عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ما به چشمت عشق می بازیم و او در عین خواب
بر رخت حق نظر داریم و می پوشد نقاب
صورتت هرجا که ظاهر می کند فتوایِ حسن
می نویسد مفتیِ پیر خرد صحّ الجواب
گر ز شام زلف بنماید مه رویت جمال
در زمین خواهد فرو رفت از خجالت آفتاب
دل نهان کردی ز مردم زخم تیر غمزه ات
گر نیفکندی سرشک من سپر بر روی آب
چشم گریان خیالی صد خلل دارد ز اشک
می شود آری ز باران خانهٔ مردم خراب
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
آنچه بی روی توام گریه به روی آورده است
سیل خون است که از دیده به جوی آورده ست
باده نوشان تو خرسند به بویی بودند
ز آن می لعل که ساقی به سبوی آورده ست
با غم عشق تو بی وجه مرا جان دادن
دل نمی داد ولی زلف تو روی آورده ست
قیمت نکهت زلف تو صبا می داند
که شب تیره از آن راه چو موی آورده ست
ای خیالی مده از دست که اکسیر بقاست
گرد خاکی که صبا ز آن سرِ کوی آورده ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
آن روز مه این نور سعادت به جبین داشت
کز راه ادب پیش رخت رو به زمین داشت
ز آن پیش که در کار کمان عقل برد پی
ابروی کماندار تو بر گوشه کمین داشت
گر با غمت از نعمت فردوس کنم یاد
دانی که مرا وسوسهٔ نفس بر این داشت
عمری ست که داریم سری بر قدم فقر
در عشق تو خود را نتوان بهتر از این داشت
بر ملک مکن تکیه که در زیر زمین است
آن کس که همه روی زمین زیر نگین داشت
نقد دل و جان صرف رهت کرد خیالی
در دست چو درویش تو نقدینه همین داشت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
آن معلم که لبت را روش جان آموخت
هرچه آموخت به زلف تو پریشان آموخت
ظاهراً بر ورق گل به خط سبز خرد
آیت حسن نه از یار که قرآن آموخت
داد از آن شوخ که در مکتب خوبی ز ادب
رحمتِ اندک و بیدادِ فراوان آموخت
شیوهٔ فتنه ز خوبان جفا پیشه بپرس
که ادیب ازل این حرف به ایشان آموخت
آیت دلبری و شیوهٔ جان بخشی را
جز به تعلیم خط و لعل تو نتوان آموخت
باز در خون خیالی شدی و می دانم
کاین همه فتنه ترا نرگس فتّان آموخت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
آنها که بی تو در دل و جان سقیم ماست
از درد خود بپرس که یار قدیم ماست
باغ بهشت بی سر کویت جهنم است
دیدار حور بی تو عذاب الیم ماست
گردن ز تیغ حکم تو پیچیدمی ولی
ترک رضای دوست خطای عظیم ماست
گفتم یکی ز حلقه به گوشان تُست دُر
خندان شد و نمود که آری یتیم ماست
قانع شدن به سرو خیالی ز قامتش
کج بینیِ طبیعتِ نا مستقیم ماست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
آه کز سعی رقیبان یار ترک من گرفت
دشمنان را دوست گشت و دوست را دشمن گرفت
گر شد از دستِ غمش پاره گریبانم چه غم
چون بدین تدبیر روزی خواهمش دامن گرفت
ز آن گرفتار بلا شد دل که خونم خورده بود
تو مکن جانا چنین کاو را دعای من گرفت
کشور جان را که ایمن بود از تاراج غم
عاقبت چشم بلا جویش به مکر و فن گرفت
تا چرا گل را به لطف عارضت تتشبیه کرد
می کند هردم صبا زین وجه بر سوسن گرفت
با خیالی در محل قتل تیغش هرچه گفت
سر نه پیچید و گناه خویش بر گردن گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
آیت حسن را که نام وفاست
تو ندانسته ای خدا داناست
سرو پیش قدت نمی یارد
که دگر در چمن برآید راست
تا کجا شد به دلبری دهنت
کز نظر دور شد که ناپیداست
گرچه خاکِ در تو را بی وجه
آب زد دیده عذر آن برماست
تا خیالی گُزید سرو قدت
در همه کار دست او بالاست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
ار شیخ صومعه ست وگر رندِ دیرِ توست
وِرد زبان پیر و جوان ذکر خیرِ توست
تا غیرت جمال تو در پرده رخ نمود
بر دوختیم چشم دل از هرچه غیرِ توست
اسرار جلوه گاه جمال از کلیم پرس
یعنی نوای طور زدن طور طیرِ توست
ای دل طواف کعبهٔ کویش مده ز دست
کز دیر باز آن سرِ کو جای سیرِ توست
گه گه بگیر دست خیالی به ساغری
کاو نیز دیر شد که ز رندان دیرِ توست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
از زروه های باغِ خطش یاسمین یکی ست
وز پرده های سبز قدش ناروَن یکی ست
یوسف رخان اگر چه هزارند هر طرف
در ملک حسن یوسف گل پیرهن یکی ست
ای دل مرو ز عشوهٔ شیرین لبان ز راه
کز کشتگان کمترشان کوهکن یکی ست
واقف بود ز نالهٔ جان سوز من سگت
کاو هم بر آستان تو هر شب چو من یکی ست
تا زآفتاب روی تو عالم نیافت نور
روشن نشد که صاحب وجه حسن یکی ست
خواهی دهی نجات خیالی به هر طریق
عشق است رهنمای بگفتم سخن یکی ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
از سبزهٔ خطّت ورق گل رقمی یافت
وز سرو قدت فتنه به عالم علَمی یافت
اکنون دل و نقش دهن تنگ تو کز وی
بسیار طلب کرد نشانیّ و نمی یافت
دل پیش قدت سرو سرافراز چمن را
از شیوهٔ صاحب قدمی بی قدمی یافت
آزرده چنانم که ز حال دل ریشم
هرکس که شد آگه به حقیقت المی یافت
ای نی به تو گرم است دگر جان خیالی
کز نالهٔ دلسوز تو بیچاره دمی یافت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
افسوس که جز ناله مرا همنفسی نیست
فریاد که خون شد دل و فریادرسی نیست
کس نیست که گوید خبر از منزل مقصود
وز هیچ طرف نیز صدای جرسی نیست
ما را هوس توست برآنیم که در سر
خوشتر ز هوای تو هوا و هوسی نیست
گر لاله و ریحان نبود ما و خیالت
گل هست چه نقصان بوَد از خاروخسی نیست
از خال سیه بر لب شیرین تو داغی است
آری شکری هست ولی بی مگسی نیست
گفتی که درونِ دل تو کیست خیالی
بیرون ز تو و نقش خیال تو کسی نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
اگر گویی که حسن از رویِ من خاست
دروغی نیست در روی تو پیداست
بدین رفتار و شکل ای سرو قامت
به هرجا می روی کارِ تو بالاست
عجب سروی که اندر باغِ خوبی
چو بنشستی ز هر سو فتنه برخاست
دلا چون سوختی در زلف او پیچ
که شد بازار گرم و وقت سوداست
دل از زلفش نگه دار ای خیالی
که هندویی ست دزد و دست ناراست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای که همه کار ما راست به تدبیر توست
غایت بهبود ماست هرچه به تقدیر توست
ما ز جهان غافلیم ورنه در او هر طرف
شهرت دلجوی تو حسن جهانگیر توست
مایهٔ گنج وفا جان خراب من است
چارهٔ مجنون عشق زلف چو زنجیر توست
ای که هوس می بری بندگیِ دوست را
مانع این سلطنت غایت تقصیر توست
یاز کرامت ملاف یا چو خیالی به صدق
پیروِ بخت جوان باش که او پیر توست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
باد بر زلف تو بگذشت که عنبر بوی است
گل مگر روی تو دیده ست که خندان روی است
بیش از این نیست به نقش دهنت نسبت من
که میان من واو تا به عدم یک موی است
خون به جو می رود از دیدهٔ مردم زین غم
کآب رو در ره سودای تو آب جوی است
جست و جوی دل گم گشتهٔ ما بر لب توست
نشنیدی که لب لعل بتان دلجوی است
نه خیالی سخن از زلف تو می گوید و بس
هرکه دیوانهٔ عشق است پریشان گوی است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
باز آی که خلوتگه جانم حرم توست
زیرا که تو شمعی و صفا در قدم توست
امیّد قبولِ همه بر حاصل خویش است
بی حاصلی ما به امید کرم توست
دل را ز غم چشم خوشت حال خراب است
وین طرفه که او را به چنین حال غم توست
ما مفلس عشقیم و گدایی صفت ماست
تو شاه جهانی و دو عالم علم توست
ای صبح چو بگذشت شب هجر خیالی
برخیز و به شادی نفسی زن که دم توست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
با شمع چو گفتم که نشان غم دل چیست
از سوزِ دل سوخته آهی زد و بگریست
گیرم که شوم ز آب خِضر زندهٔ جاوید
چون خاک نشد در ره تو خاک بر آن زیست
جایی که نهالِ قد رعنای تو باشد
گر سرو چمن باشد و نی هر دو مساویست
باشد که سگ کوی تو بر دیده نهد پای
ما را هوس این است از او پرس که بر چیست
شوخی که کشد تیغ جفا غمزهٔ یار است
یاری که از او خون خیالی طلبد کیست؟
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
به قتل خسته دلان غمزهٔ تو قانع نیست
وگرنه از طرف بنده هیچ مانع نیست
لبت چو دعویِ خون کرد غمزه تیغ کشید
حدیث منطقیان بی دلیل قاطع نیست
ز خدمت سگ کوی تو راحتی دیدم
به مردمی که کریم اند رنج ضایع نیست
به سعی ما سحری دولتی طلوع نکرد
چه سود کوشش بیچارگان چو طالع نیست
اسیر دام سر زلف توست مرغ دلم
قسم به طایر گردون که غیر واقع نیست
ز جام دور خیالی میِ غرور منوش
که شربتی ست فرح بخش لیک نافع نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
بیا که بی خبران را خبر ز روی نکو نیست
وگرنه چیست که عکسی ز نور طلعت او نیست
دلا بسوز که بی سوز دل اگر به حقیقت
شمامهٔ نفس مجمر است غالیه بو نیست
طریق موی شکافی چه سود بی خبران را
ز سرّ آن دهنش چون وقوف یک سر مو نیست
گذار دست سبو ساقیا و پای خمی گیر
چرا که چارهٔ کار غمش به دست سبو نیست
اگر تو محرم رازی خموش باش خیالی
که گویِ عشق به چوگان مرد بیهده گو نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
پیشِ رخِ تو قصّهٔ یوسف حکایت است
شاهی که شد گدایِ تو صاحب ولایت است
ای تا جور شکسته دلان را عزیز دار
کز پادشه مرادِ رعیّت رعایت است
غم نیست گر ز بخت نیابد کفایتی
سرمایهٔ قبول تو ما را کفایت است
روزم به شب رسید و خیالت ز سر نرفت
یاریّ او نگر تو به ما تا چه غایت است
جان از عنا و رنجِ خمارم به لب رسید
ساقی بیار باده که روز عنایت است
پیش لبش مگوی خیالی حدیث قند
جایی که لعل اوست چه جای کنایت است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
تا به خون ریزی غمت خنجر گرفت
کاکلت رسم جفا از سر گرفت
ماهِ رخسار تو را در جمع دوش
دید شمع و از خجالت درگرفت
لاله زآن دم ساقی بزم تو شد
کز سرمستی به کف ساغر گرفت
چون بلال خال مشکینت به خون
تشنه شد جا بر لب کوثر گرفت
از نم چشم خیالی عاقبت
سر به سر خاک درت گوهر گرفت