عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۶
اضحکنی بنظرة، قلت له فهٰکذی
شرفنی بحضرة، قلت له فهٰکذی
جاء امیر عشقه ازعجنی جنوده
امددنی بنصرة، قلت له فهٰکذی
جملنی جماله، نورنی هلاله
اطربنی بسکرة، قلت له فهٰکذی
یسکن فی جوارنا، تسکن منه نارنا
یدهشنا بعشرة، قلت له فهٰکذی
نور وجهه الدجیٰ، صدق لطفه الرجا
اکرمنی بزورة، قلت له فهٰکذی
نال فوادی کاسه عظمه و باسه
فاز به بخمرة، قلت له فهٰکذی
من تبریز شمس دین یسمع منی الانین
یکرمنی بسفرة، قلت له فهٰکذی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۷
قد اسکرنی ربی من قهوة مد راری
واستغرقنی الساقی من نائله الجاری
یا قهوة اجلالی، یا دافع بلبالی
ما جأت هنا الا کی تکشف اسراری
قد کلفنی عشقی، والصبوة لا تشفی
اصعدت به عمری، ادرکت به ثاری
سقیا لک یا ساقی، من نائلک الباقی
لا تسر الیٰ صدری، انی لک یا ساری
فزنا بمطایاکم جدنا بعطایاکم
من اسعد یلقاکم لا یلدغه ضاری
ذاالحال حوالینا و انشق به عینا
لا زال لنا زینا من حلة انواری
یا سمعی و یا شمعی یا سکری و یا شکری
یا راحی و یا روحی من غیرک اغیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۸
الا فی العشق تشریفی و عیدی
تعالوا نحو عشق مستزید
دعانا من تعالیٰ عن حدود
نجی المحدود بالعین الحدید
دعانا بحر ذی ماء فرات
فانکرنا التیمم بالصعید
دعانا خالق کل دعاء
تخاسر عندنا کل بعید
نسینا کل شی ء مذ ذکرنا
مقامات تعالت عن ندید
بدایات نهایات لدیها
مجال الروح فی جد جدید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۹
نسیت الیوم من عشقی صلاتی
فلا ادری عشائی من غداتی
فوجهک سیدی شمسی و بدری
و نثری منک یاقوت الزکاة
نداک سکرة الارواح طرا
و فی لقیاک طاعة کل ناتی
لقد نهج الهویٰ منهاج کبد
فضاعت فی مناهجه ثباتی
و ادنیٰ ما لقینا فی هواه
حیٰوة فی حیٰوة فی حیات
تشبثنا باذیال کرام
باید تایبات آیبات
فما اغنی التشبث للسکاریٰ
و ما انتفعوا بآیات النجاة
و انی الاستقامة والتوقی
لقلب بعد شرب المنکرات؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۳
املأ قدح البقا ندیمی
من خمرة دنک القدیم
صحح المی وداو سقمی
من غمزة لحظک السقیم
للعشق ظعنت یا مقیما
والظاعن طالب المقیم
قد قیل لمن یراک یوما
بشراک بغایة النعیم
لایدرک عاذلی بعقل
فوارة عشقی القدیم
قدامک روضة المعالی
ایاک سعاد ان تقیمی
هل اغد سعاد ذات یوم
سکران بذلک الحریم
تبریز و شمس دین مولی
ذوالبهجة والید الکریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۴
یا مالک ذمة الزمان
یا فاتح جنة المعانی
لا هوتک موضح المصادر
ناسوتک سلم الامانی
من رام لقاک فی جهات
ردوه بقول لن ترانی
کم اتلفنی بلن حبیبی
لما اتلفنی بلن اتانی
کم رد علی باب وصل
کم عنه رجعت قد دعانی
کم عانق روحه و روحی
کم جالسنی بلا مکان
کم البسنی ببرد تیه
کم اطعمنی و کم سقانی
کم اسکرنی بکاس حب
بین الحرفاء و المغانی
یا قلب کفاک لا تطول
بالله علیک یا لسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۸
ترکبن طبقا عن طبق مولائی
انت کالروح و نحن لک کالاعضاء
کیف یبقیٰ فطنا، من نزل العشق به
کیف یرویٰ کبد ذاب من استسقاء
کم خلفنا و نقضنا لک، لا عهد لنا
خدعة ان ضمن المفلس للایفاء
طال ما ادبنی دهری بالضر ولم
یغن عنی ادب یصرف عنی دائی
عشقت جملة اجزاء وجودی قمرا
عاینتة سحرا من افق الآلاء
لا تؤاخذ فلکا حق اذا فارقه
قمر مثلک یا محترق الاضواء
قلة الصبر و الا انا فی المدح مسی
هل یجوز شبه الشیء بلا اشیاء
یشعر العاشق وهو عجم فی عجم
فیک وارتج لسان العرب العرباء
غلب الفرد علی الشفع بلیٰ واتحدا
ان تثنیٰ شبح فی نظر الحولاء
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۹
اسفا لقلبی یوما هجرالحبیب داری
و تحرقت ضلوعی و جوانحی بناری
و سعادة لیوم نظرالسعود فینا
نزل السهیل سهلا و اقام فی جواری
فدخلت لج بحر بطرا بما اتانی
فغرقت فیه لٰکن نظرالحبیب جاری
فتحت عیون قلبی فرأیت الف بحر
و مراکبا علیها بهوی الهوا سواری
تبریز خص فضلا و ترابه کمالا
بشعاع نور صدر هو افضل الکبار
تبریز اشفعی لی بشفاعة الیٰ من
زعقات وجد قلبی لحقتة بالتواری
و لاجل سوء حالی بتواضعی لدیه
و تعرضی هوانی بهواه والصغار
و تقول لا تقطع کبدا رهین شوق
برجاک ما یرجیٰ و یذوب بالبواری
و تتوب من ذنوبی و تجاسری علیه
و الیه عود قلبی و نهایة الفرار
لمعات شمس دین هو سیدی حقیقا
هی اصل اصل روحی و وراء هاعواری
جمع الالٰه شملا قطعته شقوة لی
فهو الکبیر یعفو لجنایة العثار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۰
لا قی الفراش نارا کن هٰکذا حبیبی
فی النار قد تواریٰ کن هٰکذا حبیبی
ذاق الفراش ذوقا والشمع ذاب شوقا
والدمع منه سارا کن هٰکذا حبیبی
فی العشق مذ رجعنا باللیل ما هجعنا
فی مجلس السکاریٰ کن هٰکذا حبیبی
العاشقون قاموا، ذااللیل لاتناموا
لا تنفروا فرارا کن هٰکذا حبیبی
الوصل سال سیلا مجنون صار لیلیٰ
لیل غدا نهارا کن هٰکذا حبیبی
الشمس فی ضحاها و القلب قد یراها
والعقل فیه حارا کن هٰکذا حبیبی
من الکلیم دلا و الرب قد تجلیٰ
انی آنست نارا کن هٰکذا حبیبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۲
اخرج عن المکان، یا صارم الزمان
واسبح سباح حوت فی قلزم المعانی
لا تبغ اتصالا فالوصل نعت جسم
انی اریٰ دنوا انیٰ من التدانی
العبد لیس یرضیٰ فی رقه شریکا
فالرب کیف یرضیٰ فی ملکه بثانی
هل عاشق تصدیٰ معشوقتین جمعا
اعشق فان فیه تخلیص کل عانی
العشق نور روحی صبح الهویٰ صبوحی
امنیة و فیه مجموعة الامانی
ماالعشق یا معنا یترک انا و انا
تفنیٰ عن المدارک فی خالق الحسان
هٰذاالصدود خانی و النار فی جنانی
یزداد کل یوم عشقی بلا توانی
قلبی علیک یحرص یا رب لا تخلص
یارب زد وقودا سبحان من یرانی
سبحان من یرانی سبحان من رعانی
سبحان من دعانی من غیر امتحان
اسکت فلون خدی او دمعتی تؤدی
عشقا به تعالیٰ عن صفوة المعانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۴
یا ویح نفسنا بفوات الفضائل
یا ویل روحنا بفساد الوسائل
قد حن واشتکیٰ فلذا الصخر باکیا
علی علیٰ هجران فخرالقبایل
لو ان فراقی حمل الطور والصفا
زمانا یسیرا هدمت بالزلازل
لو ان شرارا من هوانا تبلجت
علیٰ ظاهری احرقت کل العواذل
لو ان قلیلا من جمالک اثرت
علی البر لم توحش فلا بالقوافل
بحق وصال نورالقلب فضله
بنور نآی عن درکه کل فاضل
و حرمة اسرار جرت و لطایف
کنیت بها سرا و لست بقایل
و جودک و النعماء ما لم تسمه
لسانی و قلبی عنه لیس بزائل
تجود بوصل مشرق باهر نریٰ
به جملة حاجاتنا و المسائل
فانی لا اسطاع زورة زایر
بجفنین مقروحین در الهوامل
ارید ترابا من تراب فنائه
مدبر نورالعین منی و کاحلی
اکل ثریٰ تبریز مثل ترابه
فلا کان جسم قال روحی ممائلی
فلا زال شمس الدین مولا و سیدا
و ذو منة فی ذمتی وهو کافلی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۸
ایا ملتقی العیش کم تبعدی
و یا فرقة الحب کم تعتدی
لیالی الفراق فکم ذاالجویٰ؟
ربی الوصل ما حان ان تهتدی؟
و نشرب من عذب لقیاکم
و من حلو رویاکم نغتدی
فذاک الوصال، بما نشتری
و قلب المعنیٰ بما نفتدی
لباسا من الطیف کی نکتسی
رداء من القرب کی نرتدی
فحب الذی نرتجی دیننا
به اختتام به نبتدی
ایا بعد مولای ما تقرب؟
ایا جمرة القلب، ما تبردی؟
ایا خفق قلبی اما تسکن؟
و یا دمعة العین ما ترکدی؟
ایا حزن قلبی اما تنجلی؟
ایا جفنتی قط ترقدی؟
نعم نور خدیه شمس الضحیٰ
نعم مثل حسناه ما یوجد
نعم نار شوقی تکفی الوریٰ
ایا واقد النار لا توقد
فکم تبکی یا عین من صدهم؟
اما تخش یا عین ان ترمد
فان ترمدی کیف یوم اللقا
تریٰ سیدا مفخرالسؤدد
یقول دع ارمد فیوم اللقا
اکحل من حسنه الاثمد
لاقسمت حقا لمن لم یلد
تفرد بالمجد لم یولد
ابحت الفؤاد لبلواکم
و ان کان حردا علی اردد
ایا سیدا شمس دین العلا
فدیت لتبریزی المسعد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۹
یا ولی نعمتی و سلطانی
سابق الحسن ما له ثانی
انت بحر تحیط بالدنیا
مدمن جوهر و مرجان
کان بنیان عبد کم خربا
رمنی هو و شید ارکانی
کیف هٰذاالجفا و انت وفا؟
کیف اردیتنی بنسیان
حیة البین کلما هاجت
لسعت مثل لسع ثعبان
ظل خدی مزعفرا کدرا
سال دمعی کمایع آن
ارع قلبا هواک ساکنه
لیس لی غیر عطفکم بانی
شمتت فی الشجون اعدائی
کم تباکوا علی اخوانی
یا محیطا بروحه الدنیا
انت بالروح حاضر دانی
مولوی : مستدرکات
تکه ۱
کدیهٔ می‌کنم سبک بشنو
خبر عشق می‌دهم بگرو
نفسی با خودم قرینی ده
که به میزان نهند با زر جو
تو نوی بخش و بندهٔ تو کهن
کهنم را به یک نظر کن نو
پیشهٔ کیمیا خود این باشد
که مس تیره را ببخشد ضو
کرمت را بگوی تا بدهد
درخور شام بنده روغن عو
ای دل آن شاه سوی بی‌سویی است
خلق هرسو دند تو کم دو
فکر مردم به هر سوی گرواست
تو بلاحول فکر را کن خو
بی‌سوی عالمی است بس عالی
شش جهت وادییست بس درگو
کار امروز را مگو فردا
تا نه حسرت خوری نه گویی لو
چشمکت می‌زند رقیب غیور
چشم ازو بر مگیر لاتطغو
شمس تبریز! خضر عین یقین
وارهان خلق را ز عین‌السو
مولوی : ترجیعات
اول
هم روت خوش هم خوت خوش هم پیچ زلف و هم قفا
هم شیوه خوش هم میوه خوش هم لطف تو خوش هم جفا
ای صورت عشق ابد وی حسن تو بیرون ز حد
ای ماه روی سروقد ای جان‌فزای دلگشا
ای جان باغ و یاسمین ای شمع افلاک و زمین
ای مستغاث العاشقین ای شهسوار هل اتی
ای خوان لطف انداخته و با لئیمان ساخته
طوطی و کبک و فاخته گفته ترا خطبهٔ ثنا
ای دیدهٔ خوبان چین در روی تو نادیده چین
دامن ز گولان در مچین مخراش رخسار رضا
ای خسروان درویش تو سرها نهاده پیش تو
جمله ثنا اندیش تو ای تو ثناها را سزا
ای صبر بخش زاهدان اخلاص بخش عابدان
وی گلستان عارفان در وقت بسط و التقا
با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من
خواهم دعا کردن ترا ای دوست تا وقت دعا
درم رفیقان از برون دارم حریفان درون
در خانه جوقی دلبران بر صفه اخوان صفا
ای رونق باغ و چمن ای ساقی سرو و سمن
شیرین شدست از تو دهن ترجیع خواهم گفت من
تنها به سیران می‌روی یا پیش مستان می‌روی
یا سوی جانان می‌روی باری خرامان می‌روی
در پیش چوگان قدرگویی شدم بی‌پا و سر
برگیر و با خویشم ببر گر سوی میدان می‌روی
از شمس تنگ آید ترا مه تیره رنگ آید ترا
افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان می‌روی
بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی
بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان می‌روی
ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو
ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان می‌روی
تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر
یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان می‌روی
ای قبلهٔ اندیشها شیر خدا در بیشها
ای رهنمای پیشها چون عقل در جان می‌روی
گه جام هش را می‌برد پردهٔ حیا برمی‌درد
گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران می‌روی
هجران چه هرجا که تو گردی برای جست‌وجو
چون ابر با چشمان تر با ماه تابان می‌روی
ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر
ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر
یک مسله می‌پرسمت ای روشنی در روشنی
آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی می‌کنی
خود در فسون شیرین لبی مانند داود نبی
آهن چو مومی می‌شود بر می کنیش از آهنی
نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی
شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی
تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم
خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی
هر لحظه‌ای جان نوم هردم به باغی می‌روم
بی‌دست و بی‌دل می‌شوم چون دست بر من می‌زنی
نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها
با اینک نادانم مها دانم که آرام منی
ای رازق ملک و ملک وی قطب دوران فلک
حاشا از آن حسن و نمک که دل ز مهمان برکنی
خوش ساعتی کان سرو من سرسبز باشد در چمن
وز باد سودا پیش او چون بید باشم منثنی
لاله بخونی غسلی کند نرگس به حیرت برتند
غنچه بیندازد کله سوسن فتد از سوسنی
ای ساقی بزم کرم مست و پریشان توم
وی گلشن و باغ ارم امروز مهمان توم
آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات آمده
در قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده
سوگند خوردست آن صنم کین باده را گردان کنم
یک عقل نگذارم بمی در والد و در والده
زین باده‌شان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم
تا تو نیابی عاقلی در حلقهٔ آدم کده
لیلی ما ساقی جان مجنون او شخص جهان
جز لیلی و مجنون بود پژمرده و بی‌فایده
از دسا ما یا می‌برد یا رخت در لاشی برد
از عشق ما جان کی برد گر مصطبه گر معبده
گر من نبینم مستیت آتش زنم در هستیت
باده‌ت دهم مستت کنم با گیر و دار و عربده
بگذشت دور عاقلان آمد قران ساقیان
بر ریز یک رطل گران بر منکر این قاعده
آمد بهار و رفت دی آمد اوان نوش و نی
آمد قران جام و می بگذشت دور مایده
رفت آن عجوز پردغل رفت آن زمستان و وحل
آمد بهار و زاد ازو صد شاهد و صد شاهده
ترجیع کن هین ساقیا درده شرابی چون بقم
تا گرم گردد گوشها من نیز ترجیعی کنم
مولوی : ترجیعات
سوم
حد و اندازه ندارد نالها و آه را
چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را
راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او
روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را
چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل
خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را
عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم
می‌بروبد از سرای وهم خود هم جاه را
ماه اگر سجده نیارد پیش روی آن مهم
رو سیاه هر دو عالم دان تو روی ماه را
هیچ کس با صد بصیرت ذرهٔ نشناسدش
گرچه پیش شه نشیند چون نیابد شاه را
مر شقاوتهای دایم را درونم عاشقست
چون بدان میلست آن جان پرورد اخ واه را
بندگان بسیار آیند و روند بر درگهش
لیک آستان درش لازم بود درگاه را
آستانش چشم من شد جان من چون کاه گشت
کهربای عشقش رباید هر زمان آن کاه را
ای خداوند شمس دین ناگاه بخرام از سوی
کین دلم در خواب می‌بیند چنان ناگاه را
گشته من زیر و زبر از صرصر هجران تو
تا ببینم روی تو بدتر شوم پیچان شوم
درنگر اندر رخ من تا ببینی خویش را
درنگر رخسار این دیوانهٔ بی‌خویش را
عشق من خالی و باقی را به زیر خاک کرد
آن گذشته یاد نارد ننگرد مر پیش را
تا ز موی او در آویزان شدست این جان من
فرق نکند این دل من نوش را و نیش را
ریش دلهای همه صحت پذیرد در نشان
گر ببیند ریش ایشان دولت این ریش را
صدقه کن وصل دلارام جهان امروز خود
آنچنان صدقات اولیتر چنین درویش را
گر نبیند روش ترسا بر درد زنار را
ور مسلمان بیندش آتش زند مر کیش را
وهم کی دارد ازان سوی جهان زو آگهی
کز تفکر جان بسوزد عقل دوراندیش را
گر گذر دارد ز لطفش سوی قهرستانها
پرشکر گردد دهان مر ترکش و ترکیش را
گر تو این معشوقه را با پیرهن گیری کنار
بی‌کنایت گو لقب تو آن رئیسی پیش را
آن خداوند شمس دین را جان بسی لابه کند
منتظر جان بر لب من از پی آریش را
ای برای آفتابت فتنه گشته آفتاب
روی سرخ من توی از روی زردم رو مناب
مولوی : ترجیعات
چهارم
ای دریغا که شب آمد همه گشتیم جدا
خنک آن را که به شب یار و رفیقست خدا
همه خفتند و فتادند به یک‌سو چو جماد
تو نخسپی هله ای شاه جهان مونس ما
هین مخسپید که شب شاه جهان بزم نهاد
می‌کشد تا به سحرگاه شما را که صلا
بر جهنده شده هر خفته ز جذب کرمش
چون گلستان ز صبا و بچه از ذوق صبا
شب نخوردی به سحر اشکم او پر بودی
مصطفی را و بگفتی که شدم ضیف رضا
کرده آماس ز استادن شب پای رسول
تا قبا چاک زدند از سهرش اهل قبا
نی که مستقبل و ماضی گنهت مغفورست
گفت کین جوشش عشق است نه از خوف و رجا
باد روحست که این خاک بدن را برداشت
خاک افتاد به شب چون شد ازو باد جدا
با ازین خاک به شب نیز نمی‌دارد دست
عشقها دارد با خاک من این باد هوا
بی‌ثباتست یقین باد وفایش نبود
بی‌وفا را کند این عشق همه کان وفا
آن صفت کش طلبی سر به تکبر بکشد
عشق آرد بدمی در طلب و طال بقا
عشق را در ملکوت دو جهان توقیعست
شرح آن می نکنم زانک گه ترجیعست
آدمی جوید پیوسته کش و پر هنری
عشق آید دهدش مستی و زیر و زبری
دل چون سنگ در آنست که گوهر گردد
عشق فارغ کندش از گهر و بی‌گهری
حرص خواهد که بشاهان کرم دربافد
لولیان چو ببیند شود او هم سفری
لولیانند درین شهر که دلها دزدند
چشم ازین خلق ببندی چو دریشان نگری
چشم مستش چو کند قصد شکار دل تو
دل نگه داری و سودت نکند چاره‌گری
عاشقانند ترا در کنف غیب نهان
گر تو، بینی نکنی، از غمشان بوی بری
آب خوش را چه خبر از حسرات تشنه
یوسفان را چه خبر از نمک و خوش پسری
سر و سرور چو که با تست چه سرگردانی
جان اندیشه چو با تست چه اندیشه دری
گر ترا دست دهد آن مه از دست روی
ور ترا راه زند آن پری ما بپری
چون ترا گرم کند شعشعهای خورشید
فارغ آیی ز رسالات نسیم سحری
ور سلامی شنوی از دو لب یوسف مصر
شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
همه مخمور شدستیم بگو ساقی را
تا که بی‌صرفه دهد بادهٔ مشتاقی را
دزد اندیشهٔ بد را سوی زندان آرید
دست او سخت ببندید و به دیوان آرید
شحنهٔ عقل اگر مالش دزدان ندهد
شحنه را هم بکشانید و به سلطان ارید
تشنگان را بسوی آب صلایی بزنید
طوطیان را به کرم در شکرستان آرید
بزم عامست و شهنشاه چنین گفت که: « زود
ساقیان را همه در مجلس مستان آرید »
می‌رسد از چپ و از راست طبقهای نثار
نیم جانی چه بود جان فراوان آرید
هرچه آرید اگر مرده بود جان یابد
الله الله که همه رو به چنین جان آرید
دور اقبال رسید و لب دولت خندید
تا بکی دردسر و دیدهٔ گریان آرید
هرکی دل دارد آیینه کند آن دل را
آینه هدیه بدان یوسف کنعان آرید
بگشادند خزینه همه خلعت پوشید
مصطفی باز بیامد همه ایمان آرید
دستها را همه در دامن خورشید زنید
همه جمعیت ازان زلف پریشان آرید
اندرین ملحمه نصرت همه با تیغ خداست
از غنایم همه ابلیس مسلمان آرید
خنک آن جان که خبر یافت ز شبهای شما
خنک آن گوش که پر گشت ز هیهای شما
مولوی : ترجیعات
پنجم
آنچ دیدی تو ز درد دلم افزود بیا
ای صنم زود بیا زود بیا زود بیا
سود و سرمایهٔ من گر رود باکی نیست
ای تو عمر من و سرمایهٔ هر سود بیا
مونس جان و دلم بی‌رخ تو صبری بود
آتشت صبر و قرارم همه بربود بیا
غرض از هجر گرت شادی دشمن بودست
دشمنم شاد شد و سخت بیاسود بیا
گوهر هردو جهان! گرچه چنین سنگ دلی
آب رحمت ز دل سنگ چو بگشود بیا
نالهای دل و جان را جز تو محرم نیست
ای دلم چون که و که را تو چو داود بیا
شمس تبریز! مگو هجر قضای ازلست
کانچ خواهی تو قضا نیز همان بود بیا
شمس تبریز! که جان طال بقای تو زند
ماه دراعهٔ خود چاک برای تو زند
رحم عشق چو ویی را نبود هیچ رفو
صبر کن هیچ مگو هیچ مگو هیچ مگو
طلب خانه وی کن که همه عشق دروست
می‌دو امروز برین دربدر و کوی به کو
ای بسا شیر که آموختیش بز بازی
سوی بازار که برجه هله زیرک هله زو
آب خوبی همه در جوی تو آنگه گویی
بر در خانهٔ ما تخته منه جامه مشو
سیاهی غم ار شاد شوم معذورم
که ببردست از آن زلف سیه یک سر مو
روبرو می‌نگرم وقت ملامت بعذول
که دران خال نگر یک نظر ای جان عمو
شمس تبریز! چو در جوی تو غوطی خوردم
جامه گم کردم و خود نیست نشان از لب جو
شمس تبریز که زو جان و جهان شادانست
آنک دارد طرفی از غم او شاد آنست
ز اول روز که مخموری مستان باشد
ساغر عشق مرا بر سر دستان باشد
از پگه پیش رخ خوب تو رقاص شدیم
این چنین عادت خورشید پرستان باشد
لولی دیده بران زلف رسن می‌بازد
زانک جانبازی ازان روی بس آسان باشد
شکر تو من ز چه رو از بن دندان نکنم
کز لب تو شکرم در بن دندان باشد
ای عجب آن لب او تا چه دهد در دم صلح
چونک در خشم کمین بخشش او جان باشد
عدد ریگ بیابان اگرم باشد جان
بدهم گر بدهی بوسه چه ارزان باشد
شمس تبریز! به جز عشق ز من هیچ مجو
زان کسی داد سخن جو که سخن‌دان باشد
شمس تبریز چو میخانهٔ جان باز کند
هر یکی را بدهد باده و جانباز کند
ای غم آخر علف دود تو کم نیست برو
عاشقانیم که ما را سر غم نیست برو
غم و اندیشه! برو روزی خود بیرون جو
روزی ما به جز از لطف و کرم نیست برو
شادی هردو جهان! در دل عشاق ازل
درمیا کین سر حد جای تو هم نیست برو
خفته‌ایم از خود و بیخود شده دیوانه ازو
دان که بر خفته و دیوانه قلم نیست برو
ای غم ار دم دهی از مصلحت آخر کار
دل پر آتش ما قابل دم نیست برو
علف غم به یقین عالم هستی باشد
جای آسایش ما جز که عدم نیست برو
شمس تبریز اگر بی‌کس و مفرد باشد
آفتابست ورا خیل و حشم نیست برو
شمس تبریز! تو جانی و همه خلق تن‌اند
پیش جان و تن تو صورت تنها چه تنند
مولوی : ترجیعات
ششم
ای ساقیان مشفق سودا فزود سودا
این زرد چهرگان را حمرا دهید حمرا
ای میر ساقیانم ای دستگیر جانم
هنگام کار آمد مردانه باش مولا
ای عقل و روح مستت آن چیست در دو دستت
پیش‌آر و در میان نه، پنهان مدار جانا
ای چرخ بی‌قرارت وی عقل در خمارت
بگشا دمی کنارت صفرام کرد صفرا
ای خواجهٔ فتوت دیباجهٔ نبوت
وی خسرو مروت پنهان منوش حلوا
خلوت ز ما گزیدی آیینهٔ خریدی
تا جز تو کس نبیند آن چهره‌های زیبا
در هر مقام و مسکن مهر تو ساخت روزن
کز تو شوند روشن ای آفتاب سیما
این را اگر ننوشی در مرحمت نکوشی
ترجیع هدیه آرم باشد کزان بجوشی
ای نور چشم و دلها چون چشم پیشوایی
وی جان بیازموده کورا تو جانفزایی
هرجا که روی آورد جان روی در تو دارد
گرچه که می نداند ای جان که تو کجایی
هر جانبی که هستی در دعوت الستی
مستی دهی و هستی در جود و در عطایی
در دلنهی امانی هر سوش می‌کشانی
گه سوی بستگیها گه سوی دل گشایی
در کوی مستفیدی مرده‌ست ناامیدی
کاندر پناه کهفت سگ کرد اولیایی
هر کان طرف شتابد ماهت برو بتابد
هم ملک غیب یابد هم عقل مرتضایی
او را کسی چه گوید کو مستمند جوید
دامن پر از زر آید کدیه کند گدایی
هین شاخ و بیخ این را نوعی دگر بیان کن
این بحر بی‌نشان را مینا کن نشان کن
گم می‌شود دل من چون شرح یار گویم
چون گم شوم ز خود من او را چگونه جویم
نه گویم و نه جویم محکوم دست اویم
ساقی ویست و باقی من جام یا کدویم
از تو شوم حریری گر خار و خارپشتم
یکتا شوم درین ره گر خود هزار تویم
روحی شوم چو عیسی گر یابم از تو بوسی
جان را دهم چو موسی گر سیب تو ببویم
من خانهٔ خرابم موقوف گنج حسنت
تو آب زندگانی من فرش تو چو جویم
خویی فراخ بودی با مردمان دلم را
تا غیر تو نگنجد امروز تنگ خویم
از نادری حسنت وز دقت خیالت
بی‌محرمی بمانده سودا و های هویم
سیلاب عشق آمد از ربوهٔ بلندی
بهر خدا بسازش از وصل خویش بندی
مولوی : ترجیعات
هفتم
مستی و عاشقی و جوانی و یار ما
نوروز و نوبهار و حمل می‌زند صلا
هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار
می‌روید از زمین و ز کهسار کیمیا
پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت
دزدیده می‌نماید اگر محرمی لقا
اشکوفه می‌خورد ز می روح طاس طاس
بنگر بسوی او که صلا می‌زند ترا
می خوردنش ندیدی اشکوفه‌اش ببین
شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا
سوسن به غنچه گوید: «برجه چه خفتهٔ
شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها »
ریحان و لالها بگرفته پیالها
از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا
جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش
عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا
کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی
یک جرعه می‌بدیش بدی مست همچو ما
سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت:
« هرگز مباد سایهٔ یزدان ز ما جدا
ما خرقها همه بفکندیم پارسال
جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا »
ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر
کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا
هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر
جانهاست بی‌شمار مر این شاه را عطا
ای گلستان خندان رو شکر ابر کن
ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن
ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد
هر لحظه بی‌دریغ بران روی خوب باد
آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست
جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد
زهره چه رو نماید در فر آفتاب
پشه چه حمله آرد در پیش تندباد
ای شاد آن بهار که در وی نسیم تست
وی شاد آن مرید که باشی توش مراد
از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر
آورد تاج زرین بر فرق من نهاد
آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد
چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد
آن کز عنایت تو سلاح صلاح یافت
با این چنین صلاح چه غم دارد از فساد
هرکس که اعتماد کند بر وفای تو
پا برنهد به فضل برین بام بی‌عماد
مغفور ما تقدم و هم ما تأخرست
ایمن ز انقطاع و ز اعراض و ارتداد
سرسبز گشت عالم زیرا که میرآب
آخر زمانیان را آب حیات داد
بختی که قرن پیشین در خواب جسته‌اند
آخر زمانیان را کردست افتقاد
حلوا نه او خورد که بد انگشت او دراز
آنکس خورد که باشد مقبول کپقباد
دریای رحمتش ز پری موج می‌زند
هر لحظهٔ بغرد و گوید که: « یا عباد »
هم اصل نوبهاری و هم فصل نوبهار
ترجیع سیومست هلا قصه گوش‌دار
شب گشته بود و هرکس در خانه می‌دوید
ناگه نماز شام یکی صبح بردمید
جانی که جانها همگی سایهای اوست
آن جان بران پرورش جانها رسید
تا خلق را رهاند زین حبس و تنگنا
بر رخش زین نهاد و سبک تنگ برکشید
از بند و دام غم که گرفتست راه خلق
هردم گشایشیست و گشاینده ناپدید
بگشای سینه را که صبایی همی رسد
مرده حیات یابد و زنده شود قدید
باور نمی‌کنی بسوی باغ رو ببین
کان خاک جرعهٔ ز شراب صبا چشید
گر زانکه بر دل تو جفا قفل کرده‌ست
نک طبل می‌زنند که آمد ترا کلید
ور طعنه می‌زنند بر اومید عاشقان
دریا کجا شود به لب این سگان پلید
عیدیست صوفیان را وین طبلها گواه
ور طبل هم نباشد چه کم شود ز عید
بازار آخر آمد هین چه خریدهٔ
شاد آنک داد او شبهٔ گوهری خرید
بشناخت عیبهای متاع غرور را
بگزید عشق یار و عجایب دری گزید
نادر مثلثی که تو داری بخور حلال
خمخانهٔ ابد خنک آ، کاندرو خزید
هر لحظهٔ بهار نوست و عقار نو
جانش هزار بار چو گل جامها درید
من عشق را بدیدم بر کف نهاده جام
می‌گفت : « عاشقان را از بزم ما سلام »