عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
تا دل از شوق گل رویت ره صحرا گرفت
در هوای سرو قدّت کار جان بالا گرفت
راست چون سروی ست نخل قامتت بر طرف چشم
کز ریاض جان وطن بر ساحل دریا گرفت
خاک کویت را ز آب دیده می دارم نگاه
تا نباشد هیچکس را بعد از این بر ما گرفت
ما و سودای سرِ زلفت که در بازار عمر
گر رود سرمایه نتوان ترک این سودا گرفت
گوشه گیرانِ کمان ابرویت را ترک چشم
هرچه گفت از سهم تیر غمزه در دل جا گرفت
با خیال نرگس مستت خیالی عاقبت
توبه بشکست و چو لاله ساغر صهبا گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
تا سر زلف تو در دست صبا افتاده ست
دل سرگشته ام از رشک ز پا افتاده ست
تا نیفتد دلم از پا و سرشکم ز نظر
تو چه دانی که مرا بی تو چه ها افتاده ست
آب رو می بردم اشک و به سر می غلطد
هوس روی تو تا در سرِ ما افتاده ست
دلم افتاد به کوی تو و ناپیدا شد
بی خبر بود که داند که کجا افتاده ست؟
بیش در محنت هجران مخور ای دل غم من
غم خود خور تو که این کار تو را افتاده ست
ای طبیب از پی من رنج مبر بهر خدا
کز غمش کار خیالی به خدا افتاده ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
تا سرو مرا عارض چون یاسمنی هست
در هر چمنی نغمه سرایی چو منی هست
سوگند به یاری که هوای دگرم نیست
روزی که مرا بر سر کویت وطنی هست
باور نتوان کرد که در باغ به خوبی
چون عارض تو یاسمنی یا، سمنی هست
ای شوخ که هیچت به دعاگو نظری نیست
بر گوی اگر از طرف او سخنی هست
زنهار که بر شیوهٔ آن چشم خیالی
فتنه نشوی ز آن که در آن فتنه فنی هست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
تا سنبل زلفت خبر از گلشن جان گفت
قدّت سخن از راستی سرو روان گفت
آنی ست تو را در مه رخسار که نتوان
تا روز قیامت صفت خوبی آن گفت
انوار دل و سوز زبان جست ز من شمع
ز آنست که دل راز تو پوشید و زبان گفت
خواهم که به جان راز سگ کوی تو گویم
امّا سخن دوست به دشمن نتوان گفت
تا دید خیالی که به از جان و جهانی
جان داد به سودای تو و ترک جهان گفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
چمن را تا نسیمت در دماغ است
ز شادی غنچه را دل باغ باغ است
چو گیسو باز کردی رخ مپوشان
که حسن شب به دیدار چراغ است
تو برخور گرچه از خوان جمالت
نصیب جان عاشق درد و داغ است
چو عشق آمد درون سینه ای جان
تو فرما، کز توام باری فراغ است
خیالی ماجرای ما و زلفش
همان افسانهٔ طوطی و زاغ است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دل به زاری دامن زلف جفا کارش گرفت
چون از او نگشاد کاری پای دیوارش گرفت
سرگران دارد ز خواب ناتوانی غمزه اش
باز تا خون کدامین چشم بیدارش گرفت
یارب آن طاووس باغ کیست کز رفتار او
کبک تعلیم خرامیدن ز رفتارش گرفت
هندوی دزد پریشان کار یعنی زلف را
سر همی برد و همانا بر سر کارش گرفت
کنج درویشی ست در عالم خیالی را و بس
گنج مقصودی که بعد از رنج بسیارش گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دلم را مقام عبادت درِ اوست
زهی بخت آن دل که فرمانبرِ اوست
طفیل قد اوست هرجا که جانی ست
عجب سرو نازی که جانها برِ اوست
اگرچه خطش نیست چون غمزه جادو
ولیکن همه فتنه ها در سرِ اوست
دمادم ز اندیشه خون می خورد دل
چو قلب است لابد همین در خورِ اوست
خیالی به حشرت خط نیکنامی
همین بس که نام تو در دفترِ اوست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دلم از دردِ فراق تو قوی افگار است
دیده در حسرت یاقوت تو گوهربار است
ای که گفتی خبری از تو صبا برد ولی
مشکل این است که او نیز چو من بیمار است
دور از او کار من آسان بکن ای غم ورنه
زندگی بی شرفِ صحبت جان دشوار است
شور لعل تو از آن بر دل من شیرین است
که میان من و او حقّ نمک بسیار است
با همه چهره فروزی و صفا صورت چین
پیش رخسار تو نقشی ست که بر دیوار است
ای خیالی چو غم فرقت او را جز صبر
چاره یی نیست، صبوری به غمش ناچار است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
دل ناگرفته خال تو در زلف جا گرفت
مرغی عجب به دامِ تو افتاد و پا گرفت
با سرو از لطافت قدّ تو بادِ صبح
هر نکته یی که گفت چمن از هوا گرفت
بر باد رفت حاصل عمر عزیز من
زین غم که باد دامن زلفت چرا گرفت
دل را گرفت شحنهٔ عشقت به دست قهر
چون قلب بود آخر کارش خدا گرفت
در فنّ زهد بنده خیالی طریقه یی
زاین خوبتر ندید که ترک ریا گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
دل وصل تو می خواهد و دلخواست همین است
چیزی که مرا از تو تمنّاست همین است
گه گه گذرد سرو قدت بر گذر چشم
میلی که قدت را طرف ماست همین است
ما از دو جهان چشم به رخسار تو داریم
کآن قبله که منظور نظرهاست همین است
گفتم که قدت سروِ روان است تو از ناز
سر می کشی امّا سخن راست همین است
آیین وفا از تو خیالی نه کنون خواست
عمری ست که ما را ز تو درخواست همین است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
دلی که صرف تو شد نقد عشق قیمت اوست
چرا که قیمت هرکس به قدر همّت اوست
چو نیّت تو صواب است قبله حاجت نیست
بنای قبلهٔ عاشق بر اصل نیّت اوست
به قول پیر مغان بت پرست را چه گناه
چو هرچه هست نمودار عکس طلعت اوست
توانگری تو به زهد ای فقیه و مغروری
مرا که مفلس عشقم نظر به رحمت اوست
اگر به کعبهٔ وصلش نمی رسم غم نیست
همین بس است که همراه من محبّت اوست
قبول کن به غلامی خیالی خود را
که داغ بندگی تو نشان دولت اوست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت
کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت
چو عشق خواست که در شهر فتنه انگیزد
مرا به کشور خوبانِ فتنه جو انداخت
کسی به کوشش ازین ره صلاح کار نیافت
جز آنکه مصلحتِ کار خود به او انداخت
همین گشاد بس از دست دوش ساقی را
که کرد حلقه و در گردن سبو انداخت
از آن فکند خیالی سرشک را ز نظر
که یک به یک همه رازِ دلش به رو انداخت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
زلف تو را که شامِ پریشانی من است
صبح است عارض تو که در پشت دامن است
سرو سهی که داشت هواهای سرکشی
امروز پیش آن قد و بالا فروتن است
پیوسته چشم شوخ تو ز آن است سر گران
کش دم به دم ز تیغ تو خونی به گردن است
ای مه چه لاف می زنی از حسن بی حساب
پیش جمال یار حساب تو روشن است
کمتر ز کس نه ایم از آن دم که گفته ای
در پیش مردمان که خیالی سگ من است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
سروِ بالای تو در عالم خوبی علم است
خط تو بر ورق گل ز بنفشه رقم است
ما نه تنها به هوای دهنت خاک شدیم
هرکه از اهل وجود است به آخر عدم است
قدمی رنجه به پرسیدن ما کن که چو سرو
سرفراز است هر آزاده که در وی قدم است
طرفه دامی ست سر زلف تو کز روی هوس
هرکه پا بستهٔ آن است مقیّد به غم است
گو به غم ساز خیالی که ز اسباب طرب
نیست خوشتر ز نوای نی و آن نیز دم است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
سروِ بالای تو را شیوه بلا انگیزی ست
نرگس چشم تو بیمار ز بی پرهیزی ست
بر قمر قاعدهٔ زلف تو مشک افشانی ست
در شکر شیوهٔ خطّ توعبیر آمیزی ست
سالها شد که ز شوق مه روی تو چو شمع
منِ دل سوخته را داعیهٔ شب خیزی ست
گر ندارد به کف از غمزهٔ شوخت تیغی
کار ابروی تو پیوسته چرا خون ریزی ست
از پیِ ریختنِ خون خیالی چشمت
اینکه در عین بلا تیغ کشید از تیزی ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
سنبل باغ رخت غالیه بو افتاده ست
شیوهٔ چشم تو بر وجه نکو افتاده ست
بادهٔ ناب به دور لب لعلت مثَلی ست
کاین چنین در دهن جام و سبو افتاده ست
تا رسد با تو به صد آبله گون پای سرشک
همه شب گرم دویده ست و به رو افتاده ست
از سر زلف و میان تو که رمزی ست لطیف
فرق تا مویِ میان یک سر مو افتاده ست
قصّهٔ حال من و گشتِ سر کوی بتان
از صبا پرس که بر هر سر کو افتاده ست
راست از چشم خیالیّ و خیال قد او
سروِ بستان ارم بر لب جو افتاده ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
شمع رویت را چراغ آسمان پروانه یی ست
قصّه یوسف به عهد حسن تو افسانه یی ست
یادِ لیلی گر کند مجنون به دور عارضت
دار معذورش بدین معنی که او دیوانه یی ست
خانهٔ چشم مرا ز آن گریه آبی می زند
کز زوایای خیالات تو مهمانخانه یی ست
عشق می داند طریق آشنایی را که چیست
ورنه در راه هوای تو خرد بیگانه یی ست
لایق تو گرچه نبوَد کُنج تاریک دلم
باری این گنج لطافت گوشهٔ ویرانه یی ست
یاد کرد از تو خیالی گر نیازی آورد
پادشاها رد مکن ز آن رو که درویشانه یی ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
که می داند میِ شوق از چه جام است
به جز چشمت که او مست مدام است
شراب ار با تو نو شد دل حلال است
وگرنه این صفت بر وی حرام است
دلا بگذر ز خود کاندر ره عشق
نخستین گفته ترک ننگ و نام است
بجز سودای ابروی تو دیگر
همه کارِ مه نو ناتمام است
سر زلف تو را مرغی که داند
کدام است و به در ماند که دام است
خیالی گر چو شمعی ز آتش دل
نسوزی خویشتن را کار خام است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
گر چه ابر زندگی جان بخش و صافی مشرب است
بی دهانت آب خضر از جانب او با لب است
تا پدید آمد ز رویت زلف اشک افشان شدیم
شب چو پیدا می شود گاهِ طلوع کوکب است
گر مزید حسن خواهی زلف را کوته مساز
روز را چون روزِ بازار درازی از شب است
تا نشان داد از خم محراب طاق ابرویت
عادت رندان عبادت ورد یاران یارب است
ای خیالی ترک این یارانِ کم نعمت بگو
تا نکورویان نگویندت فلان بد مذهب است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
گرچه اشک منِ غمدیده سراسر گهر است
هرچه دارم به جمالت که همه در نظر است
نزد رندان نظر باز غبار قدمت
توتیایی ست که در دست نسیم سحر است
مهر و ماهت نتوان گفت که همچون مه و مهر
دیگری هست ولی روی تو چیزی دگر است
سر گذشتم سگ کوی تو نکو می داند
که ز فریاد منش شب همه شب دردسر است
کمترین قدرشناس تو خیالی ست ولی
نیست قدری چو سگان، پیش تواش این قدر است