عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۸
تا بود عشق تو بود من عاشق تو بودم
من عاشق قدیمم کی بود تا نبودم
گم گشته بودم از خود در گوشهٔ خرابات
عشقت دلیلم آمد راهی به خود نمودم
از عشق چشم مستت جام شراب خوردم
دستار عقل سرکش عشقت ز سر ربودم
کردم ز اشک ساغر این خرقه شست و شوئی
گر زاهدی و تقوی کاری نمی گشودم
در دیده های خوبان حسن رخ تو دیدم
وز گفتهٔ لطیفان آواز تو شنودم
از دیر و کعبه ما را کاری نمی گشاید
این هر دو آزموده بسیار آزمودم
سید به جز خیالت نقشی دگر ندیده
تا رنگ زنگ هستی از آئینه زدودم
من عاشق قدیمم کی بود تا نبودم
گم گشته بودم از خود در گوشهٔ خرابات
عشقت دلیلم آمد راهی به خود نمودم
از عشق چشم مستت جام شراب خوردم
دستار عقل سرکش عشقت ز سر ربودم
کردم ز اشک ساغر این خرقه شست و شوئی
گر زاهدی و تقوی کاری نمی گشودم
در دیده های خوبان حسن رخ تو دیدم
وز گفتهٔ لطیفان آواز تو شنودم
از دیر و کعبه ما را کاری نمی گشاید
این هر دو آزموده بسیار آزمودم
سید به جز خیالت نقشی دگر ندیده
تا رنگ زنگ هستی از آئینه زدودم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۳
عاقلی بودم به عشق یار دیوانه شدم
آشنائی یافتم ازخویش بیگانه شدم
رشتهٔ شمع وجودم آتش عشقش بسوخت
عارفانه با خبر از ذوق پروانه شدم
آمدم رندانه در کوی خرابات مغان
جام می را نوش کردم باز مستانه شدم
مدتی با زاهدان در زاویه بودم مقیم
چون ندیدم حاصلی دیگر به میخانه شدم
راز جانانه اگر جوئی بجو از جان من
زان که جان کردم فدا همراز جانانه شدم
خم می را سر گشودم جام می دارم به دست
توبه را بشکستم و در بند پیمانه شدم
چشم مست نعمت الله در نظر دارم مدام
عیب من کم کن اگر سرمست و دیوانه شدم
آشنائی یافتم ازخویش بیگانه شدم
رشتهٔ شمع وجودم آتش عشقش بسوخت
عارفانه با خبر از ذوق پروانه شدم
آمدم رندانه در کوی خرابات مغان
جام می را نوش کردم باز مستانه شدم
مدتی با زاهدان در زاویه بودم مقیم
چون ندیدم حاصلی دیگر به میخانه شدم
راز جانانه اگر جوئی بجو از جان من
زان که جان کردم فدا همراز جانانه شدم
خم می را سر گشودم جام می دارم به دست
توبه را بشکستم و در بند پیمانه شدم
چشم مست نعمت الله در نظر دارم مدام
عیب من کم کن اگر سرمست و دیوانه شدم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
به هرحالی که پیش آید خیالی نقش می بندم
از آن رو چون گل خندان به رویش باز می خندم
چو سرمستان به میخانه دگرباره درافتادم
حجاب رند رندانه ز پیش خود بر افکندم
گسستم از همه عالم به اصل خویش پیوستم
به اصل خود چو پیوندی بدانی اصل پیوندم
مکن دعوت مرا شاها به شیراز و به اصفاهان
که دارم با هری میلی و جویای سمرقندم
نه انسیم نه جنیم نه عرشیم نه فرشیم
نه از بلغار و نه از چین مگر از شهر ارکندم
چو غیر او نمی یابم به غیری دل کجا بندم
گهی بر تخت مالگدار و گه در کوه الوندم
خراباتست و رندان مست و سید ساقی مجلس
حریف نعمت اللهم نه من در بند دربندم
از آن رو چون گل خندان به رویش باز می خندم
چو سرمستان به میخانه دگرباره درافتادم
حجاب رند رندانه ز پیش خود بر افکندم
گسستم از همه عالم به اصل خویش پیوستم
به اصل خود چو پیوندی بدانی اصل پیوندم
مکن دعوت مرا شاها به شیراز و به اصفاهان
که دارم با هری میلی و جویای سمرقندم
نه انسیم نه جنیم نه عرشیم نه فرشیم
نه از بلغار و نه از چین مگر از شهر ارکندم
چو غیر او نمی یابم به غیری دل کجا بندم
گهی بر تخت مالگدار و گه در کوه الوندم
خراباتست و رندان مست و سید ساقی مجلس
حریف نعمت اللهم نه من در بند دربندم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
عاشق و مستم و در کوی مغان می گردم
جام می دارم و در دور روان می گردم
درد دل دارم و درمان خوشی می جویم
درد می نوشم و رندانه به جان می گردم
در خرابات چو کام دل خود می یابم
روز و شب گرد خرابات از آن می گردم
ساقیم هر نفسی جام دگر می بخشد
من سرمست از این است چنان می گردم
هر کجا آینه ای در نظرم می آید
روی او می نگرم زان نگران می گردم
آفتاب رخ او ملک جهان را بگرفت
من چو سایه ز پیش گرد جهان می گردم
نعمت الله در میکده بگشاد دگر
زین گشاد است که من بسته میان می گردم
جام می دارم و در دور روان می گردم
درد دل دارم و درمان خوشی می جویم
درد می نوشم و رندانه به جان می گردم
در خرابات چو کام دل خود می یابم
روز و شب گرد خرابات از آن می گردم
ساقیم هر نفسی جام دگر می بخشد
من سرمست از این است چنان می گردم
هر کجا آینه ای در نظرم می آید
روی او می نگرم زان نگران می گردم
آفتاب رخ او ملک جهان را بگرفت
من چو سایه ز پیش گرد جهان می گردم
نعمت الله در میکده بگشاد دگر
زین گشاد است که من بسته میان می گردم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
توبه از زهد و زاهدی کردم
در خرابات مست می گردم
می خمخانهٔ حدوث و قدم
شادی روی عاشقان گردم
خاطر کس ز من ملول نشد
ننشسته به دامنی گردم
دُردی درد دل همی نوشم
دردمندانه همدم دردم
زن دنیا و آخرت چه کنم
رند و مست و مجرد و فردم
عاشق و صادقم گواهانم
اشک سرخست و چهرهٔ زردم
بندهٔ سید خراباتم
هر چه فرمود بنده آن کردم
در خرابات مست می گردم
می خمخانهٔ حدوث و قدم
شادی روی عاشقان گردم
خاطر کس ز من ملول نشد
ننشسته به دامنی گردم
دُردی درد دل همی نوشم
دردمندانه همدم دردم
زن دنیا و آخرت چه کنم
رند و مست و مجرد و فردم
عاشق و صادقم گواهانم
اشک سرخست و چهرهٔ زردم
بندهٔ سید خراباتم
هر چه فرمود بنده آن کردم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
بیا و همدم ما شو به عشق او یک دم
مباش غافل از این دم به جان بجو یک دم
مدام همدم جامیم و محرم ساقی
به جان او که نجوئیم غیر او یک دم
دمیست حاصل عمرت غنیمتی می دان
دریغ باشد اگر گم شود ز تو یکدم
سبوکشی خرابات ، دولتی باشد
بجو سعادت دولت بکش سبو یکدم
بنال بلبل مسکین که همدم مائی
بگیر دستهٔ گل را و خوش ببو یکدم
همیشه همدم رندان یک جهت می باش
مباش هم نفس زاهد دو رو یک دم
مگو حکایت دنیا و آخرت با ما
حدیث سید سرمست را بگو یک دم
مباش غافل از این دم به جان بجو یک دم
مدام همدم جامیم و محرم ساقی
به جان او که نجوئیم غیر او یک دم
دمیست حاصل عمرت غنیمتی می دان
دریغ باشد اگر گم شود ز تو یکدم
سبوکشی خرابات ، دولتی باشد
بجو سعادت دولت بکش سبو یکدم
بنال بلبل مسکین که همدم مائی
بگیر دستهٔ گل را و خوش ببو یکدم
همیشه همدم رندان یک جهت می باش
مباش هم نفس زاهد دو رو یک دم
مگو حکایت دنیا و آخرت با ما
حدیث سید سرمست را بگو یک دم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۱
پادشاهی می کنم تا بنده ام
روز و شب در بندگی پاینده ام
روشنم از آفتاب عشق او
همچو ماهی بر همه تابنده ام
در هوای گلشن وصل نگار
بر لب غنچه خوشی در خنده ام
تا مگر بادی به خاکی بگذرد
خویشتن بر خاک ره افکنده ام
جان فدای عشق جانان کرده ام
تا قیامت زین کرم شرمنده ام
تا همه رندان من مستان شوند
در خرابات مغان و امانده ام
ساقی رندان بزم وحدتم
سید سرمست خود را بنده ام
روز و شب در بندگی پاینده ام
روشنم از آفتاب عشق او
همچو ماهی بر همه تابنده ام
در هوای گلشن وصل نگار
بر لب غنچه خوشی در خنده ام
تا مگر بادی به خاکی بگذرد
خویشتن بر خاک ره افکنده ام
جان فدای عشق جانان کرده ام
تا قیامت زین کرم شرمنده ام
تا همه رندان من مستان شوند
در خرابات مغان و امانده ام
ساقی رندان بزم وحدتم
سید سرمست خود را بنده ام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
به حمدالله که من امروز از بند بلا جستم
به دام عشق افتادم ز دست عقل وارستم
چنان حیران ساقیم که جام از می نمیدانم
چنان مستم که از مستی نمی دانم که من مستم
چو گشتم از فنا فانی چه می جوئی بقای من
چو من مستغرق اویم چه دانم نیست از هستم
اگر چه ذره ای بودم رسیدم تا به خورشیدی
اگرچه قطره ای بودم ولی با بحر پیوستم
مگر من شیشهٔ تقوی زدم بر سنگ قلاشی
که شد مشهور در عالم که توبه باز بشکستم
خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست
به جز ساقی سرمستان که می گیرد دگر دستم
ندیم بزم آن شاهم حریف نعمت اللهم
کناری کردم از عالم میان در خدمتش بستم
به دام عشق افتادم ز دست عقل وارستم
چنان حیران ساقیم که جام از می نمیدانم
چنان مستم که از مستی نمی دانم که من مستم
چو گشتم از فنا فانی چه می جوئی بقای من
چو من مستغرق اویم چه دانم نیست از هستم
اگر چه ذره ای بودم رسیدم تا به خورشیدی
اگرچه قطره ای بودم ولی با بحر پیوستم
مگر من شیشهٔ تقوی زدم بر سنگ قلاشی
که شد مشهور در عالم که توبه باز بشکستم
خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست
به جز ساقی سرمستان که می گیرد دگر دستم
ندیم بزم آن شاهم حریف نعمت اللهم
کناری کردم از عالم میان در خدمتش بستم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
مدتی در به در به جان گشتم
گرد میخانهٔ جهان گشتم
میر میخانه خدمتش کردم
هم به فرمان او روان گشتم
در خرابات عشق رندانه
ساقی بزم عاشقان گشتم
نام من شد نشانهٔ عالم
گرچه بی نام و بی نشان گشتم
چون محب حباب او بودم
نیک محبوب این و آن گشتم
جان به جانان خویش بسپردم
زندهٔ ملک جاودان گشتم
موج بودم ولی شدم دریا
این چنین بودم آن چنان گشتم
عقل سرمایه بود شد بر باد
فارغ از سود و از زیان گشتم
گنج در کنج دل طلب کردم
واقف از گنج بیکران گشتم
پادشه خوش مرا کنار گرفت
چون کمر گرد آن میان گشتم
بنده ام بندگی او کردم
سید جمله سیدان گشتم
گرد میخانهٔ جهان گشتم
میر میخانه خدمتش کردم
هم به فرمان او روان گشتم
در خرابات عشق رندانه
ساقی بزم عاشقان گشتم
نام من شد نشانهٔ عالم
گرچه بی نام و بی نشان گشتم
چون محب حباب او بودم
نیک محبوب این و آن گشتم
جان به جانان خویش بسپردم
زندهٔ ملک جاودان گشتم
موج بودم ولی شدم دریا
این چنین بودم آن چنان گشتم
عقل سرمایه بود شد بر باد
فارغ از سود و از زیان گشتم
گنج در کنج دل طلب کردم
واقف از گنج بیکران گشتم
پادشه خوش مرا کنار گرفت
چون کمر گرد آن میان گشتم
بنده ام بندگی او کردم
سید جمله سیدان گشتم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
من به خدا که از خدا غیر خدا نمی خوهم
درد دلم دوا بود از تو دوا نمی خوهم
ساکن خلوت دلم بر در گل چرا روم
شاه جهان جان منم نان چو گدا نمی خوهم
بر سر دار عشق او تا که قدم نهاده ام
دیر فنا گذاشتم دار بقا نمی خوهم
روضه تو را و حور هم ، نار تو را و نور هم
من به خدا که راضیم جز که رضا نمی خوهم
آل عبایم و یقین اهل غنا فقیر من
ظن غلط مبر که من چون تو غنا نمی خوهم
سفره صفت برای نان حلقه به گوش کی شوم
از طبق زرینهٔ خوان ابا نمی خوهم
از خط و از خطای تو خطهٔ ما مقدس است
راه صواب می روم ملک ختا نمی خوهم
مال وبال خواجه است گشته به مال مبتلا
گر تو بلا همی خوهی بنده بلا نمی خوهم
نکتهٔ عشق خوانده ام از ورق کتاب حق
معنی سر این سخن از فقها نمی خوهم
رحمت او برای من نعمت او فدای من
در بر اوست جای من جاه شما نمی خوهم
مست شراب وحدتم نیست خمار کثرتم
سید ملک عزتم غیر خدا نمی خوهم
درد دلم دوا بود از تو دوا نمی خوهم
ساکن خلوت دلم بر در گل چرا روم
شاه جهان جان منم نان چو گدا نمی خوهم
بر سر دار عشق او تا که قدم نهاده ام
دیر فنا گذاشتم دار بقا نمی خوهم
روضه تو را و حور هم ، نار تو را و نور هم
من به خدا که راضیم جز که رضا نمی خوهم
آل عبایم و یقین اهل غنا فقیر من
ظن غلط مبر که من چون تو غنا نمی خوهم
سفره صفت برای نان حلقه به گوش کی شوم
از طبق زرینهٔ خوان ابا نمی خوهم
از خط و از خطای تو خطهٔ ما مقدس است
راه صواب می روم ملک ختا نمی خوهم
مال وبال خواجه است گشته به مال مبتلا
گر تو بلا همی خوهی بنده بلا نمی خوهم
نکتهٔ عشق خوانده ام از ورق کتاب حق
معنی سر این سخن از فقها نمی خوهم
رحمت او برای من نعمت او فدای من
در بر اوست جای من جاه شما نمی خوهم
مست شراب وحدتم نیست خمار کثرتم
سید ملک عزتم غیر خدا نمی خوهم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۵
از جام وحدت سرخوشم هر دم مئی درمی کشم
هر دم مئی درمی کشم از جام وحدت سرخوشم
ساقی مست مهوشم خوشوقت می دارد مرا
خوشوقت می دارد مرا ساقی مست مهوشم
هر دم او ترگل قاردشم فانظر بحالی یا حبیب
فانظر بحالی یا حبیب هر دم او ترگل قاردشم
شاهد گرفته در کشم چون شاهدان معشوق را
چون شاهدان معشوق را شاهد گرفته در کشم
در میکده دُردی کشم رندانه با سید حریف
رندانه با سید حریف در میکده دُردی کشم
هر دم مئی درمی کشم از جام وحدت سرخوشم
ساقی مست مهوشم خوشوقت می دارد مرا
خوشوقت می دارد مرا ساقی مست مهوشم
هر دم او ترگل قاردشم فانظر بحالی یا حبیب
فانظر بحالی یا حبیب هر دم او ترگل قاردشم
شاهد گرفته در کشم چون شاهدان معشوق را
چون شاهدان معشوق را شاهد گرفته در کشم
در میکده دُردی کشم رندانه با سید حریف
رندانه با سید حریف در میکده دُردی کشم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
منم که عاشق دیدار یار خود باشم
منم که والهٔ زلف نگار خود باشم
منم که سیدم و بندهٔ خداوندم
منم که دانه و دام شکار خود باشم
منم چو پرده و جانم امیر پرده نشین
منم که میر خود و پرده دار خود باشم
به هر کنار که باشم از این میان به یقین
چو نیک بنگرم اندر کنار خود باشم
به گرد کوه و بیابان دگر نخواهم گشت
به کنج دل روم و یار غار خود باشم
چرا جفا کشم از هر کسی درین غربت
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
به غیر عشق مرا نیست کاری و باری
از آن مدام پی کار و بار خود باشم
از آنکه عاشق و معشوق نعمةاللهم
به گرد کار خود و کردگار خود باشم
منم که والهٔ زلف نگار خود باشم
منم که سیدم و بندهٔ خداوندم
منم که دانه و دام شکار خود باشم
منم چو پرده و جانم امیر پرده نشین
منم که میر خود و پرده دار خود باشم
به هر کنار که باشم از این میان به یقین
چو نیک بنگرم اندر کنار خود باشم
به گرد کوه و بیابان دگر نخواهم گشت
به کنج دل روم و یار غار خود باشم
چرا جفا کشم از هر کسی درین غربت
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
به غیر عشق مرا نیست کاری و باری
از آن مدام پی کار و بار خود باشم
از آنکه عاشق و معشوق نعمةاللهم
به گرد کار خود و کردگار خود باشم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۸
ما اگر شاه اگر گدا باشیم
در همه حال با خدا باشیم
جمله اسما به ذوق می خوانیم
از مسما کجا جدا باشیم
موج بحریم و عین ما آبست
ما درین بحر آشنا باشیم
دردمندیم و درد می نوشیم
دائما همدم دوا باشیم
غیر او دیگری نمی دانیم
عاشق غیر او کجا باشیم
در خرابات رند و سرمستیم
این چنین بوده ایم تا باشیم
ما چو باشیم بندهٔ سید
بندهٔ دیگری چرا باشیم
در همه حال با خدا باشیم
جمله اسما به ذوق می خوانیم
از مسما کجا جدا باشیم
موج بحریم و عین ما آبست
ما درین بحر آشنا باشیم
دردمندیم و درد می نوشیم
دائما همدم دوا باشیم
غیر او دیگری نمی دانیم
عاشق غیر او کجا باشیم
در خرابات رند و سرمستیم
این چنین بوده ایم تا باشیم
ما چو باشیم بندهٔ سید
بندهٔ دیگری چرا باشیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۱
ما حلقه به گوش می فروشیم
ما مست و خراب و باده نوشیم
ز اسرار الست در سماعیم
وز جام بلاش در خروشیم
هر دم به هوای آتش دل
چون بحر به خویشتن بجوشیم
یک جرعه ز دُرد درد عشقش
والله اگر به جان فروشیم
می نوش تو پند و باده می نوش
ز آن ساغر و خم که ما سبوشیم
گر دُرد دهد به ما و گر صاف
شادی روان او بنوشیم
سید چو نگار ساقی ماست
شاید که به می خوری بکوشیم
ما مست و خراب و باده نوشیم
ز اسرار الست در سماعیم
وز جام بلاش در خروشیم
هر دم به هوای آتش دل
چون بحر به خویشتن بجوشیم
یک جرعه ز دُرد درد عشقش
والله اگر به جان فروشیم
می نوش تو پند و باده می نوش
ز آن ساغر و خم که ما سبوشیم
گر دُرد دهد به ما و گر صاف
شادی روان او بنوشیم
سید چو نگار ساقی ماست
شاید که به می خوری بکوشیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
من به جان دوستدار رندانم
عاشق روی باده نوشانم
به جز از عاشقی و می خواری
هیچ کار دگر نمی دانم
نوبتی توبه کردم از باده
مدتی شد کز آن پشیمانم
شعر مستانه ای همی گویم
غزلی عاشقانه می خوانم
دُرد دردش مدام می نوشم
یار و همدرد دردمندانم
بندهٔ حضرت خداوندم
پادشاه هزار سلطانم
سید مجلس خراباتم
ساقی بزم می پرستانم
عاشق روی باده نوشانم
به جز از عاشقی و می خواری
هیچ کار دگر نمی دانم
نوبتی توبه کردم از باده
مدتی شد کز آن پشیمانم
شعر مستانه ای همی گویم
غزلی عاشقانه می خوانم
دُرد دردش مدام می نوشم
یار و همدرد دردمندانم
بندهٔ حضرت خداوندم
پادشاه هزار سلطانم
سید مجلس خراباتم
ساقی بزم می پرستانم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
من ترک می و صحبت رندان نتوانم
از جان گذرم وز سر جانان نتوانم
گوئی که برو توبه کن از باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
بی زاهد و بی صومعه عمری بتوان بود
لیکن نفسی بی می و مستان نتوانم
صدخانه توانم که به یک دم بگذارم
ترک در میخانهٔ رندان نتوانم
با عشق در افتادم و تدبیر ندارم
در درد گرفتارم و درمان نتوانم
راز دل و دلدار نخواهم که بگویم
اما چه توان کرد چو پنهان نتوانم
با سید رندان خرابات حریفم
منکر شدن حال حریفان نتوانم
از جان گذرم وز سر جانان نتوانم
گوئی که برو توبه کن از باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
بی زاهد و بی صومعه عمری بتوان بود
لیکن نفسی بی می و مستان نتوانم
صدخانه توانم که به یک دم بگذارم
ترک در میخانهٔ رندان نتوانم
با عشق در افتادم و تدبیر ندارم
در درد گرفتارم و درمان نتوانم
راز دل و دلدار نخواهم که بگویم
اما چه توان کرد چو پنهان نتوانم
با سید رندان خرابات حریفم
منکر شدن حال حریفان نتوانم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
من ترک می و صحبت رندان نتوانم
یک لحظه جدائی ز حریفان نتوانم
بی ساغر و بی شاهد و بی می نتوان بود
بی دلبر و بی مجلس جانان نتوانم
هرگز ندهم جام می ازدست زمانی
جان است رها کردن آسان نتوانم
گوئی که بکن توبه ازین باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
سریست مرا در سر و با کس نتوان گفت
دردیست مرا در دل و درمان نتوانم
در کوی خرابات مغان مست و خرابم
بودن نفسی بی می و مستان نتوانم
در دیدهٔ من نقش خیال رخ سید
نوریست که پیدا شده پنهان نتوانم
یک لحظه جدائی ز حریفان نتوانم
بی ساغر و بی شاهد و بی می نتوان بود
بی دلبر و بی مجلس جانان نتوانم
هرگز ندهم جام می ازدست زمانی
جان است رها کردن آسان نتوانم
گوئی که بکن توبه ازین باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
سریست مرا در سر و با کس نتوان گفت
دردیست مرا در دل و درمان نتوانم
در کوی خرابات مغان مست و خرابم
بودن نفسی بی می و مستان نتوانم
در دیدهٔ من نقش خیال رخ سید
نوریست که پیدا شده پنهان نتوانم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۵
نقش عالم خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
همه عالم چو مظهر عشقند
همه را بر کمال می بینم
ساغر باده ای که می نوشم
عین آب زلال می بینم
نور چشمست و در نظر دارم
از سر ذوق و حال می بینم
آینه پیش دیده می دارم
حسن او بی مثال می بینم
ترک رندی و عاشقی کردن
از دل خود محال می بینم
نعمت الله را چو می بینم
صورت ذوالجلال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
همه عالم چو مظهر عشقند
همه را بر کمال می بینم
ساغر باده ای که می نوشم
عین آب زلال می بینم
نور چشمست و در نظر دارم
از سر ذوق و حال می بینم
آینه پیش دیده می دارم
حسن او بی مثال می بینم
ترک رندی و عاشقی کردن
از دل خود محال می بینم
نعمت الله را چو می بینم
صورت ذوالجلال می بینم