عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
دوستا گر دوستی گر دشمنی
جان شیرین و جهان روشنی
در سر کار تو کردم دین و دل
انده جانست وان در می‌زنی
برنیارم سر گرم در سرزنش
ساعتی صد بار در پای افکنی
تا همی دانی که در کار توام
رغم را پیوسته در خون منی
چند گویی خونت اندر گردنت
بس به سر بیرون مشو گر کردنی
با منت چندین چه باید کارزار
چون مصاف من ببوسی بشکنی
چون فلک با انوری توسن نگشت
مردمی کن درگذر زین توسنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
ای همه دلبری و زیبایی
بر دلم هیچ می‌نبخشایی
دل مسکین فدای رنج تو باد
شاید اندی که تو برآسایی
ای سرم را ز دیده لایق‌تر
خونم از دیده چند پالایی
کارم از دست چرخ پرگرهست
چرخ را دستبرد ننمایی
گر بخواهی به حکم یک فرمان
گره هفت چرخ بگشایی
دل به تو دادم و دهم جان نیز
انوری را دگر چه فرمایی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی
احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی
ما خود نمی‌شویمت در روی اگرنه آخر
سهلست اینکه گه‌گه رویی بما نمایی
بی‌خرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید
بدخوی خوبرویی بیگانه آشنایی
گفتم غمت بکشتم گفتا چه زهره دارد
غم آن قدر نداند کاخر تو آن مایی
الحق جواب شافی اینک چنینت خواهم
دادی به یک حدیثم از دست غم رهایی
گویی بدان میارم کز بد بتر کنم من
من زین سخن نه لنگم تو با که در کجایی
نه برگ این ندارم هان خیر می چگویی
نی دست آن نداری هین زود می چه پایی
گر انوری نباشد کم گیر تیره‌روزی
تو کار خویش می‌کن ای جان و روشنایی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
ای روی تو آیت نکویی
حسن تو کمال خوبرویی
راتب شده عالم کهن را
هردم ز تو فتنه‌ای به نویی
معروف لبت به تنگ‌باری
چونان که دلت به تنگ‌خویی
بردی دل و در کمین جانی
یارب تو از این همه چه جویی
گویی شب وصل با تو گویم
الحق تو کنی خود آنچه گویی
در کوی غمت به جان رسیدم
گفتم تو کجا و در چه کویی
گفتا بدو روزه غیبت آخر
تا چند ز یک سخن که گویی
من هم به جوار زلف آنم
کز عشوه تو در جوال اویی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ای خوبتر ز خوبی نیکوتر از نکویی
بدخو چرا شدستی آخر مرا نگویی
در نیکویی تمامی در بدخویی بغایت
یارب چه چشم زخمست خوبیت را نکویی
گه دوستی نمایی گه دشمنی فزایی
بیگانه آشنایی بدخوی خوبرویی
گیرم که برگرفتی دست عنایت از من
هر ساعتی بخونم دست جفا چه شویی
جرمم نهی و گویی دارم هزار دیگر
ای زودسیر دیرست تا تو بهانه‌جویی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
قرطه بگشای و زمانی بنشین بیش مگوی
روی بنمای که امروز چنین دارد روی
در عذر و گره موی ببند و بگشای
که پذیرای گره شد تنم از مویه چو موی
ای شده پای دلم آبله در جستن تو
چون به دست آمدیم دل بنه و جست مجوی
سنگ عشق تو چو بشکست سبوی دل من
باز باید زدن آخر بهم این سنگ و سبوی
انوری پای نخواهد ز گل عشق تو شست
گر تو زو دست بشویی چه کنم دست بشوی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح ناصرالدین طاهر
چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب
بگسسته شد ز خیمهٔ مشکین شب طناب
بنمود روی صورت صبح از کران شب
چون جوی سیم برطرف نیلگون سراب
جستم ز جای خواب و نشستم به خانه در
یک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آب
باشد که بینم از رخ نسرین او نشان
باشد که یابم از لب نوشین او جواب
کاغذ به دست کردم و برداشتم قلم
والوده کرد نوک قلم را به مشک ناب
اول دعا بگفتم برحسب حال خویش
گفتم هزار فصل و نماندم به هیچ باب
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز
گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب
کای نوش جان‌فزای تو چون نعمت حیات
وی وصل دلربای تو چون دولت شباب
در خانهٔ فراق تنم را مکن اسیر
بر آتش شکیب دلم را مکن کباب
با دست بر لب من و آبست در دو چشم
از باد با نفیرم و از آب در عذاب
هر صبحدم که موج زند خون دل مرا
سینه هزار شعبه برآرد ز تف و تاب
چرخ بلند را دهم از تاب سینه تف
کف خضیب را کنم از خون دل خضاب
گر هیچ‌گونه از دلم آگه شوی یقین
داری مرا مصیب درین نوحهٔ مصاب
بودم در این حدیث که ناگاه در بزد
دلدار ماه‌روی من آن رشک آفتاب
در غمزه‌های نرگس او بی‌شمار سحر
در شاخهای سنبل او بی‌قیاس تاب
چون والهان ز جای بجستم دوید پیش
بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب
آوردمش بجای و نشاند و نشست پیش
بر دست بوسه دادم و بر روی زد گلاب
طیره همی شدم که چنین میهمان مرا
کورا به عمر خویش ندیدم شبی به خواب
چندان درنگ که کنم خدمتی به شرط
چندان یسار نه که کنم پارهٔ جلاب
می‌خواستم ز دلبر خود عذر در خلا
وز آب دیده کرد زمین گرد او خلاب
القصه بعد از آنکه بپرسید مر مرا
گفتا چه حاجتست بگویم بود صواب
گفتم بگوی گفت من از گفتهای خویش
آورده‌ام چو زادهٔ طبع تو سحر ناب
تا بی‌ملالت این را فردا ادا کنی
اندر حریم مجلس دستور کامیاب
آخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیح
بنوشته خط چند به از لؤلؤ خوشاب
کای کرده بخت رای ترا هادی الرشاد
وی گفته چرخ جود ترا مالک الرقاب
از عدل کامل تو بود ملک را نصیب
وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب
شد نیستی چو صورت عنقا نهان از آنک
گفت تو کرده قاعدهٔ نیستی خراب
گر یک بخار بحر کفت بر هوا رود
تا روز حشر ژالهٔ زرین دهد سحاب
بوسند اختران فلک مر ترا عنان
گیرند سروران زمان مر ترا رکاب
افلاک را زمانهٔ اقبال تو نصیب
و اشراف را ستانهٔ والای تو مب
اندر حریم حرمت تو دیده چشم خلق
ایمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب
تا بر بساط مرکز خاکی ز روی طبع
زردی ز زعفران نشود سبزی از سداب
بادا جهان حضرت تو مرجع حیات
بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در مدح صاحب ناصرالدین طاهر
گشت از دل من قرار غایب
کارم نشود به از نوایب
دل دم‌خور و دل‌فریب شادان
غم حاضر و غمگسار غایب
بر ضعف تنم قضا موکل
بر سوز دلم قدر مواظب
افلاک به رمح طعنه طاعن
ایام به سیف هجر ضارب
ماییم و شکایت احبا
ماییم و ملامت اقارب
آشفته دل از جهان جافی
آسیمه‌سر از سپهر غاضب
بر چهره دلیل شمع سوزان
بر دیده رسیل دمع ساکب
آسیب عوایق از چپ و راست
آشوب خلایق از جوانب
هر مستویی ز وصل مغلوب
هر ممتنعی ز هجر واجب
شاخ گل عیش با عوالی
برگ گل انس با قواضب
با این همه شوق فتنه مفتی
با این همه قصه عشق خاطب
معشوق بتی که هست پیوست
عشقش چو زمانه پر عجایب
با شمس و قمر به رخ مساعد
با شهد و شکر به لب مناسب
از نوش به مل درش لی
وز مشک به گل برش عقارب
چین کله بر عقیق چینی
تیر مژه بر کمان حاجب
رخساره چو گلستان خندان
زلفین چو زنگیان لاعب
با روح دو بسدش معاشر
با عقل دو نرگسش معاتب
از توبه برآمده ز حالش
هر روز هزار مرد تایب
جماش بدان دو چشم عیار
قلاش بدان دو زلف ناهب
شیرینی لطفش از نوادر
زیبایی وصفش از غرایب
زیبا بود آن سخن که باشد
دیباچهٔ آفرین صاحب
صدرالوزراء مؤیدالملک
دست و دل و دیدهٔ مراتب
دریای کرم نمای صافی
خورشید فرح‌فزای صائب
ممدوح ائمه و سلاطین
مشهور مشارق و مغارب
معمور به حشتمش اقالیم
منصور به دولتش کتایب
چون باد صبا به خلق نیکو
چون ابر سخی به دست واهب
از خون مخالفان طاغی
وز مغز محاربان حارب
آلوده هژبر را براثن
اندوده عقاب را مخالب
مکشوف به کوشش و به بخشش
مشعوف به قادم و به ذاهب
در قبضهٔ علم او مهمات
در سایهٔ صدق او تجارب
یک عالم و صدهزار جاهل
یک صادق و صدهزار کاذب
عقل و نظرش سر مساعی
جود و کرمش در مواهب
در مسکن علم و عدل ساکن
بر مرکب قدر و جاه راکب
مجموع مکارم و معالی
قانون مفاخر و مناقب
ای هر ملکی ترا مخاطب
وی هر ملکی ترا مخاطب
نام تو چو آفتاب معروف
کام تو چو روزگار غالب
درگاه تو عام را مطامع
ایوان تو خاص را مکاسب
گردون به ستایش تو مایل
اختر به پرستش تو راغب
گفتار ترا ائمه عاشق
دیدار ترا ملوک طالب
منشور تو درج پر جواهر
ایوان تو چرخ پر کواکب
چون ماه ترا هزار منهی
چون تیر ترا هزار کاتب
چالاک‌تر از عصای موسی
فرخ قلمت گه مرب
ای جود ترا بحار خازن
وی حلم ترا جبال نایب
آزادهٔ دهر و صدر اسلام
با درد نوایب و مصایب
زنده است به تو که زنده کردی
ادرار جهانیان و راتب
روشن به تو گشت شغل گیتی
شارق ز تو گشت شمس غارب
تا هست علوم را مبادی
تا هست امور را عواقب
حکم تو همیشه باد باقی
عزم تو همیشه باد ثاقب
با چرخ کمال تو مشارک
با دهر جمال تو مصاحب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در مدح نظام‌الملک صدرالدین محمد میراب مرو
شبی گذاشته‌ام دوش در غم دلبر
بدان صفت که نه صبحش پدید بد نه سحر
چنان شبی به درازی که گفتی هردم
سپهر باز نزاید همی شبی دیگر
هوا سیاه به کردار قیرگون خفتان
فلک کبود نمودار نیلگون مغفر
چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان
وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر
رخم ز انده جان زرد و جان بر جانان
لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبر
ز آرزوی لب شکرین او همه شب
بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر
نبود در همه عالم کسی مرا مونس
نبود در همه گیتی کسی مرا غمخوار
گهی ز گریهٔ من پر فزغ شدی گردون
گهی زنالهٔ من پر جزع شدی کشور
رخم ز دیده پر از خالهای شنگرفی
بر از تپنچه پر از شاخهای نیلوفر
ز گرد تارک من چشم علویان شده کور
ز آه نالهٔ من گوش سفلیان شده کر
فلک ز انده جان کرده مر مرا بالین
جهان ز آتش دل کرده مر مرا بستر
شب دراز دو چشمم همی ز نوک مژه
عقیق ناب چکانیده بر صحیفهٔ زر
نه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشان
نه بر زمین ز خروش خروس هیچ اثر
به دست عشوه همه شب گرفته دامن دل
که آفتاب هم اکنون برآید از خاور
رسم به روز و شکایت از این فلک بکنم
به پیش آن فلک رفعت و سپهر هنر
نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای
خدایگان وزیران وزیر خوب سیر
محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت
چنانکه دین محمد به داد و عدل عمر
سپهر قدر و زمین حلم و آفتاب لقا
سحاب جود و فلک همت و ملک مخبر
جهان مسخر احکام او به نیک و به بد
فلک متابع فرمان او به خیر و به شر
یکی به مدحت او روز و شب گشاده زبان
یکی به خدمت او سال و مه ببسته کمر
زمان خویش به توفیق او سپرده قضا
عنان خویش به تدبیر او سپرده قدر
نه از موافقت او قضا بتابد روی
نه از متابعت او قدر بپیچد سر
نعال مرکب او دارد آن بها و شرف
غبار موکب او دارد آن محل و خطر
کزین کنند عروسان خلد را یاره
وزان کنند بزرگان ملک را افسر
اگر سموم عتابش گذر کند بر بحر
وگر نسیم نوالش گذر کند بر بر
شود ز راحت آن خاک این بخور عبیر
شود ز هیبت این آب آن بخار شرر
اگر تو بحر سخا خوانیش همی چه عجب
که لفظ او همه در زاید و کفش گوهر
وگر سخای مصور ندیده‌ای هرگز
گه عطا به کف راد او یکی بنگر
ز سیم و زر و گهر همچو آسمان باشد
همیشه سایل او را زمین راهگذر
ایا به تابش و بخشش ز آفتاب فزون
و یا به رفعت و همت ز آسمان برتر
ترا سزد که بود گاه طاعت و فرمان
فلک غلام و قضا بنده و قدر چاکر
مرا سزد که بود گاه نظم مدحت تو
بیاض روز و سیاهش شب و قلم محور
مه از جهان اگر اندر جهان کسی باشد
تو آن کسی که ازو پیشی و بدو اندر
اگر به حکمت و برهان مثل شد افلاطون
وگر به حشمت و فرمان سمر شد اسکندر
ز تست حکمت و برهان درین زمانه مثل
به تست حشمت و فرمان درین دیار سمر
تو آن کسی که ترا مثل نافرید ایزد
تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر
سخا به نام تو پاید همی چو جسم به روح
جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر
وجود جود و سخا بی‌کف تو ممکن نیست
نه ممکن است عرض در وجود بی‌جوهر
اگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا
به آب عفو تو حاجت بود عجب مشمر
تو آن کسی که اگر با فلک به خشم شوی
سموم خشم تو نسرینش را بسوزد پر
چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل
بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر
همان کند به عدو تیغ تو که با مه چرخ
به یک اشارت انگشت کرد پیغمبر
همیشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب
قوام عالم کون و فساد را در خور
بقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آب
ندیم بخت و قرین دولت و معین داور
که قول و رای صوابت قوام عالم را
بهست از آب و ز خاک و ز باد و از آذر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در مدح امیرکبیر ضیاء الدین مودود احمد عصمی
دوش از درم درآمد سرمست و بی‌قرار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار
با زلف تابدار دلاویز پر شکن
با چشم نیم‌خواب جهان‌سوز پرخمار
جستم ز جای و پیش دوید و سلام کرد
واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار
گفت از کجات پرسم و خود کی رسیده‌ای
چونی بماندگی و چگونست حال و کار
گفتم که حالم از غم تو بس تباه بود
لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار
تا همچون چنگ تو به کنارم نیامدی
بودم چو زیر چنگ تو با ناله‌های زار
بنشست و ماجرای فراق از نخست روز
آغاز کرد و قصهٔ آن گوی و اشکبار
می‌گفت و می‌گریست که آخر چو درگذشت
بی‌تو ز حد طاقت من بار انتظار
منت خدای را که به هم باز یک نفس
دیدار بود بار دگرمان در این دیار
القصه از سخن به سخن شد چو یک زمان
گفتیم از این حدیث و گرفتیم اعتبار
افتاد در معانی و تقطیع شاعری
بر وزنهای مشکل و الفاظ مستعار
گفتا اگرچه مست و خرابم سؤال کن
رمزی دو زین نمط نه نهان بل به آشکار
گفتم که چیست آنکه پس دور چرخ ازوست
گر زیر دور چرخ یمین است یا یسار
در بزم رشک برده برو شاخ در خزان
در بذل شرم خورده از او ابر در بهار
اصل وجود اوست که از بیخ فرع اوی
دارد همان نظام که از هفت و از چهار
گفتا که دست نایب سلطان شرق و غرب
آن از جهان گزیده و دستور شهریار
مودود احمد عصمی کز نفاذ امر
دارد زمام گیتی در دست اختیار
گفتم که چیست آن تن بی‌جان که در صبی
بودی صباش دایه و مادرش جویبار
زو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان
زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزار
گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه
گه در کنار نطق کند در شاهوار
گفتا که کلک نایب دستور شرق و غرب
آن لطف گاه بر و سیاست به روز بار
مودود احمد عصمی کز مکان اوست
بنیاد دین و قاعدهٔ دولت استوار
گفتم قصیده‌ای اگرت امتحان کنم
در مدح این خلاصهٔ مقصود روزگار
طبعت بدان قیام تواند نمود گفت
کم‌گوی قصه، خیز دوات و قلم بیار
برخاستم دوات و قلم بردمش به پیش
آن یار ناگزیر و رفیق سخن‌گزار
برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت
بر فور این قصیدهٔ مطبوع آبدار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - در مدح صاحب سعید جلال‌الوزرا عمربن مخلص
هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار
سوخت از آتش غم جان مرا هندووار
لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش
هندوان دست ببردند بدین هر دو نگار
هندوانه دو عمل پیش گرفت او یارب
داری از هر دو عمل یار مرا برخوردار
هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج
عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار
عشق هندو به همه حال بود سوزان‌تر
که در انگشت بود عادت سوزانی نار
اتفاق فلکی بود و قضای ازلی
عشق را بر سر من رفته یکایک سر و کار
دیدم از پنجرهٔ حجرهٔ نخاس او را
او به کاشانه بد و من به میان بازار
هم بر آن‌گونه که از پنجرهٔ ابر به شب
رخ رخشندهٔ مه بیند مرد نظار
کشی و چابکیش دیدم و با خود گفتم
اینت افسونگر هندو نسب جادو سار
به فسون بین که بدانگونه مسخر کردست
هم به بالای خود از عنبر و از مشک دو مار
آنکه دلال دو گیسوی پر از عطر ویست
نیست دلال درین مرتبه هست او عطار
زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک
ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار
دمچهٔ چشم کدامست و دماوند کدام
حلقهٔ زلف کدامست و کدامست تتار
آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت
وانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخار
گو بیا روی ببین اینک وانگه به دو دست
زو نگهدار به دل و دین خود ای صومعه‌دار
من در آن صورت او عاجز و حیران مانده
دیده در وی نگران و دل از اندیشه فکار
هندوانه عملی کرد وی و من غافل
دلم از سینه برآورده و از فرق دمار
جادویی کردن جادو بچه آسان باشد
نبود بط بچه را اشنهٔ دریا دشوار
چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شیب
همچو کبکی که خرامنده شود از کهسار
پای من خشک فرومانده ز رفتار و مرا
نیست بر خشک زمین پای من و گل ستوار
گفتم ای رشک بتان عشق مبارک بادم
که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار
خنده می‌آمدش و بسته همی داشت دو لب
کانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهار
گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت
که به زر پای رسد بر سر نجم سیار
از خداوند مرا گر بخری فردا شب
برخوری از من و از وصل من اندوه مدار
گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبیرم
گفت یک بدرهٔ زر فکر کن و ریش مخار
دلم از جا بشد ناگه و بخروشیدم
جامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار
نوحهٔ زار همی کردم و می‌گفتم وای
اینت بی‌سیمی و با سیم همی آید یار
دلش از زاری و از نوحهٔ من باز بسوخت
به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار
گفت مخروش ترا راه نمایم که چه کن
رو بر خواجهٔ خود شعر برو سیم بیار
خواجهٔ عادل عالم خلف حاتم طی
معطی دهر جلال‌الوزرا شمع دیار
آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود
ده به از من به یکی راه ترا نه صدبار
نه بسنجد چهل از من به جوی در چشمش
نه بهای چو منی بگذرد از چل دینار
رو میندیش که از بهر توام بخریدی
به مثل قیمت من گر بگذشتی ز هزار
گفتم ای دوست نکوراه نمودی تو ولی
با خداوند کرا زهره از این سان گفتار
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
این چه گل بود که بشکفت میانش پرخار
او چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداع
که نحوست کند از چرخ بر آنجای نثار
درد بی‌سیمیم آورد به سوی خانه
چو گنه کاری حاشا که برندش سوی دار
در ببستم بدو زنجیر هم از اول شب
پشت کردم سوی در روی به سوی دیوار
گفتم امشب بسزا بر سر بی‌سیمی خویش
تا گه صبح یکی ناله کنم زارازار
اشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوح
آه کردم که همی خیمه بیفکندی نار
هر شراری که برانداخت دل از روی رهی
بر فلک دیدم رخشان شده انجم کردار
من درین دمدمهٔ کار که سیمرغ سحر
به یکی جوی پر از شیر فرو زد منقار
گرمی و تری آن شیر همانا که مرا
به سوی مغز همان لحظه برآورد بخار
تا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدم
بر نهالی به زر بر طرف صفهٔ بار
گفت ای انوری آخر چه فتادست ترا
که فرو رفته‌ای و غمزده چون بوتیمار
پیشتر رفتم و با خواجه به یکبار به شرح
قصهٔ عشق کنیزک همه کردم تکرار
خوش بخندید و مرا گفت سیه‌کار کسی
گفتم از خواجه سیه به نبود رنگ‌نگار
هم در آن لحظه بفرمود یکی را که برو
بخر این بدره بیار و به ثناگوی سپار
رفت و بخرید و بیاورد و به من بنده سپرد
دست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدار
نه ولی‌نعمت من بود و نه معشوقهٔ من
راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار
وز همه نادره‌تر آنکه عطا خواست عطا
تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار
ویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودا
از جهان این سر و سودا به من ارزانی دار
دور ادبار تو تا چند به پایان آرم
دور اقبال اگر هست بیار ای دیار
ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدم
کرم و حلم ترا آمده بی‌استغفار
از کریمی و حلیمی است که می بنیوشی
نعرهٔ زاغ و زغن چون نغم موسیقار
گرچه از قصه درازی ببرد شیرینی
کی بود از بر هفتاد ترش بوالغنجار
همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن
تا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدار
ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار
من برآنم که مدیح تو بخوانم برخاک
تا شود خاک سیه کن‌فیکون زر عیار
وانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنم
بیش چون زر نکنم در طلب زر رخسار
راست گویم چو کف راد گهربار تو هست
منت زر شدن خاک سیاهم به چکار
آفتاب فلک‌آرای تو بر جای بود
جای باشد که جهان را ز چراغ آید عار
تا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاق
عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار
دل من باد گرفتار چنین بیماری
تو خداوند مرا داشته هردم تیمار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶ - در مدح شمس‌الدین اغل بیک
دوش در هجر آن بت عیار
تا به روزم نبود خواب و قرار
همه با ماه و زهره بودم انس
همه با آه و ناله بودم کار
نه کسی یک زمان مرا مونس
نه کسی یک نفس مرا غمخوار
همه بستر ز اشک من رنگین
همه کشور ز آه من بیدار
رخم از خون چو لالهٔ خودرنگ
اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار
بر و رویم ز زخم دست کبود
دل و جانم به تیر هجر فکار
رخم از رنج زرد همچو ترنج
دلم از درد پاره همچو انار
نفسم سرد و سینه آتشگاه
دهنم خشک و دیده طوفان‌بار
گاه چون شمع قوت آتش تیز
گاه چون زیر جفت نالهٔ زار
دست بر سر زنان همی گفتم
کای فلک دست از این ضعیف بدار
تن بفرسود چند ازین محنت
جان بپالود چند از این آزار
تا کی این جور کردن پیوست
چند از این نحس بودن هموار
برگذر از ره جفا و مرا
روزکی چند بی‌غمی بگذار
طاقتم نیست از خدای بترس
بیش ازینم به دست غم مسپار
این همی گفتم و همی کردم
خاک بر سر ز گنبد دوار
یار چون نالهای من بشنید
گفت با من به سر در آن شب تار
مکن ای انوری خروش و جزع
که شدت بخت جفت و دولت یار
بار انده مکش که بار دگر
برهانیدت ایزد از غم و بار
بند بگشود چرخ، تنگ مباش
راه بنمود بخت، باک مدار
به تو آورد سعد گردون روی
روی زی درگه خداوند آر
شمس دین پهلوان لشکر شاه
پشت اسلام و قبلهٔ احرار
خاص سلطان اغلبک آنکه کفش
در سخا هست همچو ابر بهار
موی بر سایلان زبان خواهد
طبعش از بهر بخشش دینار
نظر لطف او بر آنکه فتاد
باز رست از زمانهٔ غدار
زیر پر همای دولت او
چه یکی تن چه صدهزار هزار
روز هیجا بر اسب که‌پیکر
چو برون آید از پی پیکار
مرکب زهره طبع مه نعلش
که تن باد پای خوش رفتار
گه زمین را کند ز پویه هوا
گه هوا را زمین کند ز غبار
برباید شهاب ناوک او
انجم از چرخ و نقش از دیوار
پیش او مار و مرغ در صف جنگ
تحفه و هدیه از برای نثار
مهر آرد گرفته در دندان
دیده آرد گرفته در منقار
سایهٔ رمح و عکس شمشیرش
بگر بیفتد بر جبال و بحار
سنگ این خاک گردد از انده
آب آن قیر گردد از تیمار
ای به ملکت چو وارث داود
ای به مردی چو حیدر کرار
ای چو چرخت هزار مدحت‌گوی
وی چو دهرت هزار خدمتگار
تا چو تیرست کار دولت تو
بی‌زبانست خصم چون سوفار
تو بشادی نشین که گشت فلک
خود برآرد ز دشمن تو دمار
بس ترا پشت نصرت یزدان
بس ترا یار دولت دادار
آنکه در دیدهٔ تو دارد قدر
وانکه بر درگه تو یابد بار
رفعت این را همی دهد تشریف
دولت آنرا همی نهد مقدار
بنده نیز ار به حکم اومیدی
مدحتی گفت ازو عجب مشمار
عالمی را چو از تو شاکر دید
گشت در دام خدمت تو شکار
ور ز اقبال قربتی یابد
پیش تخت تو چون صغار و کبار
جست از جور عالم جافی
رست از مکر گیتی مکار
کرد در منزل قبول نزول
گشت بر مرکب مراد سوار
تا نباشد به رنگ روز چو شب
تا نباشد به فعل نور چو نار
شب اعدات را مباد کران
روز شادیت را مباد کنار
پای بدگوی حاسدت در بند
سر بدخواه و دشمنت بر دار
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
شب و روز مونس من غم آن نگار بادا
سر من بر آستان سر کوی یار بادا
دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد
به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا
چو رضای او در آنست که دردمند باشم
غم و درد او نصیب من دردخوار بادا
ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من
که بت من از رقیبان به منش گذار بادا
سخن کنار پر خون که مراست هم بگویم
به میان لاغر او، که درین کنار بادا
چو به اختیار کردم، دل و جان فدای آن رخ
گر ازو کنم جدایی، نه به اختیار بادا
به من ای صبا نسیمی، ز بهار دولت او
برسان، که سال و ماهت همه نو بهار بادا
چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ؟
که چو من به درد دوری، همه ساله زار بادا
لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را
دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمی‌کنند بلا را
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا
شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:
بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟
صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا
در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا
شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده
توجفا کرده و من داشته معذور ترا
صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش
که به جز دیدهٔ پاکان ندهد نور ترا
گر ز دیدار تو آگاه شوند اهل بهشت
سر مویی نفروشند به صد حور ترا
ای که رنجی نکشیدی و ندیدی ستمی
چه غم از حال ستم‌دیدهٔ رنجور ترا؟
تو که چون من ننشستی به غمی روز دراز
سخت کوتاه نماید شب دیجور ترا
اوحدی را ز نظر دور مدار، ای دل و جان
که دلارام ترا دارد و منظور ترا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
من چه گویم جفا و جنگ ترا؟
جرم رهوار و عذر لنگ ترا؟
ز دل و جان نشانه ساخته‌ام
ناوک چشم شوخ شنگ ترا
ای نوازش کم و بهانه فراخ
لب لعل و دهان تنگ ترا
صلح را خود ببین که ما چه کنیم؟
که به جان می‌خریم جنگ ترا
دل بدزدی و زود بگریزی
ما بدانسته‌ایم ننگ ترا
رنگ خوبان ز لوح فکر بشست
اوحدی، تا بدید رنگ ترا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟
به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟
هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
خون من ریزی و چشم تو روا می‌دارد
بوسه‌ای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟
شهریان را به غریبان نظری باشد و من
دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟
من و زلف تو قرینیم به سرگردانی
من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟
دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول
اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟
گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟
دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر
در بر من، شکر گویم دولت پیروز را
گر رسیدم از لبش روزی به کام دل، رواست
زانکه شبها از خدا می‌خواستم این روز را
همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم
تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را
روز وصل از غمزهٔ او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
با وصال او دلم را نیست پروای بهشت
در چنان عیدی کسی یاد آورد نوروز را؟
دوش می‌آمد سوار از دور و من نزدیک بود
کز سرشادی ببوسم پای اسب بوز را
مدعی را دل ببرد از چشم مست شیرگیر
هر که باشد شیرگیر آسان بگیرد یوز را
اوحدی، گر قبلهٔ اقبال خواهی سجده کن
آفتاب روی آن شمع جهان‌افروز را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
پیش‌آر، ساقی، آن می چون زنگ را
تا ما براندازیم نام و ننگ را
امشب زرنگ می برافروز آتشی
تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را
بی‌روی او چون عود می‌سوزد تنم
مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را
با فقیه از عقل می‌گوید سخن
عقلی نبودست این فقیه دنگ را
بی‌او نباشد دور اگر گریان شوم
دوری بگریاند کلوخ و سنگ را
ای همرهان، پیش دهان تنگ او
یاد آورید این عاشق دلتنگ را
وی ساربان، طاقت نداری پای ما
سرباز کش یک لحظه پیش آهنگ را
ناچار باشد هر فراقی را اثر
وانگه فراق یار شوخ شنگ را
ای آنکه کردی رخ به جنگ اوحدی
او صلح می‌جوید، رها کن جنگ را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
گر وصل آن نگار میسر شود مرا
از عمر باک نیست، که در سر شود مرا
تسخیر روی او به دعا می‌کند دلم
تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا
روزی که کاسهٔ سرم از خاک پر کنند
از بوی او دماغ معطر شود مرا
آن نور هر دودیده اگر می‌دهد رضا
بگذار تا دودیده به خون تر شود مرا
هر ساعتم چنان کند از غصه پایمال
کز دست او فعان به فلک بر شود مرا
مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی
لیکن چه خارها که به دل در شود مرا!
این درد سینه سوز، که در جان اوحدیست
از تن شگفت نیست که لاغر شود مرا