عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
محفل صهباپرستان بی نوای ساز نیست
گرمیی با بزم ما بی شعلهٔ آواز نیست
رنگم از حیرانی دیدار برجا مانده است
طائر تصویر را بال و پر پرواز نیست
اینقدر صوت مغنی چون زند ناخن به دل
حسن مستوری اگر در پردهٔ آواز نیست
خامشی مفتاح قفل بستهٔ دلها بود
تا نبندد لب در فیضی به رویت باز نیست
رازها را جوهر آیینهٔ دل گفته اند
آنچه بتوان بر زبان آورد آنرا راز نیست
سخت می ترسم مبادا دعوی دیگر کند
سحرکاریهای چشم او کم از اعجاز نیست
نالهٔ عاشق بقدر حسن معشوقش رساست
بلبلی با ما در این گلراز هم آواز نیست
می تپد از تنگی میدان دلم در زیر چرخ
هر فضایی در خور پرواز این شهباز نیست
خلعت تحسین بی اندازه را آماده باش
نیست جویا مصرعی اینجا که با آواز نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
در مشربی که مسلک و منزل برابر است
موج عنان گسسته به ساحل برابر است
دل برد طفلی از من و داغم که پیش او
یک مهرهٔ گلین بدو صد دل برابر است
این نقد دنیوی دهد آن فیض اخروی
کی دست بخشش و کف سایل برابر است
آرام واله تو کم از اضطراب نیست
تمکین حیرت و طپش دل برابر است
در دست دل بود سر زنجیر آسمان
هر مد آه ما به سلاسل برابر است
جویا مرا به پیرهن دل عبیرجان
با گرد راه مرشد کامل برابر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
آشوب جهان فتنهٔ ایام همین است
شوخی که زدل می برد آرام همین است
مستانه خرامان شده آن شاخ گل امروز
ای سرو زحق نگذری اندام همین است
نگرفت کسی کام زوصل تو بهرحال
گر زاری اگر زورگر ابرام همین است
چندین چه کنی محرم خود باد صبا را
دل را به سر زلف تو پیغام همین است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
شاهد اقبال در آغوش رندان خفته است
دولت بیدار زیرپای مستان خفته است
در حقیقت کمتر از شمشیر خوابانیده نیست
وای بر قاتل اگر تیغ شهیدان خفته است
کی تواند ظرف صهبای خیالش گشت دل
یاد چشم مست او در خلوت جان خفته است
دام صد نیرنگ باشد هر خم مرغوله اش
فتنه ها زیر سر زلف پریشان خفته است
چون تواند عقل پیرامون ما گردد که دل
در بر دیوانه شیر در نیستان خفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
بی لب لعلش کباب در نمک خوابیده ایست
غنچه در آغوش شبنم گرببستان خفته است
ایمن از دام خط شبرنگ او جویا مباش
در پرند رنگ آن رخسار پنهان خفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
از لقای مه تسلی دیدهٔ مهجور نیست
الفتی این زخم را با مرهم کافور نیست
هر چه در هر جا نباشد تحفه بودن را سزاست
در جناب کبریا جز عجوز ما منظور نیست
بادهٔ پرزور نتواند زجا بردار دم
چون کنم کز ضعف رفتن از خودم مقدور نیست
از شکفتن در بهار زندگی بی بهره است
هر کرا زخم دلش مانند گل ناسور نیست
هر قدر بیگانه تر معنی به دل نزدیک تر
یار اگر دوری گزیند از بر ما دور نیست
شعلهٔ آواز چون دل را بر آتش می کشد
حسن شوخی در پس این پرده گر مستور نیست
پیش آن کو یافت جویا نشئهٔ بیداد عشق
فرقی از خون جگر تا بادهٔ انگور نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
زاهد از دنیا پی تحصیل سیم و زر گذشت
رشته شد گردآور گوهر چو از گوهر گذشت
عافیت خواهی مرو بیرون زحد اعتدال
می کشد گر آب حیوان است چون از سرگذشت
بی تکلف می توان تاج سر افلاک گفت
آنکه را چون مهر انور از سر افسر گذشت
قصهٔ طولانی زلف تو دارم بر زبان
تا قیامت کی تواند شد تمام این سرگذشت
غرق عصیان است جویا همچو درد می دلت
یاری از ساقی کوثر جو که آب از سرگذشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
خلوت تن از فروغ جوهر جان روشن است
آری این مهمانسرا از فیض مهمان روشن است
از گداز تن دل ارباب عرفان روشن است
گرنه باور داری از شمع شبستان روشن است
کی نهان مانند در آفاق صاحب گوهران
استخوان پاک همچون صبح تابان روشن است
عشق در آغوش آفت پرورد عشاق را
شمع ما آزادگان از باد دامان روشن است
زاهد از ظلمت سرای جهل بیرون نه قدم
کز چراغ لاله کهسار و بیابان روشن است
آبیار نخل جرأت نیست جز جیحون عشق
زآتش دلها چراغ چشم شیران روشن است
می فشارد پای همت در ره سوز و گداز
شمع سان آن را که جویا دیدهٔ جان روشن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
کم گرفتن عشق را بسیار کافر نعمتی است
شکوه از جورش مکن زنهار کافر نعمتی است
با وجود دست و پا در راه جست و جوی او
اندکی استادگی بسیار کافر نعمتی است
بی خودی مفتاح قفل بستهٔ دل بود
شکوه از مستی مکن مکن هشیار کافر نعمتی است
در شب وصلش که بعد از عمرها رو داده است
باده نوشان مستی سرشار کافر نعمتی است
چون توانم گفت زنار دلم گردیده زلف
زلف را مانایی زنار کافر نعمتی است
ای که همچون سینه ات صندوق سری داده اند
راز پنهان بر لب اظهار کافر نعمتی است
‏ منکه جویا از خیالش در بهشت افتاده ام
آرزو کردن وصال یار کافر نعمتی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
آرام در مقام رضای خدا گرفت
دست کسی که دامن آل عبا گرفت
باشد چو صبح هر نفسش مایهٔ حیات
مهرت به دل هر آنکه زصدق و صفا گرفت
ترسم مباد سنگ شود شیشهٔ دلم
از بس ز سردمهری آن بیوفا گرفت
در پرده شمیم گل از شرم شد نهان
رنگت چو ا زخمار می از رخ هوا گرفت
خون کدام بلبل بیدل به خاک ریخت
کز گل بهار زر به سپر خونبها گرفت
داغم که امشب آینهٔ زنگ بسته ی
آن هرزه خرج جلوه ز مه رونما گرفت
جویا! زتلخکامی نومیدی آرمید
کام خود آنکه از دل بی مدعا گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
قسمت هر کس زنعمت خانه اش پیمانه ای است
آنکه ز ابر رحمتش هر قطره رزق دانه ای است
جوش یکرنگی ز بس با هم نیاز و ناز داشت
در نظر هر شعلهٔ شمعم پر پروانه ای است
بی تو دل در سینه ام افگنده شور محشری
بی تکلف طرفه سرمستی عجب دیوانه ای است
با توکل ساز و در بند غم روزی مباش
زانکه هر دندان کلید رزق را دندانه ای است
پیش روی ماه من لیلی نیارد سبز شد
قصهٔ مجنون به پیش وحشتم افسانه ای است
سربه محراب خم شمشیر می آرم فرود
قبله ام پیوسته طاق ابروی مردانه ای است
در هوایش دل به حیرت داده جویا دیده را
برامیدش باز آغوش در هر خانه ای است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دست در کار زن آخر نه ترا کاری هست
نقد فرصت مده از دست که بازاری هست
چه غم از تابش خورشید قیامت باشد
همچو آه سحر آنرا که هواداری هست
به هنر کوش که محبوب خلایق گردی
آری آنجا که متاعیست خریداری هست
با دل هر که به وصف دهنت نکته سراست
منصب محرمی عالم اسراری هست
شعله عشق نماندست نمی در جگرم
دیده گو اشک مبار آه شررباری هست
داده در وجه پریشانی خاطر جویا
درکف هر که چو گل درهم و دیناری هست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
در غمت بی طاقتی سیماب آسا جان ماست
رفتن از رنگی به رنگی نعمت الوان ماست
تا درون ما خم صهبای صدرنگ آرزوست
بر جگر دندان فشردن نعمت الوان ماست
بسکه برچیدیم با دامن سرشک از چشم تر
مردمک چون لاله داغ گوشهٔ دامان ماست
من غلام آنکه جویا خاک پای قنبرش
قبلهٔ ما کعبهٔ ما دین ما ایمان ماست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
لقمهٔ بی تلخی و زرد و بالم آرزوست
همچو گندم یک دهن نان حلالم آرزوست
تا برون آید عیار من زنقصان چون هلال
تربیت در خدمت اهل کمالم آرزوست
نکته سنجی با زبان خامشی دل می برد
قال قال مجلس ارباب حالم آرزوست
محفل آرای شبستان خیالش می شوم
بی تکلف صحبت بی قیل و قالم آرزوست
تا تواند گرد کلفت پاک برد از سینه ام
می فروشان جام صهبای زلالم آرزوست
برندارم از گریبان دست در هجران یار
در کف امید دامان وصالم آرزوست
آرزوی شاهد و می بود جویا تاکنون
بعد ازین از هر چه کردم انفعالم آرزوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
حاجت هر که گذشت است ز حاجات رواست
دست برداری اگر از سر خود دست دعاست
مهر رویش به دل افزود زپهلوی دو زلف
عکس مه چون دوشبه گشت در آیینه دوتاست
مسلک عشق بود هادی ارباب طلب
جاده هم راهروان را ره و هم راهنماست
نوبهار است و دل بی سر و سامان مرا
چهچه بلبل و خندیدن گل برگ و نواست
ما که چون غنچه زبان و دل ما هر دو یکی است
از تو ای شوخ به ما طعن دو رنگی رعناست
زهر قاتل به مناقش شکرناب شود
هر که او ساخته با عالم تسلیم و رضاست
شکر و صد شکر که چون گرد یتیمی گهر
کلفتی برد اگر ره به دلم عین صفاست
روشن از اشک بود دیدهٔ عاشق جویا
چشم حیرت زدهٔ آینه را آب جلاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
بهر روزی دلم غمین نیست
گو کمتر باش بیش ازین نیست
کو پادشهی که در پی نام
دستش ته سنگ از نگین نیست
داد از اشکی که نیست خونین
آه از آهی که آتشین نیست
سرزندهٔ عشق همچو شمعم
داغم پنهان در آستین نیست
دارد همه جا چو آینه روی
بر لوح جبین هر که چین نیست
غیر از دل بیقرار جویا
ویرانهٔ پادشه نشین نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
رقص او تنها نه گرم پیچ و تابم کرده است
شعلهٔ آواز پرسوزش کبابم کرده است
عشق را نازم که بهر سکهٔ داغ جنون
از همه افراد عالم انتخابم کرده است
با زمین هموار گشتن در ره فقر و فنا
کان کیفیت چو خمهای شرابم کرده است
می فشارد بسکه دل را پنجهٔ مژگان او
پای تر سر اشک ریزان چون سحابم کرده است
اشک در چشمم ز حیرت خشک چون آیینه شد
آتش رخسار او با آنکه آبم کرده است
هر چه می گویی مسلم هر چه می خوانی قبول
دور باش حیرت امشب لاجوابم کرده است
پیش من نبود زمان زندگی بیش از دمی
تا هوایش خالی از خود چون حبابم کرده است
تا بکی جویا غم از بیداد هجرانش خورم
من که یاد عارضش خرد و خرابم کرده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
غافلی کز جور خواهی شیشهٔ دلها شکست
می رسد ظالم نخست از موج بر دریا شکست
خنده کمتر کن که می میرد دل از جوش نشاط
می رسد اینجا ز موج بادهٔ مینا شکست
وادیی در خورد شورم نیست در راه طلب
بر کمر کهسار گویی دامن صحرا شکست
زآب کوثر آورد بیرون سبوی خود درست
هر دلی کامروز از اندیشهٔ فردا شکست
تا توان با دشمن سرکش مدارا پیشه کن
بیشتر رنجاند آن خاری که زیرپا شکست
آه کامشب یاد مژگان بلاجوی کسی
خار حسرت در دل غمدیدهٔ جویا شکست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
شوخ بیدادگری همچو تو در عالم نیست
پریی مثل تو در نوع بنی آدم نیست
آب و رنگ چمن حسن فزاید زحیا
بر گل رو عرق شرم کم از شبنم نیست
قانعی را که سرش بر خط تسلیم و رضاست
شادیی در دلش از بیش و غمی از کم نیست
در فراق تو مدام آرزوی مرگ کنم
زانکه شق شب هجر تو ازین اسلم نیست
شیخ شهر آنکه به خوبی ملکش می خوانی
حرف من نیز همین است که او آدم نیست
آنکه از دیدن لعل نمکینش جویا
نشد از دست در این دایره جز خاتم نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
به آب و رنگ حسن او چمن نیست
به خوش حرفی لعل او سخن نیست
به جایی می رسد هر کس ز خود رفت
که امید ترقی در وطن نیست
اگر لعل است اگر یاقوت اگر می
به رنگ آن لب شکرشکن نیست
اگر بر آسمان رفته است خورشید
تکلف برطرف، چون ماه من نیست
اگر شمشاد اگر سرو ار صنوبر
به اندام تو ای گل پیرهن نیست
ز روی گرمت امشب چشم بد دور
تفاوت تا به شمع انجمن نیست
به روی آسمان حسن جویا
سهیلیی همچو آن سیب ذقن نیست