عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
عندلیب گلشنم گلخن نصیبم کرده‌اند
بخت بد بنگر! چنان بودم چنینم کرده‌آند
در ازل چون طرح دریا ریختند از اشک من
موج این دریا ز چین آستینم کرده‌اند
دست بر دستم نکویان پرورش‌ها داده‌اند
تا چو داغ عشق خوبان دلنشینم کرده‌اند
در شکنج زلفم و دل سوی خطّم می‌کشد
کاردانان محبّت پیش‌بینم کرده‌اند
چین ابرو وا خرید از اختلاط مردمم
این گره دانسته در کار جبینم کرده‌اند
یا شکار عشق خواهم گشت آخر یا جنون
این دو شیرافکن دگر خوش در کمینم کرده‌اند
در گلستان قمم فیّاض فارغ از بهشت
گل‌فروشان بلبل این سرزمینم کرده‌اند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
بی تو یارانم کشان سوی گلستان می‌برند
با چنان حسرت که پنداری به زندان می‌برند
عکس رخسار تو بر هر قطره خون افتاده است
از رخت طفلان اشکم گل به دامان می‌برند
بلبلان را عشرت گل‌های خندان شد نصیب
بی‌نصیبان لذّت از چاک گریبان می‌برند
در سر کویی که دارم درد بی‌درمان نصیب
درد را بی‌طاقتان آنجا به درمان می‌برند
خاک کاشان توتیای چشم فیّاض است باز
سرمه را هر چند مردم از صفاهان می‌برند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
بیدلان دور از لبش چون جام گلگون می‌خورند
چون به یاد آرند آن لب ساغر خون می‌خورند
راضی از فرهاد شیرینش به جوی شیر بود
وای کاین شیرین لبان در عهد ما خون می‌خورند
دودمان عشق از هم کم فراموشی کنند
بیدلان تا حشر خون بر یاد مجنون می‌خورند
حیف واقف نیستی کاشفتگان شوق دوست
ساغر لبریز زهر غصّه را چون می‌خورند
با تو فیّاض ار حریفان دم زنند از جام فکر
عرض معنی می‌برند و خون مضمون می‌خورند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
صبح خیزان چو به کف جام مصّفا گیرند
باج روشندلی از عالم بالا گیرند
زهد خشک است متاع سرة خلوتیان
بار این قافله آن به که به دریا گیرند
بیخودانِ می عشق تو فشانند به خاک
جام خورشید گر از دست مسیحا گیرند
داغدارانِ تو چون لاله بدان نزدیکند
که شوند آتش و در دامن صحرا گیرند
به نسیم سر زلفت چو نفس گرم کنند
عرق فتنه ز بوی گل سودا گیرند
ای تو پوشیده، خیال تو چرا برهنه روست!
ترسمش تنگ در آغوش تمنّا گیرند
جلوة حسن تو زان پرده‌نشین شد که مباد
بیقراران سر راهی به تماشا گیرند
بنشینیم و دمی شاد برآریم به هم
پیش از آن کاین نفس عاریت از ما گیرند
خنک آنان که به حسن عمل امروز به کف
دامن دولت جاویدی فردا گیرند
روح در قالب آدم ز پی معرفت است
کرده‌اند این تله در خاک که عنقا گیرند
آستین بر مژة تر چه نهادی فیّاض
دست بردار که مردم کمِ دریا گیرند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
اسیران پرده از حال دل خود بر نمی‌گیرند
چو تب در پوست می‌سوزند لیکن در نمی‌گیرند
برو پیمانه در خون زن که صافی مشربان عشق
نمی تا در جگر باقی بود ساغر نمی‌گیرند
فلک بر بیقراران آب می‌بندد نمی‌داند
که این لب تشنگان کام خود از کوثر نمی‌گیرند
به گوش عیش زن از داستان عمر حرفی چند
که این افسانه را بار دگر از سر نمی‌گیرند
نگه‌دار آبروی خویش و از هر فتنه ایمن شو
که گر عالم شود خشک، آب از گوهر نمی‌گیرند
فلک گر خون من ریزد دلش جمعست میداند
که خون شعله را تاوان ز خاکستر نمی‌گیرند
چه طوفان جلوه دادی بر سر مژگان دگر فیّاض
که اهل عالم از دریا حسابی برنمی‌گیرند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
سهل است اگر رقیب به خود مایلش کند
مهرست کینه نیست که جا در دلش کند
ساغر به جرم اینکه لبی بر لبش نهاد
شیشه به سرزنش همه خون در دلش کند
آتش زند به بال و پر از شعله‌های شوق
پروانه‌ای که آرزوی محفلش کند
حسرت ببین که خنجر بیداد او همان
بعد از هلاک خون به دل بسملش کند
فیّاض در فریب تو چشمان جادوش
سحری نکرده‌اند که کس باطلش کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
عقل گو کمتر نظر بر حسن تدبیرم کند
من از آن ویران‌ترم کاندیشه تعمیرم کند
من که از موج نفس بال و پری دارم به دام
شرم بادم گر فریب دیو تسخیرم کند
من که عمری تشنة لب تشنه مردان بوده‌ام
خضر می‌خواهد به آب زندگی سیرم کند
من که چون خواب اجل هرگز نمی‌آیم بخویش
شور رستاخیز می‌باید که تعبیرم کند
معنی پیچیدة در مصرع خاموشیم
بی‌زبانی همچو من باید که تقریرم کند
یک سر تیر از سر مژگان او دوری کنم
آن قدر انداز شاید بوتة تیرم کند
سر به صحرا داد سودای سر زلفش مرا
می‌کنم دیوانگی چندان که زنجیرم کند
خندة شیرین آن لب طعم دشنامم نداد
من به این طالع، شکر هم آب در شیرم کند
باز می‌باید که چون پروانه گردد گرد یار
من که از آتش چنین دورم چه تأثیرم کند؟
عشق نه در وصل کامم می‌دهد نه در فراق
من که درد بی‌دوا دارم چه تدبیرم کند!
تازه از دام فریبی جسته‌ام فیّاض‌وار
کو سر زنجیر در دستی که نخجیرم کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ز قال رفته‌ام از دست، حال تا چه کند
خیال برد ز کارم وصال تا چه کند
نشاط عیش جدا می‌کُشد ملال جدا
کنون شهید نشاطم ملال تا چه کند
هزار حسرت ممکن شکسته در دل ماند
به جان خسته خیال محال تا چه کند!
طلوع صبح جمال تو عالمی همه سوخت
فروغ مهر تو وقت زوال تا چه کند
دمیدن سمن از زیر زلف خونم ریخت
بنفشه سر زدن از روی خال تا چه کند!
شکسته رنگی ما را بهارِ حسرت کرد
طلوع باده به آن رنگ آل تا چه کند!
میی به بزم ازل ریخت عشق در کامم
عروج نشئة آن لایزال تا چه کند!
غرور ساغر زر کرد آنچه کرد هنوز
تکلّفی که ندارد سفال تا چه کند!
تو یک نفس که گریبان چو غنچه کردی باز
صبا چه‌ها که نکرد و شمال تا چه کند!
نهال عشق تو در دانه بود و خون می‌خورد
کنون که ریشه دواند این نهال تا چه کند!
به استمالتم افکند عشق در دوزخ
چنین اگر دهدم گوشمال تا چه کند!
نکردنی همه کردم درین جهان فیّاض
در آن جهان کرم ذوالجلال تا چه کند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
چون در آیینه نظر آن مه دیرینه کند
خال را مردمک دیدة آیینه کند
چه توقّع دگر از عمر، جوانی چو نماند
شنبة ما چه گلی کرد که آدینه کند!
لذّت آنست که هرگز نپذیرد تغییر
تا کی این جامه شود پاره و کس پینه کند!
تا ابد کشتِ محبّت نکشد منّت ابر
سایه گر تیغ تو بر مزرعة سینه کند
حسرت روز فزونی به کف آور فیّاض
غم فردای تو تا کی هوس دینه کند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
چه حدِّ غنچه که در پیش یار خنده کند
گل تبسّم او بر بهار خنده کند
به فصل گل ز میم توبه می‌دهد زاهد
کجاست شیشه که بی‌اختیار خنده کند
به روی من گل بختی نکرد خنده ولی
به تیره‌بختی من روزگار خنده کند
لب تبسّم برقی ندیده‌ام افسوس
نشد که خرمن ما یک شرار خنده کند
ملال می‌چکد از زهر خنده‌ام فیّاض
کجاست گریه که بر من هزار خنده کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
به جفا چون بتان قرار کنند
فکر عشّاق بیقرار کنند
تیره‌تر تا کنند عاشق را
دستة زلف، تار تار کنند
هر دم از جلوه گر دلی نبرند
بنشینند و پس چه کار کنند!
منّت مرهمش به جان دارند
هر که را خاطری فگار کنند
صید دشمن شدند ماهوشان
دوستان را چنین شکار کنند!
وه چه جادوگرند گلرویان
برگ گل را بنفشه زار کنند
غمگساری کنند نام ولی
غم دل را یکی هزار کنند
دست بر دست اگر زنند رواست
که خزان حنا بهار کنند
بهر خط می‌کشیم زحمت زلف
مشق ثلث از پی غبار کنند
عزّت هر که بیش، خواری بیش
سر منصور را به دار کنند
لطف پنهان کنند با فیّاض
صد جفا گرچه آشکار کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
هر که این شیرین لبان محو شکر خندش کنند
شیرة زهر هلاهل شربت قندش کنند
کس درین بیت‌الحزن بی‌بهره از آزار نیست
درد معشوق ار نباشد داغِ فرزندش کنند
نیست منع ناله ممکن ناتوان عشق را
گر به تیغ طعنه چون نی بند از بندش کنند
هر نهالی را که گیرد ریشه در گلزار عشق
برکنند اول زبیخ آنگه برومندش کنند
شورش دیوانه از هم بگسلد زنجیر را
مفت مجنونی که بی‌زنجیر در بندش کنند
جسم اگر خاکست و جان پاکست استبعاد نیست
بوتة خاری بود کز گل برومندش کنند
همچو فیّاضی ندارند این وفا پروردگان
تا به انواع جفا دانسته خرسندش کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
مه را غم هلال تو رنجور می‌کند
خورشید بر رخت نظر از دور می‌کند
چشمش نظر ز صفحة آیینه بر نداشت
خورشید من مطالعة نور می‌کند
لعل تو از تبسّم کوثر سرشت خویش
خون در دل حدیث لب حور می‌کند
پرویز را معامله با زر نرفت پیش
فرهادِ هرزه گرد چه با زور می‌کند
فیّاض موسم گل داغ جنون تست
آمد بهار و مرغ چمن شور می‌کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
شد بهار و هر کسی جایی وطن خوش می‌کند
عندلیب از گوشه‌ها کنج چمن خوش می‌کند
دودة آشفتگی را یک خلف جز من نماند
سال‌ها شد تیره‌بختی دل به من خوش می‌کند
بی‌نصیبی نیستم در هر فن از تعلیم عشق
خاطر مشکل پسندش تا چه فن خوش می‌کند!
از نسیمت لاله مرهم می‌نهد بر داغ خویش
گل ز بویت زخم خود را در چمن خوش می‌کند
تا بیفتد چشم مرهم بر رخش فیّاض ما
داغ خود را در درون پیرهن خوش می‌کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مستی ز گرد تفرقه پاکم نمی‌کند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمی‌کند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمی‌کند
از هفت جوش صبر وجودم سرشته‌اند
خوی زمانه عربده‌ناکم نمی‌کند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمی‌کند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمی‌کند
السماسْ‌سوده سودة الماس می‌شود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمی‌‌کند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانسته‌ام که عشق هلاکم نمی‌کند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمی‌کند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمی‌کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
آهم سحر چو از دل رنجور شد بلند
تا جیب آسمان ز زمین نور شد بلند
آسان مگیر نالة زار مرا به گوش
کاین دود دل ز سینه به صد زور شد بلند
در زیر پرده نشتر صد درد می‌خورد
این خون نغمه کز رگ طنبور شد بلند
در مجلس تو ما به چه رو سربرآوریم
خورشید در حوالیت از دور شد بلند
عاشق نظاره در دل هر سنگ می‌‌کند
آن آتشی که از شجر طور شد بلند
نام کسی به کوی فنا گم نمی‌شود
بر دارِ نیستی سر منصور شد بلند
فیّاض انتظار قیامت چه می‌کشی!
اینک ز سینه طنطنة صور شد بلند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
خوبرویان چون نظر بر رخ هم بگشایند
بیم آنست که آیینه ز هم بربایند
دردمندان وی از درد، غمش می‌طلبند
بلبلانش همه از نالة هم میزایند
نو غزالان که به صیّادی خود مغرورند
همه رم کرده به نخجیر گهش می‌آیند
مطلب کعبه روان کی طلب من باشد
راه دورست که این طایفه می‌پیمایند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
امشب که دست نالة زارم بساز بود
در بزم دل، مدار به سوز و گداز بود
چشم سفید گشته گرفتم به لخت دل
این بود بر رخم در صبحی که باز بود
یک دم که تُرک چشم تو غافل ز ما گشت
یک عمر در ولایت ما ترکتاز بود
هر جا که اهل دل نفس گرم می‌زدند
آهم به یاد نخل قدت سرفراز بود
تا از گل تو بوی حقیقت شنیده‌ام
کارم مدام تربیت این مجاز بود
گشتیم پیرو بخت جوانی نشد نصیب
این عمرِ بی‌نصیبی ما خوش دراز بود
فیّاض نازها که کشد از نیاز ما؟
نازی که از نیاز جهان بی‌نیاز بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
آنکه کارش به اسیران همه بیدادی بود
دل اغیار ازو جلوه‌گه شادی بود
خط برآوردی و عشاق پراکنده شدند
این خط سبز تو گویی خط آزادی بود
منصب دلبریش پیش نرفت از خسرو
زور شیرین همه بر بازوی فرهادی بود
سفر راه محبّت چه فراغت بودست
هر قدر رنج که دل خواست درین وادی بود
ما ندیدیم دل شاد درین عالم تنگ
خبری هست که وقتی به جهان شادی بود
یک متاع است همه رفته و نارفتة عمر
چون رسیدیم به منزلگه فردا دی بود
عاقبت صید سبکروحی ما شد فیّاض
آنکه با ما همه جا در پی صیّادی بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
شبم در کلبة دل ماهتاب از یاد ماهی بود
تمنّای دو چشمم توتیای خاک راهی بود
نبود آن قوّتم از ناتوانی‌های دل، ورنه
خرابی دو عالم از دلم در بند آهی بود
خوشا عهدی که با من هر جفا کان تندخو می‌کرد
جفای دیگر از بهر تلافی عذرخواهی بود
سیه بود ارچه روزم عمرها از هجر رخساری
ولی چشمم سفید از حسرت زلف سیاهی بود
خرابی یافت راهی در دلم چون ملک بی‌صاحب
خوشا عهدی که در ملک دلم غم پادشاهی بود
چو از بتخانه سوی کعبه برگشتم یقینم شد
که تا سر منزل جانان از اینجا نیز راهی بود
خرابم گرچه فیّاض از نگاهی کرد آن بدخو
ولی تعمیر این ویرانه هم کار نگاهی بود