عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
خیال روی تو دائم به خواب می بینم
مدام لعل لبت در شراب می بینم
تو نور دیدهٔ مائی تو را به تو نگرم
به چشم تو رخ تو بی حجاب می بینم
حباب و قطره و دریا و موج می یابم
نظر کنیم در اینها و آب می بینم
چو ماه روی تو ما را جمال بنماید
به نور طلعت تو آفتاب می بینم
اگر چه آب حیات از حباب می نوشم
چه سرخوشم که حیات از حباب می بینم
گشاده ایم سر خم و باده می نوشیم
بیا بنوش که خیر و ثواب می بینم
جمال ساقی کوثر که نور دیدهٔ ماست
به چشم سید مست خراب می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۳
توبه از می کجا کنم نکنم
ترک رندی چرا کنم نکنم
نکنم توبه از می و رندی
بنده هرگز خطا کنم نکنم
بزم عشق است و عاشقان سرمست
جای دیگر هوا کنم نکنم
دامن ساقی و لب ساغر
تا قیامت رها کنم نکنم
جز به دُردی درد دل جانا
درد خود را دوا کنم نکنم
کشتهٔ تیغ عشق مطلوبم
طلب خونبها کنم نکنم
عشق سید که راحت جان است
از دل خود جدا کنم نکنم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
من خلاف خدا کنم نکنم
غیبت مصطفی کنم نکنم
سنت مصطفی چو جان منست
ترک سنت چرا کنم نکنم
دامن انقیاد حضرت او
تا قیامت رها کنم نکنم
کشته عشقش مرا به تیغ جفا
طلب خونبها کنم نکنم
درد دل چون دوای درد دلست
به از اینش دوا کنم نکنم
عشق جانان که جان من به فداش
از دل خود جدا کنم نکنم
در شهادت چو شاهد غیب است
طرد عینی چرا کنم نکنم
نکنم توبه از می و ساقی
جز هوایش هوا کنم نکنم
سید من چو بر صواب بود
بنده هرگز خطا کنم نکنم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
عاشق مستم به کوی می فروشان می روم
ساقی رندم به سوی باده نوشان می روم
کوزهٔ می دارم و رندانه می گردم روان
عقل را بگذاشتم نزدیک مستان می روم
نقطه در دایره بنمود خوش دوری تمام
من که پرگار ویم بر گرد گردان می روم
سایهٔ نور خدایم می روم از جا به جا
یا چو خورشیدی که در عالم بدینسان می روم
گر نباشد صومعه ، میخانه خود جای منست
پادشاهم هر کجا خواهم چو سلطان می روم
نالهٔ زارم شنو کاین نالهٔ درد دل است
درد دل بردم بسی این دم به درمان می روم
گوئیا من جامم و در دور می گردم به عشق
لب نداده بر لب دلدار بوسان می روم
الصلا ای عاشقان با من که همره می شود
بلبل مستم روان سوی گلستان می روم
جام می شادی جان نعمت الله می خورم
با حریفان خوش روان در خلوت جان می روم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
ما اگر شاه اگر گدا باشیم
در همه حال با خدا باشیم
جمله اسما به ذوق می خوانیم
از مسما کجا جدا باشیم
موج و بحریم و عین ما آبست
ما در این بحر آشنا باشیم
دردمندیم و درد می نوشیم
دائما همدم دوا باشیم
غیر او دیگری نمی دانیم
عاشق غیر او کجا باشیم
در خرابات رند سرمستیم
این چنین بوده ایم تا باشیم
ما چو باشیم بندهٔ سید
بندهٔ دیگری کجا باشیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۹
ما خدا چون شما نمی طلبیم
یعنی از خود جدا نمی طلبیم
هر کسی طالبست چیزی را
ما به غیر از خدا نمی طلبیم
جان و دل را فدای او کردیم
وز جنابش جزا نمی طلبیم
مبتلای بلای او گشتیم
بوالعجب جز بلا نمی طلبیم
گرچه داریم درد دل لیکن
درد دل را دوا نمی طلبیم
کشتهٔ عشق او شدیم ولیک
ما از او خونبها نمی طلبیم
عین مطلوب گشته ای سید
زان سبب غیر ما نمی طلبیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۱
عجب است این که من ز من طلبم
حسنم وز حسن حسن طلبم
یار من با من است و من حیران
به خطا رفته از ختن طلبم
یوسف خویشتن همی جویم
نه چو یعقوب پیرهن طلبم
با دل زنده عشق می بازم
من نیم مرده تا کفن طلبم
دل جمعی به جان خریدارم
در سر زلف پرشکن طلبم
دل من مدتی است تا گم شد
با اویس است در قرَن طلبم
در بهشت و بهشت می جویم
شمع بر کرده و لکن طلبم
روح اعظم نه یک بدن دارد
بلکه او از همه بدن طلبم
نعمت اللهم وز آل رسول
من کجا جای اهرمن طلبم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۲
مجمع صاحبدلان زلف پریشان یافتم
این چنین جمعیتی در جمع ایشان یافتیم
بسته ام زنار زلفش بر میان چون عاشقان
در هوای کفر زلفش نور ایمان یافتم
درحضور زاهدان ذوقی نمی یابم تمام
حالیا خوش لذتی در بزم رندان یافتم
از خرابی یافتم بسیار معموی دل
گنج سلطان را بسی در کنج ویران یافتم
آنکه من گم کرده بودم باز می جستم مدام
چون بدیدم خویش را با خویشتن آن یافتم
میر میخانه مرا خمخانه ای بخشیده است
لاجرم از دولتش ذوق فراوان یافتم
نعمت الله یافتم رندانه جام می به دست
ساقی سرمست دیدم جان جانان یافتم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
وقت ما خوش شد که ما ملک گدائی یافتیم
تاج و تخت خسروی از بینوائی یافتیم
این سعادت بین که چون گنج قناعت شد پدید
خاتم ملک سلیمان در گدائی یافتیم
سر به زیر پا درآوردیم تا سرور شدیم
پیروی کردیم از آن پس بینوائی یافتیم
نقد گنج او بسی در کنج دل ما دیده ایم
دولت جاوید و گنج پادشاهی یافتیم
از سر همت قدم بر هستی خود تا زدیم
چون ز خود بیگانه گشتیم آشنائی یافتیم
چون همایان جیفه پیش کرکسان انداختیم
لاجرم بر کرکسان اکنون همائی یافتیم
نعمت الله راز خود با رازداران بازگو
هست ما چون نیست شد هست خدائی یافتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰
نقد گنج عشق او در کنج دل ما یافتیم
این سعادت بین که آن گمگشته را وایافتیم
تشنه بودیم و گرد بحر می گشتیم ما
تا که از عین یکی ماهفت دریا یافتیم
آفتاب روی او در دیدهٔ ما رو نمود
این چنین نور خوشی در چشم بینا یافتیم
در خرابات مغان عمری به سر آورده ایم
عاقبت ساقی سرمستی در آنجا یافتیم
نه به اشیا دیدهٔ ما دیده نور روی او
ما به نور روی او مجموع اشیا یافتیم
صورت زیبای اعیان مظهر اسمای اوست
خوانده ایم اسما تمام و یک مسما یافتیم
سید ما خوش در این دریای وحدت اوفتاد
عین او از ما بجو زیرا که آن ما یافتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
مائیم که مظهر صفاتیم
سر حلقهٔ عارفان ذاتیم
سیاح ولایت قدیمیم
هم ساکن خطهٔ جهاتیم
باقی به بقای ذات عشقیم
ایمن ز حیات و از مماتیم
دانندهٔ سر حرف گوئیم
پرگار وجود کایناتیم
خضریم که رهنمای خلقیم
پروردهٔ چشمهٔ حیاتیم
او بحر محیط ، ما چو موجیم
او نیشکر است و ما نباتیم
ما بندهٔ سیدیم از جان
بیزار ز لات و از مناتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
ما زنگ ز آینه زدودیم
در آینه روی خود نمودیم
رندانه در شرابخانه
بر جملهٔ عاشقان گشودیم
مستانه به یک کرشمهٔ دل
از دست جهانیان ربودیم
بی ذوق نبوده ایم یک دم
بودیم به ذوق تا که بودیم
ذوقی دگر است گفتهٔ ما
تا بر لب یار لب گشودیم
جانان به زبان ما سخن گفت
ما نیز به گوش او شنودیم
مستیم و خراب و لاابالی
ایمن ز غم زیان و سودیم
زنده به حیات عشق اوئیم
موجود ز جود آن وجودیم
سرمست خوشی چو نعمت الله
دیگر نبود بس آزمودیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
با خراباتئی در افتادیم
در خرابات با سر افتادیم
بارها اوفتاده ایم اینجا
آخر عمر دیگر افتادیم
دل به دریا فتاد و ما در پی
سرخوشانیم خوشتر افتادیم
در می افتاده ایم رندانه
چه توان کرد چون درافتادیم
عاشق مست باده بر کف دست
بار از خانمان درافتادیم
دست داریم و سرفدا کردیم
نیک در پای دلبر افتادیم
خوش مقامی است بر در خمار
نکنی عیب ما گر افتادیم
عود دل سوختیم در مجمر
همچو آتش به مجر افتادیم
سید عاشقان دور قمر
بی تکلف که در خور افتادیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۳
هر آن نقشی که بر دیده کشیدیم
به جز نور جمال او ندیدیم
به گرد نقطه چون پرگار گشتیم
به آخر هم بدان اول رسیدیم
چو قطره غرق بحر عشق گشتیم
محیطی را به یک دم در کشیدیم
خراباتست و ما مست و خرابیم
ز هر خم مئی جامی چشیدیم
به عالم نعمت الله را نمودیم
از آن دم روح در مَردم دمیدیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۹
ما با تو به جز یاری داریم نداریم
جز عشق نکوکاری داریم نداریم
جز دولت درویشی جوئیم نجوئیم
سودای جهانداری داریم ندارم
چون ساغر می در دور مستانه همی گردیم
جز میل به میخواری داریم نداریم
جز دُردی درد دل نوشیم ننوشیم
جز ناله و جز زاری داریم نداریم
یاریم ز جان و دل با سید سرمستان
با یار دگر یاری داریم نداریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
خیزید که تا جام شرابی به کف آریم
این یک دو نفس عمر به ضایع نگذاریم
یک دم که ز ما فوت شود بی می و معشوق
شک نیست که آن دم ز خیالش نگذاریم
هر جام پر از می که بیابیم بنوشیم
با همنفسی عمر عزیزش به سر آریم
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
امید که بر خاک در او بسپاریم
بزمیست ملوکانه و رندان همه سرمست
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
آن عهد که با ساقی سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان قول و قراریم
روشن شده ازنور رخش دیدهٔ سید
خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۶
ما عاشق رند دلپذیریم
ما ساقی مست دلپذیریم
معشوق خودیم و عاشق خود
جز دامن عشق خود نگیریم
مستغنیم از وجود عالم
دایم باشیم ما نمیریم
زنده به حیات جاودانیم
تا ظن نبری که ناگزیریم
گر طالب حضرت خدائی
ما را بطلب که ناگزیریم
این طرفه که ما محب خویشیم
محبوب بسی جوان و پیریم
از دولت بندگی سید
بر جملهٔ عاشقان امیریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۵
روشنی چشم جان ازنور جانان دیده ایم
این چنین نور خوشی در دیدهٔ جان دیده ایم
صورت و معنی عالم را به ما بنموده اند
جمله یک معنی و صورت را فراوان دیده ایم
این و آن را مخزن گنج الهی یافتیم
عارفانه گنج او در کنج ویران دیده ایم
همچو رندان سر به پای خم می بنهاده ایم
لذت عمر خوشی از ذوق مستان دیده ایم
دیدهٔ باریک بین ما چو رویش دیده است
در سواد کفر زلفش نور ایمان دیده ایم
غیر او نقش خیال می نماید در نظر
این به چشم ما نماید زانکه ما آن دیده ایم
ما خراباتی و رند و عاشق و میخواره ایم
نعمت الله را امیر بزم رندان دیده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲
مست و رند و لاابالی در جهان افتاده ایم
بر در میخانهٔ خمار سر بنهاده ایم
جامهای خسروانی خورده ایم اندر الست
تا نپنداری که ما امروز مست باده ایم
بر در سلطان عشقش چون گدایان سالها
بر امید وعدهٔ دیدار او استاده ایم
ما به بدنامی اگر چه ننگ خلق عالمیم
جز به نام صانع بی چون زبان نگشاده ایم
ساکن میخانه ایم و عشق می ورزیم فاش
فارغ از پیر و مرید وخرقه و سجاده ایم
نعمت اللهیم و در اقلیم عالم مُهروار
بر در و دیوار و بام خاص و عام افتاده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۰
مائیم کز جهان همه دل برگرفته ایم
جان داده ایم و دامن دلبر گرفته ایم
مست و خراب و عاشق و رندیم و باده نوش
آب حیات از لب ساغر گرفته ایم
چون مذهب قلندر رندی و عاشقی است
رندانه ما طریق قلندر گرفته ایم
صدبار خوانده ایم کلام خدا تمام
امروز فاتحه دگر از سر گرفته ایم
عشق آتشی گرفته و در جان ما زده
ما شمع وار از آتش او در گرفته ایم
بر لب گرفته ایم لب جام می مدام
دامان ساقی و لب کوثر گرفته ایم
یاران ندیم مجلس ما نعمت الله است
بنگر که ما حریف چه درخور گرفته ایم