عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۱
سبکروی به صف دشمنان شبیخون زد
که نعل سیر به گلگون عزم وارون زد
کنار خویش ز خون شفق لبالب دید
چو صبح هر که دم خوش به زیر گردون زد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۲
چو شبنم آن که دل خویش با صفا سازد
ز گرد بالش خورشید متکا سازد
عبث به کینه ما گرم می شود دشمن
سموم را چمن خلق ما صبا سازد
ترا که باده لعلی است در قدح مپسند
که استخوان مرا درد کهربا سازد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۳
غریب کوی تو در هر کجا وطن سازد
ز پاره های دل آن خاک را یمن سازد
وفا مجوی ز مصر وجود، هیهات است
که بوی پیرهن اینجا به پیرهن سازد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۷
مس وجود مرا درد کیمیا باشد
طلای بی غش من درد بی دوا باشد
حصار عافیت من شده است درویشی
دعای جوشن من نقش بوریا باشد
ز آشنایی مردم، گزیده هر کس شد
کناره گیرد ازان سگ که آشنا باشد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۶۱
سحر که پرده ز رخ گلرخان براندازند
( ) زلزله در ملک خاور اندازند
حذر ز گرمی این ره مکن که آبله ها
به هر قدم که نهی فرش گوهر اندازند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۶۴
ترا که چتر زراندود آفتاب بود
هلال عید به اندازه رکاب بود
همان خورم به رگ خواب نیش بیداری
اگر چه بسترم از پرده های خواب بود
مزن به شیشه ما سنگ محتسب زنهار
کبوتر حرم ما بط شراب بود
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۶۶
به تیغ هر که شود کشته پایدار شود
رسد چو قطره به دریا یکی هزار شود
ز چارپای عناصر پیاده هر کس شد
به یک نفس چو مسیحا فلک سوار شود
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۶۸
محنت مردم آزاده فزونتر باشد
بار دل لازمه سرو و صنوبر باشد
عالم خاک بود منتظم از پست و بلند
مصلحت نیست ده انگشت برابر باشد
می توان شمع برافروخت ز نقش قدمش
هر که را آتش سودای تو در سر باشد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۷۱
ساده لوحان که بدآموز به صحبت شده اند
غافل از جنت دربسته خلوت شده اند
به خوشی چون گذرد عمر بنی آدم را؟
که ز پشت پدر آواره ز جنت شده اند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۷۸
باده ای را نپرستم که خرابم نکند
گرد آن شمع نگردم که کبابم نکند
خون منصورم و بیداردلی جوش من است
می طفل افکن افسانه به خوابم نکند
آب گشته است دل یک چمن از خنده من
می شود حشر مکافات گلابم نکند؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۸۴
پیش ازین سینه ام از چاک گلستانی بود
هر شکاف از دل چاکم لب خندانی بود
روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون
یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود!
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۸۵
(چشمت که راه توبه احباب می زند
ساغر به طاق ابروی محراب می زند)
(یک صبحدم به طرف گلستان گذشته ای
شبنم هنوز بر رخ گل آب می زند؟)
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۸۶
چون لاله هر که باده حمرا نمی زند
جوش نشاط چون خم صهبا نمی زند
مجنون که از لباس تعلق برآمده است
آتش چرا به دامن صحرا نمی زند؟
از داغ گشت شورش مغزم زیادتر
گرداب مهر بر لب دریا نمی زند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۸۹
تا چند رخ ز باده کسی لاله گون کند؟
تا کی کسی شناه به دریای خون کند؟
هر کس ز عشق سایه دستی گرفته است
چون تیشه دست در کمر بیستون کند
روزی که چرخ پنبه گذارد به داغ ما
خورشید سر ز روزن مغرب برون کند
اول شکار لاغر آن صید پیشه ایم
ما را مگر شهید برای شگون کند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۰۰
ای سنگدل عقیق تو بدنام می شود
ورنه مرا چه از دو سه دشنام می شود؟
ایام برگریز پر و بال میرسد
تا عندلیب ما به قفس رام می شود
در خانه ای که روی تو افزود از شراب
تبخاله خوش نشین لب بام می شود
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۰۳
گل بوی بی وفایی ارواح می دهد
یادی ز کم بقایی ارواح می دهد
خندیدن و شکفتن یاران به روی هم
یاد از بغل گشایی ارواح می دهد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۰۴
آیینه ات ز چشم بدان بی صفا شده است
خاکستر سپند، جلای تو می دهد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۰۶
هرگز کسی ز قافله دل نشان ندید
یک آفریده آتش این کاروان ندید
چون سرو، خام آمد و خام از چمن گذشت
نخلی که انقلاب بهار و خزان ندید
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۱۰
مرا در آتش بی رحمی عتاب مسوز
که شمع طور مرا با چراغ می جوید
مگر نهال تو در باغ سایه افکن شد؟
که سرو رخنه دیوار باغ می جوید
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۱۸
جان چون کمال یافت به جانانه می رسد
انگور چون رسید به میخانه می رسد
طوفان کند شراب در آن سر که مغز نیست
فیض بهار، بیش به دیوانه می رسد
حسن غریب حوصله پرداز طاقت است
کی آشنا به معنی بیگانه می رسد؟