عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
قضا زندهای رگ جان برید
دگر کس به مرگش گریبان درید
چنین گفت بینندهای تیز هوش
چو فریاد و زاری رسیدش به گوش
ز دست شما مرده بر خویشتن
گرش دست بودی دریدی کفن
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ
فراموش کردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش
محقق چو بر مرده ریزد گلش
نه بروی که برخود بسوزد دلش
ز هجران طفلی که در خاک رفت
چه نالی؟ که پاک آمد و پاک رفت
تو پاک آمدی بر حذرباش و پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک
کنون باید این مرغ را پای بست
نه آنگه که سررشته بردت ز دست
نشستی به جای دگر کس بسی
نشیند به جای تو دیگر کسی
اگر پهلوانی و گر تیغ زن
نخواهی بدربردن الا کفن
خر وحش اگر بگسلاند کمند
چو در ریگ ماند شود پای بند
تو را نیز چندان بود دست زور
که پایت نرفتهست در ریگ گور
منه دل بر این سالخورده مکان
که گنبد نپاید بر او گردکان
چو دی رفت و فردا نیامد به دست
حساب از همین یک نفس کن که هست
دگر کس به مرگش گریبان درید
چنین گفت بینندهای تیز هوش
چو فریاد و زاری رسیدش به گوش
ز دست شما مرده بر خویشتن
گرش دست بودی دریدی کفن
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ
فراموش کردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش
محقق چو بر مرده ریزد گلش
نه بروی که برخود بسوزد دلش
ز هجران طفلی که در خاک رفت
چه نالی؟ که پاک آمد و پاک رفت
تو پاک آمدی بر حذرباش و پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک
کنون باید این مرغ را پای بست
نه آنگه که سررشته بردت ز دست
نشستی به جای دگر کس بسی
نشیند به جای تو دیگر کسی
اگر پهلوانی و گر تیغ زن
نخواهی بدربردن الا کفن
خر وحش اگر بگسلاند کمند
چو در ریگ ماند شود پای بند
تو را نیز چندان بود دست زور
که پایت نرفتهست در ریگ گور
منه دل بر این سالخورده مکان
که گنبد نپاید بر او گردکان
چو دی رفت و فردا نیامد به دست
حساب از همین یک نفس کن که هست
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت عداوت در میان دو شخص
میان دو تن دشمنی بود و جنگ
سر از کبر بر یکدیگر چون پلنگ
ز دیدار هم تا به حدی رمان
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان
یکی را اجل در سر آورد جیش
سرآمد بر او روزگاران عیش
بداندیش او را درون شاد گشت
به گورش پس از مدتی برگذشت
شبستان گورش در اندوده دید
که وقتی سرایش زر اندوده دید
خرامان به بالینش آمد فراز
همی گفت با خود لب از خنده باز
خوشا وقت مجموع آن کس که اوست
پس از مرگ دشمن در آغوش دوست
پس از مرگ آن کس نباید گریست
که روزی پس از مرگ دشمن بزیست
ز روی عداوت به بازوی زور
یکی تخته برکندش از روی گور
سر تا جور دیدش اندر مغاک
دو چشم جهان بینش آگنده خاک
وجودش گرفتار زندان گور
تنش طعمه کرم و تاراج مور
چنان تنگش آگنده خاک استخوان
که از عاج پر توتیا سرمه دان
ز دور فلک بدر رویش هلال
ز جور زمان سرو قدش خلال
کف دست و سرپنجهٔ زورمند
جدا کرده ایام بندش ز بند
چنانش بر او رحمت آمد ز دل
که بسرشت بر خاکش از گریه گل
پشیمان شد از کرده و خوی زشت
بفرمود بر سنگ گورش نبشت
مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت نماند پس از وی بسی
شنید این سخن عارفی هوشیار
بنالید کای قادر کردگار
عجب گر تو رحمت نیاری بر او
که بگریست دشمن به زاری بر او
تن ما شود نیز روزی چنان
که بروی بسوزد دل دشمنان
مگر در دل دوست رحم آیدم
چو بیند که دشمن ببخشایدم
به جایی رسد کار سر دیر و زود
که گویی در او دیده هرگز نبود
زدم تیشه یک روز بر تل خاک
به گوش آمدم نالهای دردناک
که زنهار اگر مردی آهستهتر
که چشم و بناگوش و روی است و سر
سر از کبر بر یکدیگر چون پلنگ
ز دیدار هم تا به حدی رمان
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان
یکی را اجل در سر آورد جیش
سرآمد بر او روزگاران عیش
بداندیش او را درون شاد گشت
به گورش پس از مدتی برگذشت
شبستان گورش در اندوده دید
که وقتی سرایش زر اندوده دید
خرامان به بالینش آمد فراز
همی گفت با خود لب از خنده باز
خوشا وقت مجموع آن کس که اوست
پس از مرگ دشمن در آغوش دوست
پس از مرگ آن کس نباید گریست
که روزی پس از مرگ دشمن بزیست
ز روی عداوت به بازوی زور
یکی تخته برکندش از روی گور
سر تا جور دیدش اندر مغاک
دو چشم جهان بینش آگنده خاک
وجودش گرفتار زندان گور
تنش طعمه کرم و تاراج مور
چنان تنگش آگنده خاک استخوان
که از عاج پر توتیا سرمه دان
ز دور فلک بدر رویش هلال
ز جور زمان سرو قدش خلال
کف دست و سرپنجهٔ زورمند
جدا کرده ایام بندش ز بند
چنانش بر او رحمت آمد ز دل
که بسرشت بر خاکش از گریه گل
پشیمان شد از کرده و خوی زشت
بفرمود بر سنگ گورش نبشت
مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت نماند پس از وی بسی
شنید این سخن عارفی هوشیار
بنالید کای قادر کردگار
عجب گر تو رحمت نیاری بر او
که بگریست دشمن به زاری بر او
تن ما شود نیز روزی چنان
که بروی بسوزد دل دشمنان
مگر در دل دوست رحم آیدم
چو بیند که دشمن ببخشایدم
به جایی رسد کار سر دیر و زود
که گویی در او دیده هرگز نبود
زدم تیشه یک روز بر تل خاک
به گوش آمدم نالهای دردناک
که زنهار اگر مردی آهستهتر
که چشم و بناگوش و روی است و سر
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
شبی خفته بودم به عزم سفر
پی کاروانی گرفتم سحر
که آمد یکی سهمگین باد و گرد
که بر چشم مردم جهان تیره کرد
به ره در یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر میزدود
پدر گفتش ای نازنین چهر من
که داری دل آشفتهٔ مهر من
نه چندان نشیند در این دیده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک
بر این خاک چندان صبا بگذرد
که هر ذره از ما به جایی برد
تو را نفس رعنا چو سرکش ستور
دوان میبرد تا سر شیب گور
اجل ناگهت بگسلاند رکیب
عنان باز نتوان گرفت از نشیب
پی کاروانی گرفتم سحر
که آمد یکی سهمگین باد و گرد
که بر چشم مردم جهان تیره کرد
به ره در یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر میزدود
پدر گفتش ای نازنین چهر من
که داری دل آشفتهٔ مهر من
نه چندان نشیند در این دیده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک
بر این خاک چندان صبا بگذرد
که هر ذره از ما به جایی برد
تو را نفس رعنا چو سرکش ستور
دوان میبرد تا سر شیب گور
اجل ناگهت بگسلاند رکیب
عنان باز نتوان گرفت از نشیب
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
موعظه و تنبیه
خبر داری ای استخوانی قفس
که جان تو مرغی است نامش نفس؟
چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید
دگر ره نگردد به سعی تو صید
نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی است
سکندر که بر عالمی حکم داشت
در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت
میسر نبودش کز او عالمی
ستانند و مهلت دهندش دمی
برفتند و هرکس درود آنچه کشت
نماند به جز نام نیکو و زشت
چرا دل بر این کاروانگه نهیم؟
که یاران برفتند و ما بر رهیم
پس از ما همین گل دمد بوستان
نشینند با یکدگر دوستان
دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل بر نکند
چو در خاکدان لحد خفت مرد
قیامت بیفشاند از موی گرد
نه چون خواهی آمد به شیراز در
سر و تن بشویی ز گرد سفر
پس ای خاکسار گنه عن قریب
سفر کرد خواهی به شهری غریب
بران از دو سرچشمهٔ دیده جوی
ور آلایشی داری از خود بشوی
که جان تو مرغی است نامش نفس؟
چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید
دگر ره نگردد به سعی تو صید
نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی است
سکندر که بر عالمی حکم داشت
در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت
میسر نبودش کز او عالمی
ستانند و مهلت دهندش دمی
برفتند و هرکس درود آنچه کشت
نماند به جز نام نیکو و زشت
چرا دل بر این کاروانگه نهیم؟
که یاران برفتند و ما بر رهیم
پس از ما همین گل دمد بوستان
نشینند با یکدگر دوستان
دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل بر نکند
چو در خاکدان لحد خفت مرد
قیامت بیفشاند از موی گرد
نه چون خواهی آمد به شیراز در
سر و تن بشویی ز گرد سفر
پس ای خاکسار گنه عن قریب
سفر کرد خواهی به شهری غریب
بران از دو سرچشمهٔ دیده جوی
ور آلایشی داری از خود بشوی
سعدی : باب دهم در مناجات و ختم کتاب
حکایت
سیه چردهای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند
نه من صورت خویش خود کردهام
که عیبم شماری که بد کردهام
تو را با من ار زشت رویم چه کار؟
نه آخر منم زشت و زیبا نگار
از آنم که بر سر نبشتی ز پیش
نه کم کردم ای بنده پرور نه بیش
تو دانایی آخر که قادر نیم
توانای مطلق تویی، من کیم؟
گرم ره نمایی رسیدم به خیر
وگر گم کنی باز ماندم ز سیر
جهان آفرین گر نه یاری کند
کجا بنده پرهیزگاری کند؟
چه خوش گفت درویش کوتاه دست
که شب توبه کرد و سحرگه شکست
گر او توبه بخشد بماند درست
که پیمان ما بی ثبات است و سست
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز مسکینیم روی در خاک رفت
غبار گناهم بر افلاک رفت
تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار
که در پیش باران نپاید غبار
ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکی دگر راه نیست
تو دانی ضمیر زبان بستگان
تو مرهم نهی بر دل خستگان
جوابی بگفتش که حیران بماند
نه من صورت خویش خود کردهام
که عیبم شماری که بد کردهام
تو را با من ار زشت رویم چه کار؟
نه آخر منم زشت و زیبا نگار
از آنم که بر سر نبشتی ز پیش
نه کم کردم ای بنده پرور نه بیش
تو دانایی آخر که قادر نیم
توانای مطلق تویی، من کیم؟
گرم ره نمایی رسیدم به خیر
وگر گم کنی باز ماندم ز سیر
جهان آفرین گر نه یاری کند
کجا بنده پرهیزگاری کند؟
چه خوش گفت درویش کوتاه دست
که شب توبه کرد و سحرگه شکست
گر او توبه بخشد بماند درست
که پیمان ما بی ثبات است و سست
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز مسکینیم روی در خاک رفت
غبار گناهم بر افلاک رفت
تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار
که در پیش باران نپاید غبار
ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکی دگر راه نیست
تو دانی ضمیر زبان بستگان
تو مرهم نهی بر دل خستگان
سعدی : باب دهم در مناجات و ختم کتاب
حکایت بت پرست نیازمند
مغی در به روی از جهان بسته بود
بتی را به خدمت میان بسته بود
پس از چند سال آن نکوهیده کیش
قضا حالتی صعبش آورد پیش
به پای بت اندر به امید خیر
بغلطید بیچاره بر خاک دیر
که درماندهام دست گیر ای صنم
به جان آمدم رحم کن بر تنم
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش به سامان نشد کارها
بتی چون برآرد مهمات کس
که نتواند از خود براندن مگس؟
برآشفت کای پای بند ضلال
به باطل پرستیدمت چند سال
مهمی که در پیش دارم برآر
وگرنه بخواهم ز پروردگار
هنوز از بت آلوده رویش به خاک
که کامش برآورد یزدان پاک
حقایق شناسی در این خیره شد
سر وقت صافی بر او تیره شد
که سرگشتهای دون یزدان پرست
هنوزش سر از خمر بتخانه مست
دل از کفر و دست از خیانت نشست
خدایش برآورد کامی که جست
فرو رفته خاطر در این مشکلش
که پیغامی آمد به گوش دلش
که پیش صنم پیر ناقص عقول
بسی گفت و قولش نیامد قبول
گر از درگه ما شود نیز رد
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟
دل اندر صمد باید ای دوست بست
که عاجزترند از صنم هر که هست
محال است اگر سر بر این در نهی
که باز آیدت دست حاجت تهی
خدایا مقصر به کار آمدیم
تهیدست و امیدوار آمدیم
بتی را به خدمت میان بسته بود
پس از چند سال آن نکوهیده کیش
قضا حالتی صعبش آورد پیش
به پای بت اندر به امید خیر
بغلطید بیچاره بر خاک دیر
که درماندهام دست گیر ای صنم
به جان آمدم رحم کن بر تنم
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش به سامان نشد کارها
بتی چون برآرد مهمات کس
که نتواند از خود براندن مگس؟
برآشفت کای پای بند ضلال
به باطل پرستیدمت چند سال
مهمی که در پیش دارم برآر
وگرنه بخواهم ز پروردگار
هنوز از بت آلوده رویش به خاک
که کامش برآورد یزدان پاک
حقایق شناسی در این خیره شد
سر وقت صافی بر او تیره شد
که سرگشتهای دون یزدان پرست
هنوزش سر از خمر بتخانه مست
دل از کفر و دست از خیانت نشست
خدایش برآورد کامی که جست
فرو رفته خاطر در این مشکلش
که پیغامی آمد به گوش دلش
که پیش صنم پیر ناقص عقول
بسی گفت و قولش نیامد قبول
گر از درگه ما شود نیز رد
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟
دل اندر صمد باید ای دوست بست
که عاجزترند از صنم هر که هست
محال است اگر سر بر این در نهی
که باز آیدت دست حاجت تهی
خدایا مقصر به کار آمدیم
تهیدست و امیدوار آمدیم
سعدی : غزلیات
غزل ۵
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت
دو دوست یک نفس از عمر برنیاسودند
که آسمان به سروقتشان دو اسبه نتاخت
چو دل به قهر بباید گسست و مهر برید
خنک تنی که دل اول نبست و مهر نباخت
جماعتی که بپرداختند از ما دل
دل از محبت ایشان نمیتوان پرداخت
به روی همنفسان برگ عیش ساخته بود
بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت
نگشت سعدی از آن روز گرد صحبت خلق
که بیوفایی دوران آسمان بشناخت
گرت چو چنگ به بر درکشد زمانهٔ دون
بس اعتماد مکن کنگهت زند که نواخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت
دو دوست یک نفس از عمر برنیاسودند
که آسمان به سروقتشان دو اسبه نتاخت
چو دل به قهر بباید گسست و مهر برید
خنک تنی که دل اول نبست و مهر نباخت
جماعتی که بپرداختند از ما دل
دل از محبت ایشان نمیتوان پرداخت
به روی همنفسان برگ عیش ساخته بود
بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت
نگشت سعدی از آن روز گرد صحبت خلق
که بیوفایی دوران آسمان بشناخت
گرت چو چنگ به بر درکشد زمانهٔ دون
بس اعتماد مکن کنگهت زند که نواخت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۰
فلک با بخت من دایم به کینست
که با من بخت و دوران هم به کینست
گهم خواند جهان گاهی براند
جهان گاهی چنان گاهی چنینست
که میداند که خشت هر سرایی
کدامین سروقد نازنینست
ز خاک شاهدی روییده باشد
به هر بستان که برگ یاسمینست
وفایی گر نمییابی ز یاری
مده دل گر نگارستان چینست
وفاداری مجوی از دهر خونخوار
وفایی از کسی جو که امینست
ندارد سعدیا دنیا وقاری
به نزد آن کسی کو راه بینست
که با من بخت و دوران هم به کینست
گهم خواند جهان گاهی براند
جهان گاهی چنان گاهی چنینست
که میداند که خشت هر سرایی
کدامین سروقد نازنینست
ز خاک شاهدی روییده باشد
به هر بستان که برگ یاسمینست
وفایی گر نمییابی ز یاری
مده دل گر نگارستان چینست
وفاداری مجوی از دهر خونخوار
وفایی از کسی جو که امینست
ندارد سعدیا دنیا وقاری
به نزد آن کسی کو راه بینست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۲
آن به که چون منی نرسد در وصال دوست
تا ضعف خویش حمل کند بر کمال دوست
رشک آیدم ز مردمک دیده بارها
کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست
پروانه کیست تا متعلق شود به شمع
باری بسوزدش سبحات جلال دوست
ای دوست روزهای تنعم به روزه باش
باشد که در فتد شب قدر وصال دوست
دور از هوای نفس، که ممکن نمیشود
در تنگنای صحبت دشمن، مجال دوست
گر دوست جان و سر طلبد ایستادهایم
یاران بدین قدر بکنند احتمال دوست
خرم تنی که جان بدهد در وفای یار
اقبال در سری که شود پایمال دوست
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
در پیش دشمنان نتوان گفت حال دوست
بسیار سعدی از همه عالم بدوخت چشم
تا مینمایدش همه عالم خیال دوست
تا ضعف خویش حمل کند بر کمال دوست
رشک آیدم ز مردمک دیده بارها
کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست
پروانه کیست تا متعلق شود به شمع
باری بسوزدش سبحات جلال دوست
ای دوست روزهای تنعم به روزه باش
باشد که در فتد شب قدر وصال دوست
دور از هوای نفس، که ممکن نمیشود
در تنگنای صحبت دشمن، مجال دوست
گر دوست جان و سر طلبد ایستادهایم
یاران بدین قدر بکنند احتمال دوست
خرم تنی که جان بدهد در وفای یار
اقبال در سری که شود پایمال دوست
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
در پیش دشمنان نتوان گفت حال دوست
بسیار سعدی از همه عالم بدوخت چشم
تا مینمایدش همه عالم خیال دوست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۳
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنیآدم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنیآدم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند
موری نهای و ملک سلیمانت آرزوست
موری نهای و خدمت موری نکردهای
وآنگاه صف صفهٔ مردانت آرزوست
فرعونوار لاف اناالحق همی زنی
وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست
چون کودکان که دامن خود اسب کردهاند
دامن سوار کرده و میدانت آرزوست
انصاف راه خود ز سر صدق داد نه
بر درد نارسیده و درمانت آرزوست
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
شهپر جبرئیل، مگسرانت آرزوست
هر روز از برای سگ نفس بوسعید
یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست
سعدی درین جهان که تویی ذرهوار باش
گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند
موری نهای و ملک سلیمانت آرزوست
موری نهای و خدمت موری نکردهای
وآنگاه صف صفهٔ مردانت آرزوست
فرعونوار لاف اناالحق همی زنی
وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست
چون کودکان که دامن خود اسب کردهاند
دامن سوار کرده و میدانت آرزوست
انصاف راه خود ز سر صدق داد نه
بر درد نارسیده و درمانت آرزوست
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
شهپر جبرئیل، مگسرانت آرزوست
هر روز از برای سگ نفس بوسعید
یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست
سعدی درین جهان که تویی ذرهوار باش
گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست
کام هر جویندهای را آخریست
عارفان را منتهای کام نیست
از هزاران در یکی گیرد سماع
زانکه هر کس محرم پیغام نیست
آشنایان ره بدین معنی برند
در سرای خاص، بار عام نیست
تا نسوزد برنیاید بوی عود
پخته داند کاین سخن با خام نیست
هر کسی را نام معشوقی که هست
میبرد، معشوق ما را نام نیست
سرو را با جمله زیبایی که هست
پیش اندام تو هیچ اندام نیست
مستی از من پرس و شور عاشقی
و آن کجا داند که درد آشام نیست
باد صبح و خاک شیراز آتشیست
هر که را در وی گرفت آرام نیست
خواب بیهنگامت از ره میبرد
ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست
سعدیا چون بت شکستی خود مباش
خود پرستی کمتر از اصنام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست
کام هر جویندهای را آخریست
عارفان را منتهای کام نیست
از هزاران در یکی گیرد سماع
زانکه هر کس محرم پیغام نیست
آشنایان ره بدین معنی برند
در سرای خاص، بار عام نیست
تا نسوزد برنیاید بوی عود
پخته داند کاین سخن با خام نیست
هر کسی را نام معشوقی که هست
میبرد، معشوق ما را نام نیست
سرو را با جمله زیبایی که هست
پیش اندام تو هیچ اندام نیست
مستی از من پرس و شور عاشقی
و آن کجا داند که درد آشام نیست
باد صبح و خاک شیراز آتشیست
هر که را در وی گرفت آرام نیست
خواب بیهنگامت از ره میبرد
ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست
سعدیا چون بت شکستی خود مباش
خود پرستی کمتر از اصنام نیست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷
چون عیش گدایان به جهان سلطنتی نیست
مجموعتر از ملک رضا مملکتی نیست
گر منزلتی هست کسی را مگر آنست
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
پوشیده کسی بینی فردای قیامت
کامروز برهنست و برو عاریتی نیست
آنکس که درو معرفتی هست کدامست؟
آنست که با هیچکسش معرفتی نیست
سنگی و گیاهی که در آن خاصیتی هست
از آدمیی به که درو منفعتی نیست
درویش تو در مصلحت خویش ندانی
خوش باش اگرت نیست که بیمصلحتی نیست
آن دوست نباشد که شکایت کند از دوست
بر خون که دلارام بریزد دیتی نیست
راه ادب اینست که سعدی به تو آموخت
گر گوش بداری به ازین تربیتی نیست
مجموعتر از ملک رضا مملکتی نیست
گر منزلتی هست کسی را مگر آنست
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
پوشیده کسی بینی فردای قیامت
کامروز برهنست و برو عاریتی نیست
آنکس که درو معرفتی هست کدامست؟
آنست که با هیچکسش معرفتی نیست
سنگی و گیاهی که در آن خاصیتی هست
از آدمیی به که درو منفعتی نیست
درویش تو در مصلحت خویش ندانی
خوش باش اگرت نیست که بیمصلحتی نیست
آن دوست نباشد که شکایت کند از دوست
بر خون که دلارام بریزد دیتی نیست
راه ادب اینست که سعدی به تو آموخت
گر گوش بداری به ازین تربیتی نیست
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰
دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیانست ولی طایفهای بیبصرند
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو مینگرند
آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق به دو میگذرند
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
گل بیخار میسر نشود در بستان
گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیانست ولی طایفهای بیبصرند
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو مینگرند
آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق به دو میگذرند
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
گل بیخار میسر نشود در بستان
گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱
نادر از عالم توحید کسی برخیزد
کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد
آستین کشتهٔ غیرت شود اندر ره عشق
کز پی هر شکری چون مگسی برخیزد
به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت
طفل باشد که به بانگ جرسی برخیزد
سنگوش در ره سیلاب کجا دارد پای
هر که زین راه به بادی چو خسی برخیزد
گرچه دوری به روش کوش که در راه خدای
سابقی گردد اگر بازپسی برخیزد
سعدیا دامن اقبال گرفتن کاریست
که نه از پنجهٔ هر بوالهوسی برخیزد
کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد
آستین کشتهٔ غیرت شود اندر ره عشق
کز پی هر شکری چون مگسی برخیزد
به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت
طفل باشد که به بانگ جرسی برخیزد
سنگوش در ره سیلاب کجا دارد پای
هر که زین راه به بادی چو خسی برخیزد
گرچه دوری به روش کوش که در راه خدای
سابقی گردد اگر بازپسی برخیزد
سعدیا دامن اقبال گرفتن کاریست
که نه از پنجهٔ هر بوالهوسی برخیزد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲
ذوق شراب انست، وقتی اگر بباشد
هر روز بامدادت، ذوقی دگر بباشد
بیخ مداومت را، روزی شجر بروید
شاخ مواظبت را، وقتی ثمر بباشد
استاد کیمیا را، بسیار سیم باید
در خاک تیره کردن، تا آنکه زر بباشد
بسیار صبر باید، تا آن طبیب دل را
در کوی دردمندان، روزی گذر بباشد
عالم که عارفان را، گوید نظر بدوزید
گر یار ما ببیند، صاحبنظر بباشد
زیرا که پادشاهی، چون بقعهای بگیرد
بنیاد حکم اول، زیر و زبر بباشد
دیوانه را که گویی، هشیار باش و عاقل
بیمست کز نصیحت، دیوانهتر بباشد
بانگ سحر برآمد، درویش را خبر شد
رطلی گرانش در ده، تا بیخبر بباشد
ساقی بیار جامی، مطرب بگوی چیزی
لب بر دهان نی نه، تا نیشکر بباشد
امروز قول سعدی، شیرین نمینماید
چون داستان شیرین، فردا سمر بباشد
هر روز بامدادت، ذوقی دگر بباشد
بیخ مداومت را، روزی شجر بروید
شاخ مواظبت را، وقتی ثمر بباشد
استاد کیمیا را، بسیار سیم باید
در خاک تیره کردن، تا آنکه زر بباشد
بسیار صبر باید، تا آن طبیب دل را
در کوی دردمندان، روزی گذر بباشد
عالم که عارفان را، گوید نظر بدوزید
گر یار ما ببیند، صاحبنظر بباشد
زیرا که پادشاهی، چون بقعهای بگیرد
بنیاد حکم اول، زیر و زبر بباشد
دیوانه را که گویی، هشیار باش و عاقل
بیمست کز نصیحت، دیوانهتر بباشد
بانگ سحر برآمد، درویش را خبر شد
رطلی گرانش در ده، تا بیخبر بباشد
ساقی بیار جامی، مطرب بگوی چیزی
لب بر دهان نی نه، تا نیشکر بباشد
امروز قول سعدی، شیرین نمینماید
چون داستان شیرین، فردا سمر بباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳
نه هر چه جانورند آدمیتی دارند
بس آدمی که درین ملک نقش دیوارند
سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند
خلاف آن به در آید که خلق پندارند
کسان به چشم تو بیقیمتند و کوچک قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند
برادران لحد را زبان گفتن نیست
تو گوش باش که با اهل دل به گفتارند
که زینهار به کشی و ناز بر سر خاک
مرو که همچو تو در زیر خاک بسیارند
به خواب و لذت و شهوت گذاشتند حیات
کنون که زیر زمین خفتهاند بیدارند
که التفات کند عذر کاین زمان گویند
کجا به خوشه رسد تخم کاین زمان کارند
هزار جان گرامی فدای اهل نظر
که مال منصب دنیا به هیچ نشمارند
کرا نمیکند این پنجروزه دولت و ملک
که بگذرند و به ابنای دهر بگذارند
طمع مدار ز دنیا سر هوا و هوس
که پر شود مگرش خاک بر سر انبارند
دعای بد نکنم بر بدان که مسکینان
به دست خوی بد خویشتن گرفتارند
به جان زندهدلان سعدیا که ملک وجود
نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازارند
بس آدمی که درین ملک نقش دیوارند
سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند
خلاف آن به در آید که خلق پندارند
کسان به چشم تو بیقیمتند و کوچک قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند
برادران لحد را زبان گفتن نیست
تو گوش باش که با اهل دل به گفتارند
که زینهار به کشی و ناز بر سر خاک
مرو که همچو تو در زیر خاک بسیارند
به خواب و لذت و شهوت گذاشتند حیات
کنون که زیر زمین خفتهاند بیدارند
که التفات کند عذر کاین زمان گویند
کجا به خوشه رسد تخم کاین زمان کارند
هزار جان گرامی فدای اهل نظر
که مال منصب دنیا به هیچ نشمارند
کرا نمیکند این پنجروزه دولت و ملک
که بگذرند و به ابنای دهر بگذارند
طمع مدار ز دنیا سر هوا و هوس
که پر شود مگرش خاک بر سر انبارند
دعای بد نکنم بر بدان که مسکینان
به دست خوی بد خویشتن گرفتارند
به جان زندهدلان سعدیا که ملک وجود
نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازارند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴
بیفکن خیمه تا محمل برانند
که همراهان این عالم روانند
زن و فرزند و خویش و یار و پیوند
برادر خواندگان کاروانند
نباید ستن اندر صحبتی دل
که بی ایشان بمانی یا بمانند
نه اول خاک بودست آدمیزاد
به آخر چون بیندیشی همانند
پس آن بهتر که اول و آخر خویش
بیندیشند و قدر خود بدانند
زمین چندی بخورد از خلق و چندی
هنوز از کبر سر بر آسمانند
یکی بر تربتی فریاد میخواند
که اینان پادشاهان جهانند
بگفتم تختهای بر کن ز گوری
ببین تا پادشه یا پاسبانند
بگفتا تخته بر کندن چه حاجت
که میدانم که مشتی استخوانند
نصیحت داروی تلخست و باید
که با جلاب در حلقت چکانند
چنین سقمونیای شکرآلود
ز داروخانهٔ سعدی ستانند
که همراهان این عالم روانند
زن و فرزند و خویش و یار و پیوند
برادر خواندگان کاروانند
نباید ستن اندر صحبتی دل
که بی ایشان بمانی یا بمانند
نه اول خاک بودست آدمیزاد
به آخر چون بیندیشی همانند
پس آن بهتر که اول و آخر خویش
بیندیشند و قدر خود بدانند
زمین چندی بخورد از خلق و چندی
هنوز از کبر سر بر آسمانند
یکی بر تربتی فریاد میخواند
که اینان پادشاهان جهانند
بگفتم تختهای بر کن ز گوری
ببین تا پادشه یا پاسبانند
بگفتا تخته بر کندن چه حاجت
که میدانم که مشتی استخوانند
نصیحت داروی تلخست و باید
که با جلاب در حلقت چکانند
چنین سقمونیای شکرآلود
ز داروخانهٔ سعدی ستانند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۵
اگر خدای نباشد ز بندهای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
قضای کن فیکونست حکم بار خدای
بدین سخن سخنی در نمیتوان افزود
نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون
که صیقل ید بیضا سیاهیش نزدود
بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت؟
ببست دیدهٔ مسکین و دیدنش فرمود
نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید
چنان درو جهد آتش که چوب نفط اندود
قلم به طالع میمون و بخت بد رفتست
اگر تو خشمگنی ای پسر و گر خشنود
گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق
نبشته بود که ناجیست و آن مأخوذ
مقدرست که از هر کسی چه فعل آید
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود
سیاه زنگی هرگز شود سپید به آب؟
سپید رومی هرگز شود سیاه به دود؟
سعادتی که نباشد طمع مکن سعدی
که چون نکاشته باشند مشکلست درود
قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا
دهی وگر ندهی بودنی بخواهد بود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
قضای کن فیکونست حکم بار خدای
بدین سخن سخنی در نمیتوان افزود
نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون
که صیقل ید بیضا سیاهیش نزدود
بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت؟
ببست دیدهٔ مسکین و دیدنش فرمود
نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید
چنان درو جهد آتش که چوب نفط اندود
قلم به طالع میمون و بخت بد رفتست
اگر تو خشمگنی ای پسر و گر خشنود
گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق
نبشته بود که ناجیست و آن مأخوذ
مقدرست که از هر کسی چه فعل آید
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود
سیاه زنگی هرگز شود سپید به آب؟
سپید رومی هرگز شود سیاه به دود؟
سعادتی که نباشد طمع مکن سعدی
که چون نکاشته باشند مشکلست درود
قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا
دهی وگر ندهی بودنی بخواهد بود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۷
بسیار سالها به سر خاک ما رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
این پنجروزه مهلت ایام، آدمی
بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟
ای دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذری
شادی مکن که با تو همین ماجرا رود
دامن کشان که میرود امروز بر زمین
فردا غبار کالبدش در هوا رود
خاکت در استخوان رود ای نفس شوخ چشم
مانند سرمهدان که درو توتیا رود
دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست
چون میرود هر آینه بگذار تا رود
اینست حال تن که تو بینی به زیر خاک
تا جان نازنین که برآید کجا رود
بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست
سعدی مگر به سایهٔ لطف خدا رود
یارب مگیر بندهٔ مسکین و دست گیر
کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
این پنجروزه مهلت ایام، آدمی
بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟
ای دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذری
شادی مکن که با تو همین ماجرا رود
دامن کشان که میرود امروز بر زمین
فردا غبار کالبدش در هوا رود
خاکت در استخوان رود ای نفس شوخ چشم
مانند سرمهدان که درو توتیا رود
دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست
چون میرود هر آینه بگذار تا رود
اینست حال تن که تو بینی به زیر خاک
تا جان نازنین که برآید کجا رود
بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست
سعدی مگر به سایهٔ لطف خدا رود
یارب مگیر بندهٔ مسکین و دست گیر
کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود