عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟
به نام من ز لبت بوسه‌ای سؤال کند؟
دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود
چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند
نه محرمی که لبم نامهٔ بلا خواند
نه همدمی که دلم قصهٔ وصال کند
نیامدست مرا در خیال جز رخ تو
اگر چه نرگس مستت جزین خیال کند
مرا دلیست سراسیمه در ارادت تو
که از سماع حدیث تو وجد و حال کند
به گرد روی چو ماهت ز زلف می‌بینم
شبی دراز، که روز مرا چو سال کند
اگر چه بار غم خود تو سهل پنداری
نه هم‌دلیش بیاید که احتمال کند؟
ز سیم اشک مرا دامنیست مالامال
ولی رخ تو کجا التفات مال کند؟
به دیدنی ز تو راضی شدیم و غمزهٔ تو
امید نیست که آن نیز را حلال کند
ز بار هجر تو گشت اوحدی شکسته، مگر
دوای خویش به دیدار آن جمال کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
دل به کسی سپرده‌ام کو همه قصد جان کند
کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کند
هر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما
گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کند
حجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود
بی‌خبرست مدعی، هر چه جزین بیان کند
گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آن پری
بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کند
زلف دراز دست را بند نهاد چند پی
ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کند
من سخن جفای او با همه گفته‌ام، ولی
پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
مطرب، مهل که محنت و غم قصد جان کند
راهی سبک بیار، که رطلم گران کند
گیر و گرفت چیست؟ چو با عشق ساختیم
بر ما گرفته گیر که وصلی زیان کند
گر مهر و ماه را به در او برم شفیع
بر من به جهد اگر دل او مهربان کند
جز دیده و دلم نپسندد نشانه‌ای
تیری که چشم و ابرویش اندر کمان کند
دیدیم سروها که نشانند در چمن
لیکن کسی ندید که سروی روان کند
صورت کشند و نقش بر ایوان، نه این چنین
کش نوش در لب و گهر اندر دهان کند
شاید که اوحدی: بنویسد حدیث خویش
با دوستان حکایت ازین داستان کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
نگار من به یکی لحظه صد بهانه کند
وگر به جان طلبم بوسه‌ای رهانه کند
به سنگ خویش بریزد ز طره عنبر و مشک
هر آنگهی که سر زلف را به شانه کند
ز چشم من پس ازین گر چنین رود سیلاب
درین دیار کسی را مهل که خانه کند
به وقت مرگ وصیت کنم رفیقی را
که گور من هم از آن خاک آستانه کند
به زلف او دلم از بهر خال شد بسته
که مرغ میل به دام از برای دانه کند
زمانه مایهٔ بیداد بود و طرهٔ او
بدان رسید که بیداد بر زمانه کند
به شیوه گوشهٔ چشمش چو ناوک اندازد
ز گوشهٔ جگر اوحدی نشانه کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
عاشق کسی بود که چو عشقش ندی کند
اول قدم ز روی وفا جان فدی کند
دلبر، که دستگیری عاشق کند ز لطف
گر جان کنند در سر کارش کری کند
زهری که دشمنی دهد از بهر رنج، تو
بستان به یاد دوست بخور، تا شفی کند
بستم دکان مشغله را در به روی خلق
تا عشق او در آید و بیع و شری کند
از آستان نمی‌گذرم تا جفای او
خاکم وظیفه سازد و خونم جری کند
بر کشتگان تیغ غم او کفن مپوش
کان به شهید عشق که از خون ردی کند
مجنون که شب رود بر لیلی، شگفت نیست
روز از تحملی ز سگان حمی کند
باد هواست، چار حد آن خراب کن
هر خانه را که جز هوس او بنی کند
ای اوحدی، ز هر چه کنی کار عشق به
آیا کسی که عشق ندارد چه می‌کند؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
چون دو زلفش سر بر آن رخسار گلگون می‌نهند
آه و اشک من سر اندر کوه و هامون می‌نهند
از لب چون خون و آن روی چو آتش هر دمی
این دل شوریده را در آتش و خون می‌نهند
دور بینانی که دیدند آب خیز چشم من
دامنم را چون کنار آب جیحون می‌نهند
ساقیان مجلس عشق از برای قتل ما
در لب خود نوش و اندر باده افیون می‌نهند
در دل ما جای دارند این شگرفان روز و شب
گر چه ما را از میان کار بیرون می‌نهند
مدعی گفت: اوحدی باز آمدست از عشق او
زیر دیگ عشق او خود آتش اکنون می‌نهند
قصهٔ دلسوز ما قومی که دیدند، ای عجب!
بر دل ما تهمت آسودگی چون می‌نهند؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
دل از فراق شما دردمند خواهد بود
زمان هجر ندانم که چند خواهد بود؟
دریغم آید از آن، گوهر پسندیده
که در تصرف هر ناپسند خواهد بود
بیار بندی از آن زلف عنبرین، کامروز
دوای این دل دیوانه بند خواهد بود
دلم چو ناله کند رستخیز خواهد کرد
لبم چو خنده کند زهر خند خواهد بود
به جستن تو سر اندر جهان نهم روزی
و گر سرم به مثل در کمند خواهد بود
چو از مقام تو چشمم به راه باید داشت
گمان مبر تو که گوشم به پند خواهد بود
به اوحدی سخنی چند نقد تلخ بگوی
که به ز شربت شیرین قند خواهد بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
دوشم از وصل کار چون زر بود
تا به روز آن نگار در بر بود
جام در دست و یار در پهلو
عشق در جان و شور در سر بود
گل و شکر بهم فرو کرده
وز دگر چیزها که در خور بود
با چنان رخ ز گل که گوید باز؟
با چنان لب چه جای شکر بود؟
زلف مشکین بر آتش رخ او
خوشتر از صد هزار عنبر بود
من و دلدار و مطربی سه به سه
چارمی حارسی که بردر بود
شب کوتاه روز ما بر کرد
ور نه بس کار ها میسر بود
مطرب از شعرها که میپرداخت
سخن اوحدی عجب تر بود
گر چه عیسی دمی نمود او نیز
نیم شب در میانه سر خر بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
آن روز کو که روی غم اندر زوال بود؟
با او مرا به بوسه جواب و سؤال بود
با آن رخ چو ماه و جبین چو مشتری
هر ساعتم ز روی وفا اتصال بود
از روز وصل در شب هجر او فتاده‌ام
آه! آن زمان کجا شد و باز این چه حال بود؟
بر من چه شب گذشت ز هجران یار دوش؟
نه‌نه، شبش چگونه توان گفت؟سال بود
گفتم که: بی رخش بتوان بود مدتی
خود بی‌رخش بدیدم و بودن محال بود
آن بی‌وفا نگر که: جدا گشت و خود نگفت
روزی دلی ربودهٔ این زلف و خال بود
ای اوحدی، بریدن ازان زلف همچو جیم
دیدی که بر بلای دل خسته دال بود؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
دوش بی‌روی تو باغ عیش را آبی نبود
مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود
در کتاب طالع شوریده می‌کردم نظر
بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود
با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو
چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود
چشم من توفان همی بارید در پای غمت
گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود
در نماز از دل بهر جانب که می‌کردم نگاه
عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود
جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو
از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
زانکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
خسروم با لب شیرین به شکار آمده بود
از پی کشتن فرهاد به غار آمده بود
باده نوشیده شب و خفته سحرگاه به خواب
روز برخاسته از خواب و خمار آمده بود
زلف بگشود،بر آشفته،کله کج کرده
تیغ در دست،کمر بسته،سوار آمده بود
بوسه‌ای خواستمش، کرد کنار ارچه چنان
پای تا سر ز در بوس و کنار آمده بود
بی‌رقیبان ز در وصل درآمد، یعنی
گل نو خاسته، بی‌زحمت خار آمده بود
شاد بنشست و بپرسید و شمردم بروی
غصهایی که ز هجرش به شمار آمده بود
عارض نازک او را ز لطافت گفتی
گل خودروست، که آن لحظه به بار آمده بود
کار خود، گر چه بپوشیده به شوخی از من
باز دانست دلم کو به چه کار آمده بود؟
پرسش زاری من هیچ نفرمود، ولی
هم به پرسیدن این عاشق زار آمده بود
خلق گویند: برفت اوحدی از دست، آری
او همان دم بشد از دست، که یار آمده بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
روز وداع گریه نه در حد دیده بود
توفان اشک تا به گریبان رسیده بود
نزدیک بود کز غم من ناله برکشد
از دور هر که نالهٔ زارم شنیده بود
دیدی که: چون به خون دلم تیغ برکشید؟
آن کس که جان بخوش دلش پروریده بود
آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدل
ما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود
چون مرغ وحشی از قفس تن رمیده شد
آن دل، که در پناه رخش آرمیده بود
زان دردمند شد تن مسکین، که مدتی
دل درد آن دو نرگس بیمار چیده بود
روز وداع دل بشد از دست و حیف نیست
کان روز اوحدی طمع از جان بریده بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود
روزی چنان شوی که ندانم ترا ز خود
من آشنای روی تو بودم، مرا ز چه
بیگانه می‌کنی دگر، ای آشنا، ز خود؟
هر گه که پر شود ز خیالت ضمیر من
پر بینم این محله و شهر و سرا ز خود
وقتی به حال خود نظرم بود و این زمان
گشتم چنان، که یاد نیاید مرا ز خود
چون عاشق توام، چه برم نام خویشتن؟
چون درد من ز تست، چه جویم دوا ز خود؟
ای اوحدی، اگر نه جدایی ز سر کار
او را بکوش تا نشناسی جدا ز خود
غیر از تو هیچ کس نشناسم بلای تو
سعیی بکن، که دور کنی این بلا ز خود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
ای کون و مکان از تو، اندر چه مکانی خود؟
مثل تو نمی‌یابم، آخر به چه مانی خود؟
هر کس که تو می‌بینی حالی بتو می‌گوید:
من هیچ نمی‌گویم، دانم که تو دانی خود
چون ز آتش آن شادی رنگیم نیفزودی
زین دود که بر کردی رنگی برسانی خود
من فاش همی دیدم روی تو ز هر رویی
اکنون چو نظر کردم از دیده نهانی خود
کس را چو نمی‌خواهی کاگه شود از حالت
خواهی که نماند کس، تا شاد بمانی خود
همراه شوی با ما و آنگاه چو کار افتاد
در غم بهلی مار را، تنها بدوانی خود
چون اوحدی از بیشی عذر تو همی خواهد
دانم که بهر جرمش از پیش نرانی خود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
ترا چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟
مگر همین دل مسکین چو ناگزیر شود
به بوی زلف تو، از نو، جوان شوم هر بار
هزار بار تنم گر ز غصه پیر شود
گرم تمامت خوبان خلد پیش آرند
گمان مبر که مرا جز تو در ضمیر شود
بدان صفت که تو آن زلف می‌کشی در پای
بهر زمین که رسی خاک او عبیر شود
عجب که بوی لب و ذوق بوسهٔ تو دهد
به آب زندگی ار گل شکر خمیر شود
نبیند این همه خواری که از تو من دیدم
مجاهدی که به شهر فرنگ اسیر شود
خدنگ غمزهٔ شوخت ز جوشن دل من
گذار کرد چو سوزن که در حریر شود
گرش ز ابرو و مژگان حیات بارد و نوش
چو نوبتش به من آید کمان و تیر شود
در آن دلی که تو داری اثر نخواهد کرد
هزار بار گرم ناله بر اثیر شود
مرا که شوخی چشمت ز پا چنین انداخت
چه باشد از سر زلف تو دستگیر شود؟
ضرورتست که هم سایه‌ای بر اندازند
در آن دیار که همسایه‌ای فقیر شود
چنین که گشت به عشق تو اوحدی مشهور
عجب مدار که بر عاشقان امیر شود
کسی که صرف کند عمر خویش در کاری
شگفت نیست که در کار خود بصیر شود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
رخت دل بدزدد نهان شود
دلم بر تو زین بد گمان شود
چو زلف تو جستم کمند شد
گر ابروت جویم کمان شود
به وصل تو تعجیل کرد نیست
مبادا کزین پس گران شود
دلت می‌دهم، بوسه‌ای بده
کزان بوسه دل جفت جان شود
وگر نیستت بر من ایمنی
بیارم کسی، تا ضمان شود
نتانم که وصف لبت کنم
گرم موی بر تن زبان شود
سرم پیر شد ور رسم بتو
ز سر بار دیگر جوان شود
نگوید به ترک تو اوحدی
گرش دین و دنیا زیان شود
ازو به نیابی معاملی
که گویی چنین کس چنان شود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود
شکرست آن لعل و دلها زان شکارش میشود
گنج حسن و دلبری زیر نگین لعل اوست
لا جرم دل در سر زلف چو مارش میشود
بارها از بند او آزاد کردم خویش را
باز دل در بند زلف تابدارش میشود
بیدلی را عیب کردم در غم او، عقل گفت:
چون کند مسکین؟ که از دست اختیارش میشود
طالب گل مدعی باشد که رخ درهم کشد
ورنه وقت چیدن اندر دیده خارش میشود
عاشق بیچاره راز خویش میپوشد، ولی
راز دل پیدا ز چشم اشکبارش میشود
اوحدی آشفته شد تا آن نگار از دست رفت
رخ به خون دل ز بهر آن نگارش میشود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
گفتی: ز عشق بازی کاری نمی‌گشاید
تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید
از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی
باری ز بند خوبان ما را نمی‌گشاید
او شاه و ما غلامان، بر وی که عیب گیرد؟
گر مهر ما نورزد، یا عهد ما نپاید
زان لب طمع نباید کردن به جز سلامی
ما را که جز دعایی از دست برنیاید
او گر سلام ما را زان لب جواب گوید
اینست کامرانی، دیگر مرا چه باید؟
بر آسمان بساید فرقش کلاه دولت
آن کس که فرق خود را در پای او بساید
ور غیر ازو دل من یاری به دست گیرد
من دست ازو بشویم، کان دل مرا نشاید
دردی اگر فرستد هر ساعتی دلم را
درمان چو نیست گویی: دردم چه میفزاید؟
گفتم به فال‌گیری: فالی ببین از آن رخ
زلفش بدید و گفتا: تشویق می‌نماید
گویند: چون بگفتی ترک دل خود آخر
ما ترک دل نگفتیم آن ترک می‌رباید
در عشقش اوحدی را کار دو گونه باید
یا لعل او ببوسد، یا دست خود بخاید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
مرا از بخت اگر کاری برآید
به وصل روی دلداری برآید
ولیکن دور گردون خود نخواهد
که کام یاری از یاری برآید
اگر خوبان گیتی را کنی جمع
به نام من ستمگاری برآید
و گر من طالب اندوه گردم
ز هر سویش طلبکاری برآید
دل من گر بکارد دانهٔ غم
ازان یک دانه انباری برآید
ز دلتنگی اگر رمزی بگویم
ازان تنگی به خرواری برآید
گلی را گر برون ارم ز خاری
ز هر برگش سر خاری برآید
ز زلف یار اگر مویی بجویم
بهر مویش خریداری برآید
ز بهر تخت اگر شاهی نشانم
به نام اوحدی داری برآید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
مرا گر ز وصل تو رنگی برآید
رها کن، که نامم به ننگی برآید
عجب دان که از کارگاه ملاحت
جهان را بینگ توینگی برآید
بسی قرن باید که از باغ خوبی
نهالی چنین شوخ شنگی برآید
چنان شکری، کز دهان تو خیزد
مپندار کز هیچ تنگی برآید
از آن زلف مشکین اگر دام سازی
ز هر حلقه‌ای پالهنگی برآید
به امید صلح و کنار تو خواهم
که هر شب مرا با تو جنگی برآید
ز چنگت غمت هر دمی نالهٔ من
به زاری چو آواز چنگی برآید
کمان جفا میکشی سخت و ترسم
گریزان شوی چون خدنگی برآید
بدو نام قربان من کرده باشی
گر از کیش جورت ترنگی برآید
سراسیمه، گفتی: ندانم چرایی؟
بدانی، چو پایت به سنگی برآید
صبوری کند اوحدی، کین تمنا
از آن نیست کو بی‌درنگی برآید