طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
یاد آرای ستمگر از حال خاکساری مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳ - آموختن وزیر مکر پادشاه را
او وزیری داشت گبر و عشوهده هجویری : بابُ ادابهم فی السّؤالِ وترکه
بابُ ادابهم فی السّؤالِ وترکه
قوله، عزّ و جلّ: «لایَسْألونَ النّاسَ إلحافاً (۲۷۳/البقره).» مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۸
ای روی ترا غلام گلنار مخسپ فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تا غایبی تو مجلس ما را حضور نیست ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶١ - ملمع
حاکم ما ز فرط بد نفسی حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
خوش وقتِ کسی کو را محبوب قرین باشد اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
نامهٔ هفتم از زبان عاشق به معشوق
سبک خیز، ای نسیم نوبهاری سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۹۲ - مؤذن
وقت خفتن ساختم شوخ مؤذن را دعا سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
شیشه و پیمانه و دل غم ز هم کم می کنند ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳
مانده به یمگان به میان جبال مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و چهارم - مرا عجب میآید که این حافظان چون پی نمیبرند
مرا عجب میآید که این حافظان چون پی نمیبرند از احوال عارفان چنين شرح که میفرماید وَلَاتُطِع کُلَّ حَلَّافٍ غماّز خاص خود اوست که فلان را مشنو هرچ گوید که او چنين است با تو هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِیْمٍ مَناّعٍ لِلْخَیْرِ الا قرآن عجب جادوست غیور چنان میبندد که صریح در گوش خصم میخواند چنانک فهم میکند و هیچ خبر ندارد باز میرباید خَتَمَ اللهُّ عجب لطفی دارد ختمش میکند که میشنود و فهم نمیکند و بحث میکند و فهم نمی کند اللهّ لطیف و قهرش لطیف و قفلش لطیف اماّ نه چون قفل گشایش که لطف آن در صفت نگنجد من اگر از اجزا خود را فروسکلم از لطف بی نهایت و ارادت قفل گشایی و بیچونی فتاّحی او خواهد بود زنهار بیماری و مردن را در حق من متهمّ میکنید که آن جهت روپوش است کشندهٔ من این لطف و بی مثلی او خواهد بودن آن کارد یا شمشير که پیش آید جهت دفع چشم اغیارست تا چشمهای نحس بیگانهٔ جُنب ادراک این مقتل نکند. صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۴ - مرام احمد
احمد خاتم شه اقلیم جود ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۳
دارد هوس وصل دلارام دلم غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۷ - پیدا کردن علاج دوستی جاه
بدان که دوستی جاه چون بر دل غالب شد بیماری دل باشد و به علاج حاجت افتد، چه آن لابد به ریا و نفاق و دروغ و تلبیس و عدوات و حسد و منافست و معاصی کشد همچون دوستی مال، بلکه این بهتر که این بر طبع آدمی غالب تر است و کسی که مال و جاه آنقدر حاصل کند که سلامت دین و دنیای وی اندر آن بود و بیش از آن که نخواهد وی بیمار نبود که به حقیقت مال و جاه را دوست نداشته باشد، بلکه فراغت کار دین را دوست داشته باشد، لیکن کسی که جاه چنان دوست دارد که همیشه اندیشه وی به خلق مستغرق بود که به وی چون همی نگرند و چه همی گویند از وی و چه اعتقاد دارند اندر وی. و اندر هرچه بود دل با آن دارد تا مردمان چه گویند، وی را علاج آن بیماری فریضه است و مرکب است علاج وی از علم و عمل: پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
احسان بی ثمر
بارید ابر بر گل پژمردهای و گفت امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۵
او می رود و عاشق مسکین گرانش حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
الغیاث از جفت و طاق ابروانت ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۵ - فرستادن جاسوسان به دربار فریدون
وز آن جا سوی شهر خمدان کشید مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه دوم - پرسیدند معنی این بیت
پرسیدند معنی این بیت: ای برادر تو همان اندیشهٔ مابقی تو استخوان و ریشهٔ فرمود که تو باین معنی نظر کن که همان اندیشه اشارت بآن اندیشهٔ مخصوص است و آن را باندیشه عبارت کردیم جهت توسّع اماّ فی الحقیقه آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست که مردم فهم کردهاند ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه و اگر کسی این معنی را خواهد که نازلتر تأویل کند جهت فهم عوام بگوید که اَلْاِنْسَانُ حَیَوَانٌ نَاطِقٌ و نطق اندیشه باشد خواهی مُضمر خواهی مُظهر و غير آن حیوان باشد پس درست آمد که انسان عبارت از اندیشه است باقی استخوان و ریشه است کلام همچون آفتابست همه آدمیان گرم و زنده ازواند و دایماً آفتاب هست و موجودست و حاضرست و همه ازو دایماً گرمند الاّ آفتاب در نظر نمیآید و نمیداند که ازو زنده اند و گرمند، اماّ چون بواسطهٔ لفظی و عبارتی خواهی شکر خواهی شکایت خواهی خير خواهی شر گفته آید آفتاب در نظر آید همچون که آفتاب فلکی که دایماً تابانست اماّ در نظر نمیآید شعاعش تا بر دیواری نتابد همچنانک تا واسطهٔ حرف و صوت نباشد شعاع آفتاب سخن پیدا نشود. اگرچه دایماً هست زیرا که آفتاب لطیفست وَهُوَاللَّطِیْفُ کثافتی میباید تا بواسطهٔ آن کثافت در نظر آید و ظاهر شود یکی گفت خدا هیچ او را معنیی روی ننمودو خيره و افسرده ماند چونک گفتند خدا چنين کرد و چنين فرمود و چنين نهی کرد گرم شد و دید، پس لطافت حقّ را اگرچه موجود بود و برو میتافت نمیدید، تا واسطهٔ امر و نهی و خلق و قدرت بوی شرح نکردند نتوانست دین بعضی هستند که از ضعف طاقت انگبين ندارند تا بواسطهٔ طعامی مثل زرد برنج و حلوا وغيره توانند خوردن تا قوتّ گرفتن تا بجای رسد که عسل را بیواسطه میخورد پسدانستیم که نطقْ آفتابیست لطیف تابان دایماً غيرمنقطع الاّ تو محتاجی بواسطهٔ کثیف تا شعاع آفتاب را میبینی و حظ میستانی چون بجایی برسد که آن شعاع و لطافت را بی واسطهٔ کثافت ببینی و بآن خو کنی در تماشای آن گستاخ شوی و قوتّ گيری در عين آن دریای لطافت رنگهای عجب و تماشاهای عجب بینی و چه عجب میاید که آن نطق دایماً در تو هست اگر میگویی و اگر نمیگوئی و اگرچه دراندیشهات نیز نطقی نیست آن لحظه میگوییم نطق هست دایماً همچنانک گفتند الانسان حیوان ناطقٌ، این حیوانیت در تو دایماً هست تازندهٔ، همچنان لازم میشود که نطق نیز با تو باشد دایماً همچنانک آنجا خاییدن موجب ظهور حیوانیّت است و شرط نیست همچنان نطق را موجب گفتن ولاییدن است و شرط نیست آدمی سه حالت دارد. اولّش آنست که گرد خدا نگردد و همه را عبادت و خدمت کند از زن و مرد و از مال و کودک و حجر و خاک و خدا را عبادت نکند باز چون او را معرفتی و اطلاعی حاصل شود غيرخدا را خدمت نکند بازچون درین حالت پیشتر رود خاموش شود نه گوید خدمت خدانمیکنم ونه گوید خدمت خدا میکنم بيرون ازین هر دو مرتبت رفته باشد، ازین قوم در عالم آوازهٔ بيرون نیامد خدایت نه حاضرست ونه غایب و آفرینندهٔ هردوست، یعنی حضور و غیبت پس او غير هر دو باشد زیرا اگر حاضر باشد، باید که غیبت نباشد، و غیبت هست و حاضر نیز نیست زیرا که عندالحضور غیبت هست پس او موصوف نباشد بحضور و غیبت و الاّ لازم آید که از ضدّ ضدّ زاید زیرا که در حالت غیبت لازم شود که حضور را او آفریده باشد، و حضور ضدّ غیبت است، و همچنان در غیبت، پس نشاید که از ضدّ ضدّ زاید ونشاید که حقّ مثل خود آفریند زیرا که میگوید لَانِدَّلَهُ زیرا که اگر ممکن شود مِثل مِثل را آفریند ترجیح لازم شود بلامُرَجِّحْ و هم لازم آید ایجادُ الشِّیْیءِ نَفْسَهُ و هر دو مُنتفیست، چون اینجا رسیدی بایست و تصرفّ مکن، عقل را دیگر اینجا تصرفّ نماند تا کنار دریا رسید بایستد چندانک ایستادن نماند، همه سخنها و همه علمها و همه هنرها و همه حرفتها مزه و چاشنی ازین سخن دارند، که اگر آن نباشد در هیچ کاری و حرفتی مزه نماند غایةُ ما فی الباب نمیدانند ودانستن شرط نیست همچنانک مردی زنی خواسته باشد مالدار که او را گوسفندان و گلهّٔ اسبان و غيره باشد و این مرد تیمار داشتِ آن گوسفندان و اسبان میکند وباغها را آب میدهد اگرچه بآن خدمتها مشغولست مزه آن کارها از وجودِ آن زن دارد که اگر آن زن از میان برخیزد در آن کارها هیچ مزه نماند و سرد شود و بیجان نماید همچنين همه حرفتهای عالم و علوم و غيره زندگانی و خوشی و گرمی از پرتو ذوق عارف دارند که اگر ذوق او نباشد و وجود اودرآن همه کارها ذوق و لذّت نیابند و همه مُرده نماید.
شمارهٔ ۱۶۴
یاد آرای ستمگر از حال خاکساری مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳ - آموختن وزیر مکر پادشاه را
او وزیری داشت گبر و عشوهده هجویری : بابُ ادابهم فی السّؤالِ وترکه
بابُ ادابهم فی السّؤالِ وترکه
قوله، عزّ و جلّ: «لایَسْألونَ النّاسَ إلحافاً (۲۷۳/البقره).» مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۸
ای روی ترا غلام گلنار مخسپ فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تا غایبی تو مجلس ما را حضور نیست ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶١ - ملمع
حاکم ما ز فرط بد نفسی حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
خوش وقتِ کسی کو را محبوب قرین باشد اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
نامهٔ هفتم از زبان عاشق به معشوق
سبک خیز، ای نسیم نوبهاری سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۹۲ - مؤذن
وقت خفتن ساختم شوخ مؤذن را دعا سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
شیشه و پیمانه و دل غم ز هم کم می کنند ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳
مانده به یمگان به میان جبال مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و چهارم - مرا عجب میآید که این حافظان چون پی نمیبرند
مرا عجب میآید که این حافظان چون پی نمیبرند از احوال عارفان چنين شرح که میفرماید وَلَاتُطِع کُلَّ حَلَّافٍ غماّز خاص خود اوست که فلان را مشنو هرچ گوید که او چنين است با تو هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِیْمٍ مَناّعٍ لِلْخَیْرِ الا قرآن عجب جادوست غیور چنان میبندد که صریح در گوش خصم میخواند چنانک فهم میکند و هیچ خبر ندارد باز میرباید خَتَمَ اللهُّ عجب لطفی دارد ختمش میکند که میشنود و فهم نمیکند و بحث میکند و فهم نمی کند اللهّ لطیف و قهرش لطیف و قفلش لطیف اماّ نه چون قفل گشایش که لطف آن در صفت نگنجد من اگر از اجزا خود را فروسکلم از لطف بی نهایت و ارادت قفل گشایی و بیچونی فتاّحی او خواهد بود زنهار بیماری و مردن را در حق من متهمّ میکنید که آن جهت روپوش است کشندهٔ من این لطف و بی مثلی او خواهد بودن آن کارد یا شمشير که پیش آید جهت دفع چشم اغیارست تا چشمهای نحس بیگانهٔ جُنب ادراک این مقتل نکند. صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۴ - مرام احمد
احمد خاتم شه اقلیم جود ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۳
دارد هوس وصل دلارام دلم غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۷ - پیدا کردن علاج دوستی جاه
بدان که دوستی جاه چون بر دل غالب شد بیماری دل باشد و به علاج حاجت افتد، چه آن لابد به ریا و نفاق و دروغ و تلبیس و عدوات و حسد و منافست و معاصی کشد همچون دوستی مال، بلکه این بهتر که این بر طبع آدمی غالب تر است و کسی که مال و جاه آنقدر حاصل کند که سلامت دین و دنیای وی اندر آن بود و بیش از آن که نخواهد وی بیمار نبود که به حقیقت مال و جاه را دوست نداشته باشد، بلکه فراغت کار دین را دوست داشته باشد، لیکن کسی که جاه چنان دوست دارد که همیشه اندیشه وی به خلق مستغرق بود که به وی چون همی نگرند و چه همی گویند از وی و چه اعتقاد دارند اندر وی. و اندر هرچه بود دل با آن دارد تا مردمان چه گویند، وی را علاج آن بیماری فریضه است و مرکب است علاج وی از علم و عمل: پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
احسان بی ثمر
بارید ابر بر گل پژمردهای و گفت امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۵
او می رود و عاشق مسکین گرانش حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
الغیاث از جفت و طاق ابروانت ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۵ - فرستادن جاسوسان به دربار فریدون
وز آن جا سوی شهر خمدان کشید مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه دوم - پرسیدند معنی این بیت
پرسیدند معنی این بیت: ای برادر تو همان اندیشهٔ مابقی تو استخوان و ریشهٔ فرمود که تو باین معنی نظر کن که همان اندیشه اشارت بآن اندیشهٔ مخصوص است و آن را باندیشه عبارت کردیم جهت توسّع اماّ فی الحقیقه آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست که مردم فهم کردهاند ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه و اگر کسی این معنی را خواهد که نازلتر تأویل کند جهت فهم عوام بگوید که اَلْاِنْسَانُ حَیَوَانٌ نَاطِقٌ و نطق اندیشه باشد خواهی مُضمر خواهی مُظهر و غير آن حیوان باشد پس درست آمد که انسان عبارت از اندیشه است باقی استخوان و ریشه است کلام همچون آفتابست همه آدمیان گرم و زنده ازواند و دایماً آفتاب هست و موجودست و حاضرست و همه ازو دایماً گرمند الاّ آفتاب در نظر نمیآید و نمیداند که ازو زنده اند و گرمند، اماّ چون بواسطهٔ لفظی و عبارتی خواهی شکر خواهی شکایت خواهی خير خواهی شر گفته آید آفتاب در نظر آید همچون که آفتاب فلکی که دایماً تابانست اماّ در نظر نمیآید شعاعش تا بر دیواری نتابد همچنانک تا واسطهٔ حرف و صوت نباشد شعاع آفتاب سخن پیدا نشود. اگرچه دایماً هست زیرا که آفتاب لطیفست وَهُوَاللَّطِیْفُ کثافتی میباید تا بواسطهٔ آن کثافت در نظر آید و ظاهر شود یکی گفت خدا هیچ او را معنیی روی ننمودو خيره و افسرده ماند چونک گفتند خدا چنين کرد و چنين فرمود و چنين نهی کرد گرم شد و دید، پس لطافت حقّ را اگرچه موجود بود و برو میتافت نمیدید، تا واسطهٔ امر و نهی و خلق و قدرت بوی شرح نکردند نتوانست دین بعضی هستند که از ضعف طاقت انگبين ندارند تا بواسطهٔ طعامی مثل زرد برنج و حلوا وغيره توانند خوردن تا قوتّ گرفتن تا بجای رسد که عسل را بیواسطه میخورد پسدانستیم که نطقْ آفتابیست لطیف تابان دایماً غيرمنقطع الاّ تو محتاجی بواسطهٔ کثیف تا شعاع آفتاب را میبینی و حظ میستانی چون بجایی برسد که آن شعاع و لطافت را بی واسطهٔ کثافت ببینی و بآن خو کنی در تماشای آن گستاخ شوی و قوتّ گيری در عين آن دریای لطافت رنگهای عجب و تماشاهای عجب بینی و چه عجب میاید که آن نطق دایماً در تو هست اگر میگویی و اگر نمیگوئی و اگرچه دراندیشهات نیز نطقی نیست آن لحظه میگوییم نطق هست دایماً همچنانک گفتند الانسان حیوان ناطقٌ، این حیوانیت در تو دایماً هست تازندهٔ، همچنان لازم میشود که نطق نیز با تو باشد دایماً همچنانک آنجا خاییدن موجب ظهور حیوانیّت است و شرط نیست همچنان نطق را موجب گفتن ولاییدن است و شرط نیست آدمی سه حالت دارد. اولّش آنست که گرد خدا نگردد و همه را عبادت و خدمت کند از زن و مرد و از مال و کودک و حجر و خاک و خدا را عبادت نکند باز چون او را معرفتی و اطلاعی حاصل شود غيرخدا را خدمت نکند بازچون درین حالت پیشتر رود خاموش شود نه گوید خدمت خدانمیکنم ونه گوید خدمت خدا میکنم بيرون ازین هر دو مرتبت رفته باشد، ازین قوم در عالم آوازهٔ بيرون نیامد خدایت نه حاضرست ونه غایب و آفرینندهٔ هردوست، یعنی حضور و غیبت پس او غير هر دو باشد زیرا اگر حاضر باشد، باید که غیبت نباشد، و غیبت هست و حاضر نیز نیست زیرا که عندالحضور غیبت هست پس او موصوف نباشد بحضور و غیبت و الاّ لازم آید که از ضدّ ضدّ زاید زیرا که در حالت غیبت لازم شود که حضور را او آفریده باشد، و حضور ضدّ غیبت است، و همچنان در غیبت، پس نشاید که از ضدّ ضدّ زاید ونشاید که حقّ مثل خود آفریند زیرا که میگوید لَانِدَّلَهُ زیرا که اگر ممکن شود مِثل مِثل را آفریند ترجیح لازم شود بلامُرَجِّحْ و هم لازم آید ایجادُ الشِّیْیءِ نَفْسَهُ و هر دو مُنتفیست، چون اینجا رسیدی بایست و تصرفّ مکن، عقل را دیگر اینجا تصرفّ نماند تا کنار دریا رسید بایستد چندانک ایستادن نماند، همه سخنها و همه علمها و همه هنرها و همه حرفتها مزه و چاشنی ازین سخن دارند، که اگر آن نباشد در هیچ کاری و حرفتی مزه نماند غایةُ ما فی الباب نمیدانند ودانستن شرط نیست همچنانک مردی زنی خواسته باشد مالدار که او را گوسفندان و گلهّٔ اسبان و غيره باشد و این مرد تیمار داشتِ آن گوسفندان و اسبان میکند وباغها را آب میدهد اگرچه بآن خدمتها مشغولست مزه آن کارها از وجودِ آن زن دارد که اگر آن زن از میان برخیزد در آن کارها هیچ مزه نماند و سرد شود و بیجان نماید همچنين همه حرفتهای عالم و علوم و غيره زندگانی و خوشی و گرمی از پرتو ذوق عارف دارند که اگر ذوق او نباشد و وجود اودرآن همه کارها ذوق و لذّت نیابند و همه مُرده نماید.