عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
به هر چمن که دلم با فغان درون آید
ز داغ لاله ی او تا به حشر خون آید
به شوق دیدن من سر به کوه و دشت نهد
ز هر دیار که دیوانه ای برون آید
نمی شود به فسون رام با کسی این مار
مرا به دست، سر زلف یار چون آید؟
نظر به جانب گل بی رخ تو نگشایم
به دیده ام چو گل چشم اگر درون آید
به فیض عشق بنازم که آفتاب سلیم
به دیدنم همه صبح از پی شگون آید
ز داغ لاله ی او تا به حشر خون آید
به شوق دیدن من سر به کوه و دشت نهد
ز هر دیار که دیوانه ای برون آید
نمی شود به فسون رام با کسی این مار
مرا به دست، سر زلف یار چون آید؟
نظر به جانب گل بی رخ تو نگشایم
به دیده ام چو گل چشم اگر درون آید
به فیض عشق بنازم که آفتاب سلیم
به دیدنم همه صبح از پی شگون آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
به بزم وصل، دل من ز جا نمی جنبد
سرم چو سرو به رقص است و پا نمی جنبد
دعای ما به گلستان که می برد امشب؟
نسیم خفته و باد صبا نمی جنبد
سخن بیار و به تحسین ما معامله کن
سر کسی به جهان، غیر ما نمی جنبد!
چنان به جلوه سبکرو فتاده، نام خدا!
سمند عمر، که بند قبا نمی جنبد
سلیم ز آمدنش دل همین نه مضطرب است
ببین ز رعشه ی شوقم کجا نمی جنبد
سرم چو سرو به رقص است و پا نمی جنبد
دعای ما به گلستان که می برد امشب؟
نسیم خفته و باد صبا نمی جنبد
سخن بیار و به تحسین ما معامله کن
سر کسی به جهان، غیر ما نمی جنبد!
چنان به جلوه سبکرو فتاده، نام خدا!
سمند عمر، که بند قبا نمی جنبد
سلیم ز آمدنش دل همین نه مضطرب است
ببین ز رعشه ی شوقم کجا نمی جنبد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
من این دردی که دارم چاره اش آن سیمتن باشد
علاج ضعف بیماران دل، سیب ذقن باشد
چو هندو از برای سوختن عشاق می میرند
ره دوزخ مرا دلکش تر از راه چمن باشد
به معشوق کسی هرگز ندارم ذوق آمیزش
به بلبل می دهم گل را، اگر در دست من باشد
به خوبان آشکارا عیش کردن، می کند داغم
به سرمه رشک من بیش از عبیر پیرهن باشد
کسی حرفی نمی گوید کزان صد عیب ظاهر نیست
عجب در نامه ی راز خموشان گر سخن باشد
به یکتایی سلیم امروز در آفاق مشهورم
چو من مرغ نواسازی کجا در هر چمن باشد؟
علاج ضعف بیماران دل، سیب ذقن باشد
چو هندو از برای سوختن عشاق می میرند
ره دوزخ مرا دلکش تر از راه چمن باشد
به معشوق کسی هرگز ندارم ذوق آمیزش
به بلبل می دهم گل را، اگر در دست من باشد
به خوبان آشکارا عیش کردن، می کند داغم
به سرمه رشک من بیش از عبیر پیرهن باشد
کسی حرفی نمی گوید کزان صد عیب ظاهر نیست
عجب در نامه ی راز خموشان گر سخن باشد
به یکتایی سلیم امروز در آفاق مشهورم
چو من مرغ نواسازی کجا در هر چمن باشد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
به دل هر چیز بیند عشق آتشخو بسوزاند
ز گرمی در تن بیمار این تب، مو بسوزاند
به هندستان ز ما آیین دیگر در میان آمد
شود عاشق چو خواهد خویش را هندو بسوزاند
رود سوی چمن گر باد دامان نقاب او
به ناف غنچه همچون نافه رنگ و بو بسوزاند
چو لاله هر گل دیبای بستر را بود داغی
ز بس سوزد دلم، هر جا نهم پهلو بسوزاند
ترا خود حسرت چشم سیاهی نیست در خار
پلنگ این داغ ها بگذار تا آهو بسوزاند
سلیم امید دوزخ داردم خوشدل، مگر طالع
پس از مرگم به کام خویش چون هندو بسوزاند
ز گرمی در تن بیمار این تب، مو بسوزاند
به هندستان ز ما آیین دیگر در میان آمد
شود عاشق چو خواهد خویش را هندو بسوزاند
رود سوی چمن گر باد دامان نقاب او
به ناف غنچه همچون نافه رنگ و بو بسوزاند
چو لاله هر گل دیبای بستر را بود داغی
ز بس سوزد دلم، هر جا نهم پهلو بسوزاند
ترا خود حسرت چشم سیاهی نیست در خار
پلنگ این داغ ها بگذار تا آهو بسوزاند
سلیم امید دوزخ داردم خوشدل، مگر طالع
پس از مرگم به کام خویش چون هندو بسوزاند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
در عشق دلم را به جبین نقش وفا بود
بر سنگ زدم آینه را، عیب نما بود
عنقا که به من بر سر دعوی ست، نپرسید
روزی که من آواره شدم، او به کجا بود
بر کعبه ی کوی تو نشد خضر دلیلم
نقش قدم خویش، مرا قبله نما بود
هر سایه ی برگی به چمن نافه ی مشکی ست
بویی مگر از زلف تو همراه صبا بود؟
هر مرغ که از دام خود آزاد نمودیم
معلوم شد آخر که همان مرغ هما بود
خون شد جگر من، که سلیم از سر کویت
می رفت و چو مژگان تو رویش به قفا بود
بر سنگ زدم آینه را، عیب نما بود
عنقا که به من بر سر دعوی ست، نپرسید
روزی که من آواره شدم، او به کجا بود
بر کعبه ی کوی تو نشد خضر دلیلم
نقش قدم خویش، مرا قبله نما بود
هر سایه ی برگی به چمن نافه ی مشکی ست
بویی مگر از زلف تو همراه صبا بود؟
هر مرغ که از دام خود آزاد نمودیم
معلوم شد آخر که همان مرغ هما بود
خون شد جگر من، که سلیم از سر کویت
می رفت و چو مژگان تو رویش به قفا بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
نماند باده و آن تندخو نمی آید
بهار آمد و گل رفت و او نمی آید
خمار همچو منی را شکستن آسان نیست
کجاست خم که ز دست سبو نمی آید
چه سود جلوه ی خوبان، که از حجاب مرا
نظر بر آینه کردن ز رو نمی آید
چو فاخته نکنم یاد ناله ای هرگز
که موج سرمه ز دل تا گلو نمی آید
ز شوخ چشمی گل های این چمن، بلبل
ز بس که تر شده، پرواز ازو نمی آید
سلیم مشکل اگر افتدم گذر به وطن
به سوی چشمه دگر آب جو نمی آید
بهار آمد و گل رفت و او نمی آید
خمار همچو منی را شکستن آسان نیست
کجاست خم که ز دست سبو نمی آید
چه سود جلوه ی خوبان، که از حجاب مرا
نظر بر آینه کردن ز رو نمی آید
چو فاخته نکنم یاد ناله ای هرگز
که موج سرمه ز دل تا گلو نمی آید
ز شوخ چشمی گل های این چمن، بلبل
ز بس که تر شده، پرواز ازو نمی آید
سلیم مشکل اگر افتدم گذر به وطن
به سوی چشمه دگر آب جو نمی آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
از خون خویش می به ایاغ تو می کنند
گل ها شکفتگی به دماغ تو می کنند
چون زلف عنبرین بتان، ماه و آفتاب
مشاطگی دود چراغ تو می کنند
راضی نمی شوند به گل بلبلان مست
معلوم می شود که سراغ تو می کنند
رنگ قبول، سوختگی های عشق توست
تعریف حسن لاله به داغ تو می کنند
دیوان خود به دست حریفان مده سلیم
غافل مشو که غارت باغ تو می کنند
گل ها شکفتگی به دماغ تو می کنند
چون زلف عنبرین بتان، ماه و آفتاب
مشاطگی دود چراغ تو می کنند
راضی نمی شوند به گل بلبلان مست
معلوم می شود که سراغ تو می کنند
رنگ قبول، سوختگی های عشق توست
تعریف حسن لاله به داغ تو می کنند
دیوان خود به دست حریفان مده سلیم
غافل مشو که غارت باغ تو می کنند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
گل ز رخسار تو رنگ و بو به دامن می کشد
لاله از شوق تو همچون شمع گردن می کشد
هرچه با دل کرده بودم، یافتم از عشق تو
انتقام سنگ را آتش ز آهن می کشد
در شکست خویش با این عاجزی دستم قوی ست
شیشه ی من سنگ از مشت فلاخن می کشد
خامه ی نقاش را ماند چراغ کلبه ام
کز نشان دود بر دیوار، سوسن می کشد
با حوادث بس که عادت کرده ام در خانه ام
انتظار سیل دایم چشم روزن می کشد
اهل حکمت، چاره ی فاسد به افسد می کنند
از کف پا خار بیرون نوک سوزن می کشد
رفتنم را غیر گر مانع شود از مهر نیست
از محبت کی کسی را خار دامن می کشد
زاهدان را می دهد جامی که هوش از سر برد
از کدوی خشک، پیر دیر روغن می کشد
در پی آزار پاکان است از بس روزگار
جوهری چون رشته گوهر را به سوزن می کشد
هرکه جامی خورد، من دارم خمارش را سلیم
انتقام دیگران را چرخ از من می کشد
لاله از شوق تو همچون شمع گردن می کشد
هرچه با دل کرده بودم، یافتم از عشق تو
انتقام سنگ را آتش ز آهن می کشد
در شکست خویش با این عاجزی دستم قوی ست
شیشه ی من سنگ از مشت فلاخن می کشد
خامه ی نقاش را ماند چراغ کلبه ام
کز نشان دود بر دیوار، سوسن می کشد
با حوادث بس که عادت کرده ام در خانه ام
انتظار سیل دایم چشم روزن می کشد
اهل حکمت، چاره ی فاسد به افسد می کنند
از کف پا خار بیرون نوک سوزن می کشد
رفتنم را غیر گر مانع شود از مهر نیست
از محبت کی کسی را خار دامن می کشد
زاهدان را می دهد جامی که هوش از سر برد
از کدوی خشک، پیر دیر روغن می کشد
در پی آزار پاکان است از بس روزگار
جوهری چون رشته گوهر را به سوزن می کشد
هرکه جامی خورد، من دارم خمارش را سلیم
انتقام دیگران را چرخ از من می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
یاد روی او کتانم را لباس ماه کرد
عشق او آیینه ام را روشناس آه کرد
تا به ساعد سوده گشت از بس به دل ناخن زدم
از تو دستم را فلک آخر چنین کوتاه کرد
تخته ی تعلیم لغزیدن ز نعلینش دهد
خضر هرکس را که در عشق تو رو بر راه کرد
راهزن خضر است اگر توفیق همراهی کند
در طریق عشق ما را غافلی آگاه کرد
غیر خود کس را نصیب از ذوق تنهایی نداد
آنکه با من در محبت سایه را همراه کرد
کس نکرد اوقات صرف می پرستی چون سلیم
هرچه کرد این پیر دیر، این بنده ی درگاه کرد
عشق او آیینه ام را روشناس آه کرد
تا به ساعد سوده گشت از بس به دل ناخن زدم
از تو دستم را فلک آخر چنین کوتاه کرد
تخته ی تعلیم لغزیدن ز نعلینش دهد
خضر هرکس را که در عشق تو رو بر راه کرد
راهزن خضر است اگر توفیق همراهی کند
در طریق عشق ما را غافلی آگاه کرد
غیر خود کس را نصیب از ذوق تنهایی نداد
آنکه با من در محبت سایه را همراه کرد
کس نکرد اوقات صرف می پرستی چون سلیم
هرچه کرد این پیر دیر، این بنده ی درگاه کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
مطرب این مجلس امشب راه دل ها می زند
چنگ بر طنبور و ناخن بر دل ما می زند
این که در دیر مغان منصور جا دارد بس است
از چه دیگر پیش مستان حرف بیجا می زند
کوهکن در عاشقی زد تیشه ی خود را به سر
من دل دیوانه ای دارم که بر پا می زند
در نظر کی آیدش یک قطره ی آب گهر؟
چون شناور آنکه پشت پا به دریا می زند
در رکاب آن سوار مست می خواهد دود
سرو، دامن ورنه از بهر چه بالا می زند
از غبار دیده ی یعقوب، هر ساعت سلیم
مشت خاکی رشک بر چشم زلیخا می زند
چنگ بر طنبور و ناخن بر دل ما می زند
این که در دیر مغان منصور جا دارد بس است
از چه دیگر پیش مستان حرف بیجا می زند
کوهکن در عاشقی زد تیشه ی خود را به سر
من دل دیوانه ای دارم که بر پا می زند
در نظر کی آیدش یک قطره ی آب گهر؟
چون شناور آنکه پشت پا به دریا می زند
در رکاب آن سوار مست می خواهد دود
سرو، دامن ورنه از بهر چه بالا می زند
از غبار دیده ی یعقوب، هر ساعت سلیم
مشت خاکی رشک بر چشم زلیخا می زند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
چون خم می امشب از مستی دلم در جوش بود
در نوازش کردنم دست سبو بر دوش بود
رفت ایامی کز آسایش نصیبی داشتیم
صرف داغ عشق شد گر پنبه ای در گوش بود
گل بسی شب ها به خوابت دید در آغوش خود
صبح چون بیدار شد، خمیازه در آغوش بود
صحبت امشب ندانم در گلستان چون گذشت
باغبان در خواب و بلبل مست و گل بیهوش بود
در غریبی ناله ما سرگشتگان آموختیم
در وطن تا بود سنگ آسیا خاموش بود
شب که ضبط گریه می کردم به بزم او سلیم
لخت دل در زیر مژگان، آتش خس پوش بود
در نوازش کردنم دست سبو بر دوش بود
رفت ایامی کز آسایش نصیبی داشتیم
صرف داغ عشق شد گر پنبه ای در گوش بود
گل بسی شب ها به خوابت دید در آغوش خود
صبح چون بیدار شد، خمیازه در آغوش بود
صحبت امشب ندانم در گلستان چون گذشت
باغبان در خواب و بلبل مست و گل بیهوش بود
در غریبی ناله ما سرگشتگان آموختیم
در وطن تا بود سنگ آسیا خاموش بود
شب که ضبط گریه می کردم به بزم او سلیم
لخت دل در زیر مژگان، آتش خس پوش بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
از قفای زلف مشکین تو عنبر می دود
در رکاب حلقه ی گوش تو گوهر می دود
چون زلیخا در رهت ای یوسف گل پیرهن
گه به دیوار آفتاب و گاه بر در می دود
رهروان را نیست آرامی، که همچون گردباد
پا به دامن هرکه پیچیده ست بهتر می دود
قطره قطره اشکم از لب تشنگی در راه شوق
در سراغ آب، چون خیل سکندر می دود
می فروشد نکهت پیراهن او را صبا
برگ گل در باغ هر سو از پی زر می دود
اشک می جوشد ز چشمم در قفای او سلیم
پادشاهی رفته، وز دنبال، لشکر می دود
در رکاب حلقه ی گوش تو گوهر می دود
چون زلیخا در رهت ای یوسف گل پیرهن
گه به دیوار آفتاب و گاه بر در می دود
رهروان را نیست آرامی، که همچون گردباد
پا به دامن هرکه پیچیده ست بهتر می دود
قطره قطره اشکم از لب تشنگی در راه شوق
در سراغ آب، چون خیل سکندر می دود
می فروشد نکهت پیراهن او را صبا
برگ گل در باغ هر سو از پی زر می دود
اشک می جوشد ز چشمم در قفای او سلیم
پادشاهی رفته، وز دنبال، لشکر می دود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
اضطراب دلم از شوق تو دیدن دارد
مرغ بسمل چه هنر غیر تپیدن دارد
از ره دیر و حرم پای مکش همچو غبار
قدمی چند به هر کوچه دویدن دارد
ندهد تیغ سزای سر افسرطلبان
چون سر شمع، به مقراض بریدن دارد
پرده چون افکند از چهره ی گل، رویش را
دوستان خوب ببینید که دیدن دارد
ندهد دل که کسی بگذرد از کوچه ی ما
سیل اینجا هوس خانه خریدن دارد
نیست مکتوب، که این غنچه ی خون آلودی ست
راست این است که این نامه دریدن دارد
هر متاعی که بود، قابل سنجیدن نیست
بجز از باده ی گلگون که کشیدن دارد!
چون برد دست تهی از سر کوی تو سلیم؟
غنچه ای از چمن وصل تو چیدن دارد
مرغ بسمل چه هنر غیر تپیدن دارد
از ره دیر و حرم پای مکش همچو غبار
قدمی چند به هر کوچه دویدن دارد
ندهد تیغ سزای سر افسرطلبان
چون سر شمع، به مقراض بریدن دارد
پرده چون افکند از چهره ی گل، رویش را
دوستان خوب ببینید که دیدن دارد
ندهد دل که کسی بگذرد از کوچه ی ما
سیل اینجا هوس خانه خریدن دارد
نیست مکتوب، که این غنچه ی خون آلودی ست
راست این است که این نامه دریدن دارد
هر متاعی که بود، قابل سنجیدن نیست
بجز از باده ی گلگون که کشیدن دارد!
چون برد دست تهی از سر کوی تو سلیم؟
غنچه ای از چمن وصل تو چیدن دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
در ره عشق بتان جان ز بلا نتوان برد
سر درین راه به همراهی پا نتوان برد
خضر توفیق اگر راهنمایی نکند
راه بر قافله از بانگ درا نتوان برد
می گشاید ز گره کار اسیران، اما
این کلیدی ست کزان بند قبا نتوان برد
همه کاری بجز از مرگ، تلافی دارد
بازی باخته ای نیست که وا نتوان برد
راستی را نتوان در همه جا برد به کار
گوی ازین معرکه بیرون به عصا نتوان برد
دم شمشیر بود جاده ی عشق تو سلیم
سر ازین راه سلامت ز قضا نتوان برد
سر درین راه به همراهی پا نتوان برد
خضر توفیق اگر راهنمایی نکند
راه بر قافله از بانگ درا نتوان برد
می گشاید ز گره کار اسیران، اما
این کلیدی ست کزان بند قبا نتوان برد
همه کاری بجز از مرگ، تلافی دارد
بازی باخته ای نیست که وا نتوان برد
راستی را نتوان در همه جا برد به کار
گوی ازین معرکه بیرون به عصا نتوان برد
دم شمشیر بود جاده ی عشق تو سلیم
سر ازین راه سلامت ز قضا نتوان برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
اهل میخانه گلاب از گل صهبا گیرند
عرق فتنه ز درد ته مینا گیرند
بی سبب نیست همه گردش افلاک اینجا
شیشه ترسم که ازین میکده بالا گیرند
کوی عشق است که اطفال به تار مویی
دام سازند به بازیچه و عنقا گیرند
چکد از شرم دورنگی عرق از برگ گلش
نشنیدم که گلاب از گل رعنا گیرند
همچو جمشید، گدایان خرابات سلیم
ندهند از کف خود جام که دنیا گیرند
عرق فتنه ز درد ته مینا گیرند
بی سبب نیست همه گردش افلاک اینجا
شیشه ترسم که ازین میکده بالا گیرند
کوی عشق است که اطفال به تار مویی
دام سازند به بازیچه و عنقا گیرند
چکد از شرم دورنگی عرق از برگ گلش
نشنیدم که گلاب از گل رعنا گیرند
همچو جمشید، گدایان خرابات سلیم
ندهند از کف خود جام که دنیا گیرند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
در سر کوی تو جمعند پریشانی چند
بند بر بند قبا بافته عریانی چند
دل دیوانه ی ما زلف ترا در کار است
باید این سلسله را سلسله جنبانی چند
کشتی ما نه چنان هم به کنار آمده است
که توان قطع نظر کرد ز طوفانی چند
از دکانی که گشوده ست جنون، می پرسد
گل چو خمیازه کشان چاک گریبانی چند
خوش نگردد دلم از گریه، که خرم نکند
خرمن سوخته را قطره ی بارانی چند
یک نگین وار زمین است و هزاران جمشید
مانده از این ده ویران شده دهقانی چند
شده مرهم طلب ای همنفسان زخم سلیم
نیست گر معدن الماس، نمکدانی چند
بند بر بند قبا بافته عریانی چند
دل دیوانه ی ما زلف ترا در کار است
باید این سلسله را سلسله جنبانی چند
کشتی ما نه چنان هم به کنار آمده است
که توان قطع نظر کرد ز طوفانی چند
از دکانی که گشوده ست جنون، می پرسد
گل چو خمیازه کشان چاک گریبانی چند
خوش نگردد دلم از گریه، که خرم نکند
خرمن سوخته را قطره ی بارانی چند
یک نگین وار زمین است و هزاران جمشید
مانده از این ده ویران شده دهقانی چند
شده مرهم طلب ای همنفسان زخم سلیم
نیست گر معدن الماس، نمکدانی چند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
جرعه ای تا می خورد، خون در ایاغم می کند
تا دماغی می رساند، بی دماغم می کند
بس که چون دیوانگان آشفته می بیند مرا
باغبان با چوب گل بیرون ز باغم می کند
قسمت من نیست هرگز مهربانی از کسی
چون صبا، پروانه خصمی با چراغم می کند
بی تو هرگه می روم سوی چمن، در پای سرو
آب از خود رفتنی دارد که داغم می کند
بلبلم، اما سلیم از بی وفایی های گل
اشک خونین در چمن همچشم زاغم می کند
تا دماغی می رساند، بی دماغم می کند
بس که چون دیوانگان آشفته می بیند مرا
باغبان با چوب گل بیرون ز باغم می کند
قسمت من نیست هرگز مهربانی از کسی
چون صبا، پروانه خصمی با چراغم می کند
بی تو هرگه می روم سوی چمن، در پای سرو
آب از خود رفتنی دارد که داغم می کند
بلبلم، اما سلیم از بی وفایی های گل
اشک خونین در چمن همچشم زاغم می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
بی تو معموره ی دل رو به خرابی دارد
مو به مویم ز جنون سلسله تابی دارد
برنیاید ز فلک در طلبت کام جهان
همچو آن تشنه که پیراهن آبی دارد
آخر کار دل از عشق تو پیداست که چیست
که سر رشته ی این مرغ، کبابی دارد
بیخودم از لب مستی که چو آب زمزم
غنچه ته جرعه ی او را به گلابی دارد
رغبتم هیچ نمانده ست به شیرینی جان
دل خونابه فشان، حال شرابی دارد
ماتم تشنه لبان گر نگرفته ست حباب
از برای چه به تن جامه ی آبی دارد؟
چه غم است از فلک آن را که به غم خوی گرفت
چون سمندر که فراغت ز کبابی دارد
شکوه هرچند که دل را ز غم دوست، سلیم
بی حساب است، ولی حرف حسابی دارد
مو به مویم ز جنون سلسله تابی دارد
برنیاید ز فلک در طلبت کام جهان
همچو آن تشنه که پیراهن آبی دارد
آخر کار دل از عشق تو پیداست که چیست
که سر رشته ی این مرغ، کبابی دارد
بیخودم از لب مستی که چو آب زمزم
غنچه ته جرعه ی او را به گلابی دارد
رغبتم هیچ نمانده ست به شیرینی جان
دل خونابه فشان، حال شرابی دارد
ماتم تشنه لبان گر نگرفته ست حباب
از برای چه به تن جامه ی آبی دارد؟
چه غم است از فلک آن را که به غم خوی گرفت
چون سمندر که فراغت ز کبابی دارد
شکوه هرچند که دل را ز غم دوست، سلیم
بی حساب است، ولی حرف حسابی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
از چشم من خیال تو بیرون نمی رود
لیلی ز پیش دیده ی مجنون نمی رود
از بس دلم به تیر تو الفت گرفته است
از خانه ی کمان تو بیرون نمی رود
در دل هزار درد و لب از ناله بسته ایم
از زخم ما چو لاله و گل خون نمی رود
هرکس که جامی از می حکمت کشیده است
از پای خم به پیش فلاطون نمی رود
خوش جلوه ای به باغ سخن می کند سلیم
سرو روان چو کلک تو موزون نمی رود
لیلی ز پیش دیده ی مجنون نمی رود
از بس دلم به تیر تو الفت گرفته است
از خانه ی کمان تو بیرون نمی رود
در دل هزار درد و لب از ناله بسته ایم
از زخم ما چو لاله و گل خون نمی رود
هرکس که جامی از می حکمت کشیده است
از پای خم به پیش فلاطون نمی رود
خوش جلوه ای به باغ سخن می کند سلیم
سرو روان چو کلک تو موزون نمی رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
ای خوش آن روز که آن سیب ذقن سبز شود
هرچه می گویمت ای عهدشکن سبز شود
مطلبی قصد کند هرکه حدیثی سر کرد
می زنم حرف خط او که سخن سبز شود
باغبان بس که ز عشق تو جنون یافت رواج
چوب گل را نگذارد به چمن سبز شود
تب سوزان محبت که هلاکش گردم
نگذارد که مرا موی به تن سبز شود
هرکه با تیغ شهادت نشود کشته سلیم
سبزه بر تربتش از آب دهن سبز شود
هرچه می گویمت ای عهدشکن سبز شود
مطلبی قصد کند هرکه حدیثی سر کرد
می زنم حرف خط او که سخن سبز شود
باغبان بس که ز عشق تو جنون یافت رواج
چوب گل را نگذارد به چمن سبز شود
تب سوزان محبت که هلاکش گردم
نگذارد که مرا موی به تن سبز شود
هرکه با تیغ شهادت نشود کشته سلیم
سبزه بر تربتش از آب دهن سبز شود