عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
می‌کند هر دم به قصدم چرخ تقدیر دگر
می‌رسد هر لحظه بر دل زین کمان تیر دگر
بر سپاه خاطر من روزگار کینه‌خواه
می‌زند هر دم ز بخت تیره شبگیر دگر
می‌خورم خود زخم هر ساعت ز چین ابرویی
می‌نشینم هر زمان در زیر شمشیر دگر
احتیاجم می‌کند هر دم به بدخواهی رجوع
می‌کند هر دم سپهرم طعمهٔ شیر دگر
می‌نماید هر زمانم نقس راه ظلمتی
می‌رود پایم فرو هر لحظه در قیر دگر
می‌شوم هر دم نشان تیر طعن ناکسی
می‌کند هر دم به قتلم دهر تدبیر دگر
چون ز خود بیرون روم قصاب کز هر تار نفس
هست در پای دلم هر لحظه زنجیر دگر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
صبح وصال را اثر آمد هزار شکر
شام فراق را سحر آمد هزار شکر
دلبر رسید خرم و می خورد و بوسه داد
نخل مراد بارور آمد هزار شکر
چون آفتاب از ره روزن به روی ماه
ناخوانده‌ام به کلبه درآمد هزار شکر
می‌کردم از سپهر سراغ هلال عید
ابروی یار در نظر آمد هزار شکر
از چار موج دجله اضداد کشتی‌ام
بیرون ز ورطه خطر آمد هزار شکر
طفل سرشگ تا سر مژگان ز دل دوید
این نورسیده با جگر آمد هزار شکر
قصاب داغ زلف سیاهی به دل رسید
امشب عزیزم از سفر آمد هزار شکر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
چو باز کرد شکرخنده شد اسیر شکر
عیانش از لب و دندان نموده شیر شکر
چو دید آن لب و دندان نمود جان پرواز
غذای روح بود بیشتر پنیر شکر
خط است سرزده گستاخ بر لبش یا مور
ز حرص پای فرود برده در خمیر شکر
نشسته خال به کنج لبش بدان ماند
که شاه هند زند تکیه بر سریر شکر
خطش چو خط سیه در بر نگین قصاب
برون نیامده پیداست در ضمیر شکر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ای خرم آن زمان که بود یار در کنار
گل در کنار باشد و اغیار در کنار
جامی به کنج خلوت و گردیده مست عشق
سر در میان فتاده و دستار در کنار
سجاده را فکنده و بگرفته دامنش
تسبیح را نهاده چو زنّار در کنار
با دوست راز درد شب هجر درمیان
جز وی کتاب و مخزن و اسرار در کنار
چندین هزار گوهر توحید بر زبان
سیل سرشگ و دیدهٔ خون‌بار در کنار
جزو سیاه‌ نامه اعمال در بغل
امّید جرم‌پوشی دادار در کنار
یا رب شود نصیب از این‌ها که گفته‌اند
قصاب را از آن همه یک‌بار در کنار
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
بتی دارم به حسن از کافرستان کافرستان‌تر
زبان از لعل و لعل از شکّرستان شکّرستان‌تر
رخش چون مهر اما پاره‌ای از مهر تابان‌تر
دو ابرو ماه عید اما ز ماه اندک نمایان‌تر
گذارش بر ره دل‌ها فتد گر از قضا روزی
درآید مست ناز از رخشِ همت گرم‌جولان‌تر
به قصد عاشقان چون لاله گلگون کرد عارض را
گلستان جهان گریده از حسنش گلستان‌تر
چو بر من رفت عکس عارضش در عین بیتابی
شدم در دیدنش یک پیرهن زآیینه حیران‌تر
ز جا برخاستم بگرفتم از شادی عنانش را
چو دیدم هست امروز آن بت از هر روز مستان‌تر
به مژگان برد دست غمزه و رو کرد بر جانم
که خونم را ز خون دیگران ریزد نمایان‌تر
شدم تسلیم تا آب شهادت نوشم از تیغش
پشیمان بود شد یکباره زین احسان پشیمان‌تر
فرو باریدم آب حسرت از چشمِ تر و گفتم
که هرگز من ندیدم از تو یاری سست‌پیمان‌تر
پس آنگه گفت شعری چند می‌خواهم بیان سازی
که گردم در تبسم اندکی از پسته خندان‌تر
مرا آمد به خاطر یک غزل در شأن حسن او
بگفتم بشنو ای رخسارت از خورشید تابان‌تر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ندیدم چون تو شوخ از سرکشی برگشته‌مژگان‌تر
ندیدم از تو آشوب جهانی نامسلمان‌تر
ز بهر آنکه ریزی بر زمین خون اسیران را
شوی از چشم مست خویشتن هر روز مستان‌تر
خرام از قد و قد از ناز و ناز از جلوه زیباتر
نگاه از چشم و چشم از طور و طور از شیوه فتان‌تر
بیان کردم حدیث دوری و شرح شب هجران
پریشان کرد زلف و گفت از زلفم پریشان‌تر
ز بهر پیشکش جان بر کف دست آمدم سویش
چو دیدم ابروی خون‌ریزش از شمشیر برّان‌تر
چو بشنید از غزل را از ره مهر و وفا سویم
تبسم کرد و گفت ای خانه از ویرانه ویران‌تر
تو گر قصاب خواهی سبز بستان محبت را
بباید کرد پیدا دیده‌ای از ابر گریان‌تر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
دارم بتی ز کج کلهان کج‌کلاه‌تر
رویش چو ماه لیک ز هر ماه ماه‌تر
طرز نگاه کردنش از آهوی ختا
باشد هزارمرتبه وحشی‌نگاه‌تر
خالی که می‌نمایدش از عارض چو ماه
چون عنبر است لیک ز عنبر سیاه‌تر
در عدل و داد و منصب خوبی نگار من
هست از جمیع پادشهان پادشاه‌تر
بی‌طالعم وگرنه به درگاه یار نیست
در جرگ عاشقانش ز من بی‌گناه‌تر
کشتی فکنده‌ام به محیطی که می‌شود
هردم ز بادهای مخالف تباه‌تر
قصاب ای دریغ که در آستان دوست
از هرکه بی‌پناه، تویی بی‌پناه‌تر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
آب شد دل دست و پا از من نمی‌آید دگر
قطره شد دریا شنا از من نمی‌آید دگر
دیده شد تا هم‌نشین با چشم مست سرمه‌دار
لب فرو بستم صدا از من نمی‌آید دگر
چون حباب از تنگ ظرفی در تو ای دریای حسن
یک نفس بودن جدا از من نمی‌آید دگر
بی تو‌ام غمگین‌تر از شام غریبان، همچو صبح
خنده دندان‌نما از من نمی‌آید دگر
می‌کنم رنگین به خون خویشتن سرپنجه را
خواهش رنگ حنا از من نمی‌آید دگر
کرده‌ام راضی به بوی استخوانی خویش را
طعمه جویی چون هما از من نمی‌آید دگر
هجر را قصاب تدبیری به غیر از وصل نیست
فکر درد بی‌دوا از من نمی‌آید دگر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ای کعبه ارباب وفا کوی رفوگر
محراب دعا گوشه ابروی رفوگر
چون قطره شبنم که نشیند به رخ گل
دیدم عرق‌آلوده گل روی رفوگر
این رهزن صد قافله یا هاله ماه است
یا سرزده خط از رخ نیکوی رفوگر
از بهر رفوکاری‌اش افتاده شب و روز
صد پاره دل بر سر زانوی رفوگر
گر بند قبا جانب گلزار گشاید
گلزار معطر شود از بوی رفوگر
بیرون ز کفم شد دل و دین آخر و گشتم
قصاب اسیر قد دلجوی رفوگر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
تار قانون جهان ساز نگردد هرگز
به کس این ساز هم‌آواز نگردد هرگز
پای بیرون منه از خویش که مرغ تصویر
زخمی چنگل شهباز نگردد هرگز
رمز خون‌ریزی مژگان تو دل داند و بس
دیگری آگه از این راز نگردد هرگز
هست عمری که به قربان سرت می‌گردم
مرغ دل مانده ز پرواز نگردد هرگز
به توکل فکن این کار که با ناخن سعی
گره افتد چو به دل باز نگردد هرگز
پاک طینت نکشد زحمت سوهان قصاب
مهر محتاج بپرداز نگردد هرگز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
آن روز که کردند به دل تخم وفا سبز
شد درد فراوان و نگردید دوا سبز
دل را دگر از عکس خط لاله‌غذاران
چون آینه گشته در و دیوار سرا سبز
آتش زده بر خشگ و تر هستی عاشق
تا که به بر همچو گل سرخ قبا سبز
مور است فتاده گذرش بر شکرستان
یا خضر خطت گشته لب آب بقا سبز
بس خرمی از خاطر احباب رمیده است
طوطی نکند جلوه در آیینه ما سبز
خرم نشد از گریه و آهم دل ناشاد
غم‌خانه ما را نکند آب و هوا سبز
قصاب شده خون تو پامال نگاری
کانجا نتوانی شدن از بیم جفا سبز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
با دل غم‌دیده‌ای صیدافکن عاشق‌نواز
می‌کند بسیار خوبی عمر مژگانت دراز
نی ز ما دور است جانبازی نه از تو سرکشی
می‌برازد هر دو بر ما از تو ناز از ما نیاز
خط چو سر برزد ز کید چشم او غافل مباش
در کمینگاه است چون صیاد دامی کرده باز
دل از آن برگشته مژگان پس گرفتن مشکل است
کی توان گنجشگ را بیرون کشید از چنگ باز
پر مکن از سوختن منعم که بر بالای شمع
روز اول دوخت گردون جامه سوز و گداز
پرده عشاق افتاد از نوا بر روی کار
عشق آن روزی که قانون محبت کرد ساز
تیر قیقاج‌افکنان قصاب مردافکن شوند
سخت می‌ترسم ز مژگان‌های چشم ترک‌تاز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
غرقه دریای عشقیم از کنار ما مپرس
خانه بر دوشیم چون موج از دیار ما مپرس
نخل سروستان تصویریم بر از ما مخواه
خار خشگ بوستانیم از بهار ما مپرس
ما و زلف او به یک طالع ز مادر زاده‌ایم
می‌شوی آشفته حال از روزگار ما مپرس
مشهد ما را فروغ شمع می‌داند کجاست
مشرب پروانه داریم از مزار ما مپرس
روز و شب در کوره دهریم با صد پیچ‌و‌تاب
در گداز امتحانیم از غبار ما مپرس
ما و دل ماتیم در این عرصه شطرنج دهر
جان و دل را تا نبازی از قمار ما مپرس
کشته صبح بناگوش و هلاک کاکلیم
بیش از این قصاب از لیل و نهار ما مپرس
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
حجاب از رخ چو بردار نگاهش
ز هر بیدل خبر دارد نگاهش
چو خار آشیان آن رشگ طاووس
مرا در زیر پر دارد نگاهش
چو تیر غمزه دائم در کمان هست
چپ‌انداز دگر دارد نگاهش
مرا چون شمع سوزان و گدازان
سر شب تا سحر دارد نگاهش
کس از تأثیر نازش نیست جان‌بر
خدنگ کارگر دارد نگاهش
مرا از دانه اشگ اندر این باغ
چو نخل بارور دارد نگاهش
ز یک نظاره او رفتم از خویش
مدامم در سفر دارد نگاهش
مرا قصاب افکند آنکه از چشم
مگر از خاک بردارد نگاهش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
به نوعی گرم رفت از سینه بیرون تیر مژگانش
که گل چون شعله سر خواهد زد از خاک شهیدانش
مرا وحشی‌نگاهی کرده سرگردان صحرایی
که چون ریگ روان دل می‌توان رفت از بیابانش
سواد دیده را از خاک پایی کرده‌ام روشن
که باشد سرمه چشم کواکب گرد جولانش
شود هر سبزه چون خطی به کف دست موسایی
به گلشن اوفتد گر سایه سرو خرامانش
برد یک‌باره از رخساره شب رنگ ظلمت را
اگر خورشید گیرد پرتو از شمع شبستانش
شهیدان را به قالب می‌دهد جان چون دم عیسی
نسیم صبح اگر برخیزد از طرف گلستانش
چو ابر رحمتش بر چار ارکان سایه اندازد
کند سیراب کشت دهر را یک قطره بارانش
چراغ بزم نه افلاک و شمع هفت منظر شد
از آن روزی که ماه افکند خود را در گریبانش
ز عکس پرتو او شد چراغ نه فلک روشن
شب معراج چون گردید طالع ماه تابانش
شفیع روز محشر ماهروی والضحا یعنی
محمد آنکه ایزد بود در قرآن ثناخوانش
شب عید است قصاب این‌قدر استادگی تا کی
قدم نه پیش کامشب می‌توان گردید قربانش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
کنی گر رو به صحرا روی صحرا می‌شود آتش
بشویی گر به دریا روی، دریا می‌شود آتش
چو بر دل بگذرد یاد رخت عالم خبر دارد
به هر جایی که افتد زود رسوا می‌شود آتش
گرفتارم به دست تندخوی شعله‌بالایی
که برخیزد چو از جا تا ثریا می‌شود آتش
دل سرگشته را در آرزوی دیدن رویت
چه شد امروز اگر آب است فردا می‌شود آتش
مبادا تا کسی هم‌صحبت روشن‌دلان گردد
چون بر آیینه افتد گرم سودا می‌شود آتش
رفاقت کردن ناجنس چون سنگ است و چون آهن
چو با هم آشنا گردند پیدا می‌شود آتش
چنان از سینه‌ام قصاب برق آه می‌ریزد
که گر در بحر آب افتد سراپا می‌شود آتش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
مهی دارم که هرگه پرده بردارد ز رخسارش
رود خورشید در زیر نقاب از شرم دیدارش
بتی غارتگر هوشی ز قد با سرو هم‌دوشی
ز لب چون غنچه خاموشی که کس نشنیده گفتارش
فرنگی طفل بی‌باکی به قصد دین و ادراکی
ز زلف افکنده فتراکی که عالم شد گرفتارش
ز دل بی‌رحم صیادی ز درس دانش استادی
ز قامت سرو آزادی که حق باشد نگهدارش
به تیره غمزه دل‌دوزی به رخ شمع شب‌افروزی
به غبغب صبح نوروزی که گلریزان بود کارش
سراپا کافرستانی ز پا تا سر گلستانی
که گلچین هوس هرگز نچیده گل ز گلزارش
مریض عشق او را درد افزون می‌شود دائم
به در کی جان برد قصاب هرکس گشت بیمارش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
عشق آمد و مرا ز الم می‌کند خلاص
شوق غم توام ز ستم می‌کند خلاص
شور جنونت ار برسد یک‌ جهت مرا
از ورطه وجود و عدم می‌کند خلاص
یاری کند اگر مژه در راه کوی دوست
ما را ز دست نقش قدم می‌کند خلاص
یک جلوه تو ای مه من بت‌پرست را
یک‌بارگی ز قید صنم می‌کند خلاص
وصلت دچار گر شود ای دل‌ربا مرا
از جستجوی دیر و حرم می‌کند خلاص
ما را دل از نظاره گل‌های داغ تو
از آرزوی باغ ارم می‌کند خلاص
قصاب اگر نقاب گشاید ز رخ نگار
دست مرا ز دامن غم می‌کند خلاص
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
منم فتاده به راه تو خاکسار مشخّص
به روی آینه گیتی‌ام غبار مشخّص
به هرکجا که روم ز آه و اشک بادم و باران
به دور سبزه خط توام غبار مشخّص
ز پای تا به سرم نیست عضو بی گل داغت
از این چمن منم امروز لاله‌زار مشخّص
نه حاصلی نه نمودی نه سایه‌ای و نه سودی
به گرد این چمنم کرده‌ای حصار مشخّص
فراق روی توام کرده است پرده قانون
خیال زلف توام ساخته است تار مشخّص
شده است تا تن قصاب پایمال حوادث
به چشم خلق بود خاک رهگذار مشخّص
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
ای پای تا به سر همه عضوت تمام، فیض
لعل لب و زبان و دهان و کلام، فیض
چشم تو ساقی‌ای است که در بزم عاشقان
ریزد به جام باده گلگون به جام، فیض
آن نخل سرکشی تو که در گلستان دهر
می‌ریزد از قد تو به وقت خرام، فیض
آن دستهٔ گلی که در این باغ هر نفس
از عارض تو می‌رسدم بر مشام، فیض
چشمت تمام فتنه و ابرو تمام ناز
مژگان تمام عشوه و لب‌ها تمام، فیض
بی روی دوست در چمن خلد زاهدا
بر تو حلال عشرت و بر ما حرام، فیض
قصاب وصف زلف و بناگوش چون کند
بسیار دیده است از این صبح و شام، فیض