عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بهر کجا که رسد عشق شاه محترمست
صفات عشق تو گفتن نشانه کرمست
مرو بپیش، که ترسم که باز گردانند
که علت حدثان نفی معنی قدمست
بدان که: جان تهی همچو جسم بی جانست
نخواهمش بکف آرم، اگرچه جام جمست
رقیب خواست که آزار من کند ز حسد
حبیب گفت: مرنجان، که آهوی حرمست
ندای دوست بجانها نمیرسد دایم
ندای او نشنیدن نشانه صممست
میان صومعه دیدیم طاعتست و نماز
بکوی عشق رسیدیم عاشقان همه مست
شراب عشق بمی خوارگان مجلس ده
حدیث زاهد خودبین مگو، که کم ز کمست
رقیب واقعه عشق را نمی داند
بپیش مردم عارف رقیب کالعدمست
قلم برندی قاسم زدند روز ازل
همه حکایت دل مقتضای آن رقمست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
غم تو بر دل و بر جان امیر و محتشمست
بنام گفتمش: این غم ولی نه غم، نعمست
زد رد درد تو مستیم و فاش میگوییم
که: پیش جرعه رندان چه جای جمست؟
رقم برندی ما زد قلم بروز ازل
چه جای زهد و ورع؟ چون رقم از آن قلمست
بنقد فرصت امروز را مده از دست
که حال و قصه فردا هنوز در عدمست
دو روزه مهلت ایام را غنیمت دان
بیاد دوست بسر بر، که وقت مغتنمست
دگر ز حادث و محدث بوصف عشق مگوی
که عشق لمعه خورشید مشرق قدمست
چو یک نفس نزند کز تو خون نمیگرید
بیا، بپرس ز قاسم، دمی، که در چه دمست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
تو ساقی جان بخشی و عالم همه جامست
وز باده نوشین تو عالم همه جامست
از جام تو یک جرعه بما ده، که زمین را
گر زانکه نصیبست، هم از کأس کرامست
هرچند که ما عامی عشقیم درین راه
بر جمله ذرات جهان لطف تو عامست
واعظ، که برقصست پس پرده پندار
سودش نکند پند، که در بند عمامست
در دور رخش یک دل هشیار ندیدیم
آنکس که نه مستست درین دور، کدامست؟
در کشتن عشاق بشمشیر چه حاجت؟
یک غمزه از آن نرگس مخمور تمامست
گفتی که: سلامی بفرستیم بقاسم
از ذوق سلامت دل من دار سلامست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
دلم از عشق تو مستست و جان مست
جهان مست و زمین مست، آسمان مست
همه عالم خرابات تو آمد
جهان اندر جهان اندر جهان مست
گلستان دیدم اندر عشق رویت
گل اسفید و زرد و ارغوان مست
طلب کردم بهر جایی رسیدم
ز شوق تو مکان و لامکان مست
چو اندر صومعه رفتم بدیدم
همیشه از تو جان صوفیان مست
سفر کردم، بشهر جان رسیدم
درین ره کاروان در کاروان مست
چه شورش خاست در عالم، بیک بار؟
که فانی مست و ملک جاودان مست
عجب شوری فتاد اندر خرابات!
همه دلدادگان با دلستان مست
ز کعبه تا در بت خانه رفتم
همه ره مست بود و رهروان مست
جهان را سربسر پیمانه ای دان
همیشه جرعه مست و جرعه دان مست
همیشه، قاسمی، ذرات مستند
ز حد لامکان تا کن فکان مست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
گر دردمند گردد دل، دولتی عظیمست
چون دردمند او شد، دل بعد از آن سلیمست
در راه عشق و وحدت حیرانی است و حیرت
امید در نگنجد، چه جای ترس و بیمست؟
بعد از وفات دانی احوال جان چه باشد؟
بی دوست در جحیم است با دوست در نعیمست
گر زهد و علم داری درد خدا نداری
در وقت جان سپردن دل با ندم ندیمست
بی مایه محبت، کانست اصل فطرت
این زهد ما سقیمست وین علم ما مقیمست
بعد از خرابی تن احوال دل بدانی
خیرست اگر حمیدست، شرست اگر ذمیمست
سرمایه دو عالم عشقست پیش قاسم
خوش بخت آنکه جانش در عشق مستقیمست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
بنده را هست سؤالی و نه آن حد منست
که چرا لعل لبت رشک عقیق یمنست؟
حد من نیست ولی عشق سخن می گوید
چون همه عشق شد اینجا همه جا جای منست
هم بتو راه توان یافت بنیل مقصود
بوی مشک از ختن و بوی اویس از قرنست
مستمان کرد بحدی که نداریم خبر
تا ز مستی نشناسیم که او درچه فنست
در ره عشق و فنا گر خطری پیش آید
چاره از پیر مغان جوی، که او مؤتمنست
چند گوییم: «علیکم برفیق الاعلی »؟
خواجه در لذت جان نیست، که در فکر تنست
چند پرسی که نهان خانه آن یار کجاست؟
خلوت یار گرامی همه در انجمنست
شیوه عشق بآسان نتوان ورزیدن
عشق در آتش غم سوختن و ساختنست
قاسمی بوی تو بشنود، دل از دست بداد
بانگ بلبل همه از شوق گل و یاسمنست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آن ماه شب افروز، که در پرده نهانست
در پرده نهانست، ولی پرده درانست
روشن نتوان گفت که: سر چیست؟ که آن یار
با نام و نشان آمد و بی نام و نشانست
مشکل همه اینست که: در عالم تمییز
آنرا که دو اخوانی درد تو همانست
با خواجه حکایات نهایات مگویید
کو عاشق جان نیست، ولی عاشق نانست
در دار فنا فکر اقامت نتوان کرد
کین ملک قدم نیست، که شهر حدثانست
در راه خدا مرد امین باش، که هر جای
چون مرد امین آمد در عین امانست
قاسم، بحقیقت دل خود هر که بداند
در مذهب عشاق بصیر همه دانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای بی خبران، مصلحت کار در آنست
جامی بکف آرید، که عالم گذرانست
هر کو قدحی خورد ازین خم دل افروز
سلطان زمینست و سلیمان زمانست
در مجلس عشاق همه شور و قیامت
در محفل زهاد همه امن و امانست
این نوبت شادیست، گه لطف و کرمهاست
آن خواجه ندانست و نداند که ندانست
خود با که توان گفت که آن ماه دل افروز
هم رهزن جان آمد و هم رهبر جانست؟
هرکس که ورا دید و بدانست بتحقیق
مرد همه بین آمد و شاه همه دانست
هرگه که ز من یاد کند آن گل سیراب
با دوست بگویید که: قاسم نگرانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
بگوش سرو چه گفتی؟ که پای کوبانست
بگوش عقل چه گفتی، که مست و حیرانست
مرا مگوی که: آهسته باش و دم درکش
فغان من همه زان چشم مست فتانست
بیا بکوی خرابات عشق، تا بینی
ز شام تا بسحر نعرهای مستانست
دگر بما ز جفاهای یار قصه مگوی
که خلق او همه لطفست و عین احسانست
هنوز فکر سر و جان خویشتن داری
ز کوی عشق گذر کن، که جای شیرانست
بیا بمجلس عشاق بی نقاب، ای دوست
از آن که روی تو شمعست و عقل پروانست
چو مرگ هیچ کسی را امان نخواهد داد
خنک کسی که دلش با حریف و پیمانست
مرو بپیرو دیوان، که راه تاریکست
بیا، که عشق خدا خاتم سلیمانست
بخرقه خلق و روی زرد ما منگر
کمینه جرعه ما قلزمست و عمانست
ربود جان و دل عاشقان مسکین را
ترا که سرمه بچشمست و زلف در شانست
قلم برندی قاسم زدند روز ازل
بیا بگو: بقلم رفته را چه درمانست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
در دیده صاحب نظران کشف عیانست :
کان ماه دل افروز پس پرده نهانست
گر زانکه بغفلت روی این ره، نکنی سود
هر سود که بی دوست کنی عین زیانست
هرجا نگرم روی تو بینم بهمه حال
گر خانه کعبه است و گر دیر مغانست
زاهد، هله! امروز تو در ملک امانی
در کوچه ما نعره و آشوب و فغانست
آنیست در آن چهره زیبای تو مادام
هرجای که آنست، دلم عاشق آنست
دی رفت بهاری، همه پر لاله سیراب
دهقان چه کند چاره؟ که امروز خزانست
گویند بقاسم که: ازین عشق حذر کن
بیچاره حذر کرد، ولیکن نتوانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
در نهان خانه وحدت قمری پنهان است
که همو جان جهانست و همو جانانست
هیچ جا نیست وزو هیچ محل خالی نیست
عقل حیرت زده در شیوه او حیرانست
پیش ما قاعده اینست، مسلم دارید
هر گدایی که ز کوی تو رسد سلطانست
دلم از دست ببردی و بهجران دادی
داستان من شوریده ازین دستانست
گر بصدنامه نویسم صفت مشتاقی
اشتیاقم بملاقات تو صد چندانست
رسم آشفتگی و وصف پریشانی ها
بی خطا چین سر زلف ترا در شانست
قاسم از شیوه سودای تو شوریده دلست
دل سودا زده با عشق تو جان در جانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دلم از شوق تو خونست و ندانم چونست
در درون شوق وصالت ز بیان بیرونست
دیده گریان و جگر خسته و خاطر غمگین
سینه مجروح و دل آشفته و جان محزونست
جمله ذرات سراسیمه و سرگردانند
بهوای تو، اگر لیلی، اگر مجنونست
در دلم شوق تو هر روز فزون می گردد
دل شوریده من بین که چه روز افزونست؟
همه در خاک سر کوی تو دید این دل مست
هرچه در خاصیت باد صبا مکنونست
سرخی گونه ز وصل آمد و زردی ز فراق
غم عشقست که رنگش همه گوناگونست
قاسمی، دولت وصلش بدعا خواهی یافت
باجابت نفس سوختگان مقرونست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
بوی جان میآید از باد صبا، این بو چه بوست؟
مشک را این حد نباشد، نکهت گیسوی اوست
چیست بو؟ واقف شدن از سر محبوب ازل
آنکه چون آیینه با ذرات عالم روبروست
جمله عالم بما پیداست، ما آیینه ایم
گر نباشد آینه، شاهد چه داند کونکوست؟
باده تا با جان ما واصل نگردد مست نیست
باده را مستی ز جان ما، نه از جام و سبوست
حد این سر نیست او را سجده کردن، لاجرم
سر بپیش افکنده ام، بیچاره من، از شرم دوست
من ز غمهای کهن هرگز ننالم، چون ترا
دولت تشریف غم ساعت بساعت، نوبنوست
جان بپیش دوست دادن دولتی باشد عظیم
قاسمی را در دو عالم خود همین یک آرزوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دل من شیوه شیرین ترا دارد دوست
هر کجا شیوه شیرین، دل من بنده اوست
عاشق روی توام، از همه رو، در همه حال
قصه روی و ریا نیست، سخن روی بروست
زاهد، از ما مطلب شیوه زهد و تقوی
توبه و تقوی ما قصه سنگست و سبوست
دیده ات را عمشی هست، نمی بیند راست
دیده بگشا که ببینی: ز سما تا سمک اوست
زاهد از راه برون رفت و ندانم چون رفت؟
که برون رفتن ازین راه و را عادت و خوست
سخن از مردم جاهل نتوان کردن گوش
نیست واقف دل جاهل، نه ز مغز و نه ز پوست
قاسم خسته، دل و دین همه در راه تو باخت
خرقه صد پاره شد، ای دوست چه هنگام رفوست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
عاشق بمرگ مایل و عاقل بهانه جوست
غازی قتیل دشمن و عاشق قتیل دوست
هرکس بقدر همت خود راه می برد
این یک بمغز می کشد، آن دیگری بپوست
واعظ، برو، ز مستی عشاق دم مزن
مستی ما ز باده بی جام و بی سبوست
راهی ز خلق با حق و راهی ز حق بخلق
یک راه دیگرست که از دوست هم بدوست
امیدوار باش، که او کان رحمتست
عزت نگاه دار، که آن شاه تند خوست
حجت نگر، که از همه اسرار واقفست
حیلت مجو، که با همه ذرات روبروست
قاسم، جناب وصل نیابد بهیچ حال
هر دل که او مقید آزست و آرزوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
در فهم همین نکته بسی عزت و جاهست
این نکته که: آن دلبر ما در همه جا هست
هرجان، که دمی واقف اسرار خدا شد
او در کنف عاطفت ظل الهست
در مملکت سر دل سینه عشاق
گر قصه «لا» نیست ولی سر الاهست
واعظ سخنی گفت که: بشتاب و ندانست
هرچند نداند، سخنش روی براهست
هرجا که رسد مقدم سلطان خرابات
در مقدم ایشان همه نورست و صفا هست
یا رب، چه بلاییست درین عشق جهان سوز؟
هرجا که بود عاشق بیچاره بلا هست
با قاسم بیچاره مگو: عشق و صفا نیست
ای خواجه، گر این شیوه ترا نیست مرا هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
زان یار جفا پیشه، که پشتست و پناهست
غافل مشو، ای دوست، که آن عین گناهست
ای یار، مشو غافل از آن خسرو جانها
زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست
در مذهب ما جمله بیک نرخ روانست
در حضرت آندوست چه کوهست و چه کاهست
اما تو کسی را که بارشاد گزیدی
او رهزن راه آمد، نه رهبر راهست
آخر همه با عشق گرایند بیک بار
در هر دو جهان، هر که امیر آمد و شاهست
سر بر خط فرمان تو دارند همیشه
در جمله جهان، هرچه سفیدست و سیاهست
عاقل همه از عقل سخن گفت و نکو گفت
قاسم همگی مست شرابات الهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
همچو خورشید، که او را نظری با ما هست
یار ما را بحقیقت نظری با ما هست
همه ذرات برقصند، چه شورست آری؟
پرتو روی حبیب از همه رو، هرجا هست
زهد و ناموس گرم نیست،چه باشد؟ که مدام
در سویدای دلم آتش این سودا هست
زاهد از شیوه تقلید بجان منکر ماست
گر چه گوید که: ازین شیوه نیم، اما هست
چند گویی که: دلت از غم عشقش خونست؟
باز جو، باری از اول، که دلی بر جا هست؟
دو جهان جمله سراسیمه عشقند، که عشق
ناگزیرست، که در عین همه اشیا هست
عشق بی فتنه و آشوب نباشد، قاسم
هرکجا سلطنت حسن بود غوغا هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
در جمله ذرات جهان لمعه حسنیست
من با تو بگویم، که ترا پرتو حس نیست
رو دیده بدست آر، که تا باز ببینی
در جمله ذرات جهان نور تجلیست
از فرط حجابست، که آن مشرک نادان
در سجده لات آمد و پنداشت که عزیست
از دولت دیدار تو دایم بشب و روز
موسی صفتست این دل و بر طور تمنیست
ای طالب درگاه، اگر واقف راهی
از غیر بپرهیز، که آن غایت تقویست
جمعیم بدیدار تو وز تفرقها دور
کان جا که تویی جمعیت صورت و معنیست
عشقست که در مشرب ماآب حیاتست
عشقست که در مذهب ما علت اولیست
بر کشتن عشاق نوشتند فتاوی
این قصه بر مفتی ما فتوی منعیست
از عشق تو شد زنده دل قاسم مسکین
با نکهت عشق تو چه جای دم عیسیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
آنکه دل بر دست و دارد قصد جان پیداست کیست
وآنکه رو بنمود و دل برد از میان پیداست کیست
آنکه از هر ضرب شمشیرش دمادم میرسد
عاشقان را صد حیات جاودان پیداست کیست
آنکه از روی حقیقت عاشق و معشوق اوست
در میان هر دو هم خود ترجمان پیداست کیست
آنکه مشکلهای رمز عشق را بر عاشقان
می کند روشن بصد لطف بیان پیداست کیست
هرکسی از شکر شکر لبش گوید سخن
در میان شاکران شیرین زبان پیداست کیست
در حقیقت گرچه فرزندان عشقند این همه
ارشد اولاد و فخر دودمان پیداست کیست
گر کسی کژ مژ رود، یعنی که جامی خورده ام
غرق خمهای شراب لامکان پیداست کیست
هر دو عالم پر شد از نام و نشان یار و باز
در دو عالم یار بی نام و نشان پیداست کیست
قاسمی در عشق رسوا شد بکام دشمنان
آنکه می نوشد بکام دوستان پیداست کیست