عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
مرا که تحفهٔ جان در بدن هدایت توست
گناه کارم و امّید بر عنایت توست
تویی که غایت مقصود دردمندان را
نهایت کرم و لطف بی نهایت توست
امید هست کز این ره به منزلی برسیم
چو رهنمای همه عاقبت هدایت توست
کسی که بندهٔ فرمان توست آزاد است
علی الخصوص فقیری که در حمایت توست
خیالیا تو فقیری ولی به دولت عشق
سرود مجلس روحانیان حکایت توست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
نرگس خیال چشم تو در خواب ناز یافت
سرو از هوای قدّ تو عمر دراز یافت
نی را که رفته بود دل سوخته ز دست
چون از وصال تو خبری یافت باز یافت
خاک ره نیاز شو ای دل که چشم من
هر آب رو که یافت ز اشک نیاز یافت
با سوز دل بساز و دم از نور زن که شمع
این منزلت که یافت ز سوز و گداز یافت
ای نی رهی نما به خیالی ز کوی دوست
کاو در طریقِ عشق تو را چشم باز یافت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
هر آن حدیث که در دعویِ محبّت توست
به قامت تو و عهدم که راست است و درست
از آن به راه غمت شاد می روم که مرا
بدین طریق روان کرد عشق روز نخست
ز سالکان ره عشق بر سر کویت
که پا نهاد که از آبروی دست نشست؟
بدین خوشم که ز باران اشک و تخم وفا
مرا ز مزرع دل جز گیاه مهر نرست
خیالیا همه عمرت به جست و جوی گذشت
که هرگز آن مه بی مهر خاطر تو نجست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
هرکه از دیدار جانان همچو من مهجور نیست
گر خبر ز اندیشهٔ دوری ندارد دور نیست
و آن که با سوز محبّت نیست چون پروانه گرم
گر همه ماه است شمع دولتش را نور نیست
ماه را گویی مگر نسبت به رویش کرده اند
ورنه بی وجهی به حسن خویشتن مغرور نیست
با حریفان از چه رو پیوسته دارد سرگران
نرگس پر خوابِ چشم یار اگر مخمور نیست
ای خیالی منکر عشق بتان تا عاقبت
جان نه در بازد به عذرِ این گنه معذور نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
یار جز در پیِ آزار دل ریش نرفت
چه جفاها که از او بر منِ درویش نرفت
پای ننهاده به راه غم او سر بنهاد
اشک با آنکه در این ره به سر خویش نرفت
عقل می گفت مرو در پی دلدار ولی
دل نکو کرد که بر قول بداندیش نرفت
آمد و رفت بسی راست بر این در لیکن
هرکه اندک خبری یافت از او بیش نرفت
تا رود پیش سگش ذکر خیالی روزی
سعی بسیار نمودیم ولی پیش نرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
آن شاخ گل خرامان در باغ چون برآید
چون لاله از خجالت گل غرق خون برآید
چون در هوای رویش میرم عجب نباشد
هر سبزه ای ز خاکم گر لاله گون برآید
یاران به دور خطّش فالی اگر گشایند
بر نام من ز اوّل حرف جنون برآید
گرچه نمی برآید جانم ز غصّه لیکن
چون نوبت جدایی آمد کنون برآید
از گریه بس که بگذشت آب از سر خیالی
تا عاقبت در این کو از آب چون برآید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آن گوهر حسنی که بدان فخر توان کرد
نقدی ست که صرّاف ازل با تو روان کرد
تا آب خِضِر لطف لبِ لعل تو را دید
در پردهٔ خاکی ز حیا روی نهان کرد
نافه چه خطا گفت که باد سحری دوش
مویش بگرفت و سوی زلف تو کشان کرد
اشک از نظر افتاد بدین جرم که ما را
بی وجه در ایّام تو رسوای جهان کرد
تا نکهت زلف تو رساند به خیالی
بر بوی همین رفت دل و راه همان کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
از مخزن دل دیده هر آن دُر که بر آورد
چون مردمیی داشت روان در نظر آورد
المنّة لله که صبا گرچه دلم برد
بر بوی توام آمد و از جان خبر آورد
کس نیست که آرد ز توام شربت دردی
جز غصّه که خون دل و داغ جگر آورد
نابرده هنوز از دل من بار فراقت
بار دگر آمد غم و بار دگر آورد
بر بوی تو هرجا که شدم رایحهٔ مشگ
پی برد من شیفته را درد سر آورد
از حال پریشان خیالی خبری برد
ز آن طرّه پیامی که نسیم سحر آورد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
اشکم به جست و جوی او بر خاک آن درمی رود
خوب است فکر اشک من در پای او گر می رود
تا پای سرو ناز را بوسد به یاد قامتش
سوی چمن آب روان پیوسته بر سر می رود
هرچند کز باد هوا تو می دوانی باد پا
گلگون اشک عاشقان با او برابر می رود
تا تو چراغ افروختی از چهرهٔ چون روز خود
هر شب ز غیرت شمع را آتش به سر بر می رود
از دیده هردم می رود اشک خیالی سوی رخ
چون سایلی کز مفلسی اندر پی زر می رود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
اگرچه دل نصیب از چشم شوخت مکر و فن دارد
دهان و ابرویت پیوسته باری نقش من دارد
دلم را عاقبت از شمع رخسار تو روشن شد
که خطّت هرچه دارد جمله بر وجه حَسَن دارد
شنیدم با دهان تو ز تنگی لاف زد پسته
بگو آن بی ادب را تا زبان را در دهن دارد
چه آب روی از این بهتر شهید عشق را فردا
که از خاک سر کوی تو گَردی بر کفن دارد
خیالی را کجا باشد خیال خواب، چون هر شب
ز سودای خط و خالت شرر در پیرهن دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
اگر چه صاحب معنی همه هنر باشد
چو بی خبر بود از عشق، بی خبر باشد
دلا چو طالب غیری ز عشق لاف مزن
تو عاشق دگری عاشقی دگر باشد
اگرچه از پس هر تیرگی ست روشنی یی
ولی عجب که شب هجر را سحر باشد
چو گفتمش گذر از راه لطف جانب من
به خنده گفت تو را خود از این گذر باشد
خوش است درّ خوشابِ سرشک بر وجهی
که پیش رویِ تو آن نیز در نظر باشد
نظام کار خیالی ز چهرهٔ زرد است
بلی به دولت زر کارها چو زر باشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
ای لبت کام دل بی سروسامانی چند
کاکلت حلقهٔ سودای پریشانی چند
کوکب سعدی و منظور سبک روحانی
قدر وصل تو چه دانند گران جانی چند
لذّت شربت دیدار نکو می داند
هرکه گشته ست اسیر غم هجرانی چند
مردمی می کند آن غمزه و در عین بلاست
کافر چشم تو برقصد مسلمانی چند
تا خیالی به خیال تو سخن پرداز است
می برد شعر تَرش آب سخندانی چند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
ای آنکه به جور از تو تبرّا نتوان کرد
بی رنج تو راحت ز مداوا نتوان کرد
گر حلقهٔ بازار بلا زلف تو نبوَد
سرمایهٔ جان در سر سودا نتوان کرد
آن روز که از صبح وصال تو زند دم
روزی ست که اندیشهٔ فردا نتوان کرد
گویم به سگت راز دل خویش ولیکن
خود را به سر کویِ تو رسوا نتوان کرد
ای دل چو شدی ساکن کویش، غم فردوس
بگذار که قلبی به همه جا نتوان کرد
افسوس از آن روز خیالی که خیالش
پنهان شود از دیده و پیدا نتوان کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
با آفتاب رویت چون مه نمی برآید
زهره چه زهره دارد تا در برابر آید
از خاک رهگذارت دزدیده سرمه نوری
وز عین بی حیایی در دیده می درآید
آمد هزار ناوک ز آن غمزه بر دل من
پیوسته چشم بر ره دارم که دیگر آید
از دست آب دیده آهی همی برآریم
خود غیر از این چه کاری از دست ما برآید
گردن بنه خیالی حکمی که راند تیغش
تا زود هرچه باشد آن نیز برسرآید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
باد از هوای کوی تو پیغام می دهد
جان را به بوی وصل تو آرام می دهد
یارب چه دولت است که هر شب سگت مرا
بعد از دعای جان تو دشنام می دهد
خوش بوست عود لیک به دور خطت خطاست
هرکس که دل به نکهت آن خام می دهد
آن نیست جم که دور به زیر نگین اوست
جم ساقیی ست کاو به کسی جام می دهد
گر تحفهٔ غمت به خیالی رسد ز شوق
اوّل به مژده حاصل ایّام می دهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
باد اگر یاد سرو ما نکند
سرو را دل هوا هوا نکند
پیش زلف تو مشگ مسکین است
آری اصل نکو خطا نکند
گو به دست آر شیشهٔ دل ما
تا سر زلف زیر پا نکند
دارد آن رخ به خطّ سبز نشان
که مراد کسی روا نکند
کو عزیزی که از سگ کویت
بشنود خواری و دعا نکند
ای خیالی ز سیل اشک چه سود
یار اگر روی سوی ما نکند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
باز از قدم گل چمن پیر جوان شد
وز زلف سمن باد صبا مشگ فشان شد
تا عرضه دهد پیش قدت بندگی خویش
سر تا به قدم سوسن آزاده زبان شد
تا زمزمهٔ مهر تو بشنید به صد شوق
در رقص درآمد فلک و چرخ زنان شد
آب از هوس نخل خرامان قدت باز
شوریده صفت در قدم سرو روان شد
در جان خیالی چو وطن ساخت غم عشق
می خواست که ویران شود این خانه همان شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
باز این دل خود کام به فرمان کسی شد
شهباز جهانگرد اسیر قفسی شد
از سر هوس روی نکو کم شده بودم
ناگاه رخت دیدم و باز هوسی شد
با ناله خوشم چون نی از این وجه که باری
دیر است منِ سوخته را هم نفسی شد
آرامگه خال سیه شد لب لعلت
آری شکری بود به کام مگسی شد
گویند کز این پیش سگی بود خیالی
سگ بود ولی در قدم یار کسی شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
باز بالا بنمودی و بلا خواهد شد
چشم بگشادی و مفتاح جفا خواهد شد
هیچ کس نیست کز آن طرّه گشاید شکنی
این گشاد از قدم باد صبا خواهد شد
حالیا شیفته حالیم به سودای خطت
بعد از این حال که داند که چه ها خواهد شد
آب چشمی که محبّان همه این خاک شدند
ز آن که تا چشم زنی نوبت ما خواهد شد
دوش می گفت خیالی که کجا شد دل من
دهنت گفت همین جاست کجا خواهد شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
باز بیرون شدی و نوبت حیرانی شد
زلف برهم زدی و وقت پریشانی شد
قدمی نه سوی کنج دلم از گنج مراد
که ز دوریّ تو نزدیک به ویرانی شد
تا به پیش لب جان پرور تو چشمهٔ خضر
چه خطا گفت که منسوب به حیوانی شد
ای دل از وسوسهٔ نفس حذر کن که مرا
به جمالش هوس صحبت روحانی شد
چند بر خاک نهی پیش بتان پیشانی
عذر پیش آر که هنگام پشیمانی شد
ای خیالی چو لبش بوسه به جانی بفروخت
غم افلاس مخور بیش که ارزانی شد