عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر لحظه مرا ذوق محبّت برد از هوش
                                    
شبها که کنم با غم او دست در آغوش
یک دم نتوانم به خیال تو به سر برد
زان رو که چو یاد تو کنم، میروم از هوش
دارم به رهت چشم، اجل زودتر امشب
خواهم نکنی از من دلخسته فراموش
کس راز شهیدان تو نشنید، که بودند
از حیرت نظّاره دیدار تو خاموش
دلسوزی میلی نکند کس دم مردن
جز داغ غمش کز غم او گشته سیهپوش
                                                                    
                            شبها که کنم با غم او دست در آغوش
یک دم نتوانم به خیال تو به سر برد
زان رو که چو یاد تو کنم، میروم از هوش
دارم به رهت چشم، اجل زودتر امشب
خواهم نکنی از من دلخسته فراموش
کس راز شهیدان تو نشنید، که بودند
از حیرت نظّاره دیدار تو خاموش
دلسوزی میلی نکند کس دم مردن
جز داغ غمش کز غم او گشته سیهپوش
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مردم و جان به غم یار نهانی مشتاق
                                    
دل ز جان بیش به آن همدم جانی مشتاق
ای اجل، منت ناآمدن خویش منه
که کسی نیست درین عالم فانی مشتاق
قاصدا بیخبر از دیدن او گشتی و من
به امیدی که پیامی برسانی مشتاق
دم خونریز، شهیدان مژده بر هم نزنند
بس که هستند به آن نخل جوانی مشتاق(؟)
دیده صد لطف نمایان ز تو غیر از نزدیک
میلی از دور به یک لطف نهانی مشتاق
                                                                    
                            دل ز جان بیش به آن همدم جانی مشتاق
ای اجل، منت ناآمدن خویش منه
که کسی نیست درین عالم فانی مشتاق
قاصدا بیخبر از دیدن او گشتی و من
به امیدی که پیامی برسانی مشتاق
دم خونریز، شهیدان مژده بر هم نزنند
بس که هستند به آن نخل جوانی مشتاق(؟)
دیده صد لطف نمایان ز تو غیر از نزدیک
میلی از دور به یک لطف نهانی مشتاق
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز ضعف، دست به دیوار داده آمدهام
                                    
به هر دوگام، زمانی ستاده آمدهام
ز بس که پیش تو خوارم، ز پندگو بر خویش
در هزار ملامت گشاده آمدهام
به خاطر از تو مرا هر چه هست میگویم
که دل به هر چه تو گویی نهاده آمدهام
رمیده از تو دل ناامید و من از شوق
فریب او به وفای تو داده آمدهام
خدای را به درآ تا ببینمت، کامروز
هزار بار بدین در زیاده آمدهام
بر تو گرچه فرستادم خبر که بیا
ز شوق در پی قاصد فتاده آمدهام
بد است حلیهگری، خوشدلم به این میلی
که ناامید نیّم بس که ساده آمدهام
                                                                    
                            به هر دوگام، زمانی ستاده آمدهام
ز بس که پیش تو خوارم، ز پندگو بر خویش
در هزار ملامت گشاده آمدهام
به خاطر از تو مرا هر چه هست میگویم
که دل به هر چه تو گویی نهاده آمدهام
رمیده از تو دل ناامید و من از شوق
فریب او به وفای تو داده آمدهام
خدای را به درآ تا ببینمت، کامروز
هزار بار بدین در زیاده آمدهام
بر تو گرچه فرستادم خبر که بیا
ز شوق در پی قاصد فتاده آمدهام
بد است حلیهگری، خوشدلم به این میلی
که ناامید نیّم بس که ساده آمدهام
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حرفی به تو از بیم سخنساز نگویم
                                    
صد بار برآرم نفس و باز نگویم
هرگز نسرسانم سخنی از تو به انجام
کز شوق، دگر بار زآغاز نگویم
اغیار چنان محرم رازند که از بیم
یک حرف به آن پرده برانداز نگویم
از غایت غیرت، من دیوانه به خود هم
حرفی که ازو میشنوم، باز نگویم
هرچند که دارم گله از غیر چو میلی
بهتر که به آن غمزه غمّاز نگویم
                                                                    
                            صد بار برآرم نفس و باز نگویم
هرگز نسرسانم سخنی از تو به انجام
کز شوق، دگر بار زآغاز نگویم
اغیار چنان محرم رازند که از بیم
یک حرف به آن پرده برانداز نگویم
از غایت غیرت، من دیوانه به خود هم
حرفی که ازو میشنوم، باز نگویم
هرچند که دارم گله از غیر چو میلی
بهتر که به آن غمزه غمّاز نگویم
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گرم آمدم سوی تو و افسرده میروم
                                    
یعنی که زنده آمدم و مرده میروم
از باغ عشق، من که گیاه محبّتم
در خشکسال تفرقه پژمرده میروم
بیرحمیات اجازت یک مردمی نداد
هر چند یافتی که دل آزرده میروم
خوشدل به بزم او بنشین مدّعی، که من
هر جا غمیست همره خود برده میروم
روز شمار، دست من و دامنت که من
خود را ز اهل بزم تو نشمرده میروم
بادا بقای او، که چو میلی من از جهان
زهر فنا زجام اجل خورده میروم
                                                                    
                            یعنی که زنده آمدم و مرده میروم
از باغ عشق، من که گیاه محبّتم
در خشکسال تفرقه پژمرده میروم
بیرحمیات اجازت یک مردمی نداد
هر چند یافتی که دل آزرده میروم
خوشدل به بزم او بنشین مدّعی، که من
هر جا غمیست همره خود برده میروم
روز شمار، دست من و دامنت که من
خود را ز اهل بزم تو نشمرده میروم
بادا بقای او، که چو میلی من از جهان
زهر فنا زجام اجل خورده میروم
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز من غافل چو گردد از غرور حسن، بد خویم
                                    
به تقریبی کنم هر دم سخن، تا بنگرد سویم
ز کوی دوست رفتم از جفای دشمنان، یا رب
چه او را بگذرد در دل نبیند چون در آن کویم
حجابش تا نگردد مانع دشنام، هر ساعت
به بزم او حکایتهای گستاخانه میگویم
اگر بختم کند یاری که تنها بینمت جایی
حجاب حسن نگذارد ترا تا بنگری سویم
همین بس حاصل دیوانگی میلی که هر ساعت
به سویم سنگ در کف میدود طفل جفا جویم
                                                                    
                            به تقریبی کنم هر دم سخن، تا بنگرد سویم
ز کوی دوست رفتم از جفای دشمنان، یا رب
چه او را بگذرد در دل نبیند چون در آن کویم
حجابش تا نگردد مانع دشنام، هر ساعت
به بزم او حکایتهای گستاخانه میگویم
اگر بختم کند یاری که تنها بینمت جایی
حجاب حسن نگذارد ترا تا بنگری سویم
همین بس حاصل دیوانگی میلی که هر ساعت
به سویم سنگ در کف میدود طفل جفا جویم
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بس که هر لحظه فریبی به زبان دگرم
                                    
هر چه گویی، فکند دل به گمان دگرم
وه که هر چند مرا برد غم از حال به حال
کرد سودای تو رسوا به نشان دگرم
هوس آمدنش برده قرار از من زار
هر زمان وعده نماید به زمان دگرم
پا نهد هجر چنان بر سر خاکم که مگر
هر زمان دسترسی هست به جان دگرم
از جهان با کفن غرقه به خون خواهم رفت
تا کند عشق تو رسوای جهان دگرم
بهر خرسندی میلیّ و نرنجیدن غیر
سخنی گفت نگاهش به زبان دگرم
                                                                    
                            هر چه گویی، فکند دل به گمان دگرم
وه که هر چند مرا برد غم از حال به حال
کرد سودای تو رسوا به نشان دگرم
هوس آمدنش برده قرار از من زار
هر زمان وعده نماید به زمان دگرم
پا نهد هجر چنان بر سر خاکم که مگر
هر زمان دسترسی هست به جان دگرم
از جهان با کفن غرقه به خون خواهم رفت
تا کند عشق تو رسوای جهان دگرم
بهر خرسندی میلیّ و نرنجیدن غیر
سخنی گفت نگاهش به زبان دگرم
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شب به مستی گله چندان ز عتابش کردم
                                    
که بر افروخته از جام حجابش کردم
منفعل گشتم ازو، گرچه نمیگفت جواب
بس که از پرسش بسیار، غذابش کردم
از دلم رفت برون رشک سوال دگران
هر گه اندیشه ز تلخیّ جوابش کردم
دوش همخانه شد از ناله زارم بیدار
گرچه صد بار ز افسانه به خوابش کردم
خانه صبر چنان سست بنا شد میلی
که به یک دم ز نَمِ گریه خرابش کردم
                                                                    
                            که بر افروخته از جام حجابش کردم
منفعل گشتم ازو، گرچه نمیگفت جواب
بس که از پرسش بسیار، غذابش کردم
از دلم رفت برون رشک سوال دگران
هر گه اندیشه ز تلخیّ جوابش کردم
دوش همخانه شد از ناله زارم بیدار
گرچه صد بار ز افسانه به خوابش کردم
خانه صبر چنان سست بنا شد میلی
که به یک دم ز نَمِ گریه خرابش کردم
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از آستان او گله آلود میروم
                                    
با آنکه دیر آمدهام، زود میروم
از بس که زهر خندهام آید به بخت خویش
ترسم گمان برند که خشنود میروم
گویا شهید خنده یارم که از جهان
با صد هزار زخم نمکسود میروم
وصل دو روزه آنقدرم بر زمین کشید
کز بخت خوشدلم که چنین زود میروم
میلی هزار حیف که بعد از هزار سعی
مقبول یار ناشده مردود میروم
                                                                    
                            با آنکه دیر آمدهام، زود میروم
از بس که زهر خندهام آید به بخت خویش
ترسم گمان برند که خشنود میروم
گویا شهید خنده یارم که از جهان
با صد هزار زخم نمکسود میروم
وصل دو روزه آنقدرم بر زمین کشید
کز بخت خوشدلم که چنین زود میروم
میلی هزار حیف که بعد از هزار سعی
مقبول یار ناشده مردود میروم
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ترسم گر از محبّت خویشش خبر کنم
                                    
با خویش سرگرانی او بیشتر کنم
بی طاقتی و شوق ببین، کز برم هنوز
نگذشته، روی بر سر ره دگر کنم
ترسم زبی وفایی خود منفل شوی
گر از امیدواری خویشت خبر کنم
رسواییام رسیده به جایی که از حجاب
دیگر ز پیش او نتوانم گذر کنم
میلی ز شرم عشق بجانم که سوی او
با شوق این چنین نتوانم نظر کنم
                                                                    
                            با خویش سرگرانی او بیشتر کنم
بی طاقتی و شوق ببین، کز برم هنوز
نگذشته، روی بر سر ره دگر کنم
ترسم زبی وفایی خود منفل شوی
گر از امیدواری خویشت خبر کنم
رسواییام رسیده به جایی که از حجاب
دیگر ز پیش او نتوانم گذر کنم
میلی ز شرم عشق بجانم که سوی او
با شوق این چنین نتوانم نظر کنم
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون نظر در خواب بر خورشید رخسارش کنم
                                    
هر دم از تاب نگاه گرم، بیدارش کنم
او به رغم من نمیآید برون، وز اضطراب
هر زمان از انتظار خود خبردارش کنم
آفتاب شوق را چون از وصال آید زوال
گرمتر در آشناییهای اغیارش کنم
طفل من محجوب و من بدنام و خلقی طعنهزن
سادگی بنگر که میخواهم به خود یارش کنم
آنکه بدمستی به میلی کرد و می با غیر خورد
جای آن دارد اگر صد طعنه در کارش کنم
                                                                    
                            هر دم از تاب نگاه گرم، بیدارش کنم
او به رغم من نمیآید برون، وز اضطراب
هر زمان از انتظار خود خبردارش کنم
آفتاب شوق را چون از وصال آید زوال
گرمتر در آشناییهای اغیارش کنم
طفل من محجوب و من بدنام و خلقی طعنهزن
سادگی بنگر که میخواهم به خود یارش کنم
آنکه بدمستی به میلی کرد و می با غیر خورد
جای آن دارد اگر صد طعنه در کارش کنم
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر از نوروز، نوشد ماتمم، خاطر مجوییدم
                                    
درین ماتم، به مرگ نو، مبارکباد گوییدم
چنان زین گلشن بیبرگ، بوی مرگ میآید
که هر گل با زبان حال میگوید: مبوییدم
چو با صد آرزو در سینه، جان دادم به ناکامی
دل پر حسرتم را یاد آرید و بموییدم
همآغوش است یاد آن قد و رخسار در خاکم
پی افشای راز ای سرو و گل، از گل مروییدم
کس از بانگ جرسهای دل، آگاهی نمییابد
ره سخت طلب هرچند میگوید بپوییدم
مرا هم پوشش نوروز، رنگآمیز میباید
شهید تیغ عشقم، خاک و خون از تن مشوییدم
ز شوق روی او گر همچو گل از گل برآرم سر
ز من بوی محبت خواهد آمد گر ببوییدم
ز دلسوزی گر از بهر مبارکباد نوروزی
مرا خواهید، بر درگاه شاهینشاه جوییدم
                                                                    
                            درین ماتم، به مرگ نو، مبارکباد گوییدم
چنان زین گلشن بیبرگ، بوی مرگ میآید
که هر گل با زبان حال میگوید: مبوییدم
چو با صد آرزو در سینه، جان دادم به ناکامی
دل پر حسرتم را یاد آرید و بموییدم
همآغوش است یاد آن قد و رخسار در خاکم
پی افشای راز ای سرو و گل، از گل مروییدم
کس از بانگ جرسهای دل، آگاهی نمییابد
ره سخت طلب هرچند میگوید بپوییدم
مرا هم پوشش نوروز، رنگآمیز میباید
شهید تیغ عشقم، خاک و خون از تن مشوییدم
ز شوق روی او گر همچو گل از گل برآرم سر
ز من بوی محبت خواهد آمد گر ببوییدم
ز دلسوزی گر از بهر مبارکباد نوروزی
مرا خواهید، بر درگاه شاهینشاه جوییدم
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        امشب می وصال، پیاپی کشیدهام
                                    
از دست ساقی عجبی می کشیدهام
نی بیم شحنه بود و نه پروای محتسب
تا روز، می به بانگ دف و نی کشیدهام
چون کردهام خیال که با غیر همدمی
در گرمی طلب، قدم از پی کشیدهام
دایم کشیدهام ستم از دلبران، ولی
این کز تو میکشم، ز کسی کی کشیدهام
میلی شکایتی که مرا هست از دل است
اینها که میکشم، همه از وی کشیدهام
                                                                    
                            از دست ساقی عجبی می کشیدهام
نی بیم شحنه بود و نه پروای محتسب
تا روز، می به بانگ دف و نی کشیدهام
چون کردهام خیال که با غیر همدمی
در گرمی طلب، قدم از پی کشیدهام
دایم کشیدهام ستم از دلبران، ولی
این کز تو میکشم، ز کسی کی کشیدهام
میلی شکایتی که مرا هست از دل است
اینها که میکشم، همه از وی کشیدهام
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۵
                            
                            
                            
                        
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از بس که بزم مهر و وفا گرم کردهام
                                    
بازار التفات ترا گرم کردهام
ایام، چون فتیله داغم تمام سوخت
تا همچو شمع، پیش تو جا گرم کردهام
با من ز اعتماد وفا بر سر جفاست
هنگامه جفا، به وفا گرم کردهام
آن طفل را ز گرمی اظهار عاشقی
در عشوه با وجود حیا گرم کردهام
خوبان، ترحمی! که چو میلی در آتشم
تا اختلاط را به شما گرم کردهام
                                                                    
                            بازار التفات ترا گرم کردهام
ایام، چون فتیله داغم تمام سوخت
تا همچو شمع، پیش تو جا گرم کردهام
با من ز اعتماد وفا بر سر جفاست
هنگامه جفا، به وفا گرم کردهام
آن طفل را ز گرمی اظهار عاشقی
در عشوه با وجود حیا گرم کردهام
خوبان، ترحمی! که چو میلی در آتشم
تا اختلاط را به شما گرم کردهام
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۷
                            
                            
                            
                        
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز آتشی به جان بلاکش فکندهام
                                    
خود را به دست خویش در آتش فکندهام
سرگرمیی به عشق خودم دست داده است
هرگه نظر بر آن رخ مهوش فکندهام
من از کجا، خیال عنانگیری از کجا
خود را بس اینکه در ره ابرش فکندهام
نقش تو چون گذشته به دل، صد شکن درو
از پیچ و تاب زلف مشوش فکندهام
رخت صلاح و زهد در آتش فکندهایم
میلی نظر چو بر می بیغش فکندهام
                                                                    
                            خود را به دست خویش در آتش فکندهام
سرگرمیی به عشق خودم دست داده است
هرگه نظر بر آن رخ مهوش فکندهام
من از کجا، خیال عنانگیری از کجا
خود را بس اینکه در ره ابرش فکندهام
نقش تو چون گذشته به دل، صد شکن درو
از پیچ و تاب زلف مشوش فکندهام
رخت صلاح و زهد در آتش فکندهایم
میلی نظر چو بر می بیغش فکندهام
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        وفای وعده گمان از تو بیوفا داریم
                                    
کمال سادهدلیهاست اینکه ما داریم
ز هم برای چه بیگانهوار میگذریم
اگر نه بیم سخنهای آشنا داریم
ز آشنایی ما عالمی خبر دارند
ازین ملاحظه دیگر چه مدعا داریم
حجاب عشق چنان جا گرفته در دل ما
که با کمال جنون، غایت حیا داریم
خوش آنکه یاد کنی چون امیدواران را
ز ناامیدی میلی ترا به یاد آریم
                                                                    
                            کمال سادهدلیهاست اینکه ما داریم
ز هم برای چه بیگانهوار میگذریم
اگر نه بیم سخنهای آشنا داریم
ز آشنایی ما عالمی خبر دارند
ازین ملاحظه دیگر چه مدعا داریم
حجاب عشق چنان جا گرفته در دل ما
که با کمال جنون، غایت حیا داریم
خوش آنکه یاد کنی چون امیدواران را
ز ناامیدی میلی ترا به یاد آریم
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چند از کوی تو چون باد نیاسوده روم
                                    
شادمان آیم و با گرد غمآلوده روم
مهچو گل وقت هلاکم بگشا لب، مپسند
کز جهان یک سخن از لعل تو نشنوده روم
او برون ناید و سوی درش از غایت شوق
میروم، گرچه یقین است که بیهوده روم
تا کس از زردی رخسار، مرا نشناسد
سوی او چهره به خون جگرآلوده روم
شادمانم که مرا شوق به سویش آرد
میلی از کویش اگر با تن فرسوده روم
                                                                    
                            شادمان آیم و با گرد غمآلوده روم
مهچو گل وقت هلاکم بگشا لب، مپسند
کز جهان یک سخن از لعل تو نشنوده روم
او برون ناید و سوی درش از غایت شوق
میروم، گرچه یقین است که بیهوده روم
تا کس از زردی رخسار، مرا نشناسد
سوی او چهره به خون جگرآلوده روم
شادمانم که مرا شوق به سویش آرد
میلی از کویش اگر با تن فرسوده روم
                                 میرزا قلی میلی مشهدی  : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز بزمش با چنین خواری، نخواهم زود برخیزم
                                    
که پندارم اگر باشم دمی، خشنود برخیزم
پس از عمری که بنشینم به صد تقریب در بزمش
سوال از مدعای من کند تا زود برخیزم
برد چون رشکم از بزم تو، پنهان سوی من بینی
که با آن ناامیدی، آرزوآلود برخیزم
به راه انتظارات مردم و بیرون نمیآیی
اگر نومیدی من باشدت مقصود، برخیزم
به صد امیدواری در رهش بنشستهام میلی
اگر در دیدنش تاخیر خواهد بود، برخیزم
                                                                    
                            که پندارم اگر باشم دمی، خشنود برخیزم
پس از عمری که بنشینم به صد تقریب در بزمش
سوال از مدعای من کند تا زود برخیزم
برد چون رشکم از بزم تو، پنهان سوی من بینی
که با آن ناامیدی، آرزوآلود برخیزم
به راه انتظارات مردم و بیرون نمیآیی
اگر نومیدی من باشدت مقصود، برخیزم
به صد امیدواری در رهش بنشستهام میلی
اگر در دیدنش تاخیر خواهد بود، برخیزم
