عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
دینم ببرد آن بت و گوید که جان کجاست
ناصح که کرد منع دلم، این زمان کجاست
گفتی که جای یار مکن جز درون جان
ما فرق تا قدم همه یاریم، جان کجاست
چون شمع مردم از غم و اکنون که با توام
خواهم که شرح غم دهم، اما زبان کجاست
هجرم امان نداد که میرم پای تو
جایی که مرگ تیغ برآرد، امان کجاست
هشیار را عنان صبوری بکف بود
دل مست اوست، در کف مستان عنان کجاست
گر بهر کعبه از در او میروی مرو
بنشین که کعبه یی به ازین آستان کجاست
اهلی مگو که ماهر خان را وفا نماند
اول تو خود بگو که وفادار جهان کجاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
شادم اگرچه خاطرم اندوهگین ازوست
کم شادی ییست این که دل من حزین ازوست
بر ما نظر بگوشه چشمی نمیکند
ما را اگرچه چشم وفا بیش ازین ازوست
او قصد کشتن از پی ناکامی ام کند
غافل ازین که کام دل من همین ازوست
در حسن کی به خرمن گل نسبتش رواست
خورشید من که خرمن خوشه چین ازوست
آن پاکدامن آینه اش بی غبار باد
کاین پاکدیده را نظر پاک بین ازوست
اهلی بهوش باش که در جام گردش است
زهر هلاک و دل طمعش انگبین ازوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
پری رخان که سرم خاک راه ایشانست
مرا دم از دو جهان یک نگاه ایشانست
شب فراق تو آن ظلم کرد بر عشاق
که تا بروز ابد روسیاه ایشانست
اگر ملول ز من آن دو چشم خونریزند
گناه من نبود این گناه ایشانست
مرا بدعوی خون، از بتان که باز خرد؟
که گر فرشته بود هم گواه ایشانست
بتان شهر اگر ملک دلبری دارند
بحسن، دلبر من پادشاه ایشانست
شب از فغان دل همسایگان کباب کنم
بلای من همه از دود آه ایشانست
پناه من نبود غیر نیکویان اهلی
نه من که هرکه بود در پناه ایشانست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
آنکه فرشته را ازو دست امید کوته است
با دل ما بود ولی از دل خود کی آگه است
از بر ما چه میروی بهر خدا که باز گرد
جان بفدای مرکبت چشم امید بر ره است
دست بلند همتان عشق چو آفتاب کرد
سایه ز پست همتی گمشده در ته چه است
بر من پیر ای جوان طعنه ز عاشقی مزن
باده چو سالخورده شد مستی و سوز آنگه است
جامه زهد دوختن بر تن پیر سینه چاک
عقل هوس کند ولی رشته عمر کوته است
ز آتش دوزخش چه غم اهلی از ابر لطف تو
سایه رحمت تواش در همه حال همره است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
از جلوه محبت خورشید حسن دوست
هر ذره را تصور آن کافتاب اوست
ظل همای عشق گدا شاه میکند
شاهی که چرخ در خم چوگان او چو گوست
جز در دل خراب اسیران غم مجو
گنجی که خلق هردو جهانش به جستجوست
تحقیق من ز هر دو جهان این بود که عشق
مغز حقیقت است و دگر هرچه هست پوست
کلک قضا که اینهمه صورت کشیده است
مقصود کارخانه او صورت نکوست
از کلک مشکبار تو اهلی که دم زند؟
در گلشنی که خار و گلش جمله مشکبوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
باورم ناید که شد در پوست مجنون سوی دوست
عاشق اندر پوست کی گنجد که بیند روی دوست
کعبه وصل حبیب از راه نومیدی طلب
رانکه زین نزدیکتر راهی نباشد سوی دوست
سجده آرم بر نشان پای او در هر قدم
هر قدم محراب مقصودی بود در کوی دوست
سالها گردیده ام پهلو به پهلو قرعه وار
بر امید آنکه بنشینم دمی پهلوی دوست
گرچه بهر او چو مجنون گوشه گیر از عالمم
گوشه چشمی ندارد سوی من آهوی دوست
جان فدای شمع از آن پروانه می سازد که شمع
راست میماند بسرو قامت دلجوی دوست
کی ملک در سجده آدم فرود آید سرش
گرنه محرابش بود طاق خم ابروی دوست
در خم چوگان بخت آید مرا گوی مراد
گر سرم را این شرف باشد که گردد گوی دوست
از دو عالم بر کنارم غیر از آن موی میان
پیش اهلی از دو عالم به بود یک موی دوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
هر کس که پا نهاد بکویت ز دست رفت
هشیار و عاقل آمد و مجنون و مست رفت
زلف تو خواستم که بگیرم دلم ربود
آنم بدست نامد و اینم ز دست رفت
دلبر چو رفت رشته جان گو گسسته باش
دام اینزمان چه سود که ماهی ز شست رفت
در خون نشسته ام که کمان ابرویم ز ناز
چون تیر خویش در نظرم تا نشست رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
داغ دلم آن نیست که بامن سخنت نیست
این داغ دلم سوخت که پروای منت نیست
پیوسته خورم ز خم جفا از غمت ای سرو
جز زخم جفا هیچ گلی در چمنت نیست
بازار شکر از دهن تنک تو بشکست
کس را گذر از پسته شکر شکنت نیست
تسلیم شو ای مرغ گرفتار که هرگز
از دام محبت ره بیرون شدنت نیست
چون غنچه زبانم همه، وز درد خموشم
هرچند که گویند زبان در دهنت نیست
اهلی چو لب یار در آید بحکایت
گر خضر و مسیحی که مجال سخنت نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
آنشمع که حسنش دل ارباب وفا سوخت
در هرکه زد آتش رخ او جان مرا سوخت
گفتم که چرا سوختی ام خنده زنان گفت
از شمع نپرسند که پروانه چرا سوخت
آنکس که زند طعنه بمن ز آتش عشقش
اورا خود ازین آتش جانسوز کجا سوخت
آن مه دل من سوخت چه در هجر و چه در وصل
این بین که مرا طالع خود در همه جا سوخت
تا جان مرا سوخت فروغ رخ آن شمع
بس خرمن عشاق که این برق بلا سوخت
تا آه اسیران چکند با رخ آن گل
کز آتش دلها جگر مرغ هوا سوخت
از عشق که؟ اهلی است ترا گریه ندانیم
بس گریه جانسوز تو باری دل ما سوخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
شمعی که ز سوز دل گرمش خبری هست
زان است که با عاشق خویشش نظری هست
ناصح چه ملامت کنی ام روی نکو بین
جز روی من و روی تو روی دگری هست
گفتی که کباب از جگرت میکنم امشب
از چشم بد مست کسی را جگری هست؟
عقل و دل و دین جمله نثار قدمت شد
ور کار بجان میرسد آنهم قدری هست
دارند سری با سر تیغت همه عالم
تو تیغ برآور که مرا نیز سری هست
صاحب نظران قدر دو رخسار تو دانند
بیدیده چه دانست که شمس و قمری هست
اهلی همه کس عیب تو از عشق کند لیک
مشنو بجز عشق کسی را هنری هست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
نیست کس، خورشید من، کو درد پرورد تو نیست
در زمین و آسمان یکذره بی درد تو نیست
کار بیداران عشقت پاسبانی چون سگ است
خواب راحت شیوه مستان شبگرد تو نیست
نخل طوبی گرچه آب چشمه خورشید خورد
در لطافت همچو سرو سایه پرورد تو نیست
کی خوری می از کف من گر بجای باده هم
جان شیرین در قدح ریزم که در خورد تو نیست
مرد عشقت کی بود؟ آن کز زن هندو کم است
عاشقی کو زنده در آتش نشد مرد تو نیست
ایدل بیمار تا کی کیمیا جویی ز خلق
کیمیایی خوشتر از رخساره زرد تو نیست
شکر کن اهلی که گر خاک رهی در کوی او
دامن آن پاک را آلایش از گرد تو نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
سوختیم از غم و این آتش پنهان همه هیچ
همه داغیم ز خوبان و بر ایشان همه هیچ
غنچه بخت مرا هیچ گل آخر نشکفت
زخمهای جگر و چاک گریبان همه هیچ
با حریفان دگر یار شد آن گل چه شگفت
سعی باد و نفس مرغ سحر خوان همه هیچ
در سرم بود که در پای تو ریزم دل و جان
وه که از داغ تو شد کار دل و جان همه هیچ
بجز از مهر و وفا هیچ نماند اهلی
تخت و بخت و زر و مال و سر و سامان همه هیچ
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
نصیب ما نشد از وصل یار جز غم هیچ
بوعده یی ز دهانش خوشیم آنهم هیچ
بیا که تجربه کردیم و غیر دیدن تو
جراحت دل ما را نبود مرهم هیچ
ببوسه یی دل بیچاره یی بدست آور
کزان شکر که تو داری نمیشود کم هیچ
تو نوبهار دل و جان عاشقی بازآ
که در جهان نتوان یافت بی تو خرم هیچ
ز بزم ما شرف صحبت تو مقصودست
بهشت اگرنه مشرف بود به آدم هیچ
بیار باده بگو باد برد عالم را
که پیش همت اهلی است هردو عالم هیچ
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
وصل تو گر زمانه نصیب رقیب کرد
شکر خدا که درد تو ما را نصیب کرد
در عشق صرفه یی نبرد جز کسی که او
دنیا و آخرت همه صرف حبیب کرد
عمری است کاشنای شگان در توام
بر من سگ تودوش نگاهی غریب کرد
پندم مده که هیچ دل از دست رفته ات
نشنیده ام که گوش به پند ادیب کرد
گلبانگ اهلی از گل رویت بلند شد
فیض جمال گل مدد عندلیب کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
خوبان که همچو شمع ز نور آفریده اند
سر تا قدم چراغ دل و نور دیده اند
آن طرفه آهویان که به مجنون وشان خوشند
این طرفه است کز من مجنون رمیده اند
در صید دل کبوتر مستند مهوشان
کز برج دلفریبی و شوخی پریده اند
چون من بخون خود نشوم غرقه از بتان
کز من بتیغ کم محلی دل بریده اند
آسوده نیستم دمی از سوختن چو شمع
گویی برای سوختنم آفریده اند
هرگز کجا بشریت کوثر شوند خوش
تلخی کشان که زهر جدایی چشیده اند
اهلی چو مرغ بسمل از آن میطپد بخاک
مردان چه جای خاک که در خون طپیده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
رسید یار و دلم بی قرار خواهد کرد
فغان که گریه مرا شرمسار خواهد کرد
باعتقاد قدم نه چو کوهکن در عشق
که اعتقاد تو در سنگ کار خواهد کرد
مگو که شمع بجمالت بپرده خواهد ماند
که حسن جوهر خود آشکار خواهد کرد
اگر وفای بتان را من اعتماد کنم
درین سخن که مرا اعتبار خواهد کرد
به تیرگی همه عمرم گذشت از آن امید
که برق وصل تو روزی گذار خواهد کرد؟
کسی که صید کمند وفا چو مجنون است
بعاقبت سگ لیلی شکار خواهد کرد
بزهد و توبه کی از دوست بگذرد اهلی
که گر فرشته شود ذکر یار خواهد کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
سفید موی و سیه نامه از گنه تا چند؟
چو نامه روی سفید و درون سیه تاچند؟
چو شمع چند بسوزم بکنج غم بی تو
کسی بهر زه کند عمر خود تبه تا چند؟
جهان بدیدن دیدار دوست خوش باشد
وگرنه دیدن رخسار مهر و مه تا چند؟
تو ساقی دگران ما بدیده حسرت
هلاک یک نظر و مست یک نگه تا چند؟
برادران طریقت چرا نمی پرسند
که یوسف دل مسکین اسیر چه تا چند؟
دلا چو نشود آن بت فغان و زاری تو
ز شوق اینهمه فریاد و آه و وه تاچند؟
بگرد یار صبا هم نمی رسد اهلی
ترا دو دیده ز امید او بره تا چند؟
شادم که وجودم همه سیلاب عدم برد
کز کوی تو بنیاد بلا خانه غم برد
هرکو ستمی برد هم اندک فرجی یافت
مسکین دل من بود که تا بود ستم برد
تا چند جفا کز ستمت مرغ حرم هم
فریاد ز بیداد تو بر مرغ حرم برد
پنهان ز حسودان قدحی گرم کن ایشیخ
کز دست لییمان نتوان نام کرم برد
اهلی ز خیال دهنت هیچ عجب نیست
گر غنچه صفت سر بگریبان عدم برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
خوبان همه محبوب دل و آفت جانند
هرچند که من وصف کنم بهتر از آنند
در عبد تو شیرین دهن آن طفل نزاید
کش چاشنی شهد محبت بچشانند
تیر تو نشان مردمک دیده ما کرد
صاحب نظران در همه عالم به نشانند
خون گریه کند هرکه شود واقف حالم
پس حال من خسته همان به که ندانند
از مردمک دیده ما وصف لبت پرس
کاندر صفت لعل لبت خون بچکانند
شیرین دهنان را غم فرهاد وشان نیست
هرچند که اینطایفه دیدیم همانند
غم نیست که از بهر بتان دین رود از دست
دین من و ایمان من این طرفه بتانند
اهلی که ز خوبان بود امید هلاکش
وقت است که از بند امیدش برهانند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
چشم ز گریه خانه مردم پر آب کرد
طوفان اشک من همه عالم خراب کرد
گفتی لب مراست بدلها حق نمک
حقا که این نمک جگر من کباب کرد
ز امید می ز لعل تو مردیم در خمار
با ما شراب لعل تو کار سراب کرد
وصلت نصیب مردم بیدار شد ز بخت
مارا بعشوه نرگس مستت بخواب کرد
حسنت چراغ دیده و دل هر دو بر فروخت
کاری که کرد حسن تو کی آفتاب کرد
اهلی رضای دوست پسندد ز کام خود
از هرچه خوانده است همین انتخاب کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
چو خستگان ز دردل گشاد می یابند
ز نا مرادی از این در مراد می یابند
ز باغ روی تو عشاق گل کجا چینند
همین بس است که بویی ز باد من یابند
ببین بگوشه چشمی که کشتگان غمت
بدین قدر دل خود از تو شاد می یابند
بتان شهر ببازار حسنت ای یوسف
متاع خوبی خود را کساد می یابند
ز سگ کم اند رقیبان بی ادب زان روی
که از سگان تو خود را زیاد می یابند
به کین اهلی از آن رو همیشه اند افلاک
که داغ مهر تواش در نهاد می یابند