عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
با خط آن سلطان خوبان را جمالی دیگر است
بسته هر موی او صاحب کمالی دیگر است
نیست در بتخانهٔ مارا غیر فکر روی دوست
ما درین فکریم و مردم را خیالی دیگر است
پیش رویت چون به یک دم جان ندادیم از نشاط
هردم از روی تو ما را انفعالی دیگر است
گر بود ما را دو عید از دیدنت نبود بعید
زان که هر طاقی ز ابرویت هلالی دیگر است
سگ از آن کس به که چون شد با غزالی آشنا
باز چشمش در پی وحشی غزالی دیگر است
محتشم چون هر زمان حالی دگر دارد ز عشق
هر غزل از گفتهٔ او حسب و حالی دیگر است
بسته هر موی او صاحب کمالی دیگر است
نیست در بتخانهٔ مارا غیر فکر روی دوست
ما درین فکریم و مردم را خیالی دیگر است
پیش رویت چون به یک دم جان ندادیم از نشاط
هردم از روی تو ما را انفعالی دیگر است
گر بود ما را دو عید از دیدنت نبود بعید
زان که هر طاقی ز ابرویت هلالی دیگر است
سگ از آن کس به که چون شد با غزالی آشنا
باز چشمش در پی وحشی غزالی دیگر است
محتشم چون هر زمان حالی دگر دارد ز عشق
هر غزل از گفتهٔ او حسب و حالی دیگر است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
آهوی چشم بتان چشم تو را نخجیر است
چشم صید افکن تو آهوی آهو گیر است
کرده تیر نگهت را سبک آهنگ به جان
صف مژگان درازت که پر آن تیر است
رتبهٔ عشق رقیب از نگهش یافتهای
که ز نظارهٔ او رنگ تو بیتغییر است
تا خطت یافته تحریر رخ ساده رخان
پیش رخسار تو خطیست که بیتحریر است
کرده صد کار فزون در دل تو نالهٔ من
چه کند آن چه نکرد است همین تاثیر است
در مهمات اسیران که به جان در گروند
آن چه تقصیر مرا نیست تو را تقصیر است
محتشم کرد سراغ دل ازان سلسله مو
گفت دیوانگی کرده و در زنجیر است
چشم صید افکن تو آهوی آهو گیر است
کرده تیر نگهت را سبک آهنگ به جان
صف مژگان درازت که پر آن تیر است
رتبهٔ عشق رقیب از نگهش یافتهای
که ز نظارهٔ او رنگ تو بیتغییر است
تا خطت یافته تحریر رخ ساده رخان
پیش رخسار تو خطیست که بیتحریر است
کرده صد کار فزون در دل تو نالهٔ من
چه کند آن چه نکرد است همین تاثیر است
در مهمات اسیران که به جان در گروند
آن چه تقصیر مرا نیست تو را تقصیر است
محتشم کرد سراغ دل ازان سلسله مو
گفت دیوانگی کرده و در زنجیر است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
خط ز رخت سر کشید سرکشی ای گل بس است
وقت نوازش رسید ناز و تغافل بس است
نخل تو شد میوهٔ ریز از تو ندیدم بری
جامه چو گل میدرم صبر و تحمل بس است
در ره مرغ دلم حلقه مکن زلف را
بر سر سرو قدت حلقهٔ کاکل بس است
سایه ز خود گو ببر غیر تو گر خود هماست
چتر همایون گل بر سربلبل بس است
تا ز نشاط افکنم غلغله در بزم انس
از می نابم به گوش یک دو سه غلغل بس است
چند کشی محتشم بار تکبر ز خلق
پشت تحمل خمید عجز تنزل بس است
وقت نوازش رسید ناز و تغافل بس است
نخل تو شد میوهٔ ریز از تو ندیدم بری
جامه چو گل میدرم صبر و تحمل بس است
در ره مرغ دلم حلقه مکن زلف را
بر سر سرو قدت حلقهٔ کاکل بس است
سایه ز خود گو ببر غیر تو گر خود هماست
چتر همایون گل بر سربلبل بس است
تا ز نشاط افکنم غلغله در بزم انس
از می نابم به گوش یک دو سه غلغل بس است
چند کشی محتشم بار تکبر ز خلق
پشت تحمل خمید عجز تنزل بس است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
از اشگ گرم چشم ترم کان آتش است
وین موجهای خون گل طوفان آتش است
آهم شرر فشان شده یاران حذر کنید
کاین آه در تراوش باران آتش است
اشگی که میرسد ز درونم به چشم تر
سیلی است کش گذر به بیابان آتش است
آه بلند شعلهٔ من گرد کوی او
شب تا به روز مشعله گردان آتش است
چشم کرشمه ساز تو را از نگاه گرم
پیوند تیر غمزه به پیکان آتش است
از آه من مپوش رخ آتشین که باد
هرچند جان گزاست ولی جان آتش است
دود درون محتشم از بس صفای دل
مانا به شعلههای درخشان آتش است
وین موجهای خون گل طوفان آتش است
آهم شرر فشان شده یاران حذر کنید
کاین آه در تراوش باران آتش است
اشگی که میرسد ز درونم به چشم تر
سیلی است کش گذر به بیابان آتش است
آه بلند شعلهٔ من گرد کوی او
شب تا به روز مشعله گردان آتش است
چشم کرشمه ساز تو را از نگاه گرم
پیوند تیر غمزه به پیکان آتش است
از آه من مپوش رخ آتشین که باد
هرچند جان گزاست ولی جان آتش است
دود درون محتشم از بس صفای دل
مانا به شعلههای درخشان آتش است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
بر درت کانجا سیاست مانع از داد من است
آن که بیزنجیر در بند است فریاد من است
آن که میگردد مدام از دور باش خشم و کین
دور دور از بارگاه خاطرت یاد من است
ای خوش آن مشکل که چون خسرو نداند حل آن
طبع شیرین بشکفد کاین کار فرهاد من است
دادن از روی زمین خاک بنیآدم به باد
کمترین بازیچهٔ طفل پریزاد من است
در جهان خاکی که هرگز ترنگردد جز با اشک
گر نشان جویند ازان خاک غم آباد من است
آن که پای مرغ دل میبندد از روی هوا
طبع سحرانگیز وحشی بند صیاد من است
انس آن بد الفت پیمان گسل با محتشم
همچو پیوند طرب با جان ناشاد من است
آن که بیزنجیر در بند است فریاد من است
آن که میگردد مدام از دور باش خشم و کین
دور دور از بارگاه خاطرت یاد من است
ای خوش آن مشکل که چون خسرو نداند حل آن
طبع شیرین بشکفد کاین کار فرهاد من است
دادن از روی زمین خاک بنیآدم به باد
کمترین بازیچهٔ طفل پریزاد من است
در جهان خاکی که هرگز ترنگردد جز با اشک
گر نشان جویند ازان خاک غم آباد من است
آن که پای مرغ دل میبندد از روی هوا
طبع سحرانگیز وحشی بند صیاد من است
انس آن بد الفت پیمان گسل با محتشم
همچو پیوند طرب با جان ناشاد من است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
روی تو که اختر زمین است
رشگ مه آسمان نشین است
قدت که بلای راستان است
کاهندهٔ سرو راستین است
اندام تو زیر پیرهن نیز
سوزندهٔ برگ یاسمین است
چشم سیهت به تیغ مژگان
گردنزن آهوان چین است
خال تو که هست نقطهٔ کفر
انگشت نمای اهل دین است
دشنام تو زان لبان شیرین
زهریست که غرق انگبین است
آن غمزه که گرم چشمبندی است
بازی ده عقل دوربین است
خاک در بنده کمینت
تاج سر بنده کمین است
در دیدهٔ محتشم خیالت
نقشی است که در ته نگین است
رشگ مه آسمان نشین است
قدت که بلای راستان است
کاهندهٔ سرو راستین است
اندام تو زیر پیرهن نیز
سوزندهٔ برگ یاسمین است
چشم سیهت به تیغ مژگان
گردنزن آهوان چین است
خال تو که هست نقطهٔ کفر
انگشت نمای اهل دین است
دشنام تو زان لبان شیرین
زهریست که غرق انگبین است
آن غمزه که گرم چشمبندی است
بازی ده عقل دوربین است
خاک در بنده کمینت
تاج سر بنده کمین است
در دیدهٔ محتشم خیالت
نقشی است که در ته نگین است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
غمزه کز قوت حسنت دو کمان ساخته است
پیش تیرت دو دل امروز نشان ساخته است
در حضور تو و رسوای دگر غمزه مرا
از اشارات دو ابرو دو زبان ساخته است
هر نگاهت ز ره شعبده یک پیک نظر
به دو اقلیم دل از سحر روان ساخته است
جنبش گوشه ابروی تو در پهلوی غیر
پردلی را هدف تیر و کمان ساخته است
در مزاج تو اثر کرده هوائی و مرا
سرعت نبض گمانی که از آن ساخته است
نظر غیر که پاس نگهم میدارد
چهرهٔ راز مرا از تو نهان ساخته است
میتوان ساختن از دیدهٔ غماز نهان
نیم نازی که اسیر تو بدان ساخته است
غیر اگر جرعهای از پند ندادست تو را
سرت از صحبت یاران که گران ساخته است
غم عشق تو که خو کرده به جانهای عزیز
سخت با محتشم سوخته جان ساخته است
پیش تیرت دو دل امروز نشان ساخته است
در حضور تو و رسوای دگر غمزه مرا
از اشارات دو ابرو دو زبان ساخته است
هر نگاهت ز ره شعبده یک پیک نظر
به دو اقلیم دل از سحر روان ساخته است
جنبش گوشه ابروی تو در پهلوی غیر
پردلی را هدف تیر و کمان ساخته است
در مزاج تو اثر کرده هوائی و مرا
سرعت نبض گمانی که از آن ساخته است
نظر غیر که پاس نگهم میدارد
چهرهٔ راز مرا از تو نهان ساخته است
میتوان ساختن از دیدهٔ غماز نهان
نیم نازی که اسیر تو بدان ساخته است
غیر اگر جرعهای از پند ندادست تو را
سرت از صحبت یاران که گران ساخته است
غم عشق تو که خو کرده به جانهای عزیز
سخت با محتشم سوخته جان ساخته است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
حرف عشقت مگر امشب ز یکی سرزده است
که حیا این همه آتش به گلت در زده است
زده جام غضب آن غمزه مگر غمزدهای
طاق ابروی تو را گفته و ساغر زده است
شعلهٔ شمع جمالت شده برهم زده آه
مرغ روح که به پیرامن آن پرزده است
خونت از غیرت اشک که به جوش است که باز
گل تبخاله ز شیرین رطبت سرزده است
میگذشتی وز میغ مژه خون میبارید
که به حیران شدهای چشم تو خنجر زده است
جیب جانش ز من اندر خطر است آن که چنین
دامن سعی به راه طلبت بر زده است
حاجبت کرده کمان زه مگر از کم حذری
داد جرات زدهای قصر تو را در زده است
خوش حریفیست که در وادی عشقت همه جا
خیمه با محتشم از لاف برابر زده است
که حیا این همه آتش به گلت در زده است
زده جام غضب آن غمزه مگر غمزدهای
طاق ابروی تو را گفته و ساغر زده است
شعلهٔ شمع جمالت شده برهم زده آه
مرغ روح که به پیرامن آن پرزده است
خونت از غیرت اشک که به جوش است که باز
گل تبخاله ز شیرین رطبت سرزده است
میگذشتی وز میغ مژه خون میبارید
که به حیران شدهای چشم تو خنجر زده است
جیب جانش ز من اندر خطر است آن که چنین
دامن سعی به راه طلبت بر زده است
حاجبت کرده کمان زه مگر از کم حذری
داد جرات زدهای قصر تو را در زده است
خوش حریفیست که در وادی عشقت همه جا
خیمه با محتشم از لاف برابر زده است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
از عاشقان حوالی آن خانه پر شده است
دارالشفای عشق ز دیوانه پر شده است
از خود نگشته است به کس آشنا دلی
راه وثاقش از پی بیگانه پر شده است
تاره به جام خانه چشمم فکند عکس
این خانه از پری چو پری خانه پر شده است
از جرعهای که ریخته ساقی به جام ما
گش فلک ز نعرهٔ مستانه پر شده است
رگهای جانم از گرهٔ غم به ذکر هجر
چون رشتهای سجه صد دانه پر شده است
عشاق را به دور تو از بادهٔ حیات
قالب تهی فتاده و پیمانه پر شده است
گردد مگر به وصف تو مقبول اهل طبع
دیوان محتشم که ز افسانه پر شده است
دارالشفای عشق ز دیوانه پر شده است
از خود نگشته است به کس آشنا دلی
راه وثاقش از پی بیگانه پر شده است
تاره به جام خانه چشمم فکند عکس
این خانه از پری چو پری خانه پر شده است
از جرعهای که ریخته ساقی به جام ما
گش فلک ز نعرهٔ مستانه پر شده است
رگهای جانم از گرهٔ غم به ذکر هجر
چون رشتهای سجه صد دانه پر شده است
عشاق را به دور تو از بادهٔ حیات
قالب تهی فتاده و پیمانه پر شده است
گردد مگر به وصف تو مقبول اهل طبع
دیوان محتشم که ز افسانه پر شده است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
امشب دگر حریف شرابت که بوده است
تا روز پردهسوز حجابت که بوده است
آن دم که دور گشته و ساقی تو بودهای
پیشت که گشته مست و خرابت که بوده است
جنبیده چون لب تو به مستانه حرفها
لذت چش سئوال و جوابت که بوده است
دوری که اقتضای غضب کرده طبع می
شیدای سر خوشانه عتابت که بوده است
دوری دگر که کرده شلاین زبان تو را
مدهوش پاس بستر خوابت که بوده است
چون محتشم نبوده به گرد درت دوان
مخصوص خدمت از همه بابت که بوده است
تا روز پردهسوز حجابت که بوده است
آن دم که دور گشته و ساقی تو بودهای
پیشت که گشته مست و خرابت که بوده است
جنبیده چون لب تو به مستانه حرفها
لذت چش سئوال و جوابت که بوده است
دوری که اقتضای غضب کرده طبع می
شیدای سر خوشانه عتابت که بوده است
دوری دگر که کرده شلاین زبان تو را
مدهوش پاس بستر خوابت که بوده است
چون محتشم نبوده به گرد درت دوان
مخصوص خدمت از همه بابت که بوده است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
کمر به کین تو ای دل چو یار جانی بست
طمع مدار که دیگر کمر توانی بست
به بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او
گشود دست و مرا پای کامرانی بست
دری که دیده بروی دلم گشود این بود
که عشق آمد و درهای شادمانی بست
گز از خماردهم جان عجب مدار ای دل
که ساقی از لب من آب زندگانی بست
رخ از دریچهٔ معنی نمود آن که به ناز
میان حسن و نظر سدلن ترانی بست
شکست ساغر دل را به صد ملامت و باز
به دستیاری یک عشوهٔ نهائی بست
به نیم معذرتی آن هم از زبان فریب
در هزار شکایت ز نکته دانی بست
چو گرد قصد نگه کار غیر ساخت نخست
که چشم او به فریب از نگاهبانی بست
به عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود
میانهٔ من و او راه همزبانی بست
طمع مدار که دیگر کمر توانی بست
به بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او
گشود دست و مرا پای کامرانی بست
دری که دیده بروی دلم گشود این بود
که عشق آمد و درهای شادمانی بست
گز از خماردهم جان عجب مدار ای دل
که ساقی از لب من آب زندگانی بست
رخ از دریچهٔ معنی نمود آن که به ناز
میان حسن و نظر سدلن ترانی بست
شکست ساغر دل را به صد ملامت و باز
به دستیاری یک عشوهٔ نهائی بست
به نیم معذرتی آن هم از زبان فریب
در هزار شکایت ز نکته دانی بست
چو گرد قصد نگه کار غیر ساخت نخست
که چشم او به فریب از نگاهبانی بست
به عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود
میانهٔ من و او راه همزبانی بست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست
سر نیاز به فتراک بدگمانی بست
به دست جور چو داد از شکست عهد عنان
به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست
به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان
اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست
ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود
چو ناز او کمر سعی در شبانی بست
تو از طلب به همین باش و لب مبند که یار
زبان یک از پی ارنی ولن ترانی بست
تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما
بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست
به روی من تو در مرگ نیز بگشائی
اگر توان در تقدیر آسمانی بست
کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی
شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست
رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا
که محتشم ز میان رخت کامرانی بست
سر نیاز به فتراک بدگمانی بست
به دست جور چو داد از شکست عهد عنان
به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست
به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان
اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست
ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود
چو ناز او کمر سعی در شبانی بست
تو از طلب به همین باش و لب مبند که یار
زبان یک از پی ارنی ولن ترانی بست
تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما
بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست
به روی من تو در مرگ نیز بگشائی
اگر توان در تقدیر آسمانی بست
کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی
شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست
رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا
که محتشم ز میان رخت کامرانی بست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
نهال گلشن دل نخل نو رسیدهٔ اوست
بهار عالم جان خط نودمیدهٔ اوست
ز چشم او به نگه کردنی گرفتارم
که از نهفته نگههای برگزیدهٔ اوست
ز شیوههای خدا آفرین او پیداست
هزار شیوهٔ نیکو که آفریده اوست
به دست تنگ قبائی دلم گرفتار است
که هر که راست دلی حبیب جان دریدهٔ اوست
ازو کشنده تر است آن سیاه نا پروا
که چشم باده کش سرمهٔ ناکشیدهٔ اوست
چو میروی پی صیدی هزار گونه شتاب
نهفته در حرکتهای آرمیدهٔ اوست
به باغ او نروی ای طمع به گل چیدن
که زیب گلشن خوبی گل نچیدهٔ اوست
محل یار فروشی فغان که یاد نکرد
ز محتشم که غلام درم خریدهٔ اوست
بهار عالم جان خط نودمیدهٔ اوست
ز چشم او به نگه کردنی گرفتارم
که از نهفته نگههای برگزیدهٔ اوست
ز شیوههای خدا آفرین او پیداست
هزار شیوهٔ نیکو که آفریده اوست
به دست تنگ قبائی دلم گرفتار است
که هر که راست دلی حبیب جان دریدهٔ اوست
ازو کشنده تر است آن سیاه نا پروا
که چشم باده کش سرمهٔ ناکشیدهٔ اوست
چو میروی پی صیدی هزار گونه شتاب
نهفته در حرکتهای آرمیدهٔ اوست
به باغ او نروی ای طمع به گل چیدن
که زیب گلشن خوبی گل نچیدهٔ اوست
محل یار فروشی فغان که یاد نکرد
ز محتشم که غلام درم خریدهٔ اوست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
حکمی که همچو آب روان در دیار اوست
خونریز عاشقان تبه روزگار اوست
از غیرتم هلاک که بر صید تازهای
هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست
خون میچکاند از دل صد صید بینصیب
تیر شکاری که نصیب شکار اوست
بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی
بر عهدهای بسته نا استوار اوست
حرفی که میگذارد و میداردم خموش
لطف نهان و مرحمت آشکار اوست
باغیست تازه باغ عذارش که بی گزاف
صد فصل در میان خزان و بهار اوست
نیکوترین نوازش جانان محتشم
آزار جان خسته و جسم فکار اوست
فریاد اگر نه جابر آزار او شود
سلمان جابری که خداوندگار اوست
خونریز عاشقان تبه روزگار اوست
از غیرتم هلاک که بر صید تازهای
هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست
خون میچکاند از دل صد صید بینصیب
تیر شکاری که نصیب شکار اوست
بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی
بر عهدهای بسته نا استوار اوست
حرفی که میگذارد و میداردم خموش
لطف نهان و مرحمت آشکار اوست
باغیست تازه باغ عذارش که بی گزاف
صد فصل در میان خزان و بهار اوست
نیکوترین نوازش جانان محتشم
آزار جان خسته و جسم فکار اوست
فریاد اگر نه جابر آزار او شود
سلمان جابری که خداوندگار اوست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
گل چهرهای که مرغ دلم صید دام اوست
زلفش بنفشهایست که سنبل غلام اوست
همسایهام شده مه نو آن که ماه نو
فرسوده خشتی از لب دیوار و بام اوست
صیت سبک عیاری من در جهان فکند
سنگین دلی که سکهٔ تمکین به نام اوست
در مرده جنبش آید اگر خیزد از زمین
آن فتنه زمان که قیامت قیام اوست
هرچند نیست کار دل من به کام من
من خوش دلم به اینکه دل من به کام اوست
برتافته است مدعیم دست اختیار
از بس که بازویش قوی از اهتمام اوست
محروم نیست از شکرستان او کسی
جز محتشم که طوطی شیرین کلام اوست
زلفش بنفشهایست که سنبل غلام اوست
همسایهام شده مه نو آن که ماه نو
فرسوده خشتی از لب دیوار و بام اوست
صیت سبک عیاری من در جهان فکند
سنگین دلی که سکهٔ تمکین به نام اوست
در مرده جنبش آید اگر خیزد از زمین
آن فتنه زمان که قیامت قیام اوست
هرچند نیست کار دل من به کام من
من خوش دلم به اینکه دل من به کام اوست
برتافته است مدعیم دست اختیار
از بس که بازویش قوی از اهتمام اوست
محروم نیست از شکرستان او کسی
جز محتشم که طوطی شیرین کلام اوست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
حسن که تابان ز سراپای توست
جوهرش از گوهر یکتای توست
ناز که غارتگر ملک دل است
مملکت آشوب ز بالای توست
غمزه که غارتگر ملک دل است
مملکت آشوب ز بالای توست
غمزه که جادوگر مردم رباست
سرمه کش نرگس شهلای توست
جلوه که نخلی است ز بستان حسن
دست نشان قد رعنای توست
عشوه که موجی ز محیط صفاست
غرق فنون از حرکتهای توست
فتنه که او سلسله بند بلاست
بندی گیسوی سمن سای توست
سحر کزو پنجه دستان قویست
شانه کش زلف چلیپای توست
نطق که شمع لگن زندگی است
زنده به لعل سخن آرای توست
محتشم خسته که مشت خس است
موج خور بحر تمنای توست
جوهرش از گوهر یکتای توست
ناز که غارتگر ملک دل است
مملکت آشوب ز بالای توست
غمزه که غارتگر ملک دل است
مملکت آشوب ز بالای توست
غمزه که جادوگر مردم رباست
سرمه کش نرگس شهلای توست
جلوه که نخلی است ز بستان حسن
دست نشان قد رعنای توست
عشوه که موجی ز محیط صفاست
غرق فنون از حرکتهای توست
فتنه که او سلسله بند بلاست
بندی گیسوی سمن سای توست
سحر کزو پنجه دستان قویست
شانه کش زلف چلیپای توست
نطق که شمع لگن زندگی است
زنده به لعل سخن آرای توست
محتشم خسته که مشت خس است
موج خور بحر تمنای توست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
مهر که سرگرم مه روی توست
مشعله گردان سر کوی توست
مه که بود صیقلیش آفتاب
آینهدار رخ نیکوی توست
سرو جوان با همه آزادگی
پیر غلام قد دل جوی توست
غنچه که گوئی دهنش گشته گوش
نکته کش از لعل سخنگوی توست
مشگ ختن کامده خاکش عبیر
خاک ره جعد سمن بوی توست
آهوی شیرافکن چشم بتان
تیر نظر خوردهٔ آهوی توست
مرغ دل محتشم خسته را
خانه کمانخانهٔ ابروی توست
مشعله گردان سر کوی توست
مه که بود صیقلیش آفتاب
آینهدار رخ نیکوی توست
سرو جوان با همه آزادگی
پیر غلام قد دل جوی توست
غنچه که گوئی دهنش گشته گوش
نکته کش از لعل سخنگوی توست
مشگ ختن کامده خاکش عبیر
خاک ره جعد سمن بوی توست
آهوی شیرافکن چشم بتان
تیر نظر خوردهٔ آهوی توست
مرغ دل محتشم خسته را
خانه کمانخانهٔ ابروی توست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
مدعی که آتش اعراض فروزندهٔ توست
مدعای دل او سوختن بندهٔ توست
گر کنی پرسش و بی جرم بود چون باشد
تهمت آلود گنه کاین همه شرمندهٔ توست
آن که افکنده به همت دو جهان را ز نظر
این گمان میکندش کز نظر افکندهٔ توست
کم مبادا که طراوت ده باغ طربست
گریهٔ بنده که آب چمن خندهٔ توست
محتشم کز چمن وصل تواش رانده فلک
بندهٔ ریشهٔ امید ز دل کندهٔ توست
مدعای دل او سوختن بندهٔ توست
گر کنی پرسش و بی جرم بود چون باشد
تهمت آلود گنه کاین همه شرمندهٔ توست
آن که افکنده به همت دو جهان را ز نظر
این گمان میکندش کز نظر افکندهٔ توست
کم مبادا که طراوت ده باغ طربست
گریهٔ بنده که آب چمن خندهٔ توست
محتشم کز چمن وصل تواش رانده فلک
بندهٔ ریشهٔ امید ز دل کندهٔ توست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
گرچه بیش از حد امکان التفات یار هست
رشک هم چندان که ممکن نیست با اغیار هست
زخم نوک خار رابا خود دهای بلبل قرار
کاندرین بستان گل بیخار را هم خار هست
اضطرابم دار معذور ای پری کانجا که تو
در ظهوری جنبش اندر صورت دیوار هست
صبرم آن مقدار میفرما که میخواهد دلت
گر زمان حسن میدانی که آن مقدار هست
چند بر ما عرض عشق عاشقان خود کنی
عشق اگر کم نیست ای گل حسن هم بسیار هست
گوش اهل عشق از نظم غزل بیبهره نیست
تا زبان محتشم را قوت گفتار هست
رشک هم چندان که ممکن نیست با اغیار هست
زخم نوک خار رابا خود دهای بلبل قرار
کاندرین بستان گل بیخار را هم خار هست
اضطرابم دار معذور ای پری کانجا که تو
در ظهوری جنبش اندر صورت دیوار هست
صبرم آن مقدار میفرما که میخواهد دلت
گر زمان حسن میدانی که آن مقدار هست
چند بر ما عرض عشق عاشقان خود کنی
عشق اگر کم نیست ای گل حسن هم بسیار هست
گوش اهل عشق از نظم غزل بیبهره نیست
تا زبان محتشم را قوت گفتار هست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
دلت امروز به جا نیست دگر چیزی هست
سنبلت را سرما نیست دگر چیزی هست
آن که دیشب به من گفت و ز بزمش راندی
از تو امروز جدا نیست دگر چیزی هست
طوطی نطق حریفان همه لال است و به کس
خلقت آئینهنما نیست دگر چیزی هست
بزم حالیست ز نا محرم و از چهرهٔ راز
خاطرت پرده گشا نیست دگر چیزی هست
سخنت با من و چشمت که سراپاست نگاه
بر من بی سرو پا نیست دگر چیزی هست
عقل گفت این همه ناز است دگر چیزی نیست
غمزهاش گفت چرا نیست دگر چیزی هست
محتشم این همه تلخی و ترش ابروئی
ناز آن حور لقا نیست دگر چیزی هست
سنبلت را سرما نیست دگر چیزی هست
آن که دیشب به من گفت و ز بزمش راندی
از تو امروز جدا نیست دگر چیزی هست
طوطی نطق حریفان همه لال است و به کس
خلقت آئینهنما نیست دگر چیزی هست
بزم حالیست ز نا محرم و از چهرهٔ راز
خاطرت پرده گشا نیست دگر چیزی هست
سخنت با من و چشمت که سراپاست نگاه
بر من بی سرو پا نیست دگر چیزی هست
عقل گفت این همه ناز است دگر چیزی نیست
غمزهاش گفت چرا نیست دگر چیزی هست
محتشم این همه تلخی و ترش ابروئی
ناز آن حور لقا نیست دگر چیزی هست