عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
ای خوش آن روز که از خواب گران برخیزم
به تمنای تو ای سرو روان برخیزم
ای خوش آن دم که به تعظیم خدنگت از خاک
سر قدم ساخته از جا چو نشان برخیزم
پای برخاستنم نیست ز کوی تو مگر
به مددکاری عشق تو ز جان برخیزم
توشهای کو که از این خانه نهم بیرون پای
از پی چلّه از این روی کمان برخیزم
در میان حائل عکس رخ دلدار منم
میشود ظاهر اگر خود ز میان برخیزم
ذره از پرتو خورشید سماعی دارد
سزد از عکس تو گر رقصکنان برخیزد
یاد آن لحظه که در آتش شوقت چو سپند
افتم و باز ز جا نعرهزنان برخیزم
غیر تسلیم شدن چاره ندارم قصاب
حکم یار است که من از سر جان برخیزم
به تمنای تو ای سرو روان برخیزم
ای خوش آن دم که به تعظیم خدنگت از خاک
سر قدم ساخته از جا چو نشان برخیزم
پای برخاستنم نیست ز کوی تو مگر
به مددکاری عشق تو ز جان برخیزم
توشهای کو که از این خانه نهم بیرون پای
از پی چلّه از این روی کمان برخیزم
در میان حائل عکس رخ دلدار منم
میشود ظاهر اگر خود ز میان برخیزم
ذره از پرتو خورشید سماعی دارد
سزد از عکس تو گر رقصکنان برخیزد
یاد آن لحظه که در آتش شوقت چو سپند
افتم و باز ز جا نعرهزنان برخیزم
غیر تسلیم شدن چاره ندارم قصاب
حکم یار است که من از سر جان برخیزم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
عاشقم عاشقم به یار قسم
به وصال تو ای نگار قسم
دیدهام شد سپید در طلبت
به سر راه انتظار قسم
گر شوم کشته ترک او نکنم
به دم تیغ آبدار قسم
در پریشانیم سخن نبود
به سر زلف تابدار قسم
جگرم شد کباب در ره عشق
به تو ای آتشینعذار قسم
جز خزان موسمی ندیده گلم
به خودآرایی بهار قسم
بلبل گستان باغ ویام
به تماشای لالهزار قسم
دل و جان هر دو باختم یکجا
به حریفان خوشقمار قسم
ندهد دل به دیگری قصاب
به سر نازنین یار قسم
به وصال تو ای نگار قسم
دیدهام شد سپید در طلبت
به سر راه انتظار قسم
گر شوم کشته ترک او نکنم
به دم تیغ آبدار قسم
در پریشانیم سخن نبود
به سر زلف تابدار قسم
جگرم شد کباب در ره عشق
به تو ای آتشینعذار قسم
جز خزان موسمی ندیده گلم
به خودآرایی بهار قسم
بلبل گستان باغ ویام
به تماشای لالهزار قسم
دل و جان هر دو باختم یکجا
به حریفان خوشقمار قسم
ندهد دل به دیگری قصاب
به سر نازنین یار قسم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
در هر دو جهان عاقل و فرزانه نباشم
گر آنکه گرفتار تو جانانه نباشم
دل را ز فغان میکنم از درد تو خالی
فریاد از آن روز که دیوانه نباشم
بر گرد سرت گردم و جانباز بسوزم
اینها نکنم پیش تو پروانه نباشم
از خود نروم شام فراق تو که ترسم
مهرت در دل کوبد و در خانه نباشم
دارم به دل از داغ تو صد گنج نهان بیش
از سیل حوادث ز چه ویرانه نباشم
مردان همه جان در ره جانانه سپردند
چون سر نسپارم ز چه مردانه نباشم
سردار شده عشق و گر امروز شبیخون
بر لشگر زلفت نزنم شانه نباشم
درس دل و جان باختن از عشق گرفتم
ناگوش بر آواز هر افسانه نباشم
قصاب در اول به غمش دست اخوت
دادم که در این مرحله بیگانه نباشم
گر آنکه گرفتار تو جانانه نباشم
دل را ز فغان میکنم از درد تو خالی
فریاد از آن روز که دیوانه نباشم
بر گرد سرت گردم و جانباز بسوزم
اینها نکنم پیش تو پروانه نباشم
از خود نروم شام فراق تو که ترسم
مهرت در دل کوبد و در خانه نباشم
دارم به دل از داغ تو صد گنج نهان بیش
از سیل حوادث ز چه ویرانه نباشم
مردان همه جان در ره جانانه سپردند
چون سر نسپارم ز چه مردانه نباشم
سردار شده عشق و گر امروز شبیخون
بر لشگر زلفت نزنم شانه نباشم
درس دل و جان باختن از عشق گرفتم
ناگوش بر آواز هر افسانه نباشم
قصاب در اول به غمش دست اخوت
دادم که در این مرحله بیگانه نباشم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
بر میان تاری ز زلف یار میخواهد دلم
سبحه را افکنده و زنّار میخواهد دلم
تا نشانی هست از غمخانه زندان دوست
کافرم گر جانب گلزار میخواهد دلم
تا نشینی در میان چون نقطه بر گرد سرت
یک قدم رفتار چون پرگار میخواهد دلم
روشن آن مجلس که از حسن تو باشد تا به صبح
چون کواکب دیده بیدار میخواهد دلم
نه فلک را باده شوقت به چرخ آورده است
هم از این می باده سرشار میخواهد دلم
در فراقت جان من عمری است تاب آوردهایم
یک نفس در طاقت دیدار میخواهد دلم
آنقدر قصاب میدانم که از کون و مکان
عشق را میخواهد و بسیار میخواهد دلم
سبحه را افکنده و زنّار میخواهد دلم
تا نشانی هست از غمخانه زندان دوست
کافرم گر جانب گلزار میخواهد دلم
تا نشینی در میان چون نقطه بر گرد سرت
یک قدم رفتار چون پرگار میخواهد دلم
روشن آن مجلس که از حسن تو باشد تا به صبح
چون کواکب دیده بیدار میخواهد دلم
نه فلک را باده شوقت به چرخ آورده است
هم از این می باده سرشار میخواهد دلم
در فراقت جان من عمری است تاب آوردهایم
یک نفس در طاقت دیدار میخواهد دلم
آنقدر قصاب میدانم که از کون و مکان
عشق را میخواهد و بسیار میخواهد دلم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
مردیم ز غم تا به تو خودکام رسیدیم
از سایه تیغت به سرانجام رسیدیم
خواندیم چو لوح سر خاک شهدا را
بر مطلب بیمهری ایام رسیدیم
روزی که برون آمده از بیضه شوقت
پر نازده اول به سر دام رسیدیم
در عشق تو گشتیم دمی گرم که چون صبح
از یک نفس عمر به انجام رسیدیم
بسیار طپیدن ندهد فایده در خاک
تسلیم چو گشتیم به آرام رسیدیم
بیبهره از آن زلف نشد گردن قصاب
ما نیز به یک حلقه از این دام رسیدیم
از سایه تیغت به سرانجام رسیدیم
خواندیم چو لوح سر خاک شهدا را
بر مطلب بیمهری ایام رسیدیم
روزی که برون آمده از بیضه شوقت
پر نازده اول به سر دام رسیدیم
در عشق تو گشتیم دمی گرم که چون صبح
از یک نفس عمر به انجام رسیدیم
بسیار طپیدن ندهد فایده در خاک
تسلیم چو گشتیم به آرام رسیدیم
بیبهره از آن زلف نشد گردن قصاب
ما نیز به یک حلقه از این دام رسیدیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
شبی ای مه به پابوست رسیدن آرزو دارم
دو بیت از لعل جانبخشت شنیدن آرزو دارم
نشینی در بساط دل چو شمع و من چو پروانه
تو را یکسر به گرد سر پریدن آرزو دارم
سرت گردم کمان تارت از بس چاشنی دارد
لب زخم خدنگت را مکیدن آرزو دارم
گلستان است سر تا پایت ای غارتگر دلها
گل وصلی از این گلزار چیدن آرزو دارم
من لب تشنه قربانت شوم در وادی هجران
ز تیغت شربت آبی چشیدن آرزو دارم
چو شمع زنده در بزم وصالت تا سحر سوزان
سر خود را به پای خویش دیدن آرزو دارم
چه میخواهد دگر قصاب یک شب در سر کویش
طپیدن جان بدون آرمیدن آرزو دارم
دو بیت از لعل جانبخشت شنیدن آرزو دارم
نشینی در بساط دل چو شمع و من چو پروانه
تو را یکسر به گرد سر پریدن آرزو دارم
سرت گردم کمان تارت از بس چاشنی دارد
لب زخم خدنگت را مکیدن آرزو دارم
گلستان است سر تا پایت ای غارتگر دلها
گل وصلی از این گلزار چیدن آرزو دارم
من لب تشنه قربانت شوم در وادی هجران
ز تیغت شربت آبی چشیدن آرزو دارم
چو شمع زنده در بزم وصالت تا سحر سوزان
سر خود را به پای خویش دیدن آرزو دارم
چه میخواهد دگر قصاب یک شب در سر کویش
طپیدن جان بدون آرمیدن آرزو دارم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
سوختم مهر یار را نازم
گرمی آن نگار را نازم
خار راهش ز گریهام شد سبز
فیض این نوبهار را نازم
تا قیامت کشیده وعده وصل
طاقت انتظار را نازم
بردن نرد عشق جانبازی است
دو شش این قمار را نازم
غم آفاق را به من دادند
رتبه و اعتبار را نازم
کشتیام شد ز دیده طوفانی
دیده اشکبار را نازم
کرده ما را ز خود پریشانتر
سر زلف نگار را نازم
سنگ زیرین آسیا شدهام
گردش روزگار را نازم
ز پدر دارم ارث صحرا را
خانه بیحصار را نازم
خون دل شد حواله قصاب
تا به حشر این قرار را نازم
گرمی آن نگار را نازم
خار راهش ز گریهام شد سبز
فیض این نوبهار را نازم
تا قیامت کشیده وعده وصل
طاقت انتظار را نازم
بردن نرد عشق جانبازی است
دو شش این قمار را نازم
غم آفاق را به من دادند
رتبه و اعتبار را نازم
کشتیام شد ز دیده طوفانی
دیده اشکبار را نازم
کرده ما را ز خود پریشانتر
سر زلف نگار را نازم
سنگ زیرین آسیا شدهام
گردش روزگار را نازم
ز پدر دارم ارث صحرا را
خانه بیحصار را نازم
خون دل شد حواله قصاب
تا به حشر این قرار را نازم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
درون آشیان از بیضه تا من سر برآوردم
ز تیر غمزه و بیداد خوبان پر برآوردم
لبش را با تبسم آشنا کردم به مهر آخر
به قلاب محبت ماهی از کوثر برآوردم
ز خال عنبرش بویی گمان میداشتم در دل
زدم آتش به خود تا دود از مجمر برآوردم
دل سوزان ز چشمم لختلخت افتاد بر دامان
به جای اشگ از این دریای خون آذر برآوردم
شکستم بستم از بیم نگاهش آرزو در دل
کشم چون آه گویی از جگر خنجر برآوردم
نهال باغ حرمانم گلم داغ است و بارم غم
ندیدم فصل شادی از زمین تا سربرآوردم
مرا شد دیدگان لبریز ز اشک گاهگاه دل
دو دریا آب از این یک قطرهٔ گوهر برآوردم
ندارم شکوه قصاب از کسی در سوختن هرگز
چنارآسا ز جسم خویشتن آذر برآوردم
ز تیر غمزه و بیداد خوبان پر برآوردم
لبش را با تبسم آشنا کردم به مهر آخر
به قلاب محبت ماهی از کوثر برآوردم
ز خال عنبرش بویی گمان میداشتم در دل
زدم آتش به خود تا دود از مجمر برآوردم
دل سوزان ز چشمم لختلخت افتاد بر دامان
به جای اشگ از این دریای خون آذر برآوردم
شکستم بستم از بیم نگاهش آرزو در دل
کشم چون آه گویی از جگر خنجر برآوردم
نهال باغ حرمانم گلم داغ است و بارم غم
ندیدم فصل شادی از زمین تا سربرآوردم
مرا شد دیدگان لبریز ز اشک گاهگاه دل
دو دریا آب از این یک قطرهٔ گوهر برآوردم
ندارم شکوه قصاب از کسی در سوختن هرگز
چنارآسا ز جسم خویشتن آذر برآوردم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
ای ز آتش حسن تو شبستان وفا گرم
وز شعله رخستار تو هنگامه ما گرم
ترسم ز لطافت شود از رنگ به رنگی
بسیار گل روی تو را کرده حیا گرم
چون شمع برافروخته از وی بچکد موم
از عکس تو شد آینه را بس که قفا گرم
از مردمکم دیده بد دور که امروز
آمد به نظر تیر توام نام خدا گرم
نگذاشت که از آتش عشق تو شود سرد
برداشت ز جا پیکرم از خاک هما گرم
چون پای تو رنگین شود از دیده خونبار
دیگر نشود رونق بازار حنا گرم
بر مشت حنا پا مزن ای شوخ که قصاب
کرده به سر آتش سوزان تو جا گرم
وز شعله رخستار تو هنگامه ما گرم
ترسم ز لطافت شود از رنگ به رنگی
بسیار گل روی تو را کرده حیا گرم
چون شمع برافروخته از وی بچکد موم
از عکس تو شد آینه را بس که قفا گرم
از مردمکم دیده بد دور که امروز
آمد به نظر تیر توام نام خدا گرم
نگذاشت که از آتش عشق تو شود سرد
برداشت ز جا پیکرم از خاک هما گرم
چون پای تو رنگین شود از دیده خونبار
دیگر نشود رونق بازار حنا گرم
بر مشت حنا پا مزن ای شوخ که قصاب
کرده به سر آتش سوزان تو جا گرم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
کارم ز عقل راست نشد بر جنون زدم
سنگی به شیشه فلک واژگون زدم
رنگین نشد ز گریه مردانه چهرهام
پیمانه را ز میکده دل به خون زدم
بنیاد هستیام ز نگاهی به باد رفت
تا چون حباب خیمه به دریای خون زدم
برخواستم ز آتش شوق تو چون سپند
گرم آنچنان که نعره ندانم که چون زدم
قصاب برنخاست صدا از یک آشنا
چندان که حلقه بر در دنیا دون زدم
سنگی به شیشه فلک واژگون زدم
رنگین نشد ز گریه مردانه چهرهام
پیمانه را ز میکده دل به خون زدم
بنیاد هستیام ز نگاهی به باد رفت
تا چون حباب خیمه به دریای خون زدم
برخواستم ز آتش شوق تو چون سپند
گرم آنچنان که نعره ندانم که چون زدم
قصاب برنخاست صدا از یک آشنا
چندان که حلقه بر در دنیا دون زدم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
کجاست دیده که رو سوی یار خویش کنم
علاج درد دل بیقرار خویش کنم
ز خاک کوی بتان بو غم نمیآید
مگر همان به سر خود غبار خویش کنم
چو کرم پیله به خود در تنم شب هجران
به حالتی که غمش را حصار خویش کنم
به ابر جمله کریمان نظر فکنده و من
نگه به چشم تر اشگبار خویش کنم
به هجر اگر کشیم دل نمیکند باور
دروغ وصل تو تا کی به کار خویش کنم
خط غلامی او خطّ سرنوشت من است
همین بس است که لوح مزار خویش کنم
هزار حیف که در این چمن رسید خزان
امان نداد که فکر بهار خویش کنم
طمع به هیچ ندارم در این جهان قصاب
سوای جان که فدای نگار خویش کنم
علاج درد دل بیقرار خویش کنم
ز خاک کوی بتان بو غم نمیآید
مگر همان به سر خود غبار خویش کنم
چو کرم پیله به خود در تنم شب هجران
به حالتی که غمش را حصار خویش کنم
به ابر جمله کریمان نظر فکنده و من
نگه به چشم تر اشگبار خویش کنم
به هجر اگر کشیم دل نمیکند باور
دروغ وصل تو تا کی به کار خویش کنم
خط غلامی او خطّ سرنوشت من است
همین بس است که لوح مزار خویش کنم
هزار حیف که در این چمن رسید خزان
امان نداد که فکر بهار خویش کنم
طمع به هیچ ندارم در این جهان قصاب
سوای جان که فدای نگار خویش کنم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
بهر قتلم داد پیغامی که من میخواستم
از لبش حاصل شد آن کامی که من میخواستم
از جواب تلخ آن شیرینزبان راضی شدم
بود در این قند بادامی که من میخواستم
شد درون سینه نقش خاتم دل داغدار
کرد پیدا این نگین نامی که من میخواستم
سر زد از گرد عذار یار خط دلفریب
در چمن گسترده شد دامی که من میخواستم
ناله همدم، آه، آتشبار، مژگان، خونچکان
داد آخر آن سرانجامی که من میخواستم
گردش چشمی ز یک نظّارهام مستانه کرد
داد ساقی باده از جامی که من میخواستم
از خم زلف تو آزادی نخواهد یافتن
مرغ دل افتاده در دامی که من میخواستم
در تبسم گفت زیر لب که قربانم شوی
آخر آن مه داد دشنامی که من میخواستم
بیتأمل در رهش قصاب کردم جان نثار
شد نصیب امروز آرامی که من میخواستم
از لبش حاصل شد آن کامی که من میخواستم
از جواب تلخ آن شیرینزبان راضی شدم
بود در این قند بادامی که من میخواستم
شد درون سینه نقش خاتم دل داغدار
کرد پیدا این نگین نامی که من میخواستم
سر زد از گرد عذار یار خط دلفریب
در چمن گسترده شد دامی که من میخواستم
ناله همدم، آه، آتشبار، مژگان، خونچکان
داد آخر آن سرانجامی که من میخواستم
گردش چشمی ز یک نظّارهام مستانه کرد
داد ساقی باده از جامی که من میخواستم
از خم زلف تو آزادی نخواهد یافتن
مرغ دل افتاده در دامی که من میخواستم
در تبسم گفت زیر لب که قربانم شوی
آخر آن مه داد دشنامی که من میخواستم
بیتأمل در رهش قصاب کردم جان نثار
شد نصیب امروز آرامی که من میخواستم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
گفت دلبر بر من از حسرت نگر گفتم بهچشم
غیر من بر دیگری منگر دگر گفتم بهچشم
گفت اگر داری سر وصلم در این محنتسرا
بایدت کرد از جهان قطع نظر گفتم بهچشم
گفت دور از ماه رخسارم نباید بازداشت
چون کواکب دیده هر شب تا سحر گفتم بهچشم
گفت اگر داری هوای گرد سر گردیدنم
تا بگویم آمدن باید به سر گفتم بهچشم
گفت دور عارضم در تیرگی چون مردمک
بایدت بنشست هر شب تا سحر گفتم بهچشم
گفت اندر بزم من گریان و سوزان همچو شمع
غوطه باید خورد در خون جگر گفتم بهچشم
گفت اگر خواهی که باشی در شهادت سرخروی
خون به جای اشگ بار از چشم تر گفتم بهچشم
گفت اگر قصاب میخواهی گلی گیری از آب
بایدت تر ساخت خاک رهگذر گفتم بهچشم
غیر من بر دیگری منگر دگر گفتم بهچشم
گفت اگر داری سر وصلم در این محنتسرا
بایدت کرد از جهان قطع نظر گفتم بهچشم
گفت دور از ماه رخسارم نباید بازداشت
چون کواکب دیده هر شب تا سحر گفتم بهچشم
گفت اگر داری هوای گرد سر گردیدنم
تا بگویم آمدن باید به سر گفتم بهچشم
گفت دور عارضم در تیرگی چون مردمک
بایدت بنشست هر شب تا سحر گفتم بهچشم
گفت اندر بزم من گریان و سوزان همچو شمع
غوطه باید خورد در خون جگر گفتم بهچشم
گفت اگر خواهی که باشی در شهادت سرخروی
خون به جای اشگ بار از چشم تر گفتم بهچشم
گفت اگر قصاب میخواهی گلی گیری از آب
بایدت تر ساخت خاک رهگذر گفتم بهچشم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
زنم گردم غبار خاطر دلدار میگردم
شوم گر طوطی این آیینه را زنگار میگردم
میان ما و جانان آشنایی نیست بی نسبت
به هر رنگی که آن گل میشود من خار میگردم
ز یک افسانه در خوابیم اما از ره وحشت
به هر کس پا زند ایام من بیدار میگردم
مرا سرگشتگی برجاست تا در دل مکان داری
نفس تا هست بر گرد تو چون پرگار میگردم
به خاک افتاده چون آب روان قصاب در گلشن
به گرد قامت آن سرو خوش رفتار میگردم
شوم گر طوطی این آیینه را زنگار میگردم
میان ما و جانان آشنایی نیست بی نسبت
به هر رنگی که آن گل میشود من خار میگردم
ز یک افسانه در خوابیم اما از ره وحشت
به هر کس پا زند ایام من بیدار میگردم
مرا سرگشتگی برجاست تا در دل مکان داری
نفس تا هست بر گرد تو چون پرگار میگردم
به خاک افتاده چون آب روان قصاب در گلشن
به گرد قامت آن سرو خوش رفتار میگردم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
روزی به دو زانو بر دلدار نشستم
گفتم که تویی قبله من گفت که هستم
گفتم چه شد آن عهد محبت که تو بستی
گفتا که همان لحظهاش از ناز شکستم
گفتم که بخور باده گرفت و به زمین ریخت
گفتم که چرا ریختیاش گفت که مستم
گفتم ز که عاشقکشی آموختی امروز
گفتا که بدین شیوه من از روز الستم
گفتم که شکستی دل ما گفت درست است
گفتم که چرا خندهزنان گفت که مستم
گفتم چه شد آن دل که ز قصاب ربودی
برداشت ز زیر قدمش داد به دستم
گفتم که تویی قبله من گفت که هستم
گفتم چه شد آن عهد محبت که تو بستی
گفتا که همان لحظهاش از ناز شکستم
گفتم که بخور باده گرفت و به زمین ریخت
گفتم که چرا ریختیاش گفت که مستم
گفتم ز که عاشقکشی آموختی امروز
گفتا که بدین شیوه من از روز الستم
گفتم که شکستی دل ما گفت درست است
گفتم که چرا خندهزنان گفت که مستم
گفتم چه شد آن دل که ز قصاب ربودی
برداشت ز زیر قدمش داد به دستم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
به چشم کم مبین بر ان من در خستهجانی هم
فلک را میتوانم زد به هم در ناتوانی هم
به من بی آنکه گردد همنشین برگشته مژگانش
به این دیر آشنایی مینماید سرگرانی هم
تلاش وصل اگر افکنده باشد بر پر عنقا
دلی خوش میتوان کرد از نشان بینشانی هم
جواب نامهام را ای خداناترس با قاصد
نمیگویی گر از دل، میتوان گفتن زبانی هم
شدم رنجور و خونین دل ندانم عاقبت با من
چه خواهد کرد اشک سرخ و رنگ زعفرانی هم
شدم قصاب چون تسلیم پیش یار دانستم
که میبوده است خواب راحتی در زندگانی هم
فلک را میتوانم زد به هم در ناتوانی هم
به من بی آنکه گردد همنشین برگشته مژگانش
به این دیر آشنایی مینماید سرگرانی هم
تلاش وصل اگر افکنده باشد بر پر عنقا
دلی خوش میتوان کرد از نشان بینشانی هم
جواب نامهام را ای خداناترس با قاصد
نمیگویی گر از دل، میتوان گفتن زبانی هم
شدم رنجور و خونین دل ندانم عاقبت با من
چه خواهد کرد اشک سرخ و رنگ زعفرانی هم
شدم قصاب چون تسلیم پیش یار دانستم
که میبوده است خواب راحتی در زندگانی هم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
شدم تسلیم درکوی تو منزل را تماشا کن
به خاک و خون نشستم تا کمر گل را تماشا کن
ز تن دوری نمود از یک تبسّم سیر کن جان را
ز خود رفت از نگاهی طاقت دل را تماشا کن
کنارم باز سبز از دانه اشک ندامت شد
بیا بر چشم من بنشین و حاصل را تماشا کن
بر داغ جنون پیدا است پنهان سوخت باید دل
در این دیوانگیها عقل کامل را تماشا کن
ز دل هرگز نمیگردد خطا یک تیر مژگانش
شکار اندازی صیاد قابل را تماشا کن
عجایب وحشتی قصاب در خون جگر دارم
طپیدنهای مرغ نیمبسمل را تماشا کن
به خاک و خون نشستم تا کمر گل را تماشا کن
ز تن دوری نمود از یک تبسّم سیر کن جان را
ز خود رفت از نگاهی طاقت دل را تماشا کن
کنارم باز سبز از دانه اشک ندامت شد
بیا بر چشم من بنشین و حاصل را تماشا کن
بر داغ جنون پیدا است پنهان سوخت باید دل
در این دیوانگیها عقل کامل را تماشا کن
ز دل هرگز نمیگردد خطا یک تیر مژگانش
شکار اندازی صیاد قابل را تماشا کن
عجایب وحشتی قصاب در خون جگر دارم
طپیدنهای مرغ نیمبسمل را تماشا کن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
نه همچون خال بر کنج لبش جا میتوان کردن
نه از لعل لبش قطع تمنا میتوان کردن
کجا بند نقاب از روی او وا میتوان کردن
نه ابرویش به یک انگشت پیدا میتوان کردن
مگر بوی نسیم زلف یاری بشکفد دل را
وگرنه کی ز ناخن غنچه را وا میتوان کردن
مشو ای شمع مشتاقان زمانی از نظر غائب
دمی چون مردمک بر چشم ما جا میتوان کردن
زدی چون تیر سیر وحشت در خون طپیدن کن
که صید نیمبسمل را تماشا میتوان کردن
به خطّ پشت لب خطّ بناگوشش سخن دارد
گمانش آنکه با یاقوت دعوا میتوان کردن
توان گفتن سخن قصاب چند از لعل نوشینش
کجا شیرین دهان از حرف حلوا میتوان کردن
نه از لعل لبش قطع تمنا میتوان کردن
کجا بند نقاب از روی او وا میتوان کردن
نه ابرویش به یک انگشت پیدا میتوان کردن
مگر بوی نسیم زلف یاری بشکفد دل را
وگرنه کی ز ناخن غنچه را وا میتوان کردن
مشو ای شمع مشتاقان زمانی از نظر غائب
دمی چون مردمک بر چشم ما جا میتوان کردن
زدی چون تیر سیر وحشت در خون طپیدن کن
که صید نیمبسمل را تماشا میتوان کردن
به خطّ پشت لب خطّ بناگوشش سخن دارد
گمانش آنکه با یاقوت دعوا میتوان کردن
توان گفتن سخن قصاب چند از لعل نوشینش
کجا شیرین دهان از حرف حلوا میتوان کردن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
عمری است سراسر که به آزار منم من
سرگشته در این حلقه پرگار منم من
در گلشن معنی گل بیخار تویی تو
پیش نظر خلق جهان خار منم من
سروی ز غم فاخته آزاد تویی تو
پیش قد سرو تو گرفتار منم من
پیشآ که دوای دل بیمار تویی تو
در هر دو جهان طالب دیدار منم من
از چشم فروشنده صد فتنه تویی تو
از لطف نظر کن که خریدار منم من
شب تا به سحر شمع دلافروز تویی تو
پروانه پرسوخته ای یار منم من
زنهار مشو پیرو این زهد فروشان
قصاب از این طایفه بیزار منم من
سرگشته در این حلقه پرگار منم من
در گلشن معنی گل بیخار تویی تو
پیش نظر خلق جهان خار منم من
سروی ز غم فاخته آزاد تویی تو
پیش قد سرو تو گرفتار منم من
پیشآ که دوای دل بیمار تویی تو
در هر دو جهان طالب دیدار منم من
از چشم فروشنده صد فتنه تویی تو
از لطف نظر کن که خریدار منم من
شب تا به سحر شمع دلافروز تویی تو
پروانه پرسوخته ای یار منم من
زنهار مشو پیرو این زهد فروشان
قصاب از این طایفه بیزار منم من
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
کی شود معلوم هر بیگانه شرح حال من
دیگری جز دوست آگه نیست از احوال من
چون ز خویش آگه توانم گشت کز بخت سیاه
تار سازد خانه آیینه را تمثال من
مرغ تصویرم مرا در دل غم پرواز نیست
روز اول بسته بر مویی مصوّر بال من
همچو داغ لاله از بیحاصلی در این چمن
مینماید تیره بختی در قبال آل من
با غم هجر تو شبهای جدایی راز دل
میکند اظهار بیایما زبان لال من
زاهدا برخیز تا قسمت کنیم اسباب عیش
حور جنّت از تو، درد و داغ جانان مال من
ز انتظار مقدمش قصاب در راه طلب
من شدم پامال صبر و صبر شد پامال من
دیگری جز دوست آگه نیست از احوال من
چون ز خویش آگه توانم گشت کز بخت سیاه
تار سازد خانه آیینه را تمثال من
مرغ تصویرم مرا در دل غم پرواز نیست
روز اول بسته بر مویی مصوّر بال من
همچو داغ لاله از بیحاصلی در این چمن
مینماید تیره بختی در قبال آل من
با غم هجر تو شبهای جدایی راز دل
میکند اظهار بیایما زبان لال من
زاهدا برخیز تا قسمت کنیم اسباب عیش
حور جنّت از تو، درد و داغ جانان مال من
ز انتظار مقدمش قصاب در راه طلب
من شدم پامال صبر و صبر شد پامال من