عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹
چو دید آن طرهٔ کافر، مسلمان شد مسلمانی
صلا ای کهنه اسلامان، به مهمانی، به مهمانی
دل ایمان زتو شادان، زهی استاد استادان
تو خود اسلام اسلامی، تو خود ایمان ایمانی
بصیرت را بصیرت تو، حقیقت را حقیقت تو
تو نور نور اسراری، تو روح روح را جانی
اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
درافتد سقف این گردون، بیارد رو به ویرانی
چو بردابرد جاه تو ورای هر دو کون آمد
زهی سرگشتگی جان‌ها، زهی تشکیک و حیرانی
همی جویم به دو عالم مثالی، تا تو را گویم
نمی یابم خداوندا نمی‌گویی که را مانی؟
زدرمان‌ها بری گشتم، نخواهم درد را درمان
بمیرم در وفای تو، که تو درمان درمانی
الا ای جان خون ریزم، همی‌پر سوی تبریزم
همی گو نام شمس الدین، اگر جایی تو درمانی
صفاتت ای مه روشن، عجایب خاصیت دارد
که او مر ابر گریان را دراندازد به خندانی
ایا دولت چو بگریزی، وزین‌‌ بی‌دل بپرهیزی
زلطف شاه پابرجا، به دست آیی به آسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۰
یکی دودی پدید آمد، سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش، تن عشاق کانونی
بیا بخرام و دامن کش، دران دود و دران آتش
که می‌سوزد در آن جا خوش، به هر اطراف ذاالنونی
چو شمعی برفروزی تو، ایا اقبال و روزی تو
چو چونی را بسوزی تو، درآید جان‌‌ بی‌چونی
نیاید جز زمه رویی، طواف برج‌ها کردن
که مادون را رها کردن، نباشد کار هر دونی
برو تو دست اندازان، به سوی شاه چون بازان
ببینی بحر را تازان، دران بحر پر از خونی
چه لاله‌‌ست و گل و ریحان، ازان خون رسته در بستان
ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
چو دررفتی دران مخزن، منزه از در و روزن
چو عیسی سوزنت گردد حجب، چون گنج قارونی
ببینی شأن قدوسی، بیابی‌‌ بی‌دهن بوسی
زسر خضر چون موسی، شوی در فقر هارونی
چو آبی ساکن و خفته، وچون موجی برآشفته
به بحر کم زنان رفته، شده اندر کم، افزونی
چو اندر شه نظر کردی، زمستی آنچنان گردی
که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
چو دیدی شمس تبریزی، زجان کردی شکرریزی
دران دم هر دو جا باشی، درون مصر و بیرونی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۳
کجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی، نمی‌گویی؟
کسی را کو به جان و دل تو را جوید، نمی‌جویی؟
دل افگاری که روی خود به خون دیده می‌شوید
چرا از وی نمی‌داری، دو دست خود نمی‌شویی؟
مثال تیر مژگانت شدم من راست یکسانت
چرا ای چشم بخت من، تو با من کژچو ابرویی؟
چه با لذت جفاکاری، که می‌بکشی بدین زاری؟
پس آن گه عاشق کشته، تو را گوید چو خوش خویی
زشیران جمله آهویان، گریزان دیدم و پویان
دلا جویای آن شیری، خدا داند چه آهویی
دلا گرچه نزاری تو، مقیم کوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن، تو را مژده کزان کویی
به پیش شاه خوش می‌دو، گهی بالا و گه در گو
ازو ضربت زتو خدمت، که او چوگان و تو گویی
دلا جستیم سرتاسر، ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر، اگر گویم که تو اویی
غلام‌‌ بی‌خودی زانم که اندر‌‌ بی‌خودی آنم
چو بازآیم به سوی خود، من این سویم تو آن سویی
خمش کن، کز ملامت او بدان ماند که می‌گوید
زبان تو نمی‌دانم، که من ترکم تو هندویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
اگر‌‌ بی‌من خوشی یارا به صد دامم چه می‌بندی؟
وگر ما را همی‌خواهی، چرا تندی، نمی‌خندی؟
کسی کو در شکرخانه، شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی
بخند ای دوست چون گلشن، مبادا خاطر دشمن
کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
چو رشک ماه و گل گشتی، چو در دل‌ها طمع کشتی
نباشد لایق از حسنت که برگردی زپیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد می‌بستی
مرا مستانه می‌گفتی که ما را خویش و فرزندی
پیاپی باده می‌دادی، به صد لطف و به صد شادی
که گیر این جام‌‌ بی‌خویشی، که باخویشی و هشمندی
سلام علیک ای خواجه، بهانه چیست این ساعت؟
نه دریایی و دریادل، نه ساقی و خداوندی
نه یاقوتی و مرجانی، نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی، نه کان شکر و قندی
خمش باشم بدان شرطی، که بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت، نه زان که قابل پندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۵
چرا، چون ای حیات جان درین عالم وطن داری
نباشد خاک ره ناطق، ندارد سنگ هشیاری؟
چرا زهری دهد تلخی؟ چرا خاری کند تیزی؟
چرا خشمی کند تندی؟ چرا باشد شبی تاری؟
در آن گلزار روی او، عجب می‌ماندم روزی
که خاری اندرین عالم، کند در عهد او خاری
مگر حضرت نقابی بست از غیرت بران چهره
که تا غیری نبیند آن، برون ناید زاغیاری
مگر خود دیدهٔ عالم، غلیظ و درد و قلب آمد
نمی تاند که دریابد زلطف آن چهرهٔ ناری
دو چشم زشت رویان را، لباس زشت می‌باید
و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری؟
که از عریانی لطفش، لباس لطف شرمنده
که از شرم صفای او، عرق‌ها می‌شود جاری
و او با این همه، جسمی فرو برید و درپوشید
برون زد لطف از چشمش، زهر سو شد پدیداری
فروپوشید لطف او، نهانی کرده چشمش را
که تا شد دیده‌ها محروم و کند از سیر و سیاری
ولیک آن نور ناپیدا، همی‌فرمایدت هر دم
شراب می، که بفزاید زبی هوشیت هشیاری
که خوبان به غایت را، فراغت باشد از شیوه
ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری
چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی
نباشی زان طرب غافل، اگر تو جان جان داری
درون خود طلب آن را، نه پیش و پس، نه بر گردون
نمی بینی که اندر خواب تو در باغ و گلزاری؟
کدامین سوی می‌دانی؟ کدامین سوی می‌بینی؟
تو آن باغی که می‌بینی به خواب اندر، به بیداری
چو دیده‌ی جان گشادی تو، بدیدی ملک روحانی
از آن جا طفل ره باشی، چو رو زین سو به شه آری
کدامین شه؟ نیارم گفت رمزی از صفات او
ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری
خردهایی نمی‌خواهم که از دونی و طماعی
سر و سرور نمی‌جوید، همی‌جوید کله داری
کله بگذار و سر می‌جو، کزان سر، سر به دست آید
به سر بنشین به بزم سر، ببین زان سر تو خماری
زجامی کز صفای آن نماید غیب‌ها یک یک
چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری
به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش
نشان بندگی شه، که فرد است او به دلداری
به نزد حسن انس و جن، مخدومی شمس الدین
زهی تبریز دریاوش، که بر هر ابر در باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۷
هر آن چشمی که گریان‌‌ست در عشق دلارامی
بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی
هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده‌‌ست تن جامه
سیاهش شد سپید آخر، سپیدش شد سیه فامی
چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف
بشارت آمدش ناگه، ازان خوش روی خوش نامی
مثال نردبان باشد بنالیدن به عشق اندر
چو او بر نردبان کوشد، رسد ناگاه بر بامی
حریف عشق پیش آید، چو بیند مر تو را‌‌ بی‌خود
کبابی از جگر در کف، زخون دل یکی جامی
که آب لطف آن دلبر، گرفته قاف تا قاف است
ازان است آتش هجران که تا پخته شود خامی
برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی
بلا چون ضربت دامی و زلف یار چون دامی
که تا زین دام و زین ضربت، کشاکش یابد این وحشی
نماند ناز و تندی او، شود همراز و هم رامی
چنان چون میوه‌های خام، ازان پخته شود شیرین
که گاهش تاب خورشید است و گاهش طرهٔ شامی
زرنج عام و لطف خاص، حکمت‌ها شود پیدا
که تا صافی شود دردی، که تا خاصه شود عامی
گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی
گهی اندر امید وصل یکتا زفت انعامی
خصوصا درد این مسکین، که عالم سوز طوفان است
زهی تلخی و ناکامی، که شیرین است ازو کامی
به هر گامی اگر صد تیر آید از هوای او
نگردم از هوای او، نگردانم یکی گامی
منم در وام عشق شاه تا گردن، بحمدالله
مبارک صاحب وامی، مبارک گردن وامی
زهی دریای لطف حق، زهی خورشید ربانی
به هر صد قرن نبود این، چه جای سال و ایامی؟
زمخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان
خلاصه‌ی نور ایمانی، صفای جان اسلامی
چه جای نور اسلام است؟ که نورانی و روحانی
شود واله اگر پیدا شود از دفترش لامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۸
الا ای نقش روحانی، چرا از ما گریزانی؟
تو خود از خانه‌یی آخر، زحال بنده می‌دانی
به حق اشک گرم من، به حق روی زرد من
به پیوندی که با تستم، ورای طور انسانی
اگر عالم بود خندان، مرا‌‌ بی‌تو بود زندان
بس است آخر، بکن رحمی برین محروم زندانی
اگر با جمله خویشانم، چو تو دوری، پریشانم
مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی
بران پای گریزانت، چه بربندم که نگریزی؟
به جان‌‌ بی‌وفا مانی، چو یار ما گریزانی
ور از نه چرخ برتازی، بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
وگر چون آفتابی هم، روی بر طارم چارم
چو سایه در رکاب تو همی‌آیم به پنهانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۹
الا ای یوسف مصری ازین دریای ظلمانی
روان کن کشتی وصلت، برای پیر کنعانی
یکی کشتی که این دریا زنور او بگیرد چشم
که از شعشاع آن کشتی، بگردد بحر نورانی
نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق
ازان نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی
در آن بحر جلالت‌ها که آن کشتی همی‌گردد
چو باشد عاشق او حق، که باشد روح روحانی؟
چو آن کشتی نماید رخ، برآید گرد آن دریا
نماند صعبی‌یی دیگر، بگردد جمله آسانی
چه آسانی که از شادی، زعاشق هر سر مویی
دران دریا به رقص اندر شده غلطان و خندانی
نبیند خندهٔ جان را مگر که دیدهٔ جان‌ها
نماید خدها در جسم آب و خاک ارکانی
زعریانی نشانی‌هاست بر درز لباس او
زچشم و گوش و فهم و وهم، اگر خواهی تو برهانی
تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی؟
برو می‌چر چو استوران درین مرعای شهوانی
مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس الدین
رباید مر تو را چون باد، از وسواس شیطانی
کزین جمله اشارت‌ها، هم از کشتی، هم از دریا
مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی
چو این را فهم کردی تو، سجودی بر سوی تبریز
که تا او را بیابد جان ز رحمت‌های یزدانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۰
الا ای جان قدس آخر به سوی من نمی‌آیی؟
هماره جان به تن آید، تو سوی تن نمی‌آیی؟
بدم دامن کشان، تا تو ز من دامن کشیدستی
زاشک خون همی‌ریزم درین دامن، نمی‌آیی؟
زهی‌‌ بی‌آبی جانم، چو نیسانت نمی‌بارد
زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمی‌آیی
چو دورم زان نظر کردن، نظاره‌ی عالمی گشتم
نظاره‌ی من بیا گر تو نظر کردن نمی‌آیی
الا ای دل پری خوانی، نگویی آن پری را تو
چرا خوابم ببردی، گر به سحر و فن نمی‌آیی
الا ای طوق وصل او، که در گردن همی‌زیبی
چو قمری ناله می‌دارم که در گردن نمی‌آیی
دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق
ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمی‌آیی؟
زما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری
چرا تو سوی این هجران صد چون من نمی‌آیی؟
فزایش از کجا باشد بهارا چون نمی‌باری؟
سکونت از کجا آخر، سوی مسکن نمی‌آیی
الا ای نور غایب بین، درین دیده نمی‌تابی؟
الا ای ناطقه‌ی کلی، بدین الکن نمی‌آیی؟
چو ارزن خرد گشته ستم، زبهر مرغ مژده آور
الا ای مرغ مژده آور، بدین ارزن نمی‌آیی؟
همه جان‌ها شده لرزان، درین مکمن گه هجران
برای امن این جان‌ها، درین مکمن نمی‌آیی؟
زبان چون سوسن تازه به مدحت، ای خوش آوازه
الا گلزار ربانی، بدین سوسن نمی‌آیی؟
الا ای بادهٔ شادان، به عشق اندر چو استادان
درونت خنب سرمستی، چرا از دن نمی‌آیی؟
معاش خانهٔ جانم، اگر نز قرص خورشید است
چرا ای خانه‌‌ بی‌خورشید تو روشن نمی‌آیی؟
اگر نه طالب اویی به خانه خانه، خورشیدا
چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمی‌آیی؟
چو صحرای جمال او، برای جان بود مأمن
چرا در خوف می‌باشی؟ چرا مأمن نمی‌آیی؟
تو بشکن جوز این تن را، بکوب این مغز را درهم
چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمی‌آیی؟
تو آب و روغنی کردی، به نورت ره کجا باشد؟
مبر تو آب‌‌ بی‌روغن، که‌‌ بی‌دشمن نمی‌آیی
چه نقد پاک می‌دانی تو خود را؟ وین نمی‌بینی
که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمی‌آیی؟
زعشق شمس تبریزی، چو موسی گفته‌ام ارنی
زسوی طور تبریزی چرا چون لن نمی‌آیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۱
مسلمانان مسلمانان، مرا جانی‌‌ست سودایی
چو طوفان بر سرم بارد ازین سودا زبالایی
مسلمانان مسلمانان، به هر روزی یکی شوری
به کوی لولیان افتد ازان لولی سرنایی
مسلمانان مسلمانان، زجان پرسید کی سابق
ورای طور اندیشه، حریفان را چه می‌پایی
مسلمانان مسلمانان، بشویید از دل من دست
کزین اندیشه دادم دل به دست موج دریایی
مسلمانان مسلمانان، خبر آن کارفرما را
که سخت از کار رفتم من، مرا کاری بفرمایی
مسلمانان مسلمانان، امانت دست من گیرید
که مستم ره نمی‌دانم، بدان معشوق زیبایی
مسلمانان مسلمانان، به کوی او سپاریدم
بران خاکم بخسپانید، زان خاک است بینایی
مسلمانان مسلمانان، زبان پارسی گویم
که نبود شرط در جمعی، شکر خوردن به تنهایی
بیا ای شمس تبریزی، که بر دست این سخن بیزی
به غیر تو نمی‌باید، تویی آن که همی‌بایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۲
یکی فرهنگ دیگر نو برآر، ای اصل دانایی
ببین تو چاره‌یی از نو، که الحق سخت بینایی
بسی دل‌ها چو گوهرها، زنور لعل تو تابان
بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی
زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق
گر آتش نیستش حقی وگر دارد، چه فرمایی؟
برو ای جان دولت جو، چه خواهم کرد دولت را؟
من و عشق و شب تیره، نگار و باده پیمایی
بیا ای مونس روزم، نگفتم دوش در گوشت
که عشرت در کمی خندد، تو کم زن تا بیفزایی؟
دلا آخر نمی‌گویی کجا شد مکر و دستانت؟
چو جام از دست جان نوشی، ازان‌‌ بی‌دست و‌‌ بی‌پایی
به هر شب شمس تبریزی، چه گوهرها که می‌بیزی
چه سلطانی چه جان بخشی، چه خورشیدی، چه دریایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
من پای همی‌کوبم، ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه، از بهر دل مستی
ای مست مکش محشر، بازآی زشور و شر
آن دست بران دل نه، ای کاش دلی هستی
ترک دل و جان کردم، تا‌‌ بی‌دل و جان گردم
یک دل چه محل دارد؟ صد دلکده بایستی
بنگر به درخت ای جان، در رقص و سراندازی
اشکوفه چرا کردی، گر باده نخوردستی؟
آن باد بهاری بین، آمیزش و یاری بین
گر نی همه لطفستی، با خاک نپیوستی
از یار مکن افغان،‌‌ بی‌جور نیامد عشق
گر نی ره عشق این است، او کی دل ما خستی؟
صد لطف و عطا دارد، صد مهر و وفا دارد
گر غیرت بگذارد، دل بر دل ما بستی
با جمله جفاکاری، پشتی کند و یاری
گر پشتی او نبود، پشت همه بشکستی
دامی که درو عنقا‌‌ بی‌پر شود و‌‌ بی‌پا
بی رحمت او صعوه زین دام کجا جستی؟
خامش کن و ساکن شو، ای باد سخن، گرچه
در جنبش باد دل، صد مروحه بایستی
شمس الحق تبریزی، ماییم و شب وحشت
گر شمس نبودی، شب از خویش کجا رستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
گر عشق بزد راهم، ور عقل شد از مستی
ای دولت و اقبالم، آخر نه توام هستی؟
رستن زجهان شک، هرگز نبود اندک
خاک کف پای شه، کی باشد سردستی؟
ای طوطی جان پر زن، بر خرمن شکر زن
بر عمر موفر زن، کز بند قفص رستی
ای جان سوی جانان رو، در حلقهٔ مردان رو
در روضه و بستان رو، کز هستی خود جستی
در حیرت تو، ماندم از گریه و از خنده
با رفعت تو، رستم از رفعت و از پستی
ای دل بزن انگشتک،‌‌ بی‌زحمت لی و لک
در دولت پیوسته، رفتی و بپیوستی
آن باده فروش تو، بس گفت به گوش تو
جان‌ها بپرستندت، گر جسم بنپرستی
ای خواجهٔ شنگولی، ای فتنهٔ صد لولی
بشتاب، چه می‌مولی آخر دل ما خستی
گر خیر و شرت باشد، ور کر و فرت باشد
ورصد هنرت باشد، آخر نه در آن شستی؟
چالاک کسی یارا، با آن دل چون خارا
تا ره نزدی ما را، از پای بننشستی
درج است درین گفتن، بنمودن و بنهفتن
یک پرده برافکندی، صد پردهٔ نو بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۷
افتاد دل و جانم در فتنهٔ طراری
سنگینک و جنگینک، سر بسته چو بیماری
آید سوی‌‌ بی‌خوابی، خواهد زدرش آبی
آب چه، که می‌خواهد تا درفکند ناری
گوید که به اجرت ده، این خانه مرا چندی
هین تا چه کنی؟ سازم از آتشش انباری
گه گوید این عرصه، کین خانه برآوردی
بوده‌‌ست ازان من، تو دانی و دیواری
دیوار ببر زین جا، این عرصه به ما واده
در عرصهٔ جان باشد دیوار تو مرداری
آن دلبر سروین قد، در قصد کسی باشد
در کوی همی‌گردد، چون مشتغل کاری
ناگه بکند چاهی، ناگه بزند راهی
ناگه شنوی آهی، از کوچه و بازاری
جان نقش همی‌خواند، می‌داند و می‌راند
چون رخت نمی‌ماند، در غارت او باری
ای شاه شکرخنده، ای شادی هر زنده
دل کیست؟ تو را بنده، جان کیست؟ گرفتاری
ای ذوق دل از نوشت، وی شوق دل از جوشت
پیش آر به من گوشت، تا نشنود اغیاری
از باغ تو جان و تن، پر کرده زگل دامن
آموخت خرامیدن، با تو به سمن زاری
زان گوش همی‌خارد، کومید چنین دارد
وان گاه یقین دارد این از کرمت، آری
تا از تو شدم دانا، چون چنگ شدم جانا
بشنو هله مولانا، زاری چنین زاری
تا عشق حمیاخد، این مهر همی‌کارد
خامش، که دلم دارد‌‌ بی‌مشغله گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۸
یک حمله و یک حمله، کامد شب و تاریکی
چستی کن و ترکی کن، نی نرمی و تاجیکی
داریم سری، کان سر‌‌ بی‌تن بزید چون مه
گر گردن ما دارد در عشق تو باریکی
شاهیم نه سه روزه، لعلیم نه پیروزه
عشقیم نه سردستی، مستیم نه از سیکی
من بندهٔ خوبانم، هر چند بدم گویند
با زشت نیامیزم، هر چند کند نیکی
عشاق بسی دارد، من از حسد ایشان
بیگانه همی‌باشم، از غایت نزدیکی
روپوش کند او هم، با محرم و نامحرم
گویند فلان بنده، گوید که عجب، کی، کی؟
طفلی‌‌ست سخن گفتن، مردی‌‌ست خمش کردن
تو رستم چالاکی، نی کودک چالیکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی؟
بازآ تو ازین غربت، تا چند پریشانی؟
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمی‌دانی، یا نامه نمی‌خوانی
گر نامه نمی‌خوانی، خود نامه تو را خواند
ور راه نمی‌دانی، در پنجهٔ ره دانی
بازآ که در آن محبس، قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین، چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته، دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته، بازآ، که ز بازانی
هم آبی و هم جویی، هم آب همی‌جویی
هم شیر و هم آهویی، هم بهتر ازیشانی
چند است زتو تا جان، تو طرفه تری یا جان؟
آمیخته‌یی با جان، یا پرتو جانانی؟
نور قمری در شب، قند و شکری در لب
یارب چه کسی، یارب، اعجوبهٔ ربانی
هر دم زتو زیب و فر، از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوش تر، خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن، وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن، سرچشمهٔ حیوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۳
در پردهٔ خاک ای جان؟ عیشی‌‌ست به پنهانی
وندر تتق غیبی، صد یوسف کنعانی
این صورت تن رفته، وان صورت جان مانده
ای صورت جان باقی، وی صورت تن فانی
گر چاشنی‌یی خواهی، هر شب بنگر خود را
تن مرده و جان پران، در روضهٔ رضوانی
ای عشق که آن داری، یارب، چه جهان داری
چندان صفتت کردم، والله که دو چندانی
المؤمن حلوی، والعاشق علوی
با تو چه زبان گویم، ای جان که نمی‌دانی؟
چندان بدوان لنگان، کین پای فرو ماند
وان گه رسد از سلطان صد مرکب میدانی
می مرد یکی عاشق، می‌گفت یکی او را
در حالت جان کندن، چون است که خندانی؟
گفتا چو بپردازم، من جمله دهان گردم
صد مرده همی‌خندم،‌‌ بی‌خندهٔ دندانی
زیرا که یکی نیمم، نی بود شکر گشتم
نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی
هر کو نمرد خندان، تو شمع مخوان او را
بو بیش دهد عنبر، در وقت پریشانی
ای شهره نوای تو، جان است سزای تو
تو مطرب جانانی، چون در طمع نانی؟
کس کیسه میفشان گو، کس خرقه میفکن گو
اومید که ضایع شد از کیسهٔ ربانی؟
از کیسهٔ حق گردون صد نور و ضیا ریزد
دریا زعطای حق، دارد گهرافشانی
نان ریزهٔ سفره‌‌ست این، کز چرخ همی‌ریزد
بگذر زفلک، بررو، گر درخور آن خوانی
گر خسته شود کفت، کفی دگرت بخشد
ور خسته شود حلقت، در حلقهٔ سلطانی
برگو غزلی، برگو، پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی، چون چشمهٔ حیوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۴
از آتش ناپیدا، دارم دل بریانی
فریاد مسلمانان از دست مسلمانی
شهد و شکرش گویم، کان گهرش گویم
شمع و سحرش خوانم، یا نادره سلطانی؟
زین فتنه و غوغایی، آتش زده هر جایی
وزآتش و دود ما، برخاسته ایوانی
با این همه سلطانی، آن خصم مسلمانی
بربود به قهر از من در راه حرمدانی
بگشاد حرمدانم، بربود دل و جانم
آن کس که به پیش او، جانی به یکی نانی
من دوش زبوی او، رفتم سر کوی او
ناگاه پدید آمد باغی و گلستانی
آن جا دل و دلداری، هم عالم اسراری
هم واقف و بیداری، هم شهره و پنهانی
در خدمت خاک او، عیشی و تماشایی
در آتش عشق او، هر چشمهٔ حیوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۵
هر لحظه یکی صورت، می‌بینی و زادن نی
جز دیده فزودن نی، جز چشم گشودن نی
از نعمت روحانی، در مجلس پنهانی
چندانک خوری می‌خور، دستوری دادن نی
آن میوه که از لطفش، می آب شود در کف
وان میوهٔ نورس را بر کف بنهادن نی
این بوی که از زلف آن ترک خطا آمد
در مشک تتاری نی، در عنبر و لادن نی
می کوبد تقدیرش، در هاون تن جان را
وین سرمهٔ عشق او، اندرخور هاون نی
دیدی تو چنین سرمه، کو هاون‌ها ساید؟
تا باز رود آن جا، آن جا که تو و من نی
آن جا روش و دین نی، جز باغ نوآیین نی
جز گلبن و نسرین نی، جز لاله و سوسن نی
بگذار تنی‌ها را، بشنو ارنی‌ها را
چون سوخت منی‌ها را، پس طعنه گه لن نی
تن را تو مبر سوی شمس الحق تبریزی
کز غلبهٔ جان آن جا، جای سر سوزن نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۸
ای بود تو از کی نی، وی ملک تو تا کی نی
عشق تو و جان من، جز آتش و جز نی نی
بر کشته دیت باشد، ای شادی این کشته
صد کشتهٔ هو دیدم، امکان یکی هی نی
ای دیده عجایب‌ها، بنگر که عجب این است
معشوق بر عاشق، با وی نی و‌‌ بی‌وی نی
امروز به بستان آ، در حلقهٔ مستان آ
مستان خرف از مستی، آن جا قدح و می نی
مستند نه از ساغر، بنگر به شتر، بنگر
برخوان افلا ینظر، معنیش برین پی نی
در مؤمن و در کافر، بنگر تو به چشم سر
جز نعرهٔ یارب نی، جز نالهٔ یا حی نی
آن جا که همی‌پویی، زان است کزو سیری
زان جا که گریزانی، جز لطف پیاپی نی
از ابجد اندیشه، یارب تو بشو لوحم
در مکتب درویشان، خود ابجد و حطی نی
شمس الحق تبریزی، آن جا که تو پیروزی
از تابش خورشیدت، هرگز خطر دی نی