عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
از فیض ابر شد به چمن هر نهال سبز
رنگ بتان هند شد از برشکال سبز
شوخی مباد بر سر پروازش آورد
کرده ست طوطی چمن از سبزه، بال سبز
هرگاه یاد چشم تو در خاطرش گذشت
صحرا تمام گشت ز اشک غزال سبز
در عشق ناله نیست ز مجنون عجب، که شد
بر روی لیلی از اثر گریه خال سبز
ریحان چگونه سبز نگردد درو سلیم
کز فیض ابر شد چو زمرد سفال سبز
رنگ بتان هند شد از برشکال سبز
شوخی مباد بر سر پروازش آورد
کرده ست طوطی چمن از سبزه، بال سبز
هرگاه یاد چشم تو در خاطرش گذشت
صحرا تمام گشت ز اشک غزال سبز
در عشق ناله نیست ز مجنون عجب، که شد
بر روی لیلی از اثر گریه خال سبز
ریحان چگونه سبز نگردد درو سلیم
کز فیض ابر شد چو زمرد سفال سبز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
مردم و زخم از دم شمشیر می آید هنوز
استخوانم خاک گشت و تیر می آید هنوز
از جنونم سال ها رفت و دل دیوانه را
بیخودی از ناله ی زنجیر می آید هنوز
باده نوشیدم، غمی از خاطرم بیرون نبرد
بوی ویرانی ازین تعمیر می آید هنوز
صد چو من فرهاد دارد هر طرف شیرین من
از دهانش گرچه بوی شیر می آید هنوز
سرگران کی می تواند از سر خاکم گذشت
کاری از این دست دامنگیر می آید هنوز
صد گلستان گل به دامن می برد هرکس سلیم
بلبل ما از چمن دلگیر می آید هنوز
استخوانم خاک گشت و تیر می آید هنوز
از جنونم سال ها رفت و دل دیوانه را
بیخودی از ناله ی زنجیر می آید هنوز
باده نوشیدم، غمی از خاطرم بیرون نبرد
بوی ویرانی ازین تعمیر می آید هنوز
صد چو من فرهاد دارد هر طرف شیرین من
از دهانش گرچه بوی شیر می آید هنوز
سرگران کی می تواند از سر خاکم گذشت
کاری از این دست دامنگیر می آید هنوز
صد گلستان گل به دامن می برد هرکس سلیم
بلبل ما از چمن دلگیر می آید هنوز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
بهار در قدح گل می غریب مریز
درین پیاله بجز خون عندلیب مریز
من آن نیم که چو عنقا شوم شکار کسی
به راهم ای فلک این دانه ی فریب مریز
به درد و صاف جهان همچو لاله راضی شو
ز جام خویش ترا آنچه شد نصیب مریز
مکن شتاب که هر کار وعده ای دارد
به بیضه طرح قفس همچو عندلیب مریز
به من جفای تو از روی حکمت است ای دوست
ترا که گفت که خون من ای طبیب مریز
بریز خون من ای ساقی، آن حلال تو باد
ولی شراب به پیمانه ی رقیب مریز
سلیم، تیغ زبان از غلاف بیرون آر
ولیک خون کس از مهر چون خطیب مریز
درین پیاله بجز خون عندلیب مریز
من آن نیم که چو عنقا شوم شکار کسی
به راهم ای فلک این دانه ی فریب مریز
به درد و صاف جهان همچو لاله راضی شو
ز جام خویش ترا آنچه شد نصیب مریز
مکن شتاب که هر کار وعده ای دارد
به بیضه طرح قفس همچو عندلیب مریز
به من جفای تو از روی حکمت است ای دوست
ترا که گفت که خون من ای طبیب مریز
بریز خون من ای ساقی، آن حلال تو باد
ولی شراب به پیمانه ی رقیب مریز
سلیم، تیغ زبان از غلاف بیرون آر
ولیک خون کس از مهر چون خطیب مریز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
زاهد از رشک این قدر گرم عتاب ما مباش
گر توان فکر شرابی کن، کباب ما مباش
مطلبی در گفتگوی مردم دیوانه نیست
همچو مخمل در پی تعبیر خواب ما مباش
نسبت ما می برد از چهره رنگ اعتبار
گر حسابی داری از خود، در حساب ما مباش
خاکساری پیش مغروران ندارد اعتبار
ذره باش، اما اسیر آفتاب ما مباش
قطره ی ما کار صد دریای رحمت می کند
ای گیاه تشنه، نومید از سحاب ما مباش
در عنان او نظر کردم به سوی ماه نو
گفت ای دیوانه دیگر در رکاب ما مباش
از جنون باشد اگر ما گفتگویی می کنیم
نیستی دیوانه، در بند جواب ما مباش
جای خنجر عشقبازان ترا در سینه نیست
ما نهنگانیم، گو ماهی در آب ما مباش
ما چو بیهوشیم از کیفیت آن لب سلیم
خنده گو بیهوشداروی شراب ما مباش
گر توان فکر شرابی کن، کباب ما مباش
مطلبی در گفتگوی مردم دیوانه نیست
همچو مخمل در پی تعبیر خواب ما مباش
نسبت ما می برد از چهره رنگ اعتبار
گر حسابی داری از خود، در حساب ما مباش
خاکساری پیش مغروران ندارد اعتبار
ذره باش، اما اسیر آفتاب ما مباش
قطره ی ما کار صد دریای رحمت می کند
ای گیاه تشنه، نومید از سحاب ما مباش
در عنان او نظر کردم به سوی ماه نو
گفت ای دیوانه دیگر در رکاب ما مباش
از جنون باشد اگر ما گفتگویی می کنیم
نیستی دیوانه، در بند جواب ما مباش
جای خنجر عشقبازان ترا در سینه نیست
ما نهنگانیم، گو ماهی در آب ما مباش
ما چو بیهوشیم از کیفیت آن لب سلیم
خنده گو بیهوشداروی شراب ما مباش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
چمنی را که بود خرمی از رخسارش
چون گل چشم ز دل آب خورد هر خارش
رشک شرط ره عشق است، به وقت شبگیر
گر بود پای تو در خواب، مکن بیدارش!
چمن دوستی آن گونه نزاکت خیز است
کز غبار دل حباب بود دیوارش
زینت آن است که با خویش توان برد به خاک
دم آخر کفن صبح شود دستارش
شاد گردم چو دل از دوست کند شکوه سلیم
چون طبیبی که درآید به سخن بیمارش
چون گل چشم ز دل آب خورد هر خارش
رشک شرط ره عشق است، به وقت شبگیر
گر بود پای تو در خواب، مکن بیدارش!
چمن دوستی آن گونه نزاکت خیز است
کز غبار دل حباب بود دیوارش
زینت آن است که با خویش توان برد به خاک
دم آخر کفن صبح شود دستارش
شاد گردم چو دل از دوست کند شکوه سلیم
چون طبیبی که درآید به سخن بیمارش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
خوش آنکه باده ی ناب است مایه ی هوشش
سبوی باده به جای سر است بر دوشش
ز گل مپرس که بلبل چه گفتگو دارد
چه ذوق از سخن آن را که نشنود گوشش
چو آب هرچه ببیند کسی درین گلشن
برون چو رفت، همه می شود فراموشش
اسیر عشق ترا دایم از فناطلبی
شود کفن چو علم پاره بر سر دوشش
ز خنده آب حیات لبش به موج آمد
حدیث تشنه لبان باد زد چو بر گوشش
جهان به هرکه زبانی چو شمع داد سلیم
در انجمن نتوانند دید خاموشش
سبوی باده به جای سر است بر دوشش
ز گل مپرس که بلبل چه گفتگو دارد
چه ذوق از سخن آن را که نشنود گوشش
چو آب هرچه ببیند کسی درین گلشن
برون چو رفت، همه می شود فراموشش
اسیر عشق ترا دایم از فناطلبی
شود کفن چو علم پاره بر سر دوشش
ز خنده آب حیات لبش به موج آمد
حدیث تشنه لبان باد زد چو بر گوشش
جهان به هرکه زبانی چو شمع داد سلیم
در انجمن نتوانند دید خاموشش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
نیست همچون گل مرا از باده بیهوشی غرض
ناله ی مستانه باشد از قدح نوشی غرض
مقصدش از لاف رعنایی نمی دانی که چیست
سرو دارد با تو همچون سایه همدوشی غرض
می کند عمدا فراموش از من آن نامهربان
چیست او را یارب از چندین فراموشی غرض
در دهن گویند جم می داشت خاتم را نگاه
زین حکایت نیست غیر از مهر خاموشی غرض
گر ندارد ماتم فوت سکندر را، سلیم
چیست آب زندگی را از سیه پوشی غرض
ناله ی مستانه باشد از قدح نوشی غرض
مقصدش از لاف رعنایی نمی دانی که چیست
سرو دارد با تو همچون سایه همدوشی غرض
می کند عمدا فراموش از من آن نامهربان
چیست او را یارب از چندین فراموشی غرض
در دهن گویند جم می داشت خاتم را نگاه
زین حکایت نیست غیر از مهر خاموشی غرض
گر ندارد ماتم فوت سکندر را، سلیم
چیست آب زندگی را از سیه پوشی غرض
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
کنم برای جنون یارب از که سامان قرض
درین چمن که گل از گل کند گریبان قرض
قبول راهزن عشق نیست مایه ی ما
کنیم چیز دگر از که در بیابان قرض
چو دل به زلف تو دادیم ترک آن کردیم
چنان که گیرد از اهل کرم پریشان قرض
در معامله را بسته روزگار چنان
که گل به گل ندهد زر درین گلستان قرض
خدا کند که ز دام جهان خلاص شویم
که سفله هرچه دهد، می دهد به مهمان قرض
حذر ز صحبت اهل زمانه، کز خست
به هم دهند چو اطفال مکتبی نان قرض
اگر ز من طلبد زلف یار دل، چه عجب
گهی ضرور شود با وجود سامان قرض
سلیم لذت جود آن کسان که یافته اند
کنند وجه کرم را چو ابر نیسان قرض
درین چمن که گل از گل کند گریبان قرض
قبول راهزن عشق نیست مایه ی ما
کنیم چیز دگر از که در بیابان قرض
چو دل به زلف تو دادیم ترک آن کردیم
چنان که گیرد از اهل کرم پریشان قرض
در معامله را بسته روزگار چنان
که گل به گل ندهد زر درین گلستان قرض
خدا کند که ز دام جهان خلاص شویم
که سفله هرچه دهد، می دهد به مهمان قرض
حذر ز صحبت اهل زمانه، کز خست
به هم دهند چو اطفال مکتبی نان قرض
اگر ز من طلبد زلف یار دل، چه عجب
گهی ضرور شود با وجود سامان قرض
سلیم لذت جود آن کسان که یافته اند
کنند وجه کرم را چو ابر نیسان قرض
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
ای گل روی تو بهار نشاط
قامتت سرو جویبار نشاط
لب گل چاک شد ز خمیازه
بی تو دارد ز بس خمار نشاط
رفت فصل خزان و می آید
موسم عیش و روزگار نشاط
بلبلان را بود شب نوروز
زر گل، مایه ی قمار نشاط
شد بهار و چو غنچه مرغ چمن
مست خفته ست در کنار نشاط
گل شکفت و شراب ناب رسید
شد مهیا تمام کار نشاط
پاک سازد نسیم عشق، سلیم
زعفران را ز دل غبار نشاط
قامتت سرو جویبار نشاط
لب گل چاک شد ز خمیازه
بی تو دارد ز بس خمار نشاط
رفت فصل خزان و می آید
موسم عیش و روزگار نشاط
بلبلان را بود شب نوروز
زر گل، مایه ی قمار نشاط
شد بهار و چو غنچه مرغ چمن
مست خفته ست در کنار نشاط
گل شکفت و شراب ناب رسید
شد مهیا تمام کار نشاط
پاک سازد نسیم عشق، سلیم
زعفران را ز دل غبار نشاط
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
به قدر جرم برد هرکسی ز رحمت حظ
ز لطف حق کند ابلیس در قیامت حظ
بر آن سرم که به دیوانگی زنم خود را
که بی جنون نتوان کرد از محبت حظ
برای پرسشم ای همنشین چو آمده ای
ببند لب که ندارم من از نصیحت حظ
بر استخوان هلال است چشم من دایم
ز بس که همچو هما دارم از قناعت حظ
نه از جنون و نه از عقل، در جهان ما را
نشد چو آینه حاصل به هیچ صورت حظ
سلیم مصلحت خویش در جنون دیدم
به کوی عشق ز بس دارم از ملامت حظ
ز لطف حق کند ابلیس در قیامت حظ
بر آن سرم که به دیوانگی زنم خود را
که بی جنون نتوان کرد از محبت حظ
برای پرسشم ای همنشین چو آمده ای
ببند لب که ندارم من از نصیحت حظ
بر استخوان هلال است چشم من دایم
ز بس که همچو هما دارم از قناعت حظ
نه از جنون و نه از عقل، در جهان ما را
نشد چو آینه حاصل به هیچ صورت حظ
سلیم مصلحت خویش در جنون دیدم
به کوی عشق ز بس دارم از ملامت حظ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
ای شوق رخت سوخته مغز قلم شمع
نزدیک به مردن ز غمت دم به دم شمع
بر یاد تو چون صورت فانوس خیالند
عالم همه مشغول طواف حرم شمع
در بزم تو عزت طلبی صرفه ندارد
ااینجا سر شمع است نثار قدم شمع
بر اهل ستم خیل مکافات چو رو کرد
از خون صبا چرب شد اول علم شمع
اندیشه سلیم از غم عشق تو ندارد
پروانه به خود داده قرار ستم شمع
نزدیک به مردن ز غمت دم به دم شمع
بر یاد تو چون صورت فانوس خیالند
عالم همه مشغول طواف حرم شمع
در بزم تو عزت طلبی صرفه ندارد
ااینجا سر شمع است نثار قدم شمع
بر اهل ستم خیل مکافات چو رو کرد
از خون صبا چرب شد اول علم شمع
اندیشه سلیم از غم عشق تو ندارد
پروانه به خود داده قرار ستم شمع
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
از سرم کی می رود هرگز برون سودای داغ
همچو لاله در دلم گرم است دایم جای داغ
همچو آن منعم که او زر بر سر زر می نهد
در محبت می گذارم داغ بر بالای داغ
سبزه ای هرگز ز خاک عاشقان سر برنزد
مو نمی روید ازان عضوی که باشد جای داغ
بر سر هرکس گلی دیدم در ایام بهار
در سر شوریده ی من تازه شد سودای داغ
در کمال من ندارد هیچ کس حرفی سلیم
معجز عشق است در دستم ید بیضای داغ
همچو لاله در دلم گرم است دایم جای داغ
همچو آن منعم که او زر بر سر زر می نهد
در محبت می گذارم داغ بر بالای داغ
سبزه ای هرگز ز خاک عاشقان سر برنزد
مو نمی روید ازان عضوی که باشد جای داغ
بر سر هرکس گلی دیدم در ایام بهار
در سر شوریده ی من تازه شد سودای داغ
در کمال من ندارد هیچ کس حرفی سلیم
معجز عشق است در دستم ید بیضای داغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
ز تاب گل ز بس افروخت آشیانه ی مرغ
سمندر از پی آتش رود به خانه ی مرغ
تو فکر روزی خود را به آسمان بگذار
بود به عهده ی صیاد، آب و دانه ی مرغ
کسی به غیر غم از دل نمی دهد خبری
سراغ گیر ز صیاد، راه خانه ی مرغ
امید حاصل دنیا نشاط انگیز است
ز ذوق بیضه بود هر نفس ترانه ی مرغ
صبوری از دل عاشق طلب مکن ناصح
مجوی بیضه ی فولاد از آشیانه ی مرغ
سرود دل به سر زلف او سلیم خوش است
که نیست بی اثری ناله ی شبانه ی مرغ
سمندر از پی آتش رود به خانه ی مرغ
تو فکر روزی خود را به آسمان بگذار
بود به عهده ی صیاد، آب و دانه ی مرغ
کسی به غیر غم از دل نمی دهد خبری
سراغ گیر ز صیاد، راه خانه ی مرغ
امید حاصل دنیا نشاط انگیز است
ز ذوق بیضه بود هر نفس ترانه ی مرغ
صبوری از دل عاشق طلب مکن ناصح
مجوی بیضه ی فولاد از آشیانه ی مرغ
سرود دل به سر زلف او سلیم خوش است
که نیست بی اثری ناله ی شبانه ی مرغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
چون کند در انجمن تاب رخش روشن چراغ
پرتو خود را به دور اندازد از روزن چراغ
بس که بعد از سوختن هم گرم دارد تب مرا
می کند آیینه از خاکسترم روشن چراغ
گر گریبان را گشاید بر نسیم، از عقل نیست
آنکه چون فانوس دارد در ته دامن چراغ
برنیامد کامم از عقل و جنون در عاشقی
نه ز گلشن گل به کف دارد، نه از گلخن چراغ
بی می ناب از دماغم دود می خیزد سلیم
این چنین باشد چو خالی گردد از روغن چراغ
پرتو خود را به دور اندازد از روزن چراغ
بس که بعد از سوختن هم گرم دارد تب مرا
می کند آیینه از خاکسترم روشن چراغ
گر گریبان را گشاید بر نسیم، از عقل نیست
آنکه چون فانوس دارد در ته دامن چراغ
برنیامد کامم از عقل و جنون در عاشقی
نه ز گلشن گل به کف دارد، نه از گلخن چراغ
بی می ناب از دماغم دود می خیزد سلیم
این چنین باشد چو خالی گردد از روغن چراغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
آتش به باغ زد ز خزان روزگار حیف
داغ چمن نه ایم، ز بلبل هزار حیف
تأثیر نیست در دل ما فیض عشق را
بر گلخن است سایه ی ابر بهار حیف
از ورطه ای که مقصد ما جز خطر نبود
نشکسته رفت کشتی ما برکنار حیف
از خار پا چو شعله به رقصند رهروان
در راه او پیاده خورد بر سوار حیف
از موج اضطراب دلم آرمیده نیست
آیینه ام چو آب ندارد قرار حیف
عاقل به ماتم است رود هرکس از جهان
مجنون این خرابه خورد بر غبار حیف
بیکار نیستیم، ولی در جهان سلیم
کاری نمی کنیم که آید به کار حیف
داغ چمن نه ایم، ز بلبل هزار حیف
تأثیر نیست در دل ما فیض عشق را
بر گلخن است سایه ی ابر بهار حیف
از ورطه ای که مقصد ما جز خطر نبود
نشکسته رفت کشتی ما برکنار حیف
از خار پا چو شعله به رقصند رهروان
در راه او پیاده خورد بر سوار حیف
از موج اضطراب دلم آرمیده نیست
آیینه ام چو آب ندارد قرار حیف
عاقل به ماتم است رود هرکس از جهان
مجنون این خرابه خورد بر غبار حیف
بیکار نیستیم، ولی در جهان سلیم
کاری نمی کنیم که آید به کار حیف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
شب چو وصف رخش کنم به رفیق
صبح از مهر می کند تصدیق
همه شب تا به صبح، ای زاهد
می کشی جام می، زهی توفیق
آب لعل است و آتش یاقوت
جوهر عقل را میی چو عقیق
بس که گریان روم به وادی شوق
منزل از من تراست و راه و طریق
عشق را شرط نیست رعنایی
همچو مصحف به خط نستعلیق
بی پیاله مرو سلیم به باغ
گفته اند الرفیق ثم طریق
صبح از مهر می کند تصدیق
همه شب تا به صبح، ای زاهد
می کشی جام می، زهی توفیق
آب لعل است و آتش یاقوت
جوهر عقل را میی چو عقیق
بس که گریان روم به وادی شوق
منزل از من تراست و راه و طریق
عشق را شرط نیست رعنایی
همچو مصحف به خط نستعلیق
بی پیاله مرو سلیم به باغ
گفته اند الرفیق ثم طریق
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
بس است، این همه زاهد مکن ادای خنک
چو صبح چند به دوش افکنی ردای خنک
ز خاک پای صبوری به عشق آن دیدم
که چشم موسم گرما ز توتیای خنک
زنم ز خون هوس، آب آتش دل را
که دست سوخته را خوش بود حنای خنک
دلم توقع گرمی ندارد از احباب
چو نخل موم که می سازدش هوای خنک
شبی چو شمع درآ گرم از درم، تا چند
کند به گریه ی من صبح، خنده های خنک
شدم فسرده ز سرمای زهد خشک، سلیم
کنم به آتش می گرم، دست و پای خنک
چو صبح چند به دوش افکنی ردای خنک
ز خاک پای صبوری به عشق آن دیدم
که چشم موسم گرما ز توتیای خنک
زنم ز خون هوس، آب آتش دل را
که دست سوخته را خوش بود حنای خنک
دلم توقع گرمی ندارد از احباب
چو نخل موم که می سازدش هوای خنک
شبی چو شمع درآ گرم از درم، تا چند
کند به گریه ی من صبح، خنده های خنک
شدم فسرده ز سرمای زهد خشک، سلیم
کنم به آتش می گرم، دست و پای خنک