عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
رشکم ز گفتگوی تو خاموش می کند
نامت نمی برم که دلم گوش می کند
آیینه را وصال تو خوش روی داده است
عشرت همیشه رند نمدپوش می کند
بال هما به شهپر مصرع نمی رسد
دولت ازان طلب که سخن گوش می کند
صورت نبست در دل ما کینه ی کسی
آیینه هرچه دید، فراموش می کند
خواهد سلیم چید گلی از وصال او
خمیازه سخت خدمت آغوش می کند
نامت نمی برم که دلم گوش می کند
آیینه را وصال تو خوش روی داده است
عشرت همیشه رند نمدپوش می کند
بال هما به شهپر مصرع نمی رسد
دولت ازان طلب که سخن گوش می کند
صورت نبست در دل ما کینه ی کسی
آیینه هرچه دید، فراموش می کند
خواهد سلیم چید گلی از وصال او
خمیازه سخت خدمت آغوش می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
دل به تدبیر رهایی چو به سویم بیند
چون گره، بسته ی صد سلسله مویم بیند
صاف سرچشمه ی حیوان، تهی از دردی نیست
خضر کو تا می یکدست سبویم بیند
آنکه منعم کند از باده ی گلگون دایم
نتواند ز حسد رنگ به رویم بیند!
چون روم از سر کوی تو، به من هرکه رسد
گره گریه ی پنهان ز گلویم بیند
خضر آن گه شود از همتم آگه که سلیم
مرده از تشنه لبی بر لب جویم بیند
چون گره، بسته ی صد سلسله مویم بیند
صاف سرچشمه ی حیوان، تهی از دردی نیست
خضر کو تا می یکدست سبویم بیند
آنکه منعم کند از باده ی گلگون دایم
نتواند ز حسد رنگ به رویم بیند!
چون روم از سر کوی تو، به من هرکه رسد
گره گریه ی پنهان ز گلویم بیند
خضر آن گه شود از همتم آگه که سلیم
مرده از تشنه لبی بر لب جویم بیند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
غبار خط نوخیزت ز سوی مشک می آید
نسیم کوچه ی زلفت ز روی مشک می آید
عرق نوعی معطر می چکد از حلقه ی زلفت
که پنداری مگر از شست و شوی مشک می آید
به یاد خط و خال او ز دل بیرون رود هوشم
به محفل در میان چون گفتگوی مشک می آید
به وصل نسیه جان دادن، صلاح سینه ریشان است
که از سودای نقدا نقد بوی مشک می آید
سلیم از هر کجا عطار گلشن بار می بندد
به چین زلف او در جستجوی مشک می آید
نسیم کوچه ی زلفت ز روی مشک می آید
عرق نوعی معطر می چکد از حلقه ی زلفت
که پنداری مگر از شست و شوی مشک می آید
به یاد خط و خال او ز دل بیرون رود هوشم
به محفل در میان چون گفتگوی مشک می آید
به وصل نسیه جان دادن، صلاح سینه ریشان است
که از سودای نقدا نقد بوی مشک می آید
سلیم از هر کجا عطار گلشن بار می بندد
به چین زلف او در جستجوی مشک می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
بر رخت راه نگاه از گلستان بیرون رود
شانه در زلف تو از موی میان بیرون رود
می روی از باغ و گل ها را پریشان می کنی
چون عزیزی کز میان دوستان بیرون رود
چون بسوزم، هر نفس خاکسترم از شوق گل
بی نسیمی همچو دود از آشیان بیرون رود
گر گل از بلبل حجابی می کند باور مکن
باش چندان کز گلستان باغبان بیرون رود
نه همین تنها ره کنعان زلیخا بسته است
می برد غیرت به هر سو کاروان بیرون رود
بس که دارم یار دور افتاده ای در هر دیار
می روم از خود، به هر سو کاروان بیرون رود
ذوق مستی آن کسی دارد که چون بلبل سلیم
در بهار آید به باغ و در خزان بیرون رود
شانه در زلف تو از موی میان بیرون رود
می روی از باغ و گل ها را پریشان می کنی
چون عزیزی کز میان دوستان بیرون رود
چون بسوزم، هر نفس خاکسترم از شوق گل
بی نسیمی همچو دود از آشیان بیرون رود
گر گل از بلبل حجابی می کند باور مکن
باش چندان کز گلستان باغبان بیرون رود
نه همین تنها ره کنعان زلیخا بسته است
می برد غیرت به هر سو کاروان بیرون رود
بس که دارم یار دور افتاده ای در هر دیار
می روم از خود، به هر سو کاروان بیرون رود
ذوق مستی آن کسی دارد که چون بلبل سلیم
در بهار آید به باغ و در خزان بیرون رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
خنده ی شوخ تو فرصت به تغافل ندهد
زلف در بردن دل صرفه به کاکل ندهد
هر کجا زلف پریشان تو باشد، چه عجب
باغبان گر به چمن آب به سنبل ندهد
وصل خوبان به دو پیمانه ی می موقوف است
باغبان تا نشود مست، به کس گل ندهد
عشق را فایده ای نیست ز جمعیت حسن
زر گل، سود پریشانی بلبل ندهد
رزق هرچند که خود می رسد، آن به که کسی
پشت چون سایه به دیوار توکل ندهد
نیست سامان جهان قابل اظهار سلیم
کاشکی این همه گل عرض تجمل ندهد
زلف در بردن دل صرفه به کاکل ندهد
هر کجا زلف پریشان تو باشد، چه عجب
باغبان گر به چمن آب به سنبل ندهد
وصل خوبان به دو پیمانه ی می موقوف است
باغبان تا نشود مست، به کس گل ندهد
عشق را فایده ای نیست ز جمعیت حسن
زر گل، سود پریشانی بلبل ندهد
رزق هرچند که خود می رسد، آن به که کسی
پشت چون سایه به دیوار توکل ندهد
نیست سامان جهان قابل اظهار سلیم
کاشکی این همه گل عرض تجمل ندهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
صبرم از درد تو تکلیف مداوا می کند
از سر زلف تو دل را چون گره وا می کند
همچو فرهادی نخواهی یافت ای شیرین، ولی
چون تویی را او ز سنگ خاره پیدا می کند
هر نفس در صحبت احباب، عید دیگر است
موج ازان هردم بغل گیری به دریا می کند
زین طرف عجز و نیاز و زان طرف دشنام و ناز
در میان ما و او قاصد تماشا می کند!
می شمارد داغ های سینه ام را آسمان
شیشه ی ساعت حساب ریگ صحرا می کند
پوست بیش از خرقه دارد بخیه در اندام من
تیغ مژگان با اسیران تو اینها می کند
در سماع آیم ز ذوق رقص او من هم سلیم
گردبادی تا به صحرا دست بالا می کند
از سر زلف تو دل را چون گره وا می کند
همچو فرهادی نخواهی یافت ای شیرین، ولی
چون تویی را او ز سنگ خاره پیدا می کند
هر نفس در صحبت احباب، عید دیگر است
موج ازان هردم بغل گیری به دریا می کند
زین طرف عجز و نیاز و زان طرف دشنام و ناز
در میان ما و او قاصد تماشا می کند!
می شمارد داغ های سینه ام را آسمان
شیشه ی ساعت حساب ریگ صحرا می کند
پوست بیش از خرقه دارد بخیه در اندام من
تیغ مژگان با اسیران تو اینها می کند
در سماع آیم ز ذوق رقص او من هم سلیم
گردبادی تا به صحرا دست بالا می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
دل بی لبت شکفته به ساغر نمی شود
کاری ست این که بی تو میسر نمی شود
ما عاجزان به عشق تو پیوند چون کنیم؟
دندان مور، قبضه ی خنجر نمی شود
در کارها به صورت و معنی تفاوت است
آیینه همچو سد سکندر نمی شود
پای ادب دراز به اندازه می کنیم
از ما کسی چو آب گهر تر نمی شود
دل می برد پیام، به قاصد چه حاجت است
پرواز کبک همچو کبوتر نمی شود
هرگز کسی سلیم مربی خود نشد
تقصیر قطره نیست که گوهر نمی شود
کاری ست این که بی تو میسر نمی شود
ما عاجزان به عشق تو پیوند چون کنیم؟
دندان مور، قبضه ی خنجر نمی شود
در کارها به صورت و معنی تفاوت است
آیینه همچو سد سکندر نمی شود
پای ادب دراز به اندازه می کنیم
از ما کسی چو آب گهر تر نمی شود
دل می برد پیام، به قاصد چه حاجت است
پرواز کبک همچو کبوتر نمی شود
هرگز کسی سلیم مربی خود نشد
تقصیر قطره نیست که گوهر نمی شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
نهال ما که چو نی پر ز بند می روید
ازو چو غنچه دل مستمند می روید
چنان ز عشق به دل داغ سوختن بردم
که بعد مرگ ز خاکم سپند می روید
ز آرزوی سر زلف او من آن صیدم
که هر کجا که نهم پا، کمند می روید
نصیب من دم آبی نشد ز همت من
چو سبزه ای که ز جای بلند می روید
به هر چمن که گشاید سلیم زخم نهان
ز شاخ، غنچه ی او هرزه خند می روید
ازو چو غنچه دل مستمند می روید
چنان ز عشق به دل داغ سوختن بردم
که بعد مرگ ز خاکم سپند می روید
ز آرزوی سر زلف او من آن صیدم
که هر کجا که نهم پا، کمند می روید
نصیب من دم آبی نشد ز همت من
چو سبزه ای که ز جای بلند می روید
به هر چمن که گشاید سلیم زخم نهان
ز شاخ، غنچه ی او هرزه خند می روید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
آیینه از خیال رخش آفتاب شد
جام تهی ز یاد لبش پر شراب شد
ساقی به دست او برسان زود باده را
کز حسرت لبش دل پیمانه آب شد
در باغ بی لب تو کشیدم ز سینه آه
بر شاخ، غنچه چون دل بلبل کباب شد
با چشم تر به یاد تو رفتیم ازین جهان
چون طفل خردسال که گریان به خواب شد
بی طاقتی به کار محبت مکن سلیم
سیماب، کشته از سبب اضطراب شد
جام تهی ز یاد لبش پر شراب شد
ساقی به دست او برسان زود باده را
کز حسرت لبش دل پیمانه آب شد
در باغ بی لب تو کشیدم ز سینه آه
بر شاخ، غنچه چون دل بلبل کباب شد
با چشم تر به یاد تو رفتیم ازین جهان
چون طفل خردسال که گریان به خواب شد
بی طاقتی به کار محبت مکن سلیم
سیماب، کشته از سبب اضطراب شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
بس که بر من چشم او افسون سودا می دمد
جای ناخن، حلقه ی زنجیرم از پا می دمد
هرکه را داغی به دل دیدم، ز حسرت سوختم
هوش از من می برد این گل ز هرجا می دمد
هیچ کس از کار من در راه عشق آگاه نیست
گل اگر بر دست گیرم، خارم از پا می دمد
بس که خار حسرتم بی روی او در دل شکست
همچو گلبن، جای مو، خارم ز اعضا می دمد
جنس سودایی که ما داریم از معموره نیست
این گل خودروی از دامان صحرا می دمد
عشق نگذارد که تأثیری شود ظاهر سلیم
این همه افسون که بر یوسف زلیخا می دمد
جای ناخن، حلقه ی زنجیرم از پا می دمد
هرکه را داغی به دل دیدم، ز حسرت سوختم
هوش از من می برد این گل ز هرجا می دمد
هیچ کس از کار من در راه عشق آگاه نیست
گل اگر بر دست گیرم، خارم از پا می دمد
بس که خار حسرتم بی روی او در دل شکست
همچو گلبن، جای مو، خارم ز اعضا می دمد
جنس سودایی که ما داریم از معموره نیست
این گل خودروی از دامان صحرا می دمد
عشق نگذارد که تأثیری شود ظاهر سلیم
این همه افسون که بر یوسف زلیخا می دمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
گل از هوای تو در رنگ و بو نمی گنجد
ز شوق لعل تو می در سبو نمی گنجد
چو مو ضعیف شدم در هوای صحبت تو
ولی میان تو و غیر، مو نمی گنجد
در آشنایی دل ها چه باعثی باید
که در میان دو آیینه رو نمی گنجد
فزون ز طاقت منصور بود مستی عشق
شکوه سیل بهاری به جو نمی گنجد
سلیم زحمت بیهوده می کشند احباب
به زخم سینه ی تنگم رفو نمی گنجد
ز شوق لعل تو می در سبو نمی گنجد
چو مو ضعیف شدم در هوای صحبت تو
ولی میان تو و غیر، مو نمی گنجد
در آشنایی دل ها چه باعثی باید
که در میان دو آیینه رو نمی گنجد
فزون ز طاقت منصور بود مستی عشق
شکوه سیل بهاری به جو نمی گنجد
سلیم زحمت بیهوده می کشند احباب
به زخم سینه ی تنگم رفو نمی گنجد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
از بزم می چو آن قد رعنا بلند شد
آتش چو شمع از سر مینا بلند شد
از بس به سینه ی آه شکستم ز بیم او
دودم چو مجمر از همه اعضا بلند شد
پهلو به بستری که نهادم، ز سوز دل
آه و فغان ز صورت دیبا بلند شد
دیوانگان او چو خس و خار می دوند
تا دست گردباد ز صحرا بلند شد
هرجا حدیث ما رود، او نیز داخل است
نام فلک ز دشمنی ما بلند شد
آه و فغان من به فلک شعله زد سلیم
بگریز ای حریف که غوغا بلند شد
آتش چو شمع از سر مینا بلند شد
از بس به سینه ی آه شکستم ز بیم او
دودم چو مجمر از همه اعضا بلند شد
پهلو به بستری که نهادم، ز سوز دل
آه و فغان ز صورت دیبا بلند شد
دیوانگان او چو خس و خار می دوند
تا دست گردباد ز صحرا بلند شد
هرجا حدیث ما رود، او نیز داخل است
نام فلک ز دشمنی ما بلند شد
آه و فغان من به فلک شعله زد سلیم
بگریز ای حریف که غوغا بلند شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
گلستان را سرو نوخیز قدش آباد کرد
فتنه را شاگردی مژگان او استاد کرد
بس که مرغان چمن از دام او ترسیده اند
سرو را قمری خیال سایه ی صیاد کرد
جای ماتم نیست چون روز شهادت می رسد
عید قربان است، می باید مبارکباد کرد
می کنم چندان که فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد
از خس و خاری که بلبل را ز گل در دل شکست
آشیانی می تواند بهر خود آباد کرد
بر ورق صد صورت شیرین کشم هردم سلیم
عشق در دستم قلم را تیشه ی فرهاد کرد
فتنه را شاگردی مژگان او استاد کرد
بس که مرغان چمن از دام او ترسیده اند
سرو را قمری خیال سایه ی صیاد کرد
جای ماتم نیست چون روز شهادت می رسد
عید قربان است، می باید مبارکباد کرد
می کنم چندان که فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد
از خس و خاری که بلبل را ز گل در دل شکست
آشیانی می تواند بهر خود آباد کرد
بر ورق صد صورت شیرین کشم هردم سلیم
عشق در دستم قلم را تیشه ی فرهاد کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
بی نیازی عارفان را کارسازی می کند
سرو از آزادی خود سرفرازی می کند
می گزد انگشت از ضعف وجود من هلال
شعله ی مهر و محبت جانگدازی می کند
دوست گر از لطف خواهد بخیه بر زخمم زند
تار زلفش کوتهی با آن درازی می کند
گرم آتشبازی ام چون دید در طفلی پدر
گفت این بدبخت، مشق عشقبازی می کند
می زنم بر سینه سنگ از عشق او دایم سلیم
این چنین دیوانه خود را دلنوازی می کند
سرو از آزادی خود سرفرازی می کند
می گزد انگشت از ضعف وجود من هلال
شعله ی مهر و محبت جانگدازی می کند
دوست گر از لطف خواهد بخیه بر زخمم زند
تار زلفش کوتهی با آن درازی می کند
گرم آتشبازی ام چون دید در طفلی پدر
گفت این بدبخت، مشق عشقبازی می کند
می زنم بر سینه سنگ از عشق او دایم سلیم
این چنین دیوانه خود را دلنوازی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
سرشک شوق تو آبی به جوی ما آورد
غبار کوی تو رنگی به روی ما آورد
جهان سفله اگر داد جرعه ی آبی
همان نفس چو می آن را به روی ما آورد
رسید لشکر خط، عاشقان ز جا رفتند
جهان ترا به سر گفتگوی ما آورد
به می فروش بگویید رحم خوش چیزی ست
خمار، رعشه به دست سبوی ما آورد
سلیم قطره ی آبی نمی توان خوردن
چه دست بود که غم بر گلوی ما آورد
غبار کوی تو رنگی به روی ما آورد
جهان سفله اگر داد جرعه ی آبی
همان نفس چو می آن را به روی ما آورد
رسید لشکر خط، عاشقان ز جا رفتند
جهان ترا به سر گفتگوی ما آورد
به می فروش بگویید رحم خوش چیزی ست
خمار، رعشه به دست سبوی ما آورد
سلیم قطره ی آبی نمی توان خوردن
چه دست بود که غم بر گلوی ما آورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
دلم آن زلف سیه برد و تغافل دارد
که سر زلف ندارد، خم کاکل دارد
از سر شوق رود تا پی آن طرف کلاه
غنچه دامن به میان از پر بلبل دارد
صبح شد، مست من از خواب صبوحی برخیز!
که صبا آمده و رقعه ای از گل دارد
مشکلی نیست که از عشق تو آسان نشود
در ره شوق تو سیلاب فنا پل دارد
مرد دنیا که خورد باده، ترقی نکند
سنگ در آب، همه رو به تنزل دارد
بی نیاز از کرم اهل جهانیم سلیم
نیست محتاج کسی، هرکه توکل دارد
که سر زلف ندارد، خم کاکل دارد
از سر شوق رود تا پی آن طرف کلاه
غنچه دامن به میان از پر بلبل دارد
صبح شد، مست من از خواب صبوحی برخیز!
که صبا آمده و رقعه ای از گل دارد
مشکلی نیست که از عشق تو آسان نشود
در ره شوق تو سیلاب فنا پل دارد
مرد دنیا که خورد باده، ترقی نکند
سنگ در آب، همه رو به تنزل دارد
بی نیاز از کرم اهل جهانیم سلیم
نیست محتاج کسی، هرکه توکل دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
دود از جگرم زمزمه ی چنگ برآورد
این نغمه ندانم به چه آهنگ برآورد
آخر هوس خنده ی بیهوده درین باغ
چون غنچه ام از ذوق دل تنگ برآورد
پروانه ام و بایدم از قسمت نایاب
آتش ز پی سوختن از سنگ برآورد
رحمی که ز شوق می وصل تو چو نرگس
در دست مرا جام تهی زنگ برآورد
یک گل چو سلیم از چمن وصل تو چیدم
چون دست حنا بسته کفم رنگ برآورد
این نغمه ندانم به چه آهنگ برآورد
آخر هوس خنده ی بیهوده درین باغ
چون غنچه ام از ذوق دل تنگ برآورد
پروانه ام و بایدم از قسمت نایاب
آتش ز پی سوختن از سنگ برآورد
رحمی که ز شوق می وصل تو چو نرگس
در دست مرا جام تهی زنگ برآورد
یک گل چو سلیم از چمن وصل تو چیدم
چون دست حنا بسته کفم رنگ برآورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
در چمنم شمشاد من گر شانه بر کاکل زند
باد از هر سو که آید طعنه بر سنبل زند
مهربانی های گل را بین که وقت بیخودی
هردم از شبنم گلابی بر رخ بلبل زند
در طریق عشقبازی از کسی کم نیستم
موج سیلاب غمم پهلو به طاق پل زند
شور سودا در سرش افزون شد از بوی بهار
باغبان خوب است بلبل را به چوب گل زند
کرد تسخیر خراسان و عراق از ساحری
خیمه می خواهد سلیم اکنون سوی کابل زند
باد از هر سو که آید طعنه بر سنبل زند
مهربانی های گل را بین که وقت بیخودی
هردم از شبنم گلابی بر رخ بلبل زند
در طریق عشقبازی از کسی کم نیستم
موج سیلاب غمم پهلو به طاق پل زند
شور سودا در سرش افزون شد از بوی بهار
باغبان خوب است بلبل را به چوب گل زند
کرد تسخیر خراسان و عراق از ساحری
خیمه می خواهد سلیم اکنون سوی کابل زند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
قلم من که سخن با ورق دل دارد
همچو خورشید بسی صفحه ی باطل دارد
بود از شوق خرابات و حرم هر بیتم
لیلی عشوه طرازی که دو محمل دارد!
گر به تعمیر نشد حاجت این دیر خراب
خم می پای چو طاووس چه در گل دارد؟
چند خمیازه دهد ساغر ما را چون گل
آخر از شیشه بپرسید چه در دل دارد
باده ی عیش تمنا مکن از جام هلال
شیشه ی سبز فلک، زهر هلاهل دارد
این که هردم به سر خرمن ما می تازد
کیست کز برق بپرسد که چه حاصل دارد
نرود از سر راه تو چو گل، پنداری
ریشه از جوهر خود آینه در گل دارد
چه غم از آفت چشم بد اختر، که سلیم
داغ تعویذ خود از زخم، حمایل دارد
همچو خورشید بسی صفحه ی باطل دارد
بود از شوق خرابات و حرم هر بیتم
لیلی عشوه طرازی که دو محمل دارد!
گر به تعمیر نشد حاجت این دیر خراب
خم می پای چو طاووس چه در گل دارد؟
چند خمیازه دهد ساغر ما را چون گل
آخر از شیشه بپرسید چه در دل دارد
باده ی عیش تمنا مکن از جام هلال
شیشه ی سبز فلک، زهر هلاهل دارد
این که هردم به سر خرمن ما می تازد
کیست کز برق بپرسد که چه حاصل دارد
نرود از سر راه تو چو گل، پنداری
ریشه از جوهر خود آینه در گل دارد
چه غم از آفت چشم بد اختر، که سلیم
داغ تعویذ خود از زخم، حمایل دارد