عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
مهربانیهای پنهان را مزاج کاین ازوست
خنده مستانهٔ زخم دل خونین ازوست
چیده ام از بس گل نظاره زان گلزار حسن
پنچهٔ مژگان مرا تا چاک دل رنگین ازوست
درد او با روی دلها می کند مشتاطکی
زلف آهی هر کجا آشفته شد پرچین از اوست
صد چمن گل یادش از دل تا به مژگان چیده است
دامن صحرا ز اشکم دامن گلچین ازوست
چیست دل جویا چه باشد جان کز او دارم تیغ
دین از او دنیا از او اسلام از او آیین از اوست
خنده مستانهٔ زخم دل خونین ازوست
چیده ام از بس گل نظاره زان گلزار حسن
پنچهٔ مژگان مرا تا چاک دل رنگین ازوست
درد او با روی دلها می کند مشتاطکی
زلف آهی هر کجا آشفته شد پرچین از اوست
صد چمن گل یادش از دل تا به مژگان چیده است
دامن صحرا ز اشکم دامن گلچین ازوست
چیست دل جویا چه باشد جان کز او دارم تیغ
دین از او دنیا از او اسلام از او آیین از اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
بی او هجوم غم دل بی کینه را شکست
رنگم چنان شکست که آیینه را شکست
جانا بیا که صید تو ترسم رها شود
مرغ دل از تپش، قفس سینه را شکست
از ما چو یافت خلعت عریان تنی رواج
بازار گرم خرقهٔ پشمینه را شکست
بگشود باز رو به حریفان لب جواب
امروز عهد بستهٔ دوشینه را شکست
جویا پیاله تکیه به فضل کریم خورد
بر سنگ کعبه توبهٔ دیرینه را شکست
رنگم چنان شکست که آیینه را شکست
جانا بیا که صید تو ترسم رها شود
مرغ دل از تپش، قفس سینه را شکست
از ما چو یافت خلعت عریان تنی رواج
بازار گرم خرقهٔ پشمینه را شکست
بگشود باز رو به حریفان لب جواب
امروز عهد بستهٔ دوشینه را شکست
جویا پیاله تکیه به فضل کریم خورد
بر سنگ کعبه توبهٔ دیرینه را شکست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
باغ خوش از سبزه و ز سنبل از آنهم خوشتر است
خوش بود رویت زخط و ز زلف پرخم خوشتر است
چون توان دید از رخش چیند گل نظاره غیر
حسن او در پرده گو من هم نبینم خوشتر است
از کتاب علم می نوشی سه حرفم ماند یاد
بد بود بسیار خوش حد وسط کم خوشتر است
تنگ شد جا بر تمنا در دل از جوش غمم
جلوه گاه آرزو دلهای بی غم خوشتر است
گوهر معنی چو دریا ریخت جویا در کنار
از غزل گویان عالم پیش ما جم خوشتر است
خوش بود رویت زخط و ز زلف پرخم خوشتر است
چون توان دید از رخش چیند گل نظاره غیر
حسن او در پرده گو من هم نبینم خوشتر است
از کتاب علم می نوشی سه حرفم ماند یاد
بد بود بسیار خوش حد وسط کم خوشتر است
تنگ شد جا بر تمنا در دل از جوش غمم
جلوه گاه آرزو دلهای بی غم خوشتر است
گوهر معنی چو دریا ریخت جویا در کنار
از غزل گویان عالم پیش ما جم خوشتر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
خط آزادی است دل را خط مرغوب لبت
ظاهر از عنوان بود مضمون مکتوب لبت
برگ گل را شور لبخندت گریبان چاک کرد
شد قیامت در چمن بر پا ز آشوب لبت
دل ترا با ماست، سهل است ار ستایی غیر را
نیست چون مرغوب دل گو باش محبوب لبت
گشته تا صاحب نگین، لعل تو، خط و خال و زلف
جا به جا در کشور حسنند منصوب لبت
حسن رنگینت به دل جا کرده جویا را چو روح
می دهد جان در بدنها نکتهٔ خوب لبت
ظاهر از عنوان بود مضمون مکتوب لبت
برگ گل را شور لبخندت گریبان چاک کرد
شد قیامت در چمن بر پا ز آشوب لبت
دل ترا با ماست، سهل است ار ستایی غیر را
نیست چون مرغوب دل گو باش محبوب لبت
گشته تا صاحب نگین، لعل تو، خط و خال و زلف
جا به جا در کشور حسنند منصوب لبت
حسن رنگینت به دل جا کرده جویا را چو روح
می دهد جان در بدنها نکتهٔ خوب لبت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
پرده از کار تو بی باکی صهبا برداشت
کوه تمکین ترا زور می از جا برداشت
کاش برداشتی از خواش دنیا دل را
آنکه بر دوش هوس بار تمنا برداشت
داده رم وحشت ما کوهکن و مجنون را
این به کهسار شد و آن ره صحرا برداشت
نقش نعلین تجرد سزدش مهر منیر
آنکه پا از سر دنیا چو مسیحا برداشت
کرده آزاد شب هجر تو فیض اشکم
زور این سیل مرا سلسله از پا برداشت
ریگ صحرای نجف گرنه روان است چرا
در رهش آب حیات آبله پا برداشت
عشق جویا چو به تعمیر خرابی پرداخت
طرح ویرانی دلها ز دل ما برداشت
کوه تمکین ترا زور می از جا برداشت
کاش برداشتی از خواش دنیا دل را
آنکه بر دوش هوس بار تمنا برداشت
داده رم وحشت ما کوهکن و مجنون را
این به کهسار شد و آن ره صحرا برداشت
نقش نعلین تجرد سزدش مهر منیر
آنکه پا از سر دنیا چو مسیحا برداشت
کرده آزاد شب هجر تو فیض اشکم
زور این سیل مرا سلسله از پا برداشت
ریگ صحرای نجف گرنه روان است چرا
در رهش آب حیات آبله پا برداشت
عشق جویا چو به تعمیر خرابی پرداخت
طرح ویرانی دلها ز دل ما برداشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
برای منصب خاشاک روبی نجف است
اگر بهم مژگان را همیشه جنگ صف است
زکشتزار دگر روزی اهل معنی را
برات دانهٔ ما بر قلمرو صدف است
نگاه شوخ تو غافل به سوی من افتد
فغان که تیر خطای ترا دلم هدف است
شکست آن در دندان ز بس رواج گهر
صدف به بحر ز افلاس سایل به کف است
فزود قدر زمعنی شناس معنی را
که رتبهٔ سخن از قابلیت ظرف است
به حضرت تو کسی را چه هم سری جویا
غلام قنبری و بر ملایکت شرف است
اگر بهم مژگان را همیشه جنگ صف است
زکشتزار دگر روزی اهل معنی را
برات دانهٔ ما بر قلمرو صدف است
نگاه شوخ تو غافل به سوی من افتد
فغان که تیر خطای ترا دلم هدف است
شکست آن در دندان ز بس رواج گهر
صدف به بحر ز افلاس سایل به کف است
فزود قدر زمعنی شناس معنی را
که رتبهٔ سخن از قابلیت ظرف است
به حضرت تو کسی را چه هم سری جویا
غلام قنبری و بر ملایکت شرف است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
دشمن جان و تنش تاج زر است
هر که همچون شمع زرین افسر است
سبزهٔ خط را دهد نشو و نما
داد از حسنت که دشمن پرور است
با خیال آن سر مژگان مرا
تکیه گاه دیده نوک خنجر است
کی شناسد کس شهید ناز را
زخم تیغت را نشان دیگر است
پلک و مژگانم به راه شوق او
طائر نظاره را بال و پر است
کشتی دل را چو طوفانی شود
ذره ای صبری به از صد لنگر است
هم سری با تاجدارانش رواست
هر که جویا خاک پای قنبر است
هر که همچون شمع زرین افسر است
سبزهٔ خط را دهد نشو و نما
داد از حسنت که دشمن پرور است
با خیال آن سر مژگان مرا
تکیه گاه دیده نوک خنجر است
کی شناسد کس شهید ناز را
زخم تیغت را نشان دیگر است
پلک و مژگانم به راه شوق او
طائر نظاره را بال و پر است
کشتی دل را چو طوفانی شود
ذره ای صبری به از صد لنگر است
هم سری با تاجدارانش رواست
هر که جویا خاک پای قنبر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
صفای پیکرت آئینه دار مهتاب است
گل از رخ تو حیب و کنار مهتاب است
چمن چمن گل رنگ است بی تو در پرواز
بیا که موسم جوش بهار مهتاب است
بیا و جوش گلستان فیض را دریاب
گل پیاله به بزم بهار مهتاب است
به چشم کم منگر فیض ظلمت شب را
که نور دیدهٔ شب زنده دار مهتاب است
شبی شراب گل عیش چین ز جلوهٔ ما
که آبی آمده بر روی کار مهتاب است
گل از رخ تو حیب و کنار مهتاب است
چمن چمن گل رنگ است بی تو در پرواز
بیا که موسم جوش بهار مهتاب است
بیا و جوش گلستان فیض را دریاب
گل پیاله به بزم بهار مهتاب است
به چشم کم منگر فیض ظلمت شب را
که نور دیدهٔ شب زنده دار مهتاب است
شبی شراب گل عیش چین ز جلوهٔ ما
که آبی آمده بر روی کار مهتاب است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
طرهٔ مشکین چو جانان دسته بست
دل ز دود آه ریحان دسته بست
از دریدن در غمت دل غنچه وار
یک بغل چاک گریبان دسته بست
بسکه شب در اشکریزیها فشرد
چشم گریان خار مژگان دسته بست
ز آب و رنگ حسن او در آتشم
از گل داغ بهاران دسته بست
رفتی و گلهای داغ سینه را
بی تو امشب رشتهٔ جان دسته بست
گریه تا سر کردن جویا دیده ام
داغ دل گلهای خندان دسته بست
دل ز دود آه ریحان دسته بست
از دریدن در غمت دل غنچه وار
یک بغل چاک گریبان دسته بست
بسکه شب در اشکریزیها فشرد
چشم گریان خار مژگان دسته بست
ز آب و رنگ حسن او در آتشم
از گل داغ بهاران دسته بست
رفتی و گلهای داغ سینه را
بی تو امشب رشتهٔ جان دسته بست
گریه تا سر کردن جویا دیده ام
داغ دل گلهای خندان دسته بست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
بسکه سر در صیدگاهش بر زمین افتاده است
هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است
پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار
نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است
حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است
صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است
هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع
نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است
روشن است از توتیای گرد غربت دیده اش
شمع مجلس تاجدار از انگبین افتاده است
از غبار راهش آمد نکهت دود کباب
بسکه دلها در پی آن نازنین افتاده است
برنخیزد بعد از این جویا غبار از خاک هند
بسکه آب روی مردان بر زمین افتاده است
هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است
پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار
نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است
حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است
صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است
هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع
نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است
روشن است از توتیای گرد غربت دیده اش
شمع مجلس تاجدار از انگبین افتاده است
از غبار راهش آمد نکهت دود کباب
بسکه دلها در پی آن نازنین افتاده است
برنخیزد بعد از این جویا غبار از خاک هند
بسکه آب روی مردان بر زمین افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
دل که از بالای چشمت در گناه افتاده است
یوسفی از پهلوی اخوان به چاه افتاده است
بر فلک آهی که امشب برق جولان گشته بود
کز شفق آتش به جان صبحگاه افتاده است
سایهٔ ابروست بر پشت لب میگون یار
یا غبار سرمه زان چشم سیاه افتاده است
می توان دریافت داغ خواری روی طلب
زین کلف هایی که بر رخسار ماه افتاده است
صدمهٔ بال و پرش تا پلک و مژگان مهر شد
بر رخت در اضطراب از بس نگاه افتاده است
جلوهٔ رفتار او را تا تصور کرده ام
خون دل از دیده ام جویا به راه افتاده است
یوسفی از پهلوی اخوان به چاه افتاده است
بر فلک آهی که امشب برق جولان گشته بود
کز شفق آتش به جان صبحگاه افتاده است
سایهٔ ابروست بر پشت لب میگون یار
یا غبار سرمه زان چشم سیاه افتاده است
می توان دریافت داغ خواری روی طلب
زین کلف هایی که بر رخسار ماه افتاده است
صدمهٔ بال و پرش تا پلک و مژگان مهر شد
بر رخت در اضطراب از بس نگاه افتاده است
جلوهٔ رفتار او را تا تصور کرده ام
خون دل از دیده ام جویا به راه افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تا سر ما کشتگان آن تندخو بر کف گرفت
شد چنان سرخوش که پنداری کدو بر کف گرفت
آب گردد بسکه از شرم صفای عارضش
دست از آن آئینه می شویم که او بر کف گرفت
گفت ازین مو هم فزون تر عاقبت کاهد تنت
وقت گفتن تار زلف آن جعد مو بر کف گرفت
سیر دارد گلشن رخساره اش از عکس جام
تا گل پیمانه آن آئینه رو بر کف گرفت
ساغر پیمانه کی بر آتشم آبی زند
بعد از این باید مرا جویا سبو بر کف گرفت
شد چنان سرخوش که پنداری کدو بر کف گرفت
آب گردد بسکه از شرم صفای عارضش
دست از آن آئینه می شویم که او بر کف گرفت
گفت ازین مو هم فزون تر عاقبت کاهد تنت
وقت گفتن تار زلف آن جعد مو بر کف گرفت
سیر دارد گلشن رخساره اش از عکس جام
تا گل پیمانه آن آئینه رو بر کف گرفت
ساغر پیمانه کی بر آتشم آبی زند
بعد از این باید مرا جویا سبو بر کف گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
از رفتنش به خاک چمن تا کمر نشست
گلشن ز جوش لاله به خون جگر نشست
رنگ پریده ام چو ز شرم رخت گداخت
شبنم شد و به عارض گلبرگ تر نشست
از آب آهن است سرشکم برنده تر
در سینه بسکه زان مژه ام نیشتر نشست
در جوش لاله جلوه طراز است سرو باغ
یا از غم قد تو به خون تا کمر نشست
نزدیکتر به خلوت او هر قدر شدیم
جویا توان و صبر ز ما دورتر نشست
گلشن ز جوش لاله به خون جگر نشست
رنگ پریده ام چو ز شرم رخت گداخت
شبنم شد و به عارض گلبرگ تر نشست
از آب آهن است سرشکم برنده تر
در سینه بسکه زان مژه ام نیشتر نشست
در جوش لاله جلوه طراز است سرو باغ
یا از غم قد تو به خون تا کمر نشست
نزدیکتر به خلوت او هر قدر شدیم
جویا توان و صبر ز ما دورتر نشست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
هست آنچه از زبان تو بیگانه نام ماست
چیزی که نیست محرم گوشت پیام ماست
لبهای آن صنم به دو عالم برابر است
منت خدای را که دو عالم به کام ماست
عشقی به طاق ابروت از دور می زنیم
هندوی رام چشم ترا رام رام ماست
آگه نه ای ز حال اسیران نبرده را
پای دلت به حلقهٔ چشمی که دام ماست
لبریز مهر ساقی کوثر بود دلم
شکر خدا که صاف محبت به جام ماست
ماییم از سگان در مرتضی علی
شیر درنده فلک امروز رام ماست
نواب ما زفتح تبت کامیاب شد
جویا هزار شکر که دنیا به کام ماست
چیزی که نیست محرم گوشت پیام ماست
لبهای آن صنم به دو عالم برابر است
منت خدای را که دو عالم به کام ماست
عشقی به طاق ابروت از دور می زنیم
هندوی رام چشم ترا رام رام ماست
آگه نه ای ز حال اسیران نبرده را
پای دلت به حلقهٔ چشمی که دام ماست
لبریز مهر ساقی کوثر بود دلم
شکر خدا که صاف محبت به جام ماست
ماییم از سگان در مرتضی علی
شیر درنده فلک امروز رام ماست
نواب ما زفتح تبت کامیاب شد
جویا هزار شکر که دنیا به کام ماست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
نه همین نرگس زچشم می پرستش جام یافت
سرو هم از نخل قدش خلعت اندام یافت
ماند در دل اضطراب عشقم آخر برقرار
چون رگ گل موج می در ساغرم آرام یافت
مدتی چون ماه نو از غم دل خود خورده است
هر که از گردون لب نانی به صد ابرام یافت
پرده های چشم او از جوش حیرت خشک ماند
رخصت نظاره ات تا دیدهٔ بادام یافت
داد گل را رنگ و می را نشئه، مینا را شراب
از لبش در خورد استعداد هر کس کام یافت
از تواند اهل چمن هر یک به انعامی نهال
غنچه بو، گل رنگ، نرگس جام و سرو اندام یافت
کوه تمکینش چو جویا سایه بر دریا فکند
جوهر آیینهٔ موجش ز بس آرام یافت
سرو هم از نخل قدش خلعت اندام یافت
ماند در دل اضطراب عشقم آخر برقرار
چون رگ گل موج می در ساغرم آرام یافت
مدتی چون ماه نو از غم دل خود خورده است
هر که از گردون لب نانی به صد ابرام یافت
پرده های چشم او از جوش حیرت خشک ماند
رخصت نظاره ات تا دیدهٔ بادام یافت
داد گل را رنگ و می را نشئه، مینا را شراب
از لبش در خورد استعداد هر کس کام یافت
از تواند اهل چمن هر یک به انعامی نهال
غنچه بو، گل رنگ، نرگس جام و سرو اندام یافت
کوه تمکینش چو جویا سایه بر دریا فکند
جوهر آیینهٔ موجش ز بس آرام یافت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
گرنه اشک از دیده در هجران یار افتاده است
گوهر است اما زچشم اعتبار افتاده است
دوختم تا چشم خواهش بر گل رخسار یار
بخیهٔ رسوایی ام بر روی کار افتاده است
نقش پا در اضطراب از شوخی رفتار اوست
یا دل است این کز پی او بی قرار افتاده است
شکر کز بیداد چشم او چنین افتاده ام
وای بر بی طالعی کز چشم یار افتاده است
می نماید تیغ مژگان تو لنگردار تر
باده پیما باش چشمت در خمار افتاده است
بیشتر بی طاقتم جویا ز یاد آن کمر
اشک حسرت زان میانم بر کنار افتاده است
گوهر است اما زچشم اعتبار افتاده است
دوختم تا چشم خواهش بر گل رخسار یار
بخیهٔ رسوایی ام بر روی کار افتاده است
نقش پا در اضطراب از شوخی رفتار اوست
یا دل است این کز پی او بی قرار افتاده است
شکر کز بیداد چشم او چنین افتاده ام
وای بر بی طالعی کز چشم یار افتاده است
می نماید تیغ مژگان تو لنگردار تر
باده پیما باش چشمت در خمار افتاده است
بیشتر بی طاقتم جویا ز یاد آن کمر
اشک حسرت زان میانم بر کنار افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
دور از تو هر لبی که می ناب خورده است
لب نیست لختی از دل خوناب خورده است
اشکم ز دیدهٔ بیضهٔ طوطی فرو چکد
زان حسن سبزه بسکه دلم آب خورده است
ننشست نیم لحظه به بزمم قدح ز دور
می همتم به ساغر گرداب خورده است
مرغابی سرشک جهد چون نگه ز چشم
گویی که طبل از دل بیتاب خورده است
از پیچ و تاب رشتهٔ عمرم عجب مدار
با موی آن کمر ز ازل تاب خورده است
ریزم گلاب ناب زمژگان بجای اشک
جویا دلم از آن گل رو آب خورده است
لب نیست لختی از دل خوناب خورده است
اشکم ز دیدهٔ بیضهٔ طوطی فرو چکد
زان حسن سبزه بسکه دلم آب خورده است
ننشست نیم لحظه به بزمم قدح ز دور
می همتم به ساغر گرداب خورده است
مرغابی سرشک جهد چون نگه ز چشم
گویی که طبل از دل بیتاب خورده است
از پیچ و تاب رشتهٔ عمرم عجب مدار
با موی آن کمر ز ازل تاب خورده است
ریزم گلاب ناب زمژگان بجای اشک
جویا دلم از آن گل رو آب خورده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
دل به غیر از باده زار و ناتوان افتاده است
چارهٔ کارش همین آتش به جان افتاده است
تا دلم در فکر رخسار بتان افتاده است
همچو مینای می اش آتش به جان افتاده است
هر کرا نبود به رنگ ماه از دریوزه عار
طشت رسوایی زبام آسمان افتاده است
بلبل نطقم زجوش حیرت نور رخش
همچو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است
با همه اعضا دود چون سایه از دنبال او
آهویی کز تیر آن ابر و کمان افتاده است
گر به لطف از خاک برگیرد شود نخل بهشت
سایه ای کز قد آن سرو روان افتاده است
ناوک دلدوز او جویا نشانش چون نساخت
همچو شمعم آتش اندر استخوان افتاده است
چارهٔ کارش همین آتش به جان افتاده است
تا دلم در فکر رخسار بتان افتاده است
همچو مینای می اش آتش به جان افتاده است
هر کرا نبود به رنگ ماه از دریوزه عار
طشت رسوایی زبام آسمان افتاده است
بلبل نطقم زجوش حیرت نور رخش
همچو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است
با همه اعضا دود چون سایه از دنبال او
آهویی کز تیر آن ابر و کمان افتاده است
گر به لطف از خاک برگیرد شود نخل بهشت
سایه ای کز قد آن سرو روان افتاده است
ناوک دلدوز او جویا نشانش چون نساخت
همچو شمعم آتش اندر استخوان افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴