عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دل نه جز غصّه محرمی دارد
نه به جز ناله همدمی دارد
دهنت تازه کرد ریش دلم
گرچه در حقه مرهمی دارد
تو نه آنی که گر بمیرم من
از غم من تو را غمی دارد
چه نهان دارم ای رقیب از تو
که به تو هرگزم نمی دارد
بازم آواز نی ببرد از هوش
وقت نی خوش که خوش دمی دارد
تا خیالی به ترک عالم گفت
به سر خویش عالمی دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
دل به یاد لب لعلت سخن از نوش نکرد
خون شد و حقّ نمک هیچ فراموش نکرد
زلف تو دست به تاراج دل ما نگشاد
ماه را تا ز شب تیره سیه پوش نکرد
هرکه در راه تو پا از سر همّت ننهاد
دست با شاهد مقصود در آغوش نکرد
ظاهراً نالهٔ جانسوز نی از جایی بود
که زدندش به دهن آخر و خاموش نکرد
ماجرایی که ز دل اشک خیالی می گفت
سخنی بود چو دُر لیک کسی گوش نکرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
دلم جز با غمت خرّم نباشد
دوای ریش جز مرهم نباشد
اگر شبهای تنهایی رفیقم
غمِ روی تو باشد غم نباشد
تویی مقصودم از جان ورنه بی تو
نباشد غم اگر جان هم نباشد
گرم چیزی نباشد هیچ در دل
تو باشی هیچ چیزی کم نباشد
دلی بی غم طلب کردم خرد گفت
مجو چیزی که در عالم نباشد
چه سود از لاف یاری ای خیالی
چو بنیاد وفا محکم نباشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
دل جفای خطت از دور قمر می داند
فتنهٔ چشم تو را عین نظر می داند
آنچه دوش از ستم زلف تو بر من بگذشت
گر تو آگاه نیی باد سحر می داند
گِرد کویت چو صبا بی سروپا می گردد
هر که در راه غمت پای ز سر می داند
گفتمش رو که تو چیز دگری حور نیی
گر بگویم ملکی چیز دگر می داند
هنر محتسب این است که هردم جایی
می کند عیب منِ مست و هنر می داند
غیر از این شیوه خیالی که به یاد رخ توست
به خیال دهنت هیچ اگر می داند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دلم از زلف تو پا بستهٔ سودا آمد
بی دُر وصل توام اشک به دریا آمد
گفته بودی که بپرهیز ز تیر نظرم
چون نرفتیم پیِ گفت تو برما آمد
آب را از نظر انداخت روان مردم چشم
سوی او مژدهٔ خاک قدمت تا آمد
کلک نقّاش قدر چون صور حُسن کشید
ز آن میان نقش دهان تو چه گویا آمد
ای خیالی گله از شیوهٔ آن چشم مکن
این بلاها همه بر ما چو ز بالا آمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
دل در آن زلف شد و روی دل افروز ندید
وه که هیچ از سر زلف تو کسی روز ندید
وقت دل گرم نشد تا ز غم عشق نسوخت
عود خوشبوی نشد تا الم سوز ندید
خویش را بر صف عشاق زدن کام دل است
عقل را عشق در این معرکه فیروز ندید
دیده استاد تر از چشم تو در دور قمر
هندوی عربده جوی ستم آموز ندید
تا خیالی طرف غمزهٔ شوخ تو گرفت
چه جفاها که از آن ناوک دلدوز ندید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
راستی را شیوه یی کآن سرو قامت می کند
گر به قصد سرکشی نبوَد قیامت می کند
دوش فکر ماه می کردم که جانان رخ نمود
روشنم شد این که اظهار کرامت می کند
ناصح ما از هنر بویی ندارد غیر از این
کاو به چندین عیب خود ما را ملامت می کند
دل به یاد غمزه اش پیوسته بیمار از چه روست
زآن قد و قامت چو کسب استقامت می کند
ای خیالی گریه افزون کن که فردا پیش دوست
بی دلان را آب رو اشک ندامت می کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
روی تو طعنه بر گُل سیراب می زند
لعل تو خنده بر شکر ناب می زند
سنبل شکسته خاطر از آن است در چمن
کز رشک سبزهٔ خطِ تو تاب می زند
خوش وقت نرگس تو که در عین سرخوشی
پیوسته در میانهٔ گل خواب می زند
در آرزوی خیل خیال تو هر شبی
باران اشک خانهٔ چشم آب می زند
روی از درش متاب خیالی به هیچ باب
چون مرد عشق لاف از این باب می زند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
ز بهر غارت جان عشق لشکر اندازد
به هر دیار که رو آورد براندازد
گهی که چشم تو فرمان دهد به خون ریزی
نخست تیغ تو از ذوق آن سراندازد
میان ما و غمت محرمی ست لیک رقیب
بر آن سر است که ما را به هم دراندازد
مرا ز پای در انداخت دست محنت تو
هزار بار برآنم که دیگر اندازد
کمان کین مکش ای فتنه جو که نزدیک است
که مرغ روح ز سهم بلا پر اندازد
اگر حدیث خیالی به حشرگاه رسد
ز عشق ولوله در صفّ محشر اندازد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ز غمزه چشم تو چون تیر در کمان آورد
خطت به ریختن خون من نشان آورد
کمند زلف تو یارب چه راهزن دزدی ست
که بُرد نقد دل ما و رو به جان آورد
به نازکی کمرت هر دلی که از مردم
ربوده بود به یک نکته در میان آورد
به یاد لطف عذار تو مردم چشمم
هزار بار دم آب در دهان آورد
گذشته بود خیالی ز کوی رسوایی
خیال زلف تواش باز موکشان آورد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
سپاه عشق از آن لحظه خیمه بالا زد
که سرو قامت جانان علَم به صحرا زد
ببار بر سرم ای ابر مرحمت نفسی
که برقِ شوقِ تو آتش به خرمن ما زد
اسیر زلف تو ز آن شد دلم که روز نخست
به نقد قلب در آن حلقه لاف سودازد
لبت به نکتهٔ شیرین چنان سخندان شد
که خنده بر دم جان پرور مسیحا زد
گهی رسید خیالی به کعبهٔ معنی
که از منازل دعوی دم تبرّا زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
سرشک تا به کی از چشم آن و این افتد
مباد کز نظر خلق بر همین افتد
مگو به مردم بیگانه راز خود ای اشک
چنان مکن که حدیث تو بر زمین افتد
خوش است خلد برین و دلم نمی خواهد
که بی جمال تو هرگز نظر بر این افتد
کسی که قدّ تو بیند نه بیند ابرویت
چگونه کج نگرد هر که راست بین افتد
چو دل فتاد خیالی به دست خوش دارش
که باز دیر بیاید که این چنین افتد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
سرو هرگز در چمن کاری چنین زیبا نکرد
کز خجالت پیش بالای تو سر بالا نکرد
نقد جان در حلقهٔ زلف تو بازاری نیافت
تا متاعِ خوشدلی را در سر سودا نکرد
اشک را زآن رو فکندم از نظر کاندر رهت
زو ندیدم آب رویی تا مرا رسوا نکرد
ماجرای آب چشم گوهر افشان مرا
تا شنید آن بی وفا دیگر گذر بر ما نکرد
با خیالی روزگاری لعل شیرین کار تو
گفت روزی چارهٔ کارت کنم امّا نکرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
سروِ قدّت طرف باغ چو پا می ماند
شمشاد ز حیرت به هوا می ماند
با سر زلف تو مرغی که در آویخت چو من
هیچ شک نیست که در دام بلا می ماند
آب چشم است که بر خاک رهت خواهد ماند
یادگاری که پس از مرگ ز ما می ماند
زاهد از کبر پلنگ و به حیل روباه است
بنگریدش که در این ره به چها می ماند
کردمی صبر به درد تو ولیکن غم عشق
هرکجا ماند قدم صبر که را می ماند
ای خیالی چو دم از عشق زدی رسوا شو
گر تو رسوا نشوی عشق تو را می ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
سزد که زلف تو آن رخ پی نظاره نماید
چه لازم است مه من که شب ستاره نماید
چنین که نیست به جز پرده مانعی ز جمالت
امید هست که او نیز پاره پاره نماید
شبی کز ابروی شوخت میان گوشه نشینان
حکایتی گذرد ماه نو کناره نماید
گهی که راست کند قامت تو تیر بلا را
خرد که کار برآر است هیچکاره نماید
کسی ز راز دل و دیده کی خبر شود اینجا
مگر که اشک من این راز آشکاره نماید
نمود با دل سختش تصوّر تو خیالی
چو آبگینه که تیزی به سنگ خاره نماید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
شبی کآن ماه با ما خوش برآید
عجب نبود که روز غم سرآید
درآمد از در و شد خانه روشن
دگر با ما از این در می درآید
مرا تشویش اشک ای دیده بر شد
به کویش بعد از این تا کمتر آید
به آب دیده در دل تخم مهرش
همی کارم ولی با خون برآید
خیالی در فن شوخی محال است
که فرزندی چو او از مادر آید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
ز بس کز گریه چشم من به خونِ ناب می سازد
مرا در پیش مردم دم به دم بی آب می سازد
مگر دارد کمینی بر دل بیدار من چشمت
که هر ساعت به نازی خویش را در خواب می سازد
سبب رنج و غمت شد راحت و عیش مرا، بنگر
که چون بی خانمانی را خدا اسباب می سازد
صبا چون با سر زلف تو دست آویز می گردد
ز غم جمعی پریشان حال را در تاب می سازد
خیالی را که می سوزد از آن لب وعدهٔ بوسی
که بیمار تب هجر تو را عنّاب می سازد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
طالب دردِ عشق تو فکر دوا نمی کند
ورنه به جان بی دلان عشق چه ها نمی کند
هرچه در آن رضای تو نیست اگرچه طاعت است
جان به هوس نمی خرد دل به رضا نمی کند
وه که به جان دیگری غمزهٔ شوخِ توستم
می کند و رعایتِ خاطر ما نمی کند
گفتم اگر وفا کنی صرف تو باد عمر من
گفت برو که با کسی عمر وفا نمی کند
دوش سگ در توام گفت در عنایتی
باز کنم به روی تو، گفت، چرا نمی کند
هر نفس از زبان تو خواری خود به گوش خود
می شنود خیالی و غیر دعا نمی کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
عاقبت حسرتِ لعل تو دلم را خون کرد
داغ سودای مرا فکر خطت افزون کرد
دیده را از قبل اشک هر آن راز که بود
به خیالت همه را دوش ز دل بیرون کرد
حلقه یی از شکن سلسلهٔ موی تو بود
زلف لیلی که به هر شیوه دلی مجنون کرد
دل بشد در طلب وصل و نشد معلومم
که چسان رفت در این راه و به آخر چون کرد
چنگ در پردهٔ عشّاق زد و راست نشد
عود سازی که در این دایره بی قانون کرد
هیچ کس خرده بر اشعار خیالی نگرفت
تا به وصف قد تو طبع خرد موزون کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
غم نیست اگر زلفت با فتنه سری دارد
چون نرگس دلجویت با ما نظری دارد
از حالِ دل ریشم تیر تو خبردار است
ز آن روی که او گه گه زاین ره گذری دارد
گویند شکر ذوقی دارد به مذاق امّا
نوش لب شیرینت ذوق دگری دارد
ای مه شب عیشم را بر هم مزن و پرهیز
از آه سحر خیزان کآخر اثری دارد
با ملک جهان میلی ز آن نیست خیالی را
کز عالم درویشی اندک خبری دارد