عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
کی بود در چمن که سرودی نداشتیم
با عندلیب گفت و شنودی نداشتیم
ای عشق، سوختیم بساط طرب که تو
هر چه به ما نمونه (؟) نمودی نداشتیم
گردون کدام فتنه که با عاشقان نکرد
اینها گمان به خال کبودی نداشتیم
مردیم و آهی از دل بی کینه برنخاست
همچون چراغ آینه دودی نداشتیم
دایم سلیم بود قناعت طریق ما
هرگز نظر به صاحب جودی نداشتیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
ز تنهایی چو مینا راز با پیمانه می گویم
گهی با شمع محفل، گاه با پروانه می گویم
حریف نکته سنجی در همه عالم نمی بینم
سخن از بی کسی با خویش چون دیوانه می گویم
ادیب این دبستانم، سر و کارم به طفلان است
بزرگی را چه نقصان، گر سخن طفلانه می گویم
ز تنهایی شب هجران او خوابم نمی آید
نشسته بر سر بالین خود، افسانه می گویم
به قدر خود ز هرکس طاقتی در عشق می باید
مرا کاری به بلبل نیست، با پروانه می گویم
پس از مقصد رسیدن مدعا معلوم می گردد
سخن را رهروان در راه و من در خانه می گویم
سلیم از اعتقاد خویش هرکس می زند حرفی
تو دل را کعبه می خوانی و من بتخانه می گویم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
هلال عیدم و ترک کلاه خورشیدم
ستاره ی سحرم، شمع راه خورشیدم
ز برق چون خس و خاشاک شکوه نیست مرا
که شبنم گلم و دادخواه خورشیدم
خبر ز کشتن شمع و چراغ او را نیست
به پیش داور محشر، گواه خورشیدم
تنی ز بستر بیمار گرم تر دارم
که از خیال کسی جلوه گاه خورشیدم
سلیم نیست سراسیمگی عجب از من
چو ذره در طلب بارگاه خورشیدم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
لب مبند از ناله، می دانم جفا داری سلیم
گریه ای سر کن که یار بی وفاداری سلیم
با جفای او به غیر از این که سازی چاره نیست
گر ز کوی او روی، دیگر کجا داری سلیم
از حقیقت نیست ناخشنود رفتن زین چمن
گر نداری گل به کف، خاری به پاداری سلیم
در طلسم حیرت از سرگشتگی افتاده ای
بند بر دل همچو سنگ آسیا داری سلیم
بخیه ای بر چاک های سینه ی مجروح زن
دست پنداری که چون گل در حنا داری سلیم
از برای عافیت بار گرانجانی مکش
این زره تا چند در زیر قبا داری سلیم
عشق تکلیف تهیدستان به مستی می کند
از حرارت میل آب ناشتا داری سلیم
سر به زیر بال خود بر، همچو مرغان قفس
چند درسر، سایه ی بال هما داری سلیم
کی به طوف کعبه و بتخانه قانع می شود
در طلب پایی تو چون دست گدا داری سلیم
خوش دلی بر صحبت عمر سبکرو بسته ای
آشیان در سایه ی مرغ هوا داری سلیم
عشق را با فقر در یک پیرهن جا داده ای
آتشی پنهان به زیر بوریا داری سلیم
نیست بیم از فتنه ی روباه بازان جهان
جای تا در سایه ی شیرخدا داری سلیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
هزار خانه خرابی به شهر و ده دارم
هوای وادی مجنون به دل گره دارم
به صیدگاه دعا، کو غزال مقصودی؟
که تیر بر سر دست و کمان به زه دارم
جنون به سلسله آراست بس که اعضایم
گمان برند که در تن مگر زره دارم
تمام عمر ز بیم خزان درین گلشن
چو غنچه برگ گلی چند در گره دارم
بلاست طالع شهرت سلیم، ورنه به عشق
هزار داغ من از داغ لاله به دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
افروخت رخ از باده و بگداخته بودم
خود را ز تماشای رخش باخته بودم
بر دست من این شیشه که از چرخ سپردند
از حمله ی عشقت ز کف انداخته بودم
ناخن به جگر چند زنم، آه که عشقت
سازی به کفم داد که ننواخته بودم
همچون شجر طور، گل شعله برآورد
نخلی که ز موم دل خود ساخته بودم
در باغ نشد فرصت نظاره ی سروم
مشغول طواف قفس فاخته بودم
گر همچو سلیمم ز بتان چشم وفا بود
معذور بدارید که نشناخته بودم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
ز شوقت گاه در دنبال گل همچون صبا افتم
گهی بر دست و پای گلرخان همچون حنا افتم
دگر راهی نهاده شوق در پیشم که از شادی
به پای خویشتن در هر قدم چون نقش پا افتم
درین ضعفم مددکاری به راه شوق می باید
به خضرم دسترس چون نیست، در پای عصا افتم
مرا کاری بجز افتادگی چون نیست در عالم
گر از خاک در میخانه برخیزم، کجا افتم
چه نقصانی مرا بر پایه ی قدر و شرف دارد
اگر بر خاک ره چون سایه ی بال هما افتم
مرا طالع به سوی مقصدی هرگز نشد رهبر
به خاک ناامیدی چند چون تیر خطا افتم؟
ز قسمت زان نمی نالم، که همچون دانه می دانم
ز چنگ مور اگر گردم رها، در آسیا افتم
نیم غمگین اگر بخت سیه آواره ام دارد
چو خال روی خوبان خوشنمایم، هرکجا افتم
به درویشی سلیم از بس که خو کردم، پس از مردن
چو آتش زنده می گردم، اگر بر بوریا افتم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
ز فیض عشق تو چون حسن دلپذیر شدیم
غبار راه تو بودیم، ازان عبیر شدیم
به خون خویش علم چرب کرده ایم چو شمع
که خود نخست ز خصمان به خود اسیر شدیم
چو صبح، برگ خزانی زنیم بر دستار
به نوبهار جوانی چنین که پیر شدیم
کنون خوش است که خوان سپهر بردارند
ز قرض پنجه کش آفتاب، سیر شدیم
شود سلیم درشتی ملایمت در عشق
حصیر آمده بودیم، چون حریر شدیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
در قفس از هر نسیمی عیش گلشن می کنم
چشم یعقوبم، چراغ از باد روشن می کنم
تنگ می آید به چشم من فضای روزگار
بر جهان گویی نگاه از چشم سوزن می کنم
رفته از آشفتگی فکر لباس از خاطرم
اشک در چشمم چو آید، یاد دامن می کنم
بیستون را برگرفتن آن قدرها کار نیست
کوهکن زین کار اگر عاجز شود، من می کنم
از محبت دوست کردم دشمن خود را، که من
سنگ را از چرب نرمی موم روغن می کنم
گوهر و لعلی که شاهان زیب افسر کرده اند
گر بود در دست من، سنگ فلاخن می کنم
داغ عشق خوبرویانم، حذر از من سلیم
می گریزد راحت از جایی که مسکن می کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
چگونه زمزمه ای در چمن به کام کنم
که موج لاله و گل را خیال دام کنم
خوش آن که غارت مستان شود چمن، تا من
گلی برم به اسیری، پیاله نام کنم!
کجاست تاب تغافل زدن مرا به بتی
که در نماز اگر بینمش، سلام کنم!
به دوست یک سخنم هست و بی سرایت نیست
اگر نصیب شود کاین سخن تمام کنم
وصال دختر رز را نمی کنم پنهان
حلال را ز چه بر خویشتن حرام کنم
گرفته شوق عنانم سلیم و نگذارد
چو آفتاب به یک جا دمی مقام کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
به افسون محبت دست آتش را به مو بندم
چو غنچه بر گل کاغذ، طلسم رنگ و بو بندم
گرفتم سهل کار عشق را، بر من جهان خندد
که می خواهم ره سیلاب را چون آب جو بندم
سخن ها از زبان من به آن بی باک می گویند
شوم خاموش و بر احباب راه گفتگو بندم
کمر در خدمت بت خود مرا از کار افتاده ست
مگر زنار خود را همچو قمری بر گلو بندم
سلیم امشب ز مستی دل اناالحق می زند دیگر
نشد ممکن که بتوانم دهان این سبو بندم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
چو بلبل باعث شوریده گفتاری نمی دانم
چو گل تقریب این آشفته دستاری نمی دانم
مکن عیبم اگر بر حال خود هرگز نپردازم
که من می خواره ام، آیین غمخواری نمی دانم
مرا شور جنون از راحت تجرید غافل کرد
چو فیل مست، قدر این سبکباری نمی دانم
گرفتم عالم از من شد، مرا عقل معاشی کو
جهانگیری چه حاصل چون جهانداری نمی دانم
درشتی گر به کار آید، ترا ای گوهر ارزانی
که من چون رشته، کاری غیر همواری نمی دانم
چنان از بی سبب آزردنم شرمنده ای از من
که من خوی ترا ای دوست، پنداری نمی دانم!
برای عاشق آزاری ترا عذری نمی باید
چه خواهد شد اگر گویی که دلداری نمی دانم
چو بلبل بس که نالیدم، ز گلزارم برون کردند
چه می خواهد ز من این ناله و زاری نمی دانم
سلیم از کف خریداران متاعم مفت می گیرند
که چون یاران دیگر، من دکانداری نمی دانم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
به دیده چند ز نقش تو گل بر آب زنم
چو می به یاد لبت موج اضطراب زنم
به سایه اش نروم، ابر اگر هما گردد
به یاد روی تو ساغر در آفتاب زنم
فریب خورده ی طوفان شوقم و خواهم
سفینه ای که ازو موج انتخاب زنم!
خرابه بسته چو گردد، نشان معموری ست
عبث چرا به در دیده قفل خواب زنم
سلیم بس که چو گل پاکدامن آمده ام
چو موج، خنده ی تردامنی بر آب زنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
به جامم باده ی ناب است و خون دل هوس دارم
نمی خواهم گل از کس، تا به داغی دسترس دارم
درای محمل نازم، به حسن صوت مشهورم
ز شوق ناله ای، صد کاروان از پیش و پس دارم
گلستان ترا ای باغبان غارت نخواهم کرد
به یک گل می شوم راضی، که مرغی در قفس دارم
شب وصل است و بیم غمزه اش آشفته ام دارد
که بزم می گساری بر سر راه عسس دارم
دلم از گفتگوی پندگویان تیره می گردد
گل آیینه ام، کی طاقت باد نفس دارم
ز بال خود دو ترکش بسته ام دایم که از همت
سر تسخیر ملک دام و اقلیم قفس دارم
درین گلشن سلیم از روشناسان کس نمی بینم
چو گل آیینه ی خود چند پیش خار و خس دارم؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
هوای توست در سر، سایه ی گل را نمی دانم
مرا روی تو می باید، گل و مل را نمی دانم
چو مجنون من به کوی عاشقی می آیم از صحرا
تبسم را نمی فهمم، تغافل را نمی دانم
چو موج چشمه ی کوثر، ز آلایش پر بلبل
یقین پاک است، اما دامن گل را نمی دانم
درین دریا چو موجم خضر می راند به آب آخر
ز بس هر لحظه می گوید ره پل را نمی دانم
بهار آمد سلیم و در چمن پیدا نمی گردند
چه بر سر آمده قمری و بلبل را نمی دانم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
از جنون عاشقی هرگز وطن نشناختم
تا بیابان بود، ذوق انجمن نشناختم
از سفر از بس چو عنقا بازگشتم دیر شد
هیچ کس را از مقیمان وطن نشناختم
بی تو از بس آب و تاب حسن ایشان رفته است
شمع را در بزم و گل را در چمن نشناختم
عمر صرف صحبت این فرقه گردید و هنوز
همنشینان را چو شمع انجمن نشناختم
بس که عریان دیده بودم در جنون خود را سلیم
روز محشر چون بدیدم در کفن، نشناختم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
چو گل از هر طرف چاک دگر دارد گریبانم
ز رسوایی چو صحرا، سترپوشم نیست دامانم
به گوشی جا نمی یابم، نوای خارج آهنگم
به چشم هیچ کس خوش نیستم، خواب پریشانم
ندارم هیچ غمخواری، مگر در عشق و رسوایی
چو زخم آید فراهم خود به خود چاک گریبانم
ز مژگانم به هر جانب ز بس افشان خون دارد
بود چون کاغذ ابری، بیاض چشم گریانم
سلیم آیا چه خصمی خضر این وادی به من دارد
که سرگردان هندم کرد و روگردان ایرانم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
عاشقم، از ناله نتوانم زمانی تن زنم
گر کنند از ناله منعم، بر در شیون زنم
در ره این دوستان، صد خار در پایم شکست
نیست در دستم گلی تا بر سر دشمن زنم
داغ دست خود نمایم، داغ سازم لاله را
آستینی بشکنم، بر آتشی دامن زنم
تا بداند باغبان کز باغ او چون رفته ام
پنجه ی خونین خود را بر در گلشن زنم
جوهر روح از شراب کهنه ماند با صفا
تا نگیرد زنگ، این آیینه را روغن زنم
تیره بختان را رسد از روی دل تسکین سلیم
آب چون آیینه بر خاکستر گلخن زنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
خویش را از بس به تیغ موج این دریا زدم
جای ناخن بر تن من نیست، بر هر جا زدم
عرصه ی معمور بر خیل سرشکم تنگ بود
همچو ابر نوبهاری خیمه بر صحرا زدم
روزگار از عجز گفتم مهربان گردد، نشد
همچو همت، دست بر دامان استغنا زدم
خاطر خود را به درویشی تسلی ساختم
آزمودم ظرف خود را، سنگ بر مینا زدم
پشت پایم از کف پا بیش دارد آبله
بر جهان در راه عشق از بس که پشت پا زدم
قطره ی بی دست و پایم من سلیم، اما چو سیل
کاروان موج را صدبار در دریا زدم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
گرفته با برو دوش تو الفتی دوشم
تهی مباد ز سرو تو هرگز آغوشم
ز دست سیلی ایام، شکوه ای دارد
به بزم، ناله ی دف آشناست با گوشم
ز دست هرکه دمی آب خورده ام چون تیغ
تمام عمر نمی گردد آن فراموشم
سرم ز می چو شود گرم، پادشاه خودم
چو شمع افسر من شد کلاه شب پوشم
سلیم دختر رز از ستم ظریفی باز
به سوی کعبه فرستد ز دیر بر دوشم