عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
تا وداع شعله خود همچو اخگر کرده‌ایم
حله خاکشتر اندوه در بر کرده‌ایم
گوهر نظاره‌ای در دیده گم کردیم از آن
مردم چشم اندرین دریا شناور کرده‌ایم
چشمه‌سار دیده ما خوشگوار آبی نداشت
چند روزی شد کش از خون رشک کوثر کرده‌ایم
زخم ما را از جگر غم زیور ناسور بست
ورنه تحقیق سر و سامان خنجر کرده‌ایم
زود گوش دوستان از ناله ما ناله کرد
ما هنوز از نخل غم یک میوه نوبر کرده‌ایم
از تو چون نومید بنشینیم کاندر کوی تو
مشت خاکی را به صد امید بر سر کرده‌ایم
در شب هجران فصیحی می‌زند لاف حیات
ساده‌لوحی بین کزو این قصه باور کرده‌ایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
دوش بی روی تو از دل خون ناب افشانده‌ایم
تا سحر بر جیب رسوایی گلاب افشانده‌ایم
ز آن جمال آگه نه‌ایم اما غبارآسا بسی
آفتاب و ماهش از طرف نقاب افشانده‌ایم
هر نگه کز گلستانی دامنی پرگل نکرد
شب خسک پنداشته در راه خواب افشانده‌ایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
عمریست تا به درد محبت فسانه‌ایم
چون سایه ز آفتاب طرب بر کرانه‌ایم
چون زلف بس که مست پریشانی خودیم
در بند یک خرام نسیم بهانه‌ایم
بر مصر دام و شهر قفس کم گذشته‌ایم
ما مرغ روستایی این آشیانه‌ایم
بوسیم دست و پای چه دشمن چه دوست را
در دیر و کعبه هم در و هم آستانه‌ایم
با ناقصان خوشیم که منت نمی‌نهند
بر هیچ کس که کامل این کارخانه‌ایم
چون از هجوم شوق صد آغوش گشته‌ایم
گرنه به دست شاهد اندوه شانه‌ایم
بیکار نیستیم فصیحی درین دیار
محنت ستان و ناله‌فروش زمانه‌ایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
روزگاری شد که ما زین بخت وارون می‌تپیم
همچو زخم دل گریبان چاک در خون می‌تپیم
دیده عشقیم و ما را طالع نظاره نیست
سال‌ها در انتظار یک شبیخون می‌تپیم
موجه دریای خونابیم دور از زلف دوست
بی‌قراری بین که هر ساعت دگرگون می‌تپیم
دجله‌ای در هر بن مژگان ما بیکار و ما
از برای قطره‌ای در کوه و هامون می‌تپیم
نبض بیماریم ای دست مسیحا همتی
کامشب از طغیان تب زاندازه بیرون می‌تپیم
یار با ما همدم و ما از جدایی بی‌قرار
همچو موج از تشنگی بر روی جیحون می‌تپیم
سر این معنی فصیحی عشق به داند که ما
خون فرهادیم و در شریان مجنون می‌تپیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
در مزاج درد خود ذوق مداوا سوختیم
نسخه اعجاز در دست مسیحا سوختیم
باد دامان تب امشب آتش ما تیز کرد
کز تف مژگان متاع هفت دریا سوختیم
مشرب پروانه ما را از گرانجانی رهاند
هر کجا دیدیم شمعی بی محابا سوختیم
هر کف خاکستر ما چشمه نظاره‌ایست
عشق در کارست اگر ما در تماشا سوختیم
شعله ما را پر پروانه‌ای پرسش نکرد
گرچه عمری بر مزار گبر و ترسا سوختیم
شمع‌سان در شعله پیچیدیم جان کایمن شویم
لیک در گام نخست از غیرت پا سوختیم
عصمت عزلت فصیحی نام خود گم کردنست
سالها از شرم خامیهای عنقا سوختیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
از عمر دمی را به غمی باز نبستیم
یک پرده آهنگ برین ساز نبستیم
ما ساده‌نوایان بهشتیم چو بلبل
مرغوله بیهوده بر آواز نبستیم
در دام فتادیم صد افسوس کز آن پس
بر بال و پر خود پر پرواز نبستیم
تعویذ نکوییست وفا حیف که آن را
بر بازوی آن زلف فسون‌ساز نبستیم
کردیم فصیحی به فسون شکر که خود را
بر دامن آن غمزه غماز نبستیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
لب زخمیم و افغان را پرستیم
دم شمشیر عریان را پرستیم
گل از بلبل همین بس دولت ما
که دیوار گلستان را پرستیم
ز ما یوسف پرستیدن ادب نیست
بیا تا خاک کنعان را پرستیم
پریشان‌زاده چون زلفیم و از شوق
سر زلف پریشان را پرستیم
به بوی عشق اندر کعبه و دیر
دل گبر و مسلمان را پرستیم
دورنگی در عبادتگاه ما نیست
به یک دل کفر و ایمان را پرستیم
فصیحی دست ناگه گیر عشقیم
همه چاک گریبان را پرستیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
در خلوت غم چند گهی خام نشستیم
در سینه زخم آمده گمنام نشستیم
دیدیم که ساقی سر رسوایی ما داشت
از شیشه برون آمده در جام نشستیم
دوران سر آشفتگی خاطر ما داشت
آشفته‌تر از زلف دلارام نشستیم
آزادگیی گرد دل غمزده می‌گشت
روزی دو سه اندر قفس و دام نشستیم
رفتیم در آتشکده عشق فصیحی
آخر به مراد دل خودکام نشستیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
ما بت نه زاندیشه معبود شکستیم
آرایش بتخانه ما بود شکستیم
در ماتم گوش شنوا تار بریدیم
صد زمزمه در زیر لب عود شکستیم
خاکستر ما شعله‌فروش است درین دیر
ما نیش زیان در جگر سود شکستیم
عشقیم که چون پای خموشی بفشردیم
گلبانگ نوا بر لب داود شکستیم
حسن تو گواهست که ما خانه خرابان
بر سنگ ازل شیشه بهبود شکستیم
هر لخت جگر طاقت صد داغ دگر داشت
قفل در رسوایی خود زود شکستیم
رفتیم در آتشکده عشق فصیحی
رنگ رخ صد شعله بی‌دود شکستیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
شب که ما تو سن بیهوده روی پی کردیم
صد بیابان سرشک از مژه‌ای طی کردیم
عشق می‌خواست قدح در خور خمیازه خویش
ز اشک حسرت مژه‌واری به فسون می‌کردیم
در ره ناله ما کوس هوس داشت کمین
ما نهان از نفس این زمزمه با نی کردیم
در زه خود سفر دور تو تا آینه‌ است
تو چه دانی که چه‌سان بادیه‌ها طی کردیم
شکر ناکرده وفاهاش فصیحی تا چند
یاد افسانه طرازی جم و کی کردیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
کو حریفی تا دو جامی از می احمر زنیم
چون شراب از بی‌خودیها تکیه بر ساغر زنیم
تازه شمعی کاش افروزند در بزم وصال
بر سر این شعله‌های کهنه تا کی پر زنیم
مختصر دستی که ما را بود صرف جام شد
گر خدا روزی کند دستی دگر بر سر زنیم
در محیط غم فلاطون‌وار زورق افکنیم
خنده‌ها بر جلوه‌های تشنه کوثر زنیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
تا چند درین غمکده بیکار نشینیم
بیکارتر از دیده بی یار نشینیم
ما شبنم دردیم ادب بین [که] درین باغ
بوسیم زمین گل و بر خار نشینیم
ما ناله چنگ ستمیم از سفر گوش
کو بخت که باز آمده در تار نشینیم
ما خار بیابان ادب باغ چه دانیم
آن به که همی بر سر دیوار نشینیم
آیینه رازیم نظر محرم ما نیست
رفتیم که در پرده زنگار نشینیم
سرویم و بر آزادی ما سایه گرانست
کو اره کزین نیز سبکبار نشینیم
در رسته غم دین و دل عاشق زاریم
در رهگذر ناز خریدار نشینیم
در بزم شهادت که هوس بار ندارد
رفتیم که بی‌زحمت اغیار نشینیم
بی هوشی ما از می عمرست فصیحی
کو مرگ که روزی دوسه هشیار نشینیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ما روزی حیات بجز خون نمی‌دهیم
دردسری به صد می گلگون نمی‌دهیم
ما تو‌أمیم با گل رعنا درین چمن
کز خون پریم و رنگ به بیرون نمی‌دهیم
خاکستر دویی چو محبت به باد داد
آیینه را ز رشک به مجنون نمی‌دهیم
دریاکشان تشنه لبیم و ز جوی دل
خون می‌خوریم و زحمت جیحون نمی دهیم
از خون مرگ شربت ما داد عشق دوست
دردسر علاج فلاطون نمی‌دهیم
زین کاروان درد که در دل گشود بار
باج حیات غیر شبیخون نمی‌دهیم
دل خوش نمی‌کنیم فصیحی ز آسمان
می خویش را ز ساغر وارون نمی‌دهیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
رسم عشاقست خندان اشک حرمان ریختن
دیده در طوفان خون و گل به دامان ریختن
گریه را در پرده‌های خون دل پیچم که هست
کفر در کیش حیا یک قطره عریان ریختن
نی دلی دریای خون نه سینه‌ای گرداب غم
چون توانم قطره اشکی به سامان ریختن
رنگ احسان نیست بر سیمای ابر نوبهار
ورنه خون بایست بر خاک شهیدان ریختن
بوی گل انگیزد از هر قطره خونش بلبلی
صرفه نبود خون بلبل در گلستان ریختن
گاه دامن گلشن است و گه گریبان گلستان
دیده دلگیرست ازین اشک پریشان ریخن
لاف حیرت می‌زنی شرمت فصیحی زین گزاف
چشم حیران و سر و برگ گلستان ریختن
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
این شهادتگه عشق‌ست تقاضایی کن
تیغ بیکار نشسته‌ست تمنایی کن
چون درین باغ بجز نام تجلی نشکفت
پنبه از گوش برون آر و تماشایی کن
نام معشوق به یک جمله نگنجد با غیر
هر خروش از لبت آواره صحرایی کن
یوسف ار نیست به یوسف نه که هم مرحله است
هر چه بینی تو درین قافله سودایی کن
گر ره کعبه درازست فصیحی باری
دیده غارت نقش کف پایی کن
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چون نعش من برند برون از سرای من
محنت برهنه پای دود از قفای من
من ذره‌ای سرشته ز هیچم نه آفتاب
تا پوشد این خرابه سیه در عزای من
در دوزخ افکنید به حشرم که کرده است
با استخوان سوخته عادت همای من
آن کعبه‌ام که خشت و گلم حسن می‌کشید
روزی که می‌نهاد محبت بنای من
می‌نوش و شاد زی که زند خنده بهشت
دوزخ ز یک تبسم عفو خدای من
باری تو خود به کعبه فصیحی برو که هست
موج سراب هستی من بند پای من
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
سر و برگ من محزون نداری
غم آشفته حالان چون نداری
در آن کاکل که اقلیم جنونست
ز عقل آشفته‌تر مجنون نداری
از آن نرگس کش از ناز آفریدند
کدامین دیده‌کش پرخون نداری
فصیحی یار بی‌رحمست ورنه
کنار کیست کش جیحون نداری
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
کوش تا سیراب از بحر تماشا نگذری
همچو موج هرزه گرد از روی دریا نگذری
گر ز گمراهی رهت بر شهر درمان اوفتد
تا توانی بر شبستان مسیحا نگذری
لخت لختم تشنه دیدار تست ای برق غم
چون به کوی ما رسی بر جان تنها نگذری
نکهتی‌ام بار کنعان بسته از مصر ای صبا
عصمت من پاس داری بر زلیخا نگذری
از دیار زخم ما ای مرهم آسودگی
گر همه الماس باشی بی‌محابا نگذری
ای کبوتر هر کجا بر خاک افتد نامه‌ام
کوی یار ماست آن زنهار از آنجا نگذری
بر فصیحی بال خواهش بی‌محابا می‌زنی
بی‌ادب پروانه‌ای بر محفل ما نگذری
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۸ - مدح حسین خان شاملو
ساقی بیار باده که نوروز اکبرست
رنگ بهار تازه‌تر از روی دلبرست
هر چند کیمیای چمن خنده گل‌ست
مگذار داغ لاله که کبریت احمرست
هر قطره خون که از نفس بلبلان چکد
بر خاک نا‌رسیده گلی تازه و ترست
حسن بهار در همه جا هست دلگشا
در گلشن هرات ولی دلگشاترست
الحق چه کشورست که از شرم ساحتش
پنهان بهشت در پس دیوار محشرست
چون در نظر در آید روح مجسم‌ست
چون در ضمیر آید عقل مصورست
خاکش چنان لطیف که نقش قدم بر آن
گویی چو موجه است که بر روی کوثرست
حسنش مگر ز چاه ذقن داده است آب
کش نیش خار غیرت مژگان دلبرست
از بس ز فیض عصمت حسنش سر شته‌اند
ز آمیزش نسیم غبارش مکدرست
آیینه‌وار بر در و دیوارش از صفا
چون بنگری معاینه عکست مصورست
نخل همیشه خشک فغان کش ثمر نبود
آنجا ز میوه اثرش شاخ پربرست
سرو از لطافتی که در آب و هوای اوست
بی سایه گشت در چمن اکنون پیمبرست
گرنه پیمبرست چرا در حریم او
قمری زبان وحی گشاده نو اگرست
صد نکته گفته بود جهان در ثنای او
اکنون ز لطف خان همه چون سکه بر زرست
مهر سپهر مجد و معالی حسین خان
انکو چو مهر مایه‌ده هفت کشورست
آنجا که رای اوست خرد طفل مکتب است
و آنجا که قدر اوست فلک حلقه بر درست
و آنجا که جز بر آن خردم خواندی ثنا
نخل نفس چو بید تهی شاخ از برست
و آنجا که در مدایح او گویدی سخن
هر لفظ گنج‌نامه صد گنج دیگرست
گر از سبک عنانی عزمش رقم کند
هر حرف چون دعای سحر آتشین پرست
ور از گران رکابی حلمش سخن کنم
باد نفس به کشتی الفاظ لنگرست
اقبال بین که خطبه او دین مختلف
کاندر میانشان سخن صلح خنجرست
بر یک فراز منبر خواندند هر دو قدم
در یک زمان ولی به میان شور بی شرست
روزی که از دو سو س۱ه کینه صف کشد
گویی که رستخیز جهان را دو محشرست
حال زمین ز زمزمه حمله آن زمان
چون برگ کاه[و] سیلی بیداد صر صرست
در لجه عروق دلیران ز جوش کین
هر موج در شکنجه صد موج دیگرست
مردان رکاب عزم تو بوسند فتح‌وار
آری همیشه فتح ازین در مظفرست
چون رخصت نبرد دهی حمله آورند
گرم آن چنان که شیوه طوفان آذرست
اقبال حضرتش پی انجام کار فتح
در لجه‌های خون چو نهنگی شناورست
تو چون عنان عزم به جنبش در آوری
تکبیر فتحت از لب جبریل در خورست
دریای کین به ناله رود از نهیب تو
وان ناله هم به خاصیت الله اکبرست
گیری چو ملک را ز عدو هم بدو دهی
کاین مکرمت به ملت تو فتح دیگرست
با آنکه در حسام تو در شرع انتقام
خون عو حلال‌تر از شیر مادرست
خانا سپهر مکرمتا بحر مشربا
ای آنکه مدحت تو ز اندیشه برترست
من طفل برنخورده ز شیر مروتم
با آنکه دایه‌ام همه دم چار مادرست
گردون غبار فتنه فرو ریخت بر سرم
اکنون همان غبار مرا زیب افسرست
ریش‌ست از سپهر مرا بر دل فگار
کش در علاج اگر همه عیب‌ست مضطرست
نیشی بیازمای برین ریش از کرم
کاین کهنه ریش قابل احسان نشترست
افسانه‌ام ملال فزاید ز جوش حزن
مشنو که هم به گوش من این قصه درخورست
شکرانه عطیه نوروز عفو کن
جرم مرا که توشه یک دوزخ آذرست
گیرم عظیم‌تر بود از کوه جرم من
لیکن به نزد عفو تو کاهی محقرست
تو آفتاب اوج سپهر مروتی
بی‌اختیار تربیتت ذره پرورست
تا هست رسم شادی نوروز هر بهار
رو شاد زی که حضرت یزدانت یاورست
نوروز و نو‌بهار پرستار این درند
آری پناه مردم بیچاره این درست
بادا ریاض عمر تو هر روز تازه‌تر
تا رسم روز درشکن چرخ اخضرست
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - مدح حضرت محمد مصطفی(ص)
هین که صبا برفکند زلف ز رخسار یار
وز دل شب جلوه کرد صبح پسین آشکار
شوق جمالی مگر رهزن دل شد که باز
خواب فراموش کرد دیده شب زنده‌دار
عشق چو در دیده‌ای سرمه حیرت کشد
بر نظرش کی شود خواب عدم پرده‌دار
صید محبت به خون گر نطپد چون کند
شوق صبوری گداز حسن تغافل شعار
چون خم پرگار عشق دایره‌ای نقش بست
نقطه همی گرد خویش گردد پرگاروار
بی تو اسیرانت از صبر و خرد فارغند
بی سر و در مغز هوش بی‌دل و در دل قرار
زلف تو سر رشته عافیت از هم گسیخت
ورنه نبود این چنین ابر بلا فتنه‌بار
ره سوی بستان فکن زلف‌کشان زیر پا
تا خس و خار آورد جای ثمر مشک‌بار
در چمن جان درآ پیش از آن دم که هجر
بر سر آتش کند خار و خس ما نثار
عافیتم دشمنست ورنه که باور کند
یار همی درنظر خون جگر در کنار
درد که درمان ماست بر دل ما وقف کن
دردکشان تراست از دل آسوده عار
عشق چو در بزم جان جام تجرد دهد
هستی ما زان میان رخت نهد بر کنار
باده این جام را نشئه «اناالحق» بود
هین بکش اما بکوش تا نبری سر به دار
کسوت صورت بهل دیده معنی گشای
عزم تماشات هست گر نفسی دیده‌وار
صیقل عرفان بگیر زنگ خود از خود زدای
تا چو پیمبر شوی پیش خود آیینه‌وار
خسرو ملک ازل احمد مرسل که هست
فیض شب قدر او صبح قدم را مدار
شوقش اگر در ازل حلقه فرو کوفتی
بر در عالم نبود علت اولی به کار
یک قدم از قدر خویش ماند فروتر شبی
بیخردانش همی نام نهند اعتبار
پاش رکاب براق نیک نسوده هنوز
هفته افلاک را دیده در آغوش پار
وه چه براقی که گر عزم کند راکبش
کز سوی مغرب کند جانب مشرق گذار
طی کند این راه باز خیمه به مغرب زند
ناشده اما هنوز سایه او بیقرار
شوق تماشایش از پیر جهان را کند
از سر تا پا نظر مردمک دیده‌وار
در کف سرعت عنان بسپرد و بگذرد
چشم جهان را هنوز طفل نظر در کنار