عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
ساقی همین نه از تو دل ما در آتش است
ساغر به خون نشسته و مینا در آتش است
روشن چراغ دیده ز یاد تو کرده ایم
بر هر چه بنگریم تماشا در آتش است
از بسکه داغ جلوه او گشته درچمن
مانند شعله سرو سراپا در آتش است
از پای یک خمند گل و شمع تردماغ
هر کس به رنگ دیگر از آنجا در آتش است
یاد نگاه گرم تو شد برق خرمنم
چون آه خود مرا همه اعضا در آتش است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
قطع نظر جزای دل بدگمان خوش است
تیغ نهان گداز طراز میان خوش است
اکسیر آبروست سفر در رکاب عشق
پرواز گوهر از صدف آشیان خوش است
آخر دچار تیر تو شد استخوان من
بال هما گشادن بال کمان خوش است
گل گل شکفته مجلس نیرنگ روزگار
تا هست حرف صافدلی در میان خوش است
در زیر چرخ وسعت یک انتعاش نیست
پرواز بال بسته در این گلستان خوش است
زنجیر را چو تار نفس پاره می کند
دیوانه ای است دل که به بند زبان خوش است
راز نهان ز صفحه سیما نخواندگان
آن دل که نیست خون شده امتحان خوش است
دیوانگی است دامش و زنجیر دانه اش
صیاد ما پری است ز مردم نهان خوش است
امشب که چشم شوخ تو خوابش نمی برد
تا حشر اگر اسیر شود قصه خوان خوش است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
آتش زدی به لاله، عذار اینچنین خوش است
گل گل شدی ز باده، بهار اینچنین خوش است
بی او تمام وصلم و با او تمام هجر
الفت میان عاشق و یار اینچنین خوش است
سیماب باج می دهم و بیخودی خراج
صبر اینچنین خوش است و قرار اینچنین خوش است
گردش به بوی گل سبق جلوه می دهد
دل صیدگاه او که سوار اینچنین خوش است
صوفی که منع باده کشان می نمود دوش
زد چند دور و گفت مدار اینچنین خوش است
گاه از نگاه و گه ز تغافل روم ز دست
مستی چنین خوش است و خمار اینچنین خوش است
بوی تو از غبار سمندش به باد رفت
ای گل پیاده شو که سوار اینچنین خوش است
مستیم و بیقرار و اسیر نگاه یار
الحق نشاط سیر و شکار اینچنین خوش است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
پرواز هوای تو که بال و پر شمع است
گلدسته شوخی است که زیب سر شمع است
پرواز شرر شبنم و افروختگی گل
امشب ز رخت سیر چمن در سر شمع است
امشب که تو ساقی شده ای شمع بخندد
می شبنم گلزار دماغ پر شمع است؟
برخیز به یکباره که گل رنگ ببازد
صبح است خرام تو که غارتگر شمع است؟
خورشید ز گلبازی حسنت چکد امشب
پروانه سراسیمه نیلوفر شمع ا ست
بیتابی پروانه بود ناله بلبل
پر نیست که یکرنگی گل ساغر شمع است؟
یکرنگی عاشق چه بهاری که ندارد
خاکستر پروانه ما محشر شمع است
خود عاشق شرم خود و بدنام دل ما
پروانه همین حسن حیا پرور شمع است
سرگرم وفا خانه به دوش دل بیدار
آسودگی خواب عدم بستر شمع است
نیرنگ محبت چقدر شوخ برآید
در بزم اسیر تو چها در سر شمع است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
سلیمانی است دل نقش نگینش نام معشوق است
پریزادش خیال شوخی اندام معشوق است
به نیش و نوش عاشق الفت هم مشربی دارد
اگر شهد است اگر زهر است ساقی نام معشوق است
چه پرسی از دل ما نام خود را هم نمی داند
همین دانسته کامش خانه زاد کام معشوق است
دل پروانه روشن از نگاه گرم دلدار است
پر طاوس گلشن از غبار دام معشوق است
اگر عیش ابد را لذتی در کام عالم هست
نمک پرورده غمهای صبح و شام معشوق است
میان عیدها عیدی که نامش می توان بردن
به قربانگاه بسمل گشتن پیغام معشوق است
به طوف کعبه دل سیر کردم جلوه ها دیدم
نگاه پاک عاشق جامه احرام معشوق است
چشیدم صاف و درد گفتگو بسیار اسیر از دل
میی کز نشئه لب را می گدازد نام معشوق است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
بهار شوخی او جشن تازه فلک است
شراب خوش مزه است و کباب (خوش نمک) است
ز یمن همت احباب مطلبی داریم
که گر به هیچ نسنجد (دو) صد هزار یک است
به حال ما نزند خنده گر کسی داند
که در قلمرو دیوانه صبرکمترک است
حریف منت احباب نیستم ساقی
شکست توبه من با تو آشنا ترک است
توان زصافی دل دید حال دشمن و دوست
همین که پاک شد از کینه خاطرت محک است
ز زهر خند دلم می شود نهان در پیش؟
اگر تصورحالم کند فلک فلک است
نمی شود اثر ناله کار خود نکند
گداز آتش دل می خورد مگر خنک است
کباب از آتش دل ساختیم اسیر بیا
شراب شوق مهیا شده است دل نمک است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
ز تاب اینکه به رویت نقاب نزدیک است
به دل چو زلف تو صد پیچ و تاب نزدیک است
سپند نسبت دوری به اشک من دارد
همین بس است که با اضطراب نزدیک است
ز چشم عشق نیفتی برای یک مژه خواب
بهوش باش که مردن به خواب نزدیک است
شراب صاف حقیقت پس از مجاز دهند
طلوع صبح چو شد آفتاب نزدیک است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
به گلشنی دلم از دست باغبان تنگ است
که جای نکهت گل هم به گلستان تنگ است
سخن به لعل که شد آشنا نمی دانم
که دستگاه سخن بر سخنوران تنگ است
نگشته است کسی از فغان من دلتنگ
ز میزبانی صبرم دل فغان تنگ است
دل شکفته چه جویم که غربتم وطن است
چگونه بال گشایم که آسمان تنگ است
ز دست تیغ تو بس کار بر جهان شد تنگ
لباس زخم بر اندام کشتگان تنگ است
ز بسکه پر شده از کینه ام دل عالم
ز التفات بتان خلق عاشقان تنگ است
چنین که پر شده از آه من زمانه اسیر
خیال عکس در آیینه گمان تنگ است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گلبانگ عاشقان چمن راز بلبل است
تا گوش کار می کند آواز بلبل است
دل می رمد ز گلشن حیرت مکن سؤال
هر لب گشودنم پر پرواز بلبل است
طوفان ناله می دمد از باغ گریه ام
گلهای اشک من صدف راز بلبل است
شد شیشه ام زباده گلرنگ موج گل
تا جلوه کرده خانه برانداز بلبل است
مخمور گل پرست شد از شوق جام اسیر
در سینه اش چو دل تپد انداز بلبل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
نی همین نقش پی شوق جنون پیما دل است
شبنم خاری که می بینی در این صحرا دل است
جای حاصل آرزوی تشنه خرمن کرده ایم
قطره باران ابر ناامیدی ها دل است
با هجوم آرزو شوق سبکرو چون کند
از سرشکم قطره تا گوهر در این دریا دل است
ترک مطلب با دو عالم آرزو خوش کرده ایم
اختیار کیسه پردازان سودا با دل است
تا چها خرمن کند صحرای دهقان جنون
حاصل خاری که می روید از اشک ما دل است
دارد این ویرانه را سیل فنا معمورتر
هر دو عالم گر نباشد کار عاشق با دل است
گر شود از دورگردی محرم بزم اسیر
دشمن آیینه می گردم که سر تا پا دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
جلوه باغ نظر و چهره گلستان دل است
طره بی سر و سامان سرو سامان دل است
اینقدر حیله ندانم ز که آموخته است
می خورد خون دل اما قسمش جان دل است
دیده در پرده کند شمع تماشا روشن
شب قدری که تماشای تو مهمان دل است
جلوه هر نفسم شعله آتشبار است
سینه پروانه شود جوش چراغان دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
توفیق زاده نظر پاک من دل است
شمع چمن فریب سر خاک من دل است
از ترکتاز شعله قدان بیش از این مپرس
چیزی که مانده از خس و خاشاک من دل است
باغ من است و چشم من است و چراغ من
صهبای من پیاله من،تاک من دل است
هر اضطرابش آینه جان عالمی است
خورشید و ماه و انجم و افلاک من دل است
آیینه دار غفلت و مشاطه شعور
اکسیر ساده لوحی ادراک من دل است
فیض اثر دعای سحر گلشن نظر
صید مراد دل (و) فتراک من دل است
دنیا و آخرت نفس صبح و شام او
گلشن طراز دیده نمناک من دل است
تا یاد یار گلشن اندیشه است اسیر
آیینه دار خاطر غمناک من دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
شوخیش بسکه وحشی افسانه دل است
در دیده می نشیند و بیگانه دل است
اهل وفا ز دیدن هم گشته اند مست
رنگ شکسته باده پیمانه دل است
عمرش به عذر خواهی مهر و وفا گذشت
عاشق خجل ز تربیت دانه دل است
وحشی نگاهی از در و دیوار می چکد
چشم غزال روزن ویرانه دل است
از خاکروبیش به نوا می توان رسید
گوهر غبار گوشه ویرانه دل است
آهو نظر ز تربت دیوانه دیده است
معلوم می شود که پریخانه دل است
دارد حیا اسیر تو را در لباس عقل
عمری است کز نگاه تو دیوانه دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
هر چند باده قوت دل و شربت گل است
با شیشه دشمنیم که خون دار بلبل است
جور تو را چو شهد نموده است عاقلی
این زهر خوشگوار که نامش تحمل است
گر خوی عشق پاک ندانی بیان کنم
بوی گل و فروغ می و اشک بلبل است
در چشم دیگران خس و خاشاک و خار باد
در پیش ما غبار رهش نکهت گل است
عبرت ز وضع شعله و اخگر توان گرفت
هر آرزو که هست به بند تنزل است؟
اکسیر همت دل درویش ما شود
آن کیمیا که اسم شریفش توکل است
تمکین عشق پاک کم از حسن پاک نیست
مگذر ز حق جواب تغافل تغافل است
ترسم میانه من و بلبل جدل شود
پر ماجرای شوخ میان تو و گل است
با فکر لعل او که به خاطر نمی رسد
خون سازد آن کسی که اسیر تأمل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
در بر دل تو و دل دلبر ماست
به تمنای تو دل در بر ماست
خاک راهیم صبا می داند
هر کجا پای نهی بر سر ماست
خصم در بستر گل خواب کند
سایه خار جفا بستر ماست
بزم بی ساختگی رنگین تر
صافی باطن ما ساغر ماست
عیبجو لال شود گر داند
که سبکروحی ما لنگر ماست
به گل افشانی پرواز نگر
شعله شوق تو بال و پر ماست
مسند از وسعت مشرب داریم
بی تکلف سر ما افسر ماست
دلت از گریه صفا یافت اسیر
چشمه آیینه چشم تر ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گر شود همسایه زلفت صبا نامحرم است
ور شود همخوابه چشمت حیا نامحرم است
شد چراغم روشن از خاکستر بخت سیاه
بعد از این آیینه دل را صفا نامحرم است
تا دعای دوست شد ورد دل خلوت نشین
گر اثر باشد زبان وقت دعا نامحرم است
آشنای عشق را با روشنایی کار نیست
کلبه تاریک عاشق را ضیا نامحرم است
حسن را هر چند حیرت پاسبان باشد اسیر
گر شود آیینه او چشم ما نامحرم است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دایم ز تمنای تو دل در نظر ماست
ابری که نم از شعله کشد چشم تر ماست
بی خاطر آشفته نرفتیم به جایی
چون گل دل صد پاره ما بال و پر ماست
تا گرد ره گرم روان برق نژاد است
اول قدم از خویش گذشتن سفر ماست
در قدر فزودیم به قدر هنر خویش
قدر هنر خویش شکستن هنر ماست
دیری است که همسایه آن روز سیاهیم
عمری است که سودای نگاهت به سر ماست
هر چند اسیر از قفس آزاد نگردیم
پرواز چو در دل گذرد بال و پر ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
هر دل که زعشق یارگرم است
تا حشر از آن شرار گرم است
در راه فریب وعده او
هنگامه انتظار گرم است
از سینه گرم عشقبازان
پشت غم روزگار گرم است
دلسوخته جفای او را
تا خاک شود غبار گرم است
بیمار محبت بتان را
خون در رگ بیقرار گرم است
بیهوشم و چون رسم به ساقی
گویم سرم از خمار گرم است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
پیش سامان سرشکم مایه دریا کم است
بهر طغیان جنونم وسعت صحرا کم است
هر چه بینی پرتوی از حسن عالمگیر اوست
جلوه بسیار است اما دیده بینا کم است
گر شراب کم دهد ساقی گناه ظرف توست
ورنه در میخانه توفیق که از مینا کم است
خانه بر دوشی نمی داند چو عاشق گردباد
هرزه گردی همچو او در دامن صحرا کم است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
حرف بی صرفه و بیتابی اظهار کم است
بوی این باده پر و ساغر سرشار کم است
خاطر چاره گران زحمت درمان می شد
من و آن درد که در عهد تو بسیار کم است
ای دل از دست تو آخر به جلا خواهم زد
چه بگویم که در اقلیم سخن عار کم است
من هم از شوخی پرواز گلی می چیدم
چه کنم خنده بیدردی گلزار کم است
شیشه ام بوی گلاب از گل سنگی نکشید
دل چه منت کشد از عیش چو آزار کم است
منت از غیرت بی مطلبیش می سوزد
به گرانقدری دیوانه سبکسار کم است
شده آیینه این بی خبران عیش جهان
باده آن زور ندارد دل هشیار کم است
گشت پامال تماشا دل و حسرت باقی است
سوخت بازار و همان گرمی بازار کم است
سرو از تربیت سایه گل خاست اسیر
سفر نشو و نما بی تعب خار کم است