عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
مارا تنی چو صورت دیوار مانده است
چشم و زبان و دست و دل از کار مانده است
خواهم که بشکنم قفس تن که دور ازو
بیهوده مرغ روح گرفتار مانده است
از دیده یار رفت وزخون خشک شد مژه
زان گل که بود در نظرم خار مانده است
از زخم تیر غمزه او زنده نیست کس
وان هم که زنده است دل افکار مانده است
در عشق هرکه رشته جان بگسلد ز شوق
آن خود بدست بسته زنار مانده است
اهلی اسیر ششدر غم گشت چاره نیست
بیچاره نامراد بناچار مانده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
چراغ عشق من افروخت شمع خلوت دوست
فروغ معنی من زنور طلعت اوست
مرا که گفت و شنید فرشته پروا نیست
چه جای دردسر ناصحان بیهده گوست
بلاست دل بتو دادن قیاس عقل اینست
ولی جمال تو بیش ز قیاس ما دلجوست
بیاو گشت چمن کن که دل برد از دست
چو نوخطان سبزی که باز بر لب جوست
ز سنبلت دل اهلی چو نافه سوخت از آن
هر آن نفس که بر آرد نسیم مشکین بوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
گر بسوزد تن زارم بر من خار و خسی است
غم دل می خورم اما که دلم آن کسی است
بسکه شبها من دیوانه بخود در سخنم
هست همسایه گمانش که مرا همنفسی است
ای اجل جان مرا بخش بدان زلف سیاه
رانکه هر رشته جان بسته دام هوسی است
باغبان، مرغ دل من ننشیند بچمن
بگشا در که چمن بر دل تنگم قفسی است
ای شکر لب زبر خویش مران اهلی را
زانکه هرجا شکری هست بگردش مگسی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
گوهر دل گم شد و وقت فراغ از دست رفت
پیش پای خود ندیدیم و چراغ از دست رفت
سوختم از درد و داغش بیش از این طاقت نماند
من بدرد از پا فتادم دل بداغ از دست رفت
میرود دوران گل چون باد ساقی فکر چیست
تا تو در اندیشه یی گلگشت باغ از دست رفت
گر سبو در میکشم عیبم مکن ای همنفس
مستم و اندازه جام و ایاغ از دست رفت
تا بکی اندیشه زلف دراز او کنم
اهلی از فکر پریشانم دماغ از دست رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
دی از نظر چو سرو و خرامان من گذشت
من دانم از غمش که چه بر جان من گذشت
سوزم چو شمع و بر همه این سوز روشن است
زین اشگ آتشین که بدامان من گذشت
صد دل کباب همچو من از گریه مست شد
هرجا حکایت دل بریان من گذشت
کاری نکرد ناله من هم تو رحم کن
فریاد رس که کار ز افغان من گذشت
اهلی، بجای سبزه و گل خار غم دمید
هرجا که ابر دیده گریان من گذشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
مجال حلقه صحبت کرابخانه تست؟
که کعبه حلقه چشمش بر آستانه تست
میانه تن و جان باوجود مهر ازل
کجاست آنچه میان من و میانه تست
بهانه جویی و کامم نمیدهی دانم
غرض ز خواهش من عشوه و بهانه تست
مرا به خازن جنت چکار و نسیه خلد
که آنچه نقد مرا دست در خزانه تست
نشان نماند ز تیرت جز استخوان از ما
ولی خوشیم که این استخوان نشانه تست
من از زبانه آتش چه ترسم ای دوزخ
مگر زبان ملامت کم از زبانه تست
بیا که صحبت مارا صفا تویی اهلی
چراغ مجلس ما آه عاشقانه تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ما عاشقیم و روی بتان قبله گاه ماست
بر جرم عاشقی همه عالم گواه ماست
از شوخی نظر دل ما خون بریخت
هر بد که کرد دیده ما پیش راه ماست
ما برق آه خود بفلک بر کشیده ایم
جرم ستاره سوختگی هم گناه ماست
گر در ره وفا نکنیم استخوان سفید
پس وای بر خجالت روی سیاه ماست
از آفتاب حسن تو شب در جهان نماند
مارا اگر شبی است هم از دود آه ماست
دشمن که قصد کشتن ما آرزو کند
بدخواه حال ما نبود نیکخواه ماست
تاب نظر نیاورد آن گل زناز کی
اهلی نگه مکن که ملول از نگاه ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
شمع را پیش رخت اشک نیاز اینهمه چیست
گرنه سر گرم تو شد سوز و نیاز اینهمه چیست
صد کنار از غم سرد تو پر آب است ز اشک
بکناری بنشین شوخی و ناز اینهمه چیست
گر بمحراب حقیقت بود ابروی بتان
سجده اهل حقیقت به مجاز اینهمه چیست
ای خضر گر نشوی کشته آن آب حیات
خود بگو خاصیت عمر دراز اینهمه چیست
ماچو در پای تو نقد دو جهان یافته ایم
چشم شوخ تو بما شعبد باز اینهمه چیست
اهلی،آن عهد شکن گرنه پشیمان زوفاست
خشم و نازش بمن غمزده باز اینهمه چیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
سگ کوی تو که شب تا به سحر پیش من است
مهربانیش ز بهر جگر ریش من است
غیرتم با تو چنان است که با خویش بدم
هرکه بیگانه زهمر تو بود خویش من است
از تو هر کو به شفاعت طلبد خون مرا
نیکخواه دل من نیست بداندیش من است
تشنه لعل توام زهر من است آب حیات
هرچه پیش دگران نوش بود نیش من است
مدعی خانه خرابست ازین رشک که دوست
گنج حسن است و خرابش دل درویش من است
اهلی، از سجده آن بت نبود عیب مرا
بت پرستم من و این برهمنی کیش من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
کسی زکعبه کوی تو نامراد نرفت
که حلقه بر در این خانه زد؟ که شاد نرفت
به خاک پای تو کز خاک درگهت دل ما
بسنگ تفرقه چون مرغ خانه زاد نرفت
بجان دوست که هرچند مهر ورزیدم
جفا زخاطر این چرخ کج نهاد نرفت
بتخت بخت مکن تکیه گر سلیمانی
کدام تخت که آخر چو گل بباد نرفت
رهین منت پیر مغان بود اهلی
که حق خدمت او هرگزش زیاد نرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
هرچند که یوسف بجمال از همه بیش است
حسن نمکین تو بلای دل ریش است
چون گل همه تن آب حیاتی تو ولیکن
چون خار دل آزار رقیبت همه نیش است
در دوستی مدعیان نیست جز آزار
هر کو ببدان دوست شود دشمن خویشست
دشمن ببرادر صفتی دوست نگردد
یوسف نگر ای مه که چه آزرده خویش است
مارا چه غم از مهر تو گر کم شد اگر بیش
کوته نظران را نظر اندر کم و بیش است
کام دلم ایکافر بدکیش کرم کن
آخر چو ترا مهر و وفا در همه کیش است
در کوی تو اهلی چه بود از همه واپس
زیرا که بجانبازی و مهر از همه پیش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
روی کسی چو صورت آینه سوی تست
کز خویشتن تهی و پر از مهر روی تست
ای آفتاب بر فلک همچو ماه تو
پشتش از آن خمیده که مایل بسوی تست
تنها نه از حدیث تو من در حکایتم
هر جا که میروم همه این گفتگوی تست
گل را بخاک کوی تو لاف صفا چراست
چون آب روی گل همه از خاک کوی تست
ای نوگل بهشت که مستم زبوی تو
بوی بهشت گر بودم هم ببوی تست
مارا ز جعد موی تو مشکل حکایتی است
گر مشکلی گشاده شود هم زموی تست
اهلی چو شیشه خنده ساقی ره توزد
کاین گریه های تلخ گره در گلوی تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
خندید گل و غنچه شکفت و چمن آراست
آن غنچه پژمرده که نشکفت دل ماست
با خار غمم خار گل ای مرغ چمن چیست
کاین خار من اندر جگر و خار تو در پاست
از کوی حبیبم سوی گلزار مخوانید
گلزار من آنجاست که دلدار من آنجاست
گلگشت چمن بر دل آزاده بود خوش
مرغان چمن را بگل و سرو چه پرواست
اهلی چو توان در قدم یار سر افکند
فرصت شمر اکنون که سرانجام نه پیداست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
هر کرا حسنی بود آیینه دار روی اوست
هرکه دارد بوی عشقی از سگان کوی اوست
فتنه پیران نه تنها شد که طفل مکتبی
چون الف گوید مرادش قامت دلجوی اوست
عشق خود یاری دهد یعنی که کار کوهکن
قوت بازوی عشق است این نه از بازوی اوست
دیدنش جان بخشد اما زهر چشمش میکشد
زهر و تریاکی عجب با نرگش جادوی اوست
گاه گاه از شرم مردم روی ازو پوشم ولی
تا نظر در خود کنم بینم که چشمم سوی اوست
مست آن چشمند اهلی، نوغر الان جهان
وه که هر جا هست صیادی سگ آهوی اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
جور آن بت همه بر جان پریشان من است
سخت تر زان دل چونسنگ مگر جان من است
که گزیدست بدندان لب لعلش که بر او
زخم دندان نه باندازه دندان من است
در غم او همه کس مست و گریبان چاکند
از میان همه دستش بگریبان من است
عاقبت کار حریفان همه سامان بگرفت
آنچه سامان نپذیرد سر و سامان من است
دین عاشق برضای دل معشوق بود
کفر اگر یار قبولش بود ایمان من است
غافل از حال من امشب مشو ای همسایه
کامشبم می کشد آن شمع که مهمان من است
امشب از گرمی مجلس جگر شمع بسوخت
وین نه از شورمی، از آتش پنهان من است
ابر رحمت بگنه شویی اهلی نرسد
چشم امید بدین دیده گریان من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گرنه بر غم عاشقان کار جهان مشوش است
خار چراست یار گل مرغ چرا در آتش است
داغ درون چو لاله ام هیچ نگه نمیکنی
این نگری که ظاهرم چهره بخون منقش است
جانب کعبه ام مخوان کعبه کجا و من کجا
قبله من که عاشقم روی بتان مهوش است
بر محک وفا زدم روی جهانیان همه
نیست بغیر جام می همنفسی که بی غش است
اهلی،از آن نفس که شد بنده کوی نیکویان
از همه غصه شادمان با همه ناخوشی خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
ای پری وش نمک حسن تو رشک ملک است
حسن لیلی صفتان چاشنیی زین نمک است
دهنت نیست یقین، در شکم از وی میان
گر گمانی است درین است در آن خود چه شک است
چون بپوشم غم خود راز تو کان غمزه شوخ
واقف از سر دل اهل نظر یک بیک است
قلب آلوده ما سوختی از سنگدلی
دل سنگین تو در قلب شناسی محک است
به کمانخانه ابروی تو دل هر که سپرد
هدف تیر ملامت ز کمان فلک است
بس معانی ز عدم کلک تو آرد بوجود
اهلی این ادهم کلک تو عجب تیزتک است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
مرا که جان پی قربان شدن بود پیشت
تو خواهی ام کش و خواهی رقیب بد کیشت
ترا بشاهی حسن آن بزرگی از بختست
که آفتاب کم از ذره یی بود پیشت
جراحت دل من تازه تر شد از نمکت
اگر چه گرم کنی مرهم دل ریشت
ز مومیایی شمع وصال رحمی کن
به دلشکستگی عاشقان درویشت
به ذوق مستی عشق آن زمان رسی ای دل
که طعم نوش دهد نشتر بد اندیشت
بدان دو آهوی مجنون شکار او اهلی
مکن نگاه که بیگانه سازد از خویشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
ای سرو روان خاک شوم در ته پایت
جان من و جان همه عالم به فدایت
در خلوت دل شو که چه جای دگران است
بالله که جان هم نتوان دید به جایت
در حشر قیامت بود آن دم که شهیدان
خیزند و سراسیمه درافتند به پایت
گر کشته شوم بهر تو یکبار بکو حیف
تا زنده شوم از نفس روح فزایت
بسیار زند بر سر خود سنگ ندامت
آن کو دل و دین باخت به امید وفایت
جایی که زلیخا نکند ناله ز یوسف
زن بهتر از آن مرد که نالد ز جفایت
اهلی، به گدایی ز تو خرسند شد اما
شاهنشه حسنی چه غم از حال گدایت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
کور شد از غم رقیب کان پری از بام ماست
کوری چشم رقیب روشنی چشم ماست
از همه عالم بود منزل من کوی دوست
منزل ازین خوبتر در همه عالم کجاست
بیهده تا کی زنم دست بسر از غمش
دست من از کار شد نوبت دست دعاست
یار طبیب دل است گر ز جفا سوخت دل
دست چو برهم نهد مرهم داغ جفاست
خاک رهی کش بود نقش قدمهای او
قبله اهل وفا کعبه اهل صفاست
لاله صفت کام ماست داغ جفا از حبیب
چشم و دل بوالهوس بر گل باغ وفاست
کوهکن از هجریار گر کند افغان رواست
کوه بنالد ز هجر، هجر بلای خداست
از آن شاه حسن پادشه وقت شد
ظل همایون دوست سایه فر هماست