عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او
غنیمت دان اگر یابی در خلوتسرای او
نخواهی دید نور او اگر دیدت همین باشد
طلب کن نور چشم از ما که تا بینی لقای او
مقام سلطنت خواهی گدای حضرت او شو
که شاه تخت ملک دل به جان باشد گدای او
اگر دار بقا خواهی سر دار فنا بگزین
فنا شو از وجود خود که تا یابی بقای او
مرا میخانه ای بخشید میر جملهٔ رندان
همیشه باد ارزانی به بنده این عطای او
دلم خلوتسرای اوست غیری در نمی گنجد
که غیر او نمی زیبد درین خلوتسرای او
چه عالی منصبی دارم که هستم بندهٔ سید
فقیر حضرت اویم غنیم از غنای او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
چشم عالم روشن است از نور او
ناظر او نیست جز منظور او
او ظهوری کرد و ما پیدا شدیم
غیر او خود نیست این مشهور او
در ولایت ما حکومت می کنیم
حاکمیم از حکم در منشور او
ای که گوئی خواجه دستوری خوشست
من ندانم غیر او دستور او
آفتابی می کند پنهان به ابر
لاجرم پیدا بود مستور او
در دل ما عشق جانان جان ماست
جنت اعلی تو را و حور او
نعمت الله نور چشم عالم است
روشنست از دیدهٔ ما نور او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۲
بستیم کمر به خدمت او
رفتیم روان به حضرت او
چیزی که تو را به او رساند
آن نیست به جز محبت او
عالم چو وجود یافت از وی
مرحوم بود به رحمت او
منعم چو به نعمت خدائی
منعم باشی به نعمت او
هر بندهٔ صادقی که بینی
جان داده برای خدمت او
او داده به ما هر آنچه داریم
داریم هزار منت او
مائیم و حضور نعمت الله
خوشوقت به یمن همت او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
جان عاشق نجوید الا هو
دل عاشق نپوید الا هو
غنچهٔ شاخ گلشن لاهوت
هیچ بلبل نبوید الا هو
منی ما به آب رحمت خویش
هیچ راحِم نشوید الا هو
من کیم تا زبان من گوید
سخن از من نگوید الا هو
مست عاشق نخواهد الا دوست
نعمت الله نگوید الا هو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۶
به وجود او یکی بود نه دو
وحده لا اله الا هو
آن یکی در ظهور دو بنمود
دو نماید ولی نباشد دو
نور او می نگر به هر چشمی
حسن او را ببین تو در هر دو
جام می را بنوش رندانه
قول مستانهٔ خوشی می گو
آفتابیست بر همه روشن
غیر یک آفتاب دیگر کو
در خرابات رند سرمستی
گر طلب می کنی مرا می جو
نعمت الله می کند تکرار
وحده لا اله الاهو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
کهنه است این شراب و جامش نو
عین هر دو یکی و نامش دو
در دو عالم خدا یکی است یکی
جز یکی در وجود دیگر کو
دو نگویم نه مشرکم حاشا
وحده لا اله الا هو
همه روئی به سوی او دارند
لاجرم جمله را بود یک رو
گاهی آب حباب و گه موج است
گاه در بحر و گه بود در جو
هر چه محبوب می کند بد نیست
همه افعال او بود نیکو
همه ممنون نعمت اللهیم
نعمت الله از همه می جو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
جز یکی نیست در جهان دو مگو
وحده لا اله الا هو
او یکی و مراتبش بسیار
به مراتب یکی نگویم دو
بحر ما موج زد به جوش آمد
آب حیوان روان شد از هر سو
هر که عالم به نور او نگرد
هرچه بیند همه بود نیکو
چشم مردم از او منور شد
چون توان دید ذره ای بی او
شعر سید به شوق خوش می خوان
قول مستانه خوشی می گو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
هرچه گوئی به عشق او می گو
حضرت او ز حضرتش می جو
گر به یک دم تو را دهد صد جام
نوش می کن روان دگر می پو
جامهٔ پاک اگر طلب داری
خرقهٔ خود به آب می می شو
جام گیتی نما به دست آور
تا ببینی به نور او آن رو
تو حبابی و غرقه در دریا
در پی آب می روی هر سو
نبود این ظهور او بی تا
خود نباشد وجود ما بی او
گیسوی سیدم نخواهی یافت
تا حجابت بود سر یک مو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
عارفانه بیا و خوش می گو
وحده لا اله الا هو
ذکر مستانه می کنم شب و روز
تو ز من بشنوی و من از او
همه عشق است و ما در او غرقیم
عین ما را به عین ما می جو
باش با عاشقان او یک روی
خوش بگو لا اله الا هو
در دو آئینه رو نمود یکی
آن یکی باشد و نماید دو
غیر او نیست در وجود ای دوست
ور تو گوئی که هست غیری کو
این چنین گفته های مستانه
بشنو از من که گفته ام نیکو
خرقهٔ پاک اگر هوس داری
جامهٔ خود تو از خودی می شو
نعمت الله یکی است در عالم
فارغ است از خیال عقل دو رو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۹
در محیط عشق او جز ما نبو
وصل و فصل و قرب و بعد آنجا نبو
عین دریائیم و دریا عین ما
غیر ما با ما درین دریا نبو
عارفی گردم زند از معرفت
نزد ما جز عارف اسما نبو
رند و سرمستیم در کوی مغان
زاهد رعنا حریف ما نبو
هر بلا کآمد از آن بالا به ما
آن بلا جز نعمت والا نبو
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
غیر او در آینه پیدا نبو
نعمت الله چون سخن گوید از او
روح قدسی شاید ار گویا نبو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
نور رویش دیدهٔ مردم منور ساخته
صورت خود را به لطف خود مصور ساخته
بسته است از مه نقابی آفتاب روی او
تا نداند هر کسی خود را چنین برساخته
درخرابات مغان بزم خوشی آراسته
رند و ساقی جام و می با یکدگر در ساخته
عشق او بحر است و ما را ز آن به دریا می کشد
عشق ما را آبروئی داده خوشتر ساخته
هر که خاک پای سرمستان او را بوسه داد
بر سریر سلطنت سلطان و سرور ساخته
اسم اعظم خواست تا ظاهر شود در آینه
عین ما روشن دلی را دیده مظهر ساخته
هر کسی سازد سرائی در بهشت از بهر خود
نعمت الله خانهٔ دل جای دلبر ساخته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
پادشاهی با گدائی ساخته
سایه ای بر فرق ما انداخته
بر سریر دل نشسته شاه عشق
ملک دل از غیر خود پرداخته
مجلس مستانه ای آراسته
ساز جان ما خوشی انداخته
برده گوی دلبری از دلبران
مرکب عشقش به میدان تاخته
آفتابست او و عالم سایه بان
شاهباز است او و عالم فاخته
این لطیفی بین که سلطان وجود
با فقیری بینوا در ساخته
نعمت الله نور چشم مردم است
بوالعجب او را کسی نشناخته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
بر همه ذرات عالم آفتابی تافته
بینم و هر ذره ای از وی نصیبی یافته
تار و پود و صورت و معنی و جسم و جان ما
تافته بر همدگر خوش جامه ای را بافته
کس نمی یابم در این صحرا که محرومست از او
آفتاب رحمتش بر کور و بینا تافته
مو بi مو زلف پریشان جمع کرده وانگهی
از برای سیدی خوش گیسوئی را بافته
ساقی سرمست ما بزم ملوکانه نهاد
نعمت الله پیش از رندان به می بشتافته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۸
می نگارد نگار بر دیده
می نماید چو نور در دیده
نور روئی که چشم سر بیند
دیدهٔ ما به چشم سر دیده
هر که بیند به عین ما ، ما را
صدف و بحر و هم گهر دیده
جام می هر که دیده رندانه
هست سیاح بحر و بر دیده
دیده هر ذره ای که می بیند
آفتابیست در قمر دیده
دیده دیده به نور او او را
این نظر دیده ز آن نظر دیده
هرکه او نور نعمت الله دید
جان و جانان به همدگر دیده
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۹
توئی که راحت جانی و دیده را دیده
توئی که مثل جمال تو دیده نادیده
فروگرفت خیالت سواد مردم چشم
چنانکه نیست تمیز از خیال تا دیده
مرا دلیست چو آئینه روشن و صافی
نگاه کرده در آئینه و تو را دیده
ندیده دیدهٔ من در جهان به جز زویت
خوش است این نظر دیدهٔ خدا دیده
اگر چه موج محیطیم و عین دریائیم
به غیر ماست که ما را ز ما جدا دیده
به سوی مردم دیده نظر کن و بنگر
که نور دیدهٔ خود را به چشم ما دیده
هزار چشمه ز چشمم روان شود هر سو
از آنکه دیده به عین تو چشمها دیده
کسی که دیدهٔ بیگانه بین فرو بندد
هر آینه بودش دیدهٔ آشنا دیده
منم که عارف و معروف نعمت اللهم
ز لا اله گذشته بلای لا دیده
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
خیالش نقش می بندم به دیده
چنین نقش و خیالی خود که دیده
به نور اوست روشن دیدهٔ من
نظر فرما که بینی نور دیده
الفبا خواندم و کردم فراموش
خطی بر عالم و آدم کشیده
گذشته از وجود و از عدم هم
نمانده سیئات و هم حمیده
خراباتست و ما مست و خرابیم
ز مخموران عالم وارهیده
بیا با ما درین دریا و بنشین
که دریائیست نیکو آرمیده
نگر در آفتاب نعمت الله
که در هر ذره ای روشن بدیده
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
من روح نازنینم از کالبد رمیده
من ساغر قریبم از ملک جان رسیده
مست می الستم جام بلی به دستم
در خلوتی نشستم با دلبر آرمیده
در کنج جان مقیمم با اهل دل ندیمم
فارغ ز خوف و بی غم ای نور هر دو دیده
خورشید جسم و جانم نور مه روانم
شهباز لامکانم از آشیان پریده
من ناظر خدایم منظور کبریایم
هم شاه و هم گدایم دیده چو من ندیده
فرزند عشق یارم پروردهٔ نگارم
چون گلشکر من و او هستیم پروریده
چون نور لطف اویم جز لطف او چه گویم
هر نکته ای که گویم او گفته و شنیده
درگوشهٔ یقینم با دوست هم قرینم
ایمن ز کفر و دینم از این و آن بریده
مطلوب طالبانم معشوق عاشقانم
من سید زمانم خط بر خودی کشیده
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
از همه آئینه پیدا آمده
نور او درچشم بینا آمده
آن یکی ظاهر شده در هر یکی
هر یکی بنگر که یکتا آمده
بحر در جوشست و رو دارد به ما
آبروی ما بر ما آمده
مجلس عشقست و رندان در حضور
ساقی سرمست تنها آمده
از ولایش ما ولایت یافتیم
حکم ما از ملک بالا آمده
قطره ای بودیم ما بحری شدیم
این چنین دُری ز دریا آمده
نعمت الله رو به میخانه نهاد
میل ما کرده به مأوی آمده
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۰
در شهادت شاهدی از غیب بی عیب آمده
این چنین شادی خوش بی عیب از غیب آمده
در گلستان غنچهٔ گل در هوای روی او
پیرهن بدریده و بی دامن و جَیب آمده
آن معانی بدیع او بدیع دیگر است
زان که بر وی این کلام الله بی رَیب آمده
نو عروس فکر بکرم شاهدی بس دلکش است
در مشاهد شاهدی می خواهد از غیب آمده
در جوانی نعمت الله با سواد و معرفت
این زمان باز آمده پروانه با شیب آمده
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۱
در مظهر مطهر مظهر ظهور کرده
جام جهان نما را روشن چو نور کرده
در خلوت خرابات بزم خوشی نهاده
با یار خود نشسته اغیار دور کرده
تمثال بی مثالش در آینه نموده
حسن چنین لطیفی ایثار نور کرده
ما طالب بلائیم اما عنایت او
داده بلا به ایوب او را صبور کرده
بستان سرای ما را سرسبز آفریده
سیلاب رحمت او بر ما عبور کرده
هر آینه که بینی او را به ما نماید
در چشم روشن ما نورش ظهور کرده
خوش آتشی برافروخت عود دلم همه سوخت
از بهر نعمت الله جانها بخور کرده