ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
ای بر سر ساکنان گردون
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - این قصیده از قصاید استادن المعظم مرحوم المغفور المبرور آقا میرزا عبدالمجید المتخلص بوفائی طاب ثراه تیمناً و تبرکاً ثبت شده
پس بدل شبها فروزم شعله از اد وصال
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
گر زیان ظاهر نمائی در خیال سود باش
ملک‌الشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۳ - غزل
گفتی که ممیر وخته مو لبیکمه گفتم
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۴
دنیای دنی چیست سرای ستمی
ترانه های کودکانه : بخش اول
گندم‌زار
گندم‌زار تو بسیار زیبایی
ترانه های کودکانه : بخش اول
گل پسرم جون منه
گل پسرم جون منه
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۴۵
ای در دل من میل و تمنا همه تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
ز درد و داغ چه پرواست دردپرور را؟
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۶ - ذکر شهادت یحیی بن مسلم سلیم مازنی
پس آنگه یکی مازنی مرد راد
نهج البلاغه : حکمت ها
فریبندگی ظاهر روزگار
<strong> وَ قَالَ عليه‌السلام </strong> مَا قَالَ اَلنَّاسُ لِشَيْءٍ طُوبَى لَهُ إِلاَّ وَ قَدْ خَبَأَ لَهُ اَلدَّهْرُ يَوْمَ سَوْءٍ
نهج البلاغه : حکمت ها
رفع بهانه جویی با دانش
<strong> وَ قَالَ عليه‌السلام </strong> قَطَعَ اَلْعِلْمُ عُذْرَ اَلْمُتَعَلِّلِينَ
نهج البلاغه : حکمت ها
علت بی اثر بودن موعظه
<strong> وَ قَالَ عليه‌السلام </strong> بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ اَلْمَوْعِظَةِ حِجَابٌ مِنَ اَلْغِرَّةِ
نهج البلاغه : حکمت ها
برترى اندیشه بر حواس ظاهری
<strong> وَ قَالَ عليه‌السلام </strong> لَيْسَتِ اَلرَّوِيَّةُ كَالْمُعَايَنَةِ مَعَ اَلْإِبْصَارِ فَقَدْ تَكْذِبُ اَلْعُيُونُ أَهْلَهَا وَ لاَ يَغُشُّ اَلْعَقْلُ مَنِ اِسْتَنْصَحَهُ
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
دوش از تو دلی بدرد و غم داشته ام
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۱۶ - ترتیب کار دیوان
و حاجب غازی بر دل محمودیان کوهی شد هر چه ناخوش‌تر، و هر روز کارش بر بالا بود و تجمّلی نیکوتر. و نواخت امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خود از حدّ و اندازه بگذشت از نان دادن‌ و زبر همگان نشاندن‌ و بمجلس شراب خواندن‌ و عزیز کردن و با خلعت فاخر بازگردانیدن، هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیار دان‌تر خود مردم‌ نتواند بود، محسودتر و منظورتر گشت‌ و قریب هزار سوار ساخت و فراخور آن تجمّل و آلت. و آخر چون کار بآخر رسید، چشم بد درخورد، که محمودیان از حیلت نمی‌آسودند، تا مرد را بیفگندند و بغزنین آوردند موقوف شده‌ و قصّه‌یی که او را افتاد، بیارم بجای خویش که اکنون وقت نیست. و امیر سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکر پای مردیها او میکرد، تا جمله روی بدو دادند، چنانکه هر روز چون از در کوشک‌ بازگشتی، کوکبه‌یی سخت بزرگ با وی بودی. و محمودیان حیلت می‌ساختند و کسان را فراز میکردند تا از وی معایب و صورتها می‌بنگاشتند، و امیر البتّه نمی‌شنود و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی- و از وی دریافته‌تر و کریم‌تر و حلیم‌تر پادشاه کس ندیده بود و نه در کتب خوانده- تا کار بدان جایگاه رسید که یک روز شراب میخورد و همه شب خورده بود، بامدادان در صفّه بزرگ بار داد و حاجبان بر رسم رفته‌ پیش رفتند و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند بر ترتیب، و می‌نشستند و می‌ایستادند و غازی از در درآمد، و مسافت دور بود تا صفّه، امیر دو حاجب را فرمود که «پذیره سپاه‌سالار روید.» و بهیچ روزگار هیچ سپاه‌سالار را کس آن نواخت یاد نداشت، حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند، و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده، و چون‌ حجّاب‌ بدو رسیدند، سر فرود برد و زمین بوسه داد، و او را بازوها بگرفتند و نیکو بنشاندند. امیر روی سوی او کرد، گفت: «سپاه‌سالار ما را بجای برادر است، و آن خدمت که او کرد ما را بنشابور و تا این غایت، بهیچ حال بر ما فراموش نیست، و بعضی را از آن حق گزارده آمد و بیشتر مانده است که بروزگار گزارده آید. و می‌شنویم [که‌] گروهی را ناخوش است سالاری تو و تلبیس‌ می‌سازند. و اگر تضریبی‌ کنند تا ترا بما دل‌مشغول گردانند، نگر تا دل خویشتن را مشغول نکنی، که حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی.» غازی برپای خاست و زمین بوسه داد و گفت: چون رأی عالی در باب بنده برین جمله است، بنده از کس باک ندارد. امیر فرمود تا قبای خاصّه آوردند و فراپشت او کردند، برخاست و بپوشید و زمین بوسه داد. امیر فرمود تا کمر شکاری‌ آوردند مرصّع بجواهر، و وی را پیش خواند و بدست عالی‌ خویش بر میان او بست. او زمین بوسه داد و بازگشت با کرامتی‌ که کس مانند آن یاد نداشت.
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
در دهر کسی چو ما بدین ذلت نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
تن که از تیر تو چون زنجیر روزن روزنست
فردوسی : منوچهر
بخش ۴
چنان بد که روزی چنان کرد رای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
خجل ز راستی خویش می توان کردن