عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
ما دل به چین زلف دلارام بسته ایم
در باده لبش طمع خام بسته ایم
آخر توان به کعبه کویش طواف کرد
چون عزم جزم کرده و احرام بسته ایم
دعوی زهد کرده به دوران حسن او
تهمت نگر که بر دل بدنام بسته ایم
ای مرغ بوستان، تو و نوروز و نوبهار
پرواز ما مجوی، که در دام بسته ایم
گفتی: چراست شاهی از این آستانه دور
ما دیده از رخ تو بناکام بسته ایم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
دلا ز عشق بتان چند یار غم باشیم
کجاست می که دمی غمگسار هم باشیم
به سوز عشق تو گشتیم سر بلند، آری
سگ توئیم، به داغ تو محترم باشیم
چو عاشقان به وفا جان کشند در پایت
امید هست که ما نیز در قدم باشیم
ز تاب حادثه چون بگلسد کمند حیات
هنوز بسته آن زلف خم بخم باشیم
چو هست کعبه مقصود کوی او، شاهی
روا مدار که محروم از آن حرم باشیم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
چشم تو خورد باده و من در خمار از آن
آن غمزه کرد شوخی و من شرمسار از آن
بیمار عشق را ز مداوا چه فایده
فارغ شو ای طبیب، که بگذشت کار از آن
چون دور لاله، عهد جوانی گذشت و ماند
در سینه داغهای کهن یادگار از آن
آغشته شد به خون شهیدان عشق، خاک
وین گل نمونه ای است به هر نوبهار از آن
شاهی، وفا مجوی ز اهل زمانه هیچ
چون کس نشان نداد در این روزگار از آن
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
جان شد آواره و دل بهر تو افگار همان
سر در این کار شد و با تو سر و کار همان
هر کسی در پی کار و غم یاری و مرا
دل همان، درد همان، عهد همان، یار همان
بلبلان چمن آسوده به همرازی گل
در قفس ناله مرغان گرفتار همان
قصه ما و تو افسانه هر کوی شده
عشق را با دل سودا زده بازار همان
شاهی ار وصل بتان نیست، به هجران خوش باش
گل همانست در این باغچه و خار همان
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
چو کلک صنع چنین رفت بر صحیفه «کن »
مگیر خرده بر ارباب عشق و عیب مکن
خراش سینه من باورت کجا افتد
که رنج بینی اگر پشت خاری از ناخن
حدیث قد تو گفتن، به شرح ناید راست
ز باغ سدره نهالیست کوتهی سخن
خیال خال تو آسایش دلست، از آن
به داغ تازه مداوا کنند ریش کهن
بپای خم سر خود گر نمی نهی، شاهی
امید عیش مدار از جهان بی سر و بن
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
تا خط تو برطرف مه آورد شبیخون
از دیده روانست به هر نیم شبی خون
خطی است به خون گل سیراب نوشته
آن سبزه نو رسته بر آن عارض گلگون
سنگی که زدی بر سر ما بیجهتی نیست
لیلی به تکلف شکند کاسه مجنون
چندانکه زدم گریه بر این شعله جانسوز
ساکن نشد آتش ز درون، آب ز بیرون
شاهی، به هواداری آن نرگس پرخواب
بگذشت همه عمر به افسانه و افسون
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
بر طرف مهت غالیه خم بخم است این
یا بر ورق لاله ز سنبل رقم است این؟
گفتی که: فلان هم ز سگانست در این کوی
ای من سگ کوی تو، چه لطف و کرم است این
عمری به سر این مرحله پیمودم و آخر
از بادیه عشق تو اول قدم است این
بی چاشنی غم نبود شربت راحت
می نوش، که در کاسه دوران بهم است این
چون میکشی آخر سخنی زان دهن تنگ
کاین قافله را توشه راه عدم است این
شاهی که اسیرست بدان غمزه خونریز
خونش نتوان ریخت، که صید حرم است این
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
باده گلرنگست و ساقی یار و نوروزی چنین
دیده روشن کن بروی مجلس افروزی چنین
دوست با ما در مقام خشم و دنبالش رقیب
یار ما بد مهر و دنبالش بدآموزی چنین
آفتابی بود حسنت، سایه از ما برگفت
روزگاری شد که میترسیدم از روزی چنین
همچو نای مطربم، با ناله و دردی چنان
همچو شمع مجلسم، در گریه و سوزی چنین
سینه مجروح شاهی و خدنگ ناز او
وان دل صد پاره را هم تیر دلدوزی چنین
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
عیسی دم است یار و دلم ناتوان از او
آن به که درد خویش ندارم نهان از او
بر ره چو دید چهره زردم، بناز گفت،
تا چند دردسر کشد این آستان از او
عاشق که دم زند ز وفا، خون بریزیش
ور جان کشد بر تو، برنجی بجان از او
قمری ز بسکه ناله و فریاد کرد دوش
تا صبحدم بخواب نشد باغبان از او
دلبر شکست عهد و ز یاران بتافت روی
ما را بهیچ روی نبود این گمان از او
وقتی به ناز بالش گل تکیه گاه داشت
بلبل که یاد می نکند این زمان از او
شاهی که بی تو سوخت، ببین داغ بر دلش
خود سالها رود که نبینی نشان از او
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
ای غنچه را خون در جگر، از لعل رنگ آمیز تو
عشاق را جان در خطر، از صلح جنگ آمیز تو
رویت مه ناکاسته، خط سبزه نوخاسته
شکل غریب آراسته، نقاش رنگ آمیز تو
گفتی: گل وصلی دهم، خاری ندیدم از تو هم
ای دور از آئین کرم، لطف درنگ آمیز تو
گاهی زنی سنگ جفا، گه طعن و دشنام از قفا
باد است و گل دیوانه را، دشنام سنگ آمیز تو
شاهی برو زین آستان، از در چو راندت دلستان
خود عار میدارد جهان، از نام ننگ آمیز تو
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
ای در درون خسته نشان خدنگ تو
جانم جراحت از مژه تیز چنگ تو
گر لطف مینمائی وگر تیغ میزنی
گردن نهاده ام چو اسیران به جنگ تو
ما خود فتاده ایم، ز ما برمدار دل
ای خاکسار گشته سر ما به سنگ تو
ای تازه گل که رشک بهارست عارضت
خالی مباد این چمن از آب و رنگ تو
شاهی، ز ننگ بود که نامت نبرد یار
آری، حجاب راه تو شد نام و ننگ تو
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
رخ تو رشک مه و آفتاب شد هر دو
به خنده لعل تو نقل و شراب شد هر دو
چو دور شد لب و چشم توام ز پیش نظر
ز دیده و دلم آرام و خواب شد هر دو
متاع صبر و سلامت که داشتم زین پیش
فدای نغمه چنگ و رباب شد هر دو
ز بسکه سیل دمادم ز دل به دیده رسید
ببین که خانه چشمم خراب شد هر دو
دل شکسته و جانی که بود شاهی را
در آن سلاسل پر پیچ و تاب شد هر دو
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
ای باد صبحدم، خبر یار من بگو
با بلبل از شمایل سرو و سمن بگو
اندوه بلبلان خزان دیده، ای صبا
در نوبهار با گل و با نسترن بگو
لعل ترا لطافت عیسی است در نفس
من مردم، از برای خدا یک سخن بگو
چون عشق از این سرود نهان پرده برگرفت
گو خاص و عام بشنو و گو مرد و زن بگو
شاهی، بلا و محنت جانان مگو به غیر
گر مرد عشقی این همه با خویشتن بگو
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
زهی از خطت نرخ عنبر شکسته
قدت سرو را دست بر چوب بسته
غباریست خطت نشسته بر آن لب
بلی، خط یاقوت باشد نشسته
ز خرمای وصل تو ذوقی نیابند
کسانی که از خار گردند خسته
دلم بسته شد در شکنهای زلفت
از آنروی گشتم چنین دلشکسته
تو جایی که باشی، که باشند خوبان؟
ز خاشاک با گل نبندند دسته
در این باغ، روزی که نارسته بودم
چو لاله نبودم ز داغ تو رسته
دل شاهی از زلف خوبان هراسد
چو آهوی از دام صیاد جسته
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
منم با درد همزانو نشسته
ز ملک عافیت یکسو نشسته
کجا رفت آنکه میگفتیم شبها
غم دل با تو رو در رو نشسته؟
درون دل خیال قامتت، راست
مرا تیری است در پهلو نشسته
منم پیوسته در سودای زلفت
ز غم سر بر سر زانو نشسته
مرا گفتی: بر این در کیست شاهی
غباری بر سر این کو نشسته
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
مائیم و دلی ز دست رفته
در پای فتاده، پست رفته
در کوی تو پارسا رسیده
وز پیش تو بت پرست رفته
ز افتاده دل منت چه خیزد
قلبی به هزار دست رفته؟
مائیم ز دست دل در این کوی
هشیار رسیده، مست رفته
امید قرار نیست شاهی
از صبر دلی که هست رفته
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ساقیا، لطفی بکن جامی بده
درد ما را یکدم آرامی بده
میکنم عرض نیازی پیش تو
گر جوابی نیست، دشنامی بده
سر فدای تیغ تست، ای جان بیا
قصه ما را سرانجامی بده
ما چو دوریم از برت، آخر گهی
نامه ای بنویس و پیغامی بده
چند سوزی شاهی دلخسته را
گاهگاهش وعده خامی بده
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
من از خاک درت رفتم، متاعم را بغارت ده
گرانی بردم از کویت، رقیبان را بشارت ده
مرا از سیل محنت خانه ویران گشت در کویت
زمانه گو اساس خصم را ساز عمارت ده
بیغما برد چشم کافرت ملک دل و دین ها
که گفت آن ترک تیرانداز را تعلیم غارت ده؟
به تعظیم وصالش چون نگشتی سرفراز، ای دل
به عجز و نامرادی روی در کنج حقارت ده
سر فریاد بلبل نیست آن گلبرگ رعنا را
چه سود این گفتگو شاهی، برو ترک عبارت ده
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
زهی عشقت آتش بجان در زده
خطت کار خلقی بهم بر زده
چه ما را به سنگ جفا میزنی
قدح با حریفان دیگر زده؟
رخت نانوشته خط سبز خویش
گل آتش در اوراق دفتر زده
چو من در خمار می لعل تو
سبو را نگر دست بر سر زده
گرو برده شاهی ز اقران به شعر
چو با اوستادان برابر زده
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
ای گل نو به سفر رفته و سالی مانده
ما ز اندوه میان تو خیالی مانده
دل مهجور من از مویه چو مویی گشته
تن رنجور من از ناله چو نالی مانده
بتمنای دهان تو همه عمر گذشت
وز تو ماراست همین فکر محالی مانده
لعلت از گوهر کانیست نشانی داده
رویت از نسخه مانیست مثالی مانده
رانده شاهی ز غمت اشک چو پروین هر دم
هر کجا از سم اسب تو هلالی مانده