عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۸
این حرصها که دامن صد فن شکسته‌اند
عرض کلاه داده و گردن شکسته‌اند
دارد شراب غفلت ابنای روزگار
بد مستیی‌ که ساغر مردن شکسته‌اند
بیتابی از غبار نفس کم نمی‌شود
مبنای دل به روی تپیدن شکسته‌اند
در زلف یار هیچ دل‌آزردگی نداشت
این دانه‌ها ز دوری خرمن شکسته‌اند
یارب شکست من به چه افسون شود درست
دارم دلی که پیشتر از من شکسته‌اند
در عالمی‌ که سنگ ‌شررخیز وحشت است
گرد مرا چو آب در آهن شکسته‌اند
هرگل ‌که دیدم آبلهٔ خون چکیده بود
یا رب چه خار در دل ‌گلشن شکسته‌اند
صد برق درکمین نفس موج می‌زند
مردم نظر به شعلهٔ ایمن شکسته‌اند
پرواز من چو موج‌ گهر در دل است و بس
بالی‌که داشتم به تپیدن شکسته‌اند
هر ذره‌ام به رنگ دگر می‌دهد نشان
جوش بهارم آینهٔ من شکسته‌اند
امروز نفی هم گل اقبال دوستی‌ست
یاران ز رنگ ما صف دشمن شکسته‌اند
ما عاجزان ز کوی تو دیگر کجا رویم
در پای رشته‌ها سر سوزن شکسته‌اند
سنگی ز ننگ عجز به مینای ما نخورد
ما را همان به درد شکستن شکسته‌اند
یک گل در این بهار اقامت سراغ نیست
بیدل ز رنگ خود همه دامن شکسته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۰
آب و رنگ عبرتی صرف بهارم‌ کرده‌اند
پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم ‌کرده‌اند
عالم غفلت نگردد پرده تسخیر من
عبرتم در دیده بینا شکارم کرده‌اند
گرد جولانم برون ازپردهٔ افسردگی‌ست
نالهٔ شوقم چه شدگر نی سوارم‌کرده اند
زین سرشکی چند کز یادت به مژگان بسته‌ام
دستگاه صد چراغان انتظارم کرده‌اند
روزگارسوختنها خوش‌ که در دشت جنون
هر کجا برقی‌ست نذر مشت خارم ‌کرده‌اند
تا نسیمی می‌وزد عریانی‌ام‌گل‌کرده است
آتشم‌، خاکستری را پرده‌دارم کرده‌اند
بر که بندم تهمت دانش‌ که جمعی بیخرد
تردماغیهای مجنون اعتبارم کرده‌اند
سخت‌ دشوار است چون ‌آیینه‌ خود را یافتن
عالمی را در سراغ خود دچارم کرده‌اند
پرفشانیهای چندین ناله‌ام اما چه سود
از دل افسرده جزو کوهسارم کرده‌اند
محملم در قطرگی آرایش صد موج داشت
تا شدم ‌گوهر به دوش خویش بارم ‌کرده‌اند
نیست بید‌ل وضع من افسانه‌ساز دردسر
همچو خاموشی شرات بیخمارم کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
با خزان آرزو حشر بهارم‌ کرد‌ه اند
از شکست‌ رنگ چون‌ صبح ‌آشکارم کرده‌اند
تا نگاهی‌گل‌کند می‌بایدم از هم‌گداخت
چون حیا در مزرع حسن آبیارم کرده‌اند
بحر امکان خون‌ شد از اندیشهٔ ‌جولان من
موج اشکم بر شکست دل سوارم ‌کرده اند
من نمی‌دانم خیالم یا غبار حیرتم
چون سراب از دور چیزی اعتبارم کرده‌اند
جلو‌ه‌ها بی‌رنگی و آیینه‌ها بی‌امتیاز
حیرتی دارم چرا آیینه‌دارم کرده‌اند
دستگاه زخم محرومی‌ست سر تا پای من
بسکه‌ چون ‌مژگان ‌به ‌چشم‌ خویش‌ خارم ‌کرده‌اند
بود موقوف فنا از اصل کارآ‌گاهی‌ام
سرمه‌ها در چشم دارم‌ تا غبارم کرده‌اند
می‌روم از خود نمی‌دانم‌کجا خواهم رسید
محمل دردم به دوش ناله بارم‌ کرده‌اند
پیش ازین نتوان به برق منت هستی‌گداخت
یک نگاه واپسین نذر شرارم‌ کرده‌اند
من شرر پرواز و عالم دامگاه نیستی
تا دهم عرض پرافشانی شکارم کرده‌اند
با کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
بوی وصل ‌کیست بیدل‌ گلشن‌آرای امید
پای تا سر یاس بودم انتظارم کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم‌ کرده‌اند
مغز معنی از که جویم استخوانم کرده‌اند
زیر گردون تا قیامت بایدم آواره زیست
سخت مجبورم خدنگ نُه کمانم کرده‌اند
غیر افسوسم چه باید خورد از این حرمان‌سرا
بر بساط دهر مفلس میهمانم کرده‌اند
نیستم آگه‌ کجا می‌تازم و مقصود چیست
در سواد بیخودی مطلق عنانم‌ کرده‌اند
خجلت بی‌دستگاهی ناگزیر کس مباد
بی‌نصیب از التفات دوستانم کرده‌اند
کیست یارب تا مرا از خودفروشی واخرد
دستگاه انفعال هر دکانم کرده‌اند
جز تحیّر رتبهٔ دیگر ندارم در نظر
چون زمین نظم خود بی‌آسمانم کرده‌اند
همچو مژگان رازها بی‌پرده است از ساز من
درخور اشکی که دارم ترزبانم کرده‌اند
با همه بی‌دست‌وپایی‌ها غم دل می‌خورم
بیکسم چندان که بر خود مهربانم کرده‌اند
سر به سنگ‌ کعبه سایم یا قدم در راه دیر
بی‌سر و بی‌پا برون زان آستانم کرده‌اند
شکوهٔ تقدیر نتوان دستگاه کفر کرد
قابل چیزی که من بودم همانم کرده‌اند
بیدل از آواره‌گردیهای ایجادم مپرس
چون نفس در بال پرواز آشیانم‌ کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
تا به عالم‌، رنگ بنیاد تمنا ریختند
گرد ما را چون نفس در راه دلها ریختند
واپسی زین‌ کاروان چندین ندامت بار داشت
هرکه رفت ازپیش خاکش برسرما ریختند
گنج‌ گوهر شد دل قومی ‌که از شرم طلب
آبرو در دامن خود همچو دریا ریختند
ماتم مطلب غبارانگیز چندین‌جستجوست
آرزو تا خانه ویران‌ گشت دنیا ریختند
صورت واماندگان آیینه‌ای دیگرنداشت
عجز ما بی‌پرده شد نقش‌ کف پا ریختند
قاتل ما چون سحر دامان ناز افشاند و رفت
خون ما چون ‌گل همان در دامن ما ریختند
عیش این ‌محفل نمی‌ارزد به اندوه شکست
بیدماغان هم به طبع سنگ مینا ریختند
انفعال آرمیدن بسکه آبم می‌کند
سیل جوشید از کف ‌خاکم به هرجا ریختند
حیرت آیینه‌ام با امتیازم ‌کار نیست
صورت بنیادم از چشم تماشا ریختند
این گلستان قابل نظاره ی الفت نبود
آبروی‌ شبنم‌ ما سخت‌ بیجا ریختند
بیدل از دام شکستِ دل ‌گذشتن، مشکل است
ریزهٔ این شیشه در جولانگه ما ریختند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
کار دنیا بس که مهمل‌ گشت عقبا ریختند
فرصت امروز خون شد رنگ فردا ریختند
بوی یوسف از فسردن پیرهن آمد به عرض
شد پری بی‌ بال و پر چندان‌ که مینا ریختند
سینه‌چاکان را دماغ سخت‌جانی‌ها نبود
از شکست رنگ همچون ‌گل سراپا ریختند
ترک خودداریست عرض مشرب دیوانگی
رفت ‌گرد ما ز خود جایی‌ که صحرا ریختند
در غبار عشق دارد حسن دام سرکشی
طرح آن زلف از شکست خاطر ما ریختند
هیچکس از گریهٔ من در جهان هشیار نیست
بیخودی فرش است هرجا رنگ صهبا ریختند
بی‌دماغی محفل‌‌آرای جنون شوق بود
سوخت‌ حسرت ها نفس تا شمع سودا ریختند
رنگ تحقیقی نبستم زان‌ حنای نقش پا
این قدر دانم ‌که خونم را همین جا ریختند
ریزش ابر کرم در خورد استعداد ماست
کشت بسمل تا شود سیراب ‌، خون ها ریختند
عاقبت بویی نبردیم از سراغ عافیت
ساحل ‌گم گشتهٔ ما را به دریا ریختند
تا نفس باقیست همچون شمع باید سوختن
کز فسون هستی آتش بر سر ما ریختند
اشک ما بیدل ز درد نارسایی خاک شد
ریشه‌ای پیدا نکرد این تخم هر جا ریختند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸
دنیا وتلاش هوس بی‌خبری چند
پیچید هوای کف خاکی به سری چند
هنگامهٔ اسباب ز بس تفرقه‌ساز است
غربال کنی بحر که یابی گهری چند
بی‌رنج تک و دو نتوان آبله بستن
سر چیست به غیر ازگره دردسری چند
محمل‌کش این قافله نیرنگ حواس است
در خانه روانیم بهم همسفری چند
از عالم تحقیق مگویید و مپرسید
تنک است ره خانه ز بیرون دری چند
صورتگر آیینهٔ نازند درین بزم
چون دستهٔ نرگس به چمن بی‌بصری چند
با لعل تو کس زهره ی یاقوت ندارد
بگذار همان سنگ تراشد جگری چند
تنها دل آزردهٔ ما شکوه‌نوا نیست
هربیضه‌که بشکست برون ریخت پری چند
در وادی ناکامی ما آبله‌پایان
هرنقش قدم ساخته با چشم تری چند
کو گوش که کس بر سخنم فهم گمارد
مغرور نواسنجی خویشندکری چند
خواب عدمم تلخ شد از فکر قیامت
فریاد ز فریاد خروس سحری چند
از صومعه بازآکه ز عمامه و دستار
سرمی‌کشد آنجا الم پشت خری چند
با خلق خطاب تو ز تحقیق نشاید
ای بی‌خرد افسانهٔ خود با دگری چند
بپدل ته‌گردون به غبار تک و پو رفت
چون دانه به غربال‌، سر دربه‌دری چند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
یاران مزهٔ عبرت از این مائده بردند
در نان و نمک‌ها قسمی بود که خوردند
در چشمهٔ شرم آب نماند از دل بیدرد
کردند جبین بی‌نم و چشمی نفشردند
آه از شرری چند کز افسون تعلق
دندان به دل سنگ فشردند و نمردند
امواج به صد تک زدن حسرت‌ گوهر
آخر کف پا آبله کردند و فسردند
هر چینی از این بزم شکست دگر آورد
موی سر فغفور چه مقدار ستردند
چون شمع در این صومعه از شرم فضولی
تسلیم سرشتان به عرق سبحه شمردند
در خاک طلب بیدل اثرهای ضعیفان
لغزش قدمی بود که چون اشک سپردند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - ‌در ستایش کهف الادا‌نی و‌لاقاضی وزیر بی‌نظیر حاجی آقاسی طاب ثراه
بر دلم صدهزار نیشترست
بلکه از صدهزار بیشترست
شرح یک ماجرا ز دردسرم
موجب صدهزار درد سرست
پیکرم آنچنان شدست ضعیف
که نهان همچو روح از نظرست
زین سبب درکفم ز غایت ضعف
خشک چوبی به ‌گاه پویه درست
لاجرم ‌گاه پویه پندارند
که عصایی به سحر ره سپرست
گر هلال این‌چنین ضعیف شود
عاطل از سیر و جنبش و اثرست
کوه اگر بیند اینچنین آسیب
لرزه‌اش تا به حشر در کمرست
پیش اشک دو چشم خونبارم
قلزم اندر شمارهٔ شمرست
قامتم خم شدست همچو کمان
لیک در پیش تیر غم سپرست
تن افسرده‌ام ز غایت ضعف
چون یکی چوب خشک بی‌ثمرست
موی از تاب تب بر اندامم
بتر از نیش ناچخ و تبرست
در و بام سرایم از شیشه
راست‌گویی دکان شیشه‌گرست
همه لبریز از آن قبیل عرق
کش به چارم مزاج سرد و ترست
آه از آن شیشه‌ای‌ که چون‌ کژدم
هیأتش دل شکاف زهره درست
لاطئی هست ‌کاب شهوت آن
رافع رنج و دافع خطرست
دوستانم زنند دست به دست
که فلان ای دریغ محتضرست
آنچنان لاغرم که پنداری
پوستم زیر و استخوان زبرست
لاجرم هرکه مر مرا بیند
فاش‌ گوید که این چه جانورست
حجرهٔ من زمین یونانست
بس‌که در وی حکیم چاره‌گرست
دهنم از حرارت صفرا
از عفونت چوکام شیر نرست
لرز لرزان تنم ز شدت ضعف
چون دل خصم صدر نامورست
حاجی آقاسی آن جهان جلال
که جهانش به چشم مختصرست
آنکه رایش مدبر فلکست
وآنکه قدرش مربی قدرست
آنکه از مهر و کین او زاید
هرچه اندر زمانه خیر و شرست
جنبش خامه‌اش چو گردش چرخ
پایمرد صدور نفع و ضرست
لیک سیرش خلاف سیر سپهر
دوست را نفع‌ و خصم را ضررست
طبع او بحر و گفت او گوهر
دست او ابر و جود او مطرست
آنچه ز آثار خلق نیک در اوست
از گمان و قیاس و وهم برست
ملکی هست در لباس بشر
کاین خلایق نه لایق بشرست
اگر از خود بُدی فروغ قمر
گفتمی‌کاو برای و رو قمر‌ست
روی او نیست آفتاب سپهر
لیک چون آفتاب مشتهرست
خامهٔ او چو خام خسرو عهد
مادر فتح و دایهٔ ظفرست
با عتابش‌ که هست مایهٔ مرگ
خون و جان جهانیان هدرست
دل و دستش به‌گاه جود وکرم
غارت‌گنج و آفت‌گهرست
چون غزالی رمیده از صیاد
حزم او پیش بین و پس نگرست
لطف او روح‌بخش و روح‌افزا
قهر او جان‌ستان و جان شکرست
ای بهشت جهانیان ‌که جحیم
زاتش سطوت تو یک شررست
هر سخن ‌کز لبت برون آید
خوشتر از آب چشمهٔ خضرست
جامهٔ شوکت و جلالت را
دیبهٔ نه سپهر آسترست
نوش درکام دشمنت نیش است
زهر درکام دوستت شیرست
صاحبا بندهٔ تو قاآنی
که خداوند دانش و هنرست
گله‌ها دارد از تغافل تو
لیک دلش از زبانش بی‌خبرست
هیچ‌ گفتی‌ کهینه چاکر من
مدتی شدکه غایب از نظرست
هیچ‌گفتی‌که درکدام محل
به ‌کدامین سراچه‌اش مقرست
جد پاک تو مصطفی ‌که بقدر
ذاتش از هرچه جز خدای برست
به سرای فلان یهود شتافت
دید چون خسته‌حال و خون جگرست
زادگان را مگر نه درگیتی
شیوهٔ جد و عادت پدرست
دوش‌گفتم‌که پاکشم چندی
ز آستانت‌که از سپهر برست
بازگفتم‌که بنده در همه حال
از تولای خواجه ناگزرست
سایه جز پیروی‌گزیرش نیست
هرکجا کافتاب درگذرست
زبر و زیر زیر فرمانت
تا زمین زیر و آسمان زبرست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - د‌ر ستایش مر‌حوم محمدشاه غازی‌ گوید
کس مبادا چو من دلی زارش
که بود باژگونه هنجارش
از ره و رسم مردمی به‌کنار
بسفه رأی اهرمن وارش
باده ‌پیما و رند و امردباز
بیدلی پیشه عاشقی کارش
هر کجا عشرتی به طبع رمان
هرکجا محنتی پرستارش
رنج نخلیست جان او برگش
درد پودیست جسم او تارش
روز تیره چو موی جانانش
بخت خیره چو خوی دلدارش
سال و مه یار درد و اندوهش
روز و شب جفت رنج و تیمارش
دایم از حاصل نظربازی
در جنونست‌گرم بازارش
از هوس سر به‌سر چو بوتیمار
باز بینی سقیم و بیمارش
کس ندیدست در تمامی عمر
جز تن ریش و ناله زارش
وین عجبتر کزین همه محنت
شادمانست و نیست آزارش
همه را دل به عشرت آرد میل
جز دل من ‌که غم بود یارش
هردم از خودسری و خودرایی
پا به دامی بود گرفتارش
گه به یاد بتی سش سیما
دیده گریان بود شمن‌وارش
گه به فکر مهی سهیل جبین
گشته بر رخ سرشک سیارش
زهره‌رویی‌ گهی به چاه زنخ
کرده هاروت اوش نگونسارش
گه‌ کمان ابرویی به تیر مژه
کرده نخجیر چشم بیمارش
الغرض هر دمی بخواهش وقت
بنگری حالتی پدیدارش
هرکجا شاهدیست شیرین‌کار
باشد از جان و دل خریدارش
کارها دارد او که نتوان‌گفت
تا نبینی به نرم‌گفتارش
زیر هر پیچ او دو صد دغلست
چون‌ کنی باز پیچ دستارش
باده و خمر و کوکنار و حشیش
گرم از فعل اوست بازارش
هرکجا نقش دلبری ساده
مات یابی چو نقش دیوارش
جمله بر بوی ساغری باده
فرش بینی به‌کوی خمّارش
چون سرینی درون شلواری
دیدکیک اوفد به شلوارش
حیله‌هاکرده رنگها ریزد
تا بکوبد به ثقبه مسمارش
ننشیند ز پای تا نکند
چون فرامرز بر سر دارش
وینک از بسکه معصیت‌کردست
نیست در دل امید زنهارش
می‌ندانم بر او چه خواهد رفت
باز پرسد عمل چو دادارش
هم مگر موجب نجات شود
ازگنه مدحت جهاندارش
شاه‌گیتی ستان محمد شه
کاسمان بوسه زد به دربارش
شاه غازی ‌که چون ماثر دین
تا قیامت بماند آثارش
رسم امنیت از میان برخاست
هرکجا خنجر شرر بارش
همچنان بی‌مکاره است و فتن
هر کجا خلق خلد اطوارش
دودی از مطبخ عطای ویست
اینکه‌گویند چرخ دوارش
تیغ ا و دوزخیست تفتیده
پی تعذیب جان اشرارش
تا جهانست شاه شاه جهان
باد تایید آسمان یارش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۰ - در ستایش پادشاه علیین جایگاه محمدشاه غازی
ای برده غمت تاب ز دل خواب ز دیده
پیوند دل و دیده به یکبار بریده
برکشتن ما بی‌گنهی دست‌گشاده
ازکلبهٔ ما بی‌سببی پای‌ کشیده
ما را چه‌گناهست اگر زلف تو دامی
گسترده‌ کز آن آهوی چشم تو رمیده
از دیدن ما پاک نظر دوخته هرچند
از دیدهٔ ما جز نظر پاک ندیده
در هجر تو اشکم ز شکاف مژه پیداست
چون طفل یتیمی‌ که سیه‌جامه دریده
دارم عجب از تیر نگاه تو که پیکانش
از قلب‌ گذشتست و به قاف نرسیده
جز من‌که ز اندیشهٔ لعلت مزم انگشت
ناخورده عسل‌کس سر انگشت مزیده
خال تو دل خلق جهان برده و اینک
در حلقهٔ آن طرهٔ طرار خزیده
روید به بهاران ز چمن سبزه و رویت
اکنون ‌که خزان‌ گشته از آن سبزه دمیده
زلف تو ز بس برده دل پیر و جوان را
چون طبع جوان خرم و چون پیر خمیده
رخسار تو خورشید بود دیدهٔ من ابر
از ابر منت رنگ ز خورشید پریده
گر طفل سرشکم نبود ناخلف از چیست
کز خانه برون می‌کندش مردم دیده
خالت مگسی هست‌ که هردم پی صیدش
زلف تو چو جولاهه بر او تار تنیده
گر مردم چشمم شده خون عجبی نیست
کش از مژه در پای تو صد خار خلیده
جانا ز غم خال تو قاآنی بیدل
ای بس‌که ملامت ز عم و خال‌کشیده
جنس هنرش راکه به یک جو نخردکس
دارای جوان بخت به یک ملک خریده
سلطان عدوبند محمد شه غازی
کز هیبت او دل به‌بر چرخ طپیده
بربودن‌نیران جحیمش شود اقرار
هر گوش که از تیغ‌ کجش وصف شنیده
فرمانده آفاق‌که پولاد پرندش
ستوار حصاری ز بر ملک‌کشیده
آن داورگیتی‌که سراپردهٔ جاهش
چون ظلّ فلک بر همه آفاق رسیده
ار شعر بود مدح ویم قصدکه‌گویم
گه قطعه وگاهی غزل وگاه قصیده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
روزگاری‌ که به عشق از هوسم افکندند
بال و پر کنده برون قفسم افکندند
ما و من خوش پر و بالی به خیال انشا کرد
مور بودم به غرور مگسم افکندند
تا کند عبرتم آگاه ز هنگامهٔ عمر
در تب و تاب شمار نفسم افکندند
خون خشکم جوی از قدر نیرزبد آخر
صد ره از پوست برون چو عدسم افکندند
نقش پا کرد تصور به تغافل زد و رفت
در ره هر که خط ملتمسم افکندند
ناز دارم به غباری ‌که ز بیداد فلک
سرمه شد تا به ره دادرسم افکندند
چه توان ‌کرد سراغ همه زین دشت ‌گم است
در پی قافلهٔ بی‌جرسم افکندند
شکوهٔ من ز فراموشی احباب خطاست
از ادب پیش ‌گذشتم ‌که پسم افکندند
سخت زحمتکش اسباب جهانم بیدل
چه نمودند که در دیده خسم افکندند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹
منم که یافته ام ذوق صحبت غم را
به صبح عید دهم وعده ی شام ماتم را
ز لاف صبر بسی نادمیم، طعنه مزن
مروت که ملامت بلاست ملزم را
به لذت ابد ار زنم او دلا مژده
که داد بی اثری انفعال مرهم را
هوای باغ محبت به غایتی گرم است
که هیچ سبزه ندیده است روی شبنم را
قبول عشق عنانم گرفت عرفی برد
به خلوتی که تصور نبود محرم را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰
به جز ریش بلا مرهم مبادا ریسه ریشان را
عداوت با دل من باد زهر آلود نیشان را
به من بیگانگان را کی دل هم صحبتی ماند
که با من صحبت غم می کند بیگانه خویشان را
دمی صد چشمه هایی ۰۰۰ از دلم سر آمد و شادم
که محکم نیست ایمان محبت صبر کیشان را
نه با من با یکی از اهل دل دوستی می کن
ولی در کار هست آخر سر زلف پریشان را
عذاب دوزخ آشامان به آتش خون کند ایزد
مگر در سینه ی آسودگان اندازد ایشان را
برو عرفی به کوی بی غمان پژمرده ی مرهم
که این جا با نمک همه نیست الفت سینه ریشان را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳
دادم به چشم او دل اندوه پیشه را
غافل که مست می شکند زود شیشه را
ای مدعی بکوش که محکم گرفته است
عشق همیشه، دامن حسن همیشه را
در بیستون به صورت شیرین نگاه کن
تا حسن چون به سنگ فرو برد ریشه را
فرهاد را چه ذوق که او با وجود دل
در کار زخم سنگ کند زخم تیشه را
عرفی ببین فسردگی کشت ماهتاب
امشب که در بغل ننهادیم شیشه را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷
صد چشمه ی زهر از لب داغ دل ما ریخت
غم روغن تلخی به چراغ دل ما ریخت
ساقی چو می عشق تو می کرد به ساغر
هر صاف که آید به ایاغ دل ما ریخت
هر گرد ملالی که برفتند ز دل ها
عشقت همه بر روی فراغ دل ما ریخت
فریاد که هر دل که به دیوار غم او
بر کوفت سری چون ز دماغ دل ما ریخت
آبی که بنوشید خضر، وه، که ز مژگان
در بادیه غم به سراغ دل ما ریخت
این گریه که برگشت به دل از ره دیده
صد دانه ی الماس به داغ دل ما ریخت
عرفی جگر افشان نبود ناله ی هر دل
این برگ ز گلدسته ی باغ دل ما ریخت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲
صد فوج عشوه از نظر من گذشته است
تا شهسوار عشوه گر من گذشته است
چون نگذرد به جور که از راه تجربه
بر ناله های بی اثر من گذشته است
بیچاره عافیت که ز وی تا بریده ام
عمرش به جستن خبر من گذشته است
شادی به دستگیری من آمد، مرا نیافت
صد تیره آب غم ز سر من گذشته است
هر جا که بگذرم به طلب نقش پای غم
کان فتنه خوی بر اثر من گذشته است
عرفی ببزم قدس بر آن نظم گوهرش
کانجا حکایت از نظر من گذشته است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲
دورم از کوی تو، جا در زیر خاکم بهتر است
زندگی تلخ است با حرمان، هلاکم بهتر است
من که مجروح خمارم مرهم راحت چه سود
جای مرهم بر جراحت برگ تاکم بهتر است
گر بکشتی از فراقم، سوختی، منت منه
من که در دوزخ به زندان، هلاکم بهتر است
ره به امیدم مده عرفی که بی باکم بسی
من صلاح خویش دانم، ترسناکم بهتر است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۹
شب عشاق ز روز دگران در پیش است
مرگ این طایفه، بسیار، ز جان در پیش است
من همان روز که جولان تو دیدم گفتم
که فراموشی ام ز دست و عنان در پیش است
چه غم از پرده دری های نمیم است مرا
که بر انداختن نام و نشان در پیش است
برو ای عقل منه منطق و حکمت پیشم
که مرا نسخه ی غم های فلان در پیش است
رفت عرفی ز پی عقل و به جایی نرسید
گر چه صد مرحله ی کون و مکان در پیش است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۱
هر خنده دریچه ی گشاینده ی غم است
هر انتعاش نایره ی قفل ماتم است
دل زنده ساز قدر مسیح و مرا مسنج
غافل مباش آن نفسی بود و این دم است
حیف است حیف، بس مکن ای کاوش دلم
هر ناله را خراشی و هر گریه را نم است
باغی است گریه در جگر تشنه ام کزان
صد لاله زار سوخته در زیر یک شبنم است
هر کس که دید عرفی و این شور و های و هوی
غافل ز زیر پرده نمایش ، که یک کم است