عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
شبی که بر سرم آن سبزپوش می آید
صدای مقدم خضرم به گوش می آید
به یاد زلف و رخش گلشن از گل و سنبل
قبا دریده سلاسل به دوش می آید
ندا کنند به مسجد مؤذنان هر صبح
حذر کنید که آن باده نوش می آید
که رفته است به گلشن که عندلیب امروز
خموش می رود و در خروش می آید
فغان ماتمیان بزرگان غافل را
صدای ناله کبکی به گوش می آید
تو باده می خوری و من کباب می گردم
تو می کشی و مرا خون به جوش می آید
به روز مرگ دل از خواب می شود بیدار
کسی که می رود از خود به هوش می آید
چرا به خون نه نشینم چو سیدا امروز
که گل به داغ پی گلفروش می آید
صدای مقدم خضرم به گوش می آید
به یاد زلف و رخش گلشن از گل و سنبل
قبا دریده سلاسل به دوش می آید
ندا کنند به مسجد مؤذنان هر صبح
حذر کنید که آن باده نوش می آید
که رفته است به گلشن که عندلیب امروز
خموش می رود و در خروش می آید
فغان ماتمیان بزرگان غافل را
صدای ناله کبکی به گوش می آید
تو باده می خوری و من کباب می گردم
تو می کشی و مرا خون به جوش می آید
به روز مرگ دل از خواب می شود بیدار
کسی که می رود از خود به هوش می آید
چرا به خون نه نشینم چو سیدا امروز
که گل به داغ پی گلفروش می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
به سیر گل مگر آن شوخ گلگون پوش می آید
صدای دورباش از بلبلان در گوش می آید
ز می پر کرده چشم او ز مستی سرمه دان ها را
که در میخانه هر کس می رود خاموش می آید
ز دست بی ثباتی لاله در دل داغ ها دارد
برای رفتن خود زاد ره بر دوش می آید
کجا ای شمع امشب کرده بودی گرم صحبت را
تصور می کنم مغز سرم در جوش می آید
فلک عمریست جام الوداع آورده در گردش
ز هر جانب به گوشم بانگ نوشانوش می آید
به زور ای سیدا آن شوخ را در خانه آوردم
به صد محنت کمان را تیر در آغوش می آید
صدای دورباش از بلبلان در گوش می آید
ز می پر کرده چشم او ز مستی سرمه دان ها را
که در میخانه هر کس می رود خاموش می آید
ز دست بی ثباتی لاله در دل داغ ها دارد
برای رفتن خود زاد ره بر دوش می آید
کجا ای شمع امشب کرده بودی گرم صحبت را
تصور می کنم مغز سرم در جوش می آید
فلک عمریست جام الوداع آورده در گردش
ز هر جانب به گوشم بانگ نوشانوش می آید
به زور ای سیدا آن شوخ را در خانه آوردم
به صد محنت کمان را تیر در آغوش می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
مبادا کار من با چشمت ای مژگان خدنگ افتد
گرفتار تو هر کس گشت در قید فرنگ افتد
ز من کرداست سنگ سرمه رو گردان نگاهت را
الهی خاک گردد سرمه و آتش به سنگ افتد
رفیق از کف مده خواهی که در منزل بری خود را
شود سنگ سر ره چون عصا از دست لنگ افتد
لبالب می شود از شیر ماهی دام تن پرور
به کام ناتوانان اره پشت نهنگ افتد
نباشد روزیی جز پاره دل غنچه گل را
خورد خون هر که را همت وسیع و دست تنگ افتد
من آن مجنون بدبختم که از صحرا به شهر آیم
شود اطفال هم دیوانه و قحطی به سنگ افتد
به دشمن سیدا بگذار تیغ پیشدستی را
سر خود می خورد چون خار هر کس تیز چنگ افتد
گرفتار تو هر کس گشت در قید فرنگ افتد
ز من کرداست سنگ سرمه رو گردان نگاهت را
الهی خاک گردد سرمه و آتش به سنگ افتد
رفیق از کف مده خواهی که در منزل بری خود را
شود سنگ سر ره چون عصا از دست لنگ افتد
لبالب می شود از شیر ماهی دام تن پرور
به کام ناتوانان اره پشت نهنگ افتد
نباشد روزیی جز پاره دل غنچه گل را
خورد خون هر که را همت وسیع و دست تنگ افتد
من آن مجنون بدبختم که از صحرا به شهر آیم
شود اطفال هم دیوانه و قحطی به سنگ افتد
به دشمن سیدا بگذار تیغ پیشدستی را
سر خود می خورد چون خار هر کس تیز چنگ افتد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
دیده چرخ به ظالم نگران خواهد بود
تیر را گوشه ابرو ز کمان خواهد بود
قسمت بیهوده گو در همه جا روزردیست
از سفر سود جرس آه و فغان خواهد بود
مال غارت زده از حاکم ده باید جست
گرگ را نیست گنه جرم شبان خواهد بود
ساغر و شیشه ز مهمانی خم سیر شدند
خانه اهل کرم از دگران خواهد بود
سفله از حرص دم مرگ پشیمان گردد
باغبان را کف افسوس خزان خواهد بود
ظاهر و باطن عشاق چو گل یکرنگ است
هر چه باشد به دل ما به زبان خواهد شد
قصر دولت که به او خلق بنایی دارند
چون حبابیست که بر آب روان خواهد بود
روز محشر که ز هر گوشه علم جلوه دهند
خاکساران تو را نام و نشان خواهد بود
سبزه پشت لبت جوهر مغز جگر است
ریشه سنبل زلفت رگ جان خواهد بود
هر که چون غنچه گل کیسه پر زر دارد
تکمه تاج سر اهل جهان خواهد بود
منزل اول او گوشه کوثر گردد
هر که را چشم به آن کنج دهان خواهد بود
خامه حرفی ز خطش گفت بریدند سرش
بی ادب کشته شمشیر زبان خواهد بود
رشته تا گشت مرصع ز گهر دانستم
چرخ در تربیت بی هنران خواهد بود
نشوند اهل طمع دور ز اطراف تنور
به امیدی که درو صورت نان خواهد بود
سیدا دهر به نوکیسه نکو پردازد
میل پیران ز مریدان به جوان خواهد بود
تیر را گوشه ابرو ز کمان خواهد بود
قسمت بیهوده گو در همه جا روزردیست
از سفر سود جرس آه و فغان خواهد بود
مال غارت زده از حاکم ده باید جست
گرگ را نیست گنه جرم شبان خواهد بود
ساغر و شیشه ز مهمانی خم سیر شدند
خانه اهل کرم از دگران خواهد بود
سفله از حرص دم مرگ پشیمان گردد
باغبان را کف افسوس خزان خواهد بود
ظاهر و باطن عشاق چو گل یکرنگ است
هر چه باشد به دل ما به زبان خواهد شد
قصر دولت که به او خلق بنایی دارند
چون حبابیست که بر آب روان خواهد بود
روز محشر که ز هر گوشه علم جلوه دهند
خاکساران تو را نام و نشان خواهد بود
سبزه پشت لبت جوهر مغز جگر است
ریشه سنبل زلفت رگ جان خواهد بود
هر که چون غنچه گل کیسه پر زر دارد
تکمه تاج سر اهل جهان خواهد بود
منزل اول او گوشه کوثر گردد
هر که را چشم به آن کنج دهان خواهد بود
خامه حرفی ز خطش گفت بریدند سرش
بی ادب کشته شمشیر زبان خواهد بود
رشته تا گشت مرصع ز گهر دانستم
چرخ در تربیت بی هنران خواهد بود
نشوند اهل طمع دور ز اطراف تنور
به امیدی که درو صورت نان خواهد بود
سیدا دهر به نوکیسه نکو پردازد
میل پیران ز مریدان به جوان خواهد بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
روزی که یار مست برون از چمن شود
بلبل غریب گردد و گل بی وطن شود
گر در چمن حدیث لبش در میان نهم
گل گوید آنقدر که سراپا دهن شود
بر دست خویش کوهکن آخر هلاک شد
این شد سزاش هر که گرفتار زن شود
پروانه یی که در دل فانوس ره نیافت
در روزگار مرگ مرده او بی کفن شود
طوطی ز عکس آئینه ماست نکته دان
هر کس به ما نشست ز اهل سخن شود
این شمع کاغذی که قلم تازه ریختست
روشنگر چراغ هزار انجمن شود
ما از کسی به شهر خود احساس ندیده ایم
همچون فسانه بر دهن مرد و زن شود
ای سیدا ز بخت سیاهم دهد نشان
روزی که زلف یار شکن در شکن شود
بلبل غریب گردد و گل بی وطن شود
گر در چمن حدیث لبش در میان نهم
گل گوید آنقدر که سراپا دهن شود
بر دست خویش کوهکن آخر هلاک شد
این شد سزاش هر که گرفتار زن شود
پروانه یی که در دل فانوس ره نیافت
در روزگار مرگ مرده او بی کفن شود
طوطی ز عکس آئینه ماست نکته دان
هر کس به ما نشست ز اهل سخن شود
این شمع کاغذی که قلم تازه ریختست
روشنگر چراغ هزار انجمن شود
ما از کسی به شهر خود احساس ندیده ایم
همچون فسانه بر دهن مرد و زن شود
ای سیدا ز بخت سیاهم دهد نشان
روزی که زلف یار شکن در شکن شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
به سوی بحر اگر سیلاب اشکم رهنمون افتد
حبابی گردد و گرداب از دریا برون افتد
نشد مقبول شیرین کاریی فرهاد خسرو را
هنر معیوب گردد هر که را طالع زبون افتد
دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد
نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد
نهد بر خاک دنیا دار پهلو از تهیدستی
صراحی چون ز می گردید خالی سرنگون افتد
دو عالم سیدا امروز باشد کعبتین من
نمی دانم که از دستم بروی تخته چون افتد
حبابی گردد و گرداب از دریا برون افتد
نشد مقبول شیرین کاریی فرهاد خسرو را
هنر معیوب گردد هر که را طالع زبون افتد
دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد
نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد
نهد بر خاک دنیا دار پهلو از تهیدستی
صراحی چون ز می گردید خالی سرنگون افتد
دو عالم سیدا امروز باشد کعبتین من
نمی دانم که از دستم بروی تخته چون افتد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
تا به زلف خویش خوبان همنشینم کردهاند
تیرهبختان شهریار ملک چینم کردهاند
ماتم فرهاد و مجنون برد بیرونم ز شهر
داغهای لالهها صحرانشینم کردهاند
نوخطان دامان زلف خود به دستم دادهاند
حین ناکامی برون از آستینم کردهاند
در گلستان گر چه همچون غنچه جایم دادهاند
پای در زنجیر از چین جبینم کردهاند
سیدا این آن غزل باشد که صوفی گفته است
همچو میل سرمه خاکسترنشینم کردهاند
تیرهبختان شهریار ملک چینم کردهاند
ماتم فرهاد و مجنون برد بیرونم ز شهر
داغهای لالهها صحرانشینم کردهاند
نوخطان دامان زلف خود به دستم دادهاند
حین ناکامی برون از آستینم کردهاند
در گلستان گر چه همچون غنچه جایم دادهاند
پای در زنجیر از چین جبینم کردهاند
سیدا این آن غزل باشد که صوفی گفته است
همچو میل سرمه خاکسترنشینم کردهاند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
از رخت میخانه امشب آنقدر مسرور بود
جام می موسی و خم باده کوه طور بود
هر سر مو بر تنم می کرد کار نیشتر
گوشه آسایش من خانه زنبور بود
باده نوش من کجا بودی که امشب تا سحر
کام من تلخ و دماغم خشک و بختم شور بود
ای خوش آن شبها که در بزم تو تا هنگام صبح
بر سر من آفتاب و در کنارم حور بود
قطره یی ناخورده می خوردم ز گردون گوشمال
کاسه می بر کف من کاسه طنبور بود
بی رخت پروانه امشب تا سحر خون می گریست
شمع در فانوس همچون مرده یی در گور بود
دوش با شیرین لبان در پرده می گفتم سخن
پرده زنبوریی من پرده انگور بود
عاشق صاحب نظر از جا برد معشوق را
بود فارغ بال یوسف تا زلیخا کور بود
چار ابروی کمانش را به طاق آویخته
بازوی اقبال حسنش پیش از این پر زور بود
سیدا امروز گردیدست چون کنعان خراب
خانه چشمم که چون مصر از رخش معمور بود
جام می موسی و خم باده کوه طور بود
هر سر مو بر تنم می کرد کار نیشتر
گوشه آسایش من خانه زنبور بود
باده نوش من کجا بودی که امشب تا سحر
کام من تلخ و دماغم خشک و بختم شور بود
ای خوش آن شبها که در بزم تو تا هنگام صبح
بر سر من آفتاب و در کنارم حور بود
قطره یی ناخورده می خوردم ز گردون گوشمال
کاسه می بر کف من کاسه طنبور بود
بی رخت پروانه امشب تا سحر خون می گریست
شمع در فانوس همچون مرده یی در گور بود
دوش با شیرین لبان در پرده می گفتم سخن
پرده زنبوریی من پرده انگور بود
عاشق صاحب نظر از جا برد معشوق را
بود فارغ بال یوسف تا زلیخا کور بود
چار ابروی کمانش را به طاق آویخته
بازوی اقبال حسنش پیش از این پر زور بود
سیدا امروز گردیدست چون کنعان خراب
خانه چشمم که چون مصر از رخش معمور بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
تکلم از دهانش گر ز تنگی دیر می ریزد
تبسم از لب شیرین او چون شیر می ریزد
به صورتخانه دل شوخ نقاشی که من دارم
ز کلک خویش جان در قالب تصویر می ریزد
دل فولاد را از چرب و نرمی موم می سازم
به مغز استخوان من دم شمشیر می ریزد
نگردد وا گره از رشته تسبیح زاهد را
پی این عقده ها دندان آن بی پیر می ریزد
دهد گردون به صد اندیشه کام تنگدستان را
از آن شبنم به کام غنچه گل دیر می ریزد
چو مجنون بس که بر ویرانی منزل سری دارم
به دوش من غبار از خانه زنجیر می ریزد
روند اهل طمع دنبال قاتل بر سر و گردن
اگر دارند جوهر از دم شمشیر می ریزد
ز خون رنگین دهان محتسب را دیدم و گفتم
می از پیمانه من آخر این بی پیر می ریزد
اگر یأجوج دوران بشکند سد سکندر را
تغافل بر در ارباب همت قیر می ریزد
نمی باشد دلم را سیدا ذوقی به آبادی
مرا بر سر غبار کلفت از تعمیر می ریزد
تبسم از لب شیرین او چون شیر می ریزد
به صورتخانه دل شوخ نقاشی که من دارم
ز کلک خویش جان در قالب تصویر می ریزد
دل فولاد را از چرب و نرمی موم می سازم
به مغز استخوان من دم شمشیر می ریزد
نگردد وا گره از رشته تسبیح زاهد را
پی این عقده ها دندان آن بی پیر می ریزد
دهد گردون به صد اندیشه کام تنگدستان را
از آن شبنم به کام غنچه گل دیر می ریزد
چو مجنون بس که بر ویرانی منزل سری دارم
به دوش من غبار از خانه زنجیر می ریزد
روند اهل طمع دنبال قاتل بر سر و گردن
اگر دارند جوهر از دم شمشیر می ریزد
ز خون رنگین دهان محتسب را دیدم و گفتم
می از پیمانه من آخر این بی پیر می ریزد
اگر یأجوج دوران بشکند سد سکندر را
تغافل بر در ارباب همت قیر می ریزد
نمی باشد دلم را سیدا ذوقی به آبادی
مرا بر سر غبار کلفت از تعمیر می ریزد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
بی تو در چشمم نگه در شیشه چون سیماب بود
مردمک در دیده ام چون بسمل قصاب بود
انتظار مقدمت می بردم امشب تا سحر
همچو شمع کشته در ویرانه ام مهتاب بود
نوبهار ابر خط آبی زد و بیدار کرد
بس که عمری سرمه در چشم تو مست خواب بود
امشب از بزم حریفان تا سحر بیرون نرفت
ساغر می کشتی افتاده در گرداب بود
خط برویش کرد چشم بوالهوس را آشنا
ای خوش آن وقتی کلام الله بی اعراب بود
مرده فرزند قابل حیف باشد زیر خاک
عمرها بر دوش رستم قالب سهراب بود
در زمان ما سخن قدری ندارد سیدا
این گهر زین پیش در گنجینه ها نایاب بود
مردمک در دیده ام چون بسمل قصاب بود
انتظار مقدمت می بردم امشب تا سحر
همچو شمع کشته در ویرانه ام مهتاب بود
نوبهار ابر خط آبی زد و بیدار کرد
بس که عمری سرمه در چشم تو مست خواب بود
امشب از بزم حریفان تا سحر بیرون نرفت
ساغر می کشتی افتاده در گرداب بود
خط برویش کرد چشم بوالهوس را آشنا
ای خوش آن وقتی کلام الله بی اعراب بود
مرده فرزند قابل حیف باشد زیر خاک
عمرها بر دوش رستم قالب سهراب بود
در زمان ما سخن قدری ندارد سیدا
این گهر زین پیش در گنجینه ها نایاب بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ز سودای رخت همیان زر گل بر سرم ریزد
ز شب تا صبح مشک سوده سنبل بر سرم ریزد
مهیا کرده ام ای گل برای سوختن خود را
شرار از شعله آواز بلبل بر سرم ریزد
ز جوی آرزوی خویش تر ناکرده انگشتی
غبار حادثات از سایه پل بر سرم ریزد
به یاد زلف او شبها کنم از سایه بالین را
پریشانی شود سبز و چو کاکل بر سرم ریزد
به دوشم سیدا تا میرعادل سایه افگن شد
به گلشن پا گذارم باغبان گل بر سرم ریزد
ز شب تا صبح مشک سوده سنبل بر سرم ریزد
مهیا کرده ام ای گل برای سوختن خود را
شرار از شعله آواز بلبل بر سرم ریزد
ز جوی آرزوی خویش تر ناکرده انگشتی
غبار حادثات از سایه پل بر سرم ریزد
به یاد زلف او شبها کنم از سایه بالین را
پریشانی شود سبز و چو کاکل بر سرم ریزد
به دوشم سیدا تا میرعادل سایه افگن شد
به گلشن پا گذارم باغبان گل بر سرم ریزد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
شعله خوبانی که هر یک آفت پروانه اند
پیش شمع روی او چون شمع ماتمخانه اند
عشقبازان مو به مو دانند حال تیره ام
سینه چاکان روشناس زلف همچون شانه اند
دست اگر یابند به چشمان یکدگر را می خورند
اهل عالم صورت دیوار را همخانه هند
غافلان را می برد از جای اندک وسوسه
سر به بالین ماندگان محتاج یک افسانه اند
بی خودند از یاد محشر سیدا فرزانگان
عاقلان در فکر کار خویشتن دیوانه اند
پیش شمع روی او چون شمع ماتمخانه اند
عشقبازان مو به مو دانند حال تیره ام
سینه چاکان روشناس زلف همچون شانه اند
دست اگر یابند به چشمان یکدگر را می خورند
اهل عالم صورت دیوار را همخانه هند
غافلان را می برد از جای اندک وسوسه
سر به بالین ماندگان محتاج یک افسانه اند
بی خودند از یاد محشر سیدا فرزانگان
عاقلان در فکر کار خویشتن دیوانه اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
ز دل پروانه آهم به لب مأیوس می آید
مرا بوی چراغ کشته زین فانوس می آید
زده سیلی به روی نامه من دست اقبالش
که قاصد با لب خشک و کف افسوس می آید
نسازد برق همچون شمع مجلس گرم صحبت را
کجا از مرغ دشتی جلوه طاووس می آید
تبسم بر لب آید وقت رحلت غنچه خسپان را
به گوش از خنده های گل صدای کوس می آید
به گرد خاطر گنجینه داران غم نمی گردد
از این ویرانه ها این جغد را ناموس می آید
اگر چون سرو نام خود علم سازی به آزادی
سرافرازی ز هر سو از پی پابوس می آید
نباشد سیدا ربطی به هم زنار بندان را
لب پرشکوه از بتخانه ها ناقوس می آید
مرا بوی چراغ کشته زین فانوس می آید
زده سیلی به روی نامه من دست اقبالش
که قاصد با لب خشک و کف افسوس می آید
نسازد برق همچون شمع مجلس گرم صحبت را
کجا از مرغ دشتی جلوه طاووس می آید
تبسم بر لب آید وقت رحلت غنچه خسپان را
به گوش از خنده های گل صدای کوس می آید
به گرد خاطر گنجینه داران غم نمی گردد
از این ویرانه ها این جغد را ناموس می آید
اگر چون سرو نام خود علم سازی به آزادی
سرافرازی ز هر سو از پی پابوس می آید
نباشد سیدا ربطی به هم زنار بندان را
لب پرشکوه از بتخانه ها ناقوس می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
به گلشن گل اگر از رنگ و بوی خود سخن سازد
نسیم صبحدم سیلی زنان دور از چمن سازد
نظر چون بر سراغش می رود دیگر نمی آید
تماشای سر کویش نگه را بی وطن سازد
شود هرگه دچار آن ساده رو خاموش می گردم
کی این آئینه طوطی را به خود یار سخن سازد
نشد بر دامنش پیوند یک ره آستین من
مرا کوتاه دستی چاک ها در پیرهن سازد
گدای بی ادب روی از ملامت برنمی تابد
طمع در سینه چون زور آورد روئینه تن سازد
به سودای وصالش دل به زلف او مقید شد
برای سیم و زر مفلس به هندوستان وطن سازد
دلم از حال خود ای سیدا با کس نمی گوید
زبان خویش را کی غنچه بیرون از دهن سازد
نسیم صبحدم سیلی زنان دور از چمن سازد
نظر چون بر سراغش می رود دیگر نمی آید
تماشای سر کویش نگه را بی وطن سازد
شود هرگه دچار آن ساده رو خاموش می گردم
کی این آئینه طوطی را به خود یار سخن سازد
نشد بر دامنش پیوند یک ره آستین من
مرا کوتاه دستی چاک ها در پیرهن سازد
گدای بی ادب روی از ملامت برنمی تابد
طمع در سینه چون زور آورد روئینه تن سازد
به سودای وصالش دل به زلف او مقید شد
برای سیم و زر مفلس به هندوستان وطن سازد
دلم از حال خود ای سیدا با کس نمی گوید
زبان خویش را کی غنچه بیرون از دهن سازد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
رخت هستی دل سوی آن جامه گلگون می کشد
بخت یاری می نماید یا مرا خون می کشد
بنگر از خورشید عالمتاب عاشق پروری
چشم واناکرده شبنم را به گردون می کشد
حسن را گر سد ره نبود نگهبان حیا
ناقه هر شب محمل لیلی به مجنون می کشد
از خیال باده فارغ نیست یکدم می پرست
فکر ما را سوی آن لبهای میگون می کشد
هر پریشانی که با کس رو نماید از خود است
گوشمالی ها ز دست خویش قانون می کشد
عاشق مفلس ندارد قدر پیش گلرخان
از چمن خود را نسیم صبح بیرون می کشد
عشق هر جا کاسه در گردش درآرد سیدا
از دل خم جای می عقل فلاطون می کشد
بخت یاری می نماید یا مرا خون می کشد
بنگر از خورشید عالمتاب عاشق پروری
چشم واناکرده شبنم را به گردون می کشد
حسن را گر سد ره نبود نگهبان حیا
ناقه هر شب محمل لیلی به مجنون می کشد
از خیال باده فارغ نیست یکدم می پرست
فکر ما را سوی آن لبهای میگون می کشد
هر پریشانی که با کس رو نماید از خود است
گوشمالی ها ز دست خویش قانون می کشد
عاشق مفلس ندارد قدر پیش گلرخان
از چمن خود را نسیم صبح بیرون می کشد
عشق هر جا کاسه در گردش درآرد سیدا
از دل خم جای می عقل فلاطون می کشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
داغ را دل در کنار خویشتن می پرورد
دانه ما برق را در پیرهن می پرورد
مرده پروانه را فانوس می دارد نگاه
کشته آتش عذاران را کفن می پرورد
در چمن تا بردن نامش اجازت داده اند
غنچه عمری شد زبان را در دهن می پرورد
می کشد رخت امت باز در برج هلال
در سفر هر کس که همچون ماه تن می پرورد
حسن را با عشق مهجور مهر دیگر است
خویش را شیرین برای کوهکن می پرورد
از هجوم آشیان قمریان یابد شکست
باغبان سروی که بیرون از چمن می پرورد
می شود در یک سفر چون ماه کنعان نامدار
هر که همچون لعل خود را در وطن می پرورد
سیدا بر سر نمایان جا نمودم خامه را
سر به پایش می نهم هر کس سخن می پرورد
دانه ما برق را در پیرهن می پرورد
مرده پروانه را فانوس می دارد نگاه
کشته آتش عذاران را کفن می پرورد
در چمن تا بردن نامش اجازت داده اند
غنچه عمری شد زبان را در دهن می پرورد
می کشد رخت امت باز در برج هلال
در سفر هر کس که همچون ماه تن می پرورد
حسن را با عشق مهجور مهر دیگر است
خویش را شیرین برای کوهکن می پرورد
از هجوم آشیان قمریان یابد شکست
باغبان سروی که بیرون از چمن می پرورد
می شود در یک سفر چون ماه کنعان نامدار
هر که همچون لعل خود را در وطن می پرورد
سیدا بر سر نمایان جا نمودم خامه را
سر به پایش می نهم هر کس سخن می پرورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
عالم به چشم مستان چون آب می نماید
این شوره زار در شب مهتاب می نماید
موی سفید پیران شد تازیانه عمر
بحر از تحرک موج سیماب می نماید
هر کاسه حبابی در بحر ناخدایست
در چشم ناشناور گرداب می نماید
درویش پادشاهی دارد به کلبه خویش
غم بر دل گدایان اسباب می نماید
از عشق غیر نامی در هیچ دل نمانده
این شیر آدمی خوار در خواب می نماید
از اشک زاد راهی بر خویش کن مهیا
دامان این بیابان بی آب می نماید
خطت چو اهل محشر برداشت سر ز بالین
چشمت هنوز خود را در خواب می نماید
هر کس که ابرویت دید آورد سجده شکر
تیغ تو در نظرها محراب می نماید
پهلو به داغ هجران چون سیدا نهادم
در چشم بی بصیرت سنجاب می نماید
این شوره زار در شب مهتاب می نماید
موی سفید پیران شد تازیانه عمر
بحر از تحرک موج سیماب می نماید
هر کاسه حبابی در بحر ناخدایست
در چشم ناشناور گرداب می نماید
درویش پادشاهی دارد به کلبه خویش
غم بر دل گدایان اسباب می نماید
از عشق غیر نامی در هیچ دل نمانده
این شیر آدمی خوار در خواب می نماید
از اشک زاد راهی بر خویش کن مهیا
دامان این بیابان بی آب می نماید
خطت چو اهل محشر برداشت سر ز بالین
چشمت هنوز خود را در خواب می نماید
هر کس که ابرویت دید آورد سجده شکر
تیغ تو در نظرها محراب می نماید
پهلو به داغ هجران چون سیدا نهادم
در چشم بی بصیرت سنجاب می نماید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
به استقبال چشمت فتنه از هر سوی صف بندد
کمر در خدمت استاد شاگرد خلف بندد
رسد هنگام حاجت روزیش از عالم بالا
دهان خویش هر کس از طلب همچون صدف بندد
به گلشن آمد آن شوخ و ز پا افگند گلها را
کسی گر در هنر کامل شود دست طرف بندد
دل از شادی نشان ناوکش کردم ندانستم
که این تیر خطا چشم خود از روی هدف بندد
فلک آید به رقص ای سیدا از جوش آهنگم
رقیب از سادگی تهمت به پای چنگ و دف بندد
کمر در خدمت استاد شاگرد خلف بندد
رسد هنگام حاجت روزیش از عالم بالا
دهان خویش هر کس از طلب همچون صدف بندد
به گلشن آمد آن شوخ و ز پا افگند گلها را
کسی گر در هنر کامل شود دست طرف بندد
دل از شادی نشان ناوکش کردم ندانستم
که این تیر خطا چشم خود از روی هدف بندد
فلک آید به رقص ای سیدا از جوش آهنگم
رقیب از سادگی تهمت به پای چنگ و دف بندد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
قامتش چون از بهار جلوه رعنا می شود
چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود
گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی
در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود
از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار
بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود
شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود
می تپد دل در برم چندان که از خود می روم
استخوانهای تن من موج دریا می شود
آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت
سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود
در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن
عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود
سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند
داغ خون آلود من چشم تماشا می شود
چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود
گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی
در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود
از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار
بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود
شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود
می تپد دل در برم چندان که از خود می روم
استخوانهای تن من موج دریا می شود
آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت
سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود
در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن
عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود
سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند
داغ خون آلود من چشم تماشا می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
دور از آن مژگان مرا دل سوی خنجر می رود
از سر آن کو اگر پا می کشم سر می رود
مال منعم می شود آخر نصیب دیگری
هر چه در مینا بود در کام ساغر می شود
بی پدر فرزند پامال ملامت می شود
چون صدف بشکست آب از روی گوهر می رود
هر که اینجا داغ شد از عشق فردا چون سپند
پای کوبان پیش پیش اهل محشر می رود
اعتمادی نیست بر اخوان دوران سیدا
ماه کنعان در چه از دست برادر می رود
از سر آن کو اگر پا می کشم سر می رود
مال منعم می شود آخر نصیب دیگری
هر چه در مینا بود در کام ساغر می شود
بی پدر فرزند پامال ملامت می شود
چون صدف بشکست آب از روی گوهر می رود
هر که اینجا داغ شد از عشق فردا چون سپند
پای کوبان پیش پیش اهل محشر می رود
اعتمادی نیست بر اخوان دوران سیدا
ماه کنعان در چه از دست برادر می رود