عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۸
ای ولوله عشق تو بره هر ر کویی
رندان سر کوی تو مست از تو به بویی
پیش تو بسر آیم و زآن لب طلیم جام
از خاکم اگر نیز بسازند سبویی
دل در خم چوگان سر زلف تو گوییست
هر دل که جز این گفته بود بیهده گوئی
با روی نو از باد، بهشتم، هوس حور
جائی که تو باشی که کند باد چو اونی
تن رست ز نبهای غم از وصل میانت
صد شکر کزین عارضه جسیمه بمونی
اگر شحنه بجوید ز تو درد دل ما را
ابروی تو سونی جهد و چشم نو سونی
امروز کمال از رخ او چشم بر افروز
کر طالع خود بافتهای روز تکونی
رندان سر کوی تو مست از تو به بویی
پیش تو بسر آیم و زآن لب طلیم جام
از خاکم اگر نیز بسازند سبویی
دل در خم چوگان سر زلف تو گوییست
هر دل که جز این گفته بود بیهده گوئی
با روی نو از باد، بهشتم، هوس حور
جائی که تو باشی که کند باد چو اونی
تن رست ز نبهای غم از وصل میانت
صد شکر کزین عارضه جسیمه بمونی
اگر شحنه بجوید ز تو درد دل ما را
ابروی تو سونی جهد و چشم نو سونی
امروز کمال از رخ او چشم بر افروز
کر طالع خود بافتهای روز تکونی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
با تو ه را نمی رسد دعوی
شاهدند آن دو رخ برینه معنی
گر بدیدی ز دور سرو تو حور
ننشستی به سایه طوبی
مانده برمیم آن دهان حیران
چشم نظارگی چو دیده هی
ب گفتمش در جواب کشتن ما
نی نوشتی به غمزه گفت که نی
ایرا نیست عاشق کشی روا چه کنم
چشم معشوق میدهد فتوی
خون مجنون سوخته است آن زلف
که در آمد بگردن لیلی
آه از آن دانه های خال کمال
که زد آتش بخرمن نقوی
شاهدند آن دو رخ برینه معنی
گر بدیدی ز دور سرو تو حور
ننشستی به سایه طوبی
مانده برمیم آن دهان حیران
چشم نظارگی چو دیده هی
ب گفتمش در جواب کشتن ما
نی نوشتی به غمزه گفت که نی
ایرا نیست عاشق کشی روا چه کنم
چشم معشوق میدهد فتوی
خون مجنون سوخته است آن زلف
که در آمد بگردن لیلی
آه از آن دانه های خال کمال
که زد آتش بخرمن نقوی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
باز به ناز کش مرا چیست که ناز می کنی
ناز نمی کنم دگر گونی و باز میکنی
من چو شهید عشقم و بر در تو بهشتیم
بر رخ من در بهشت از چه فراز می کنی
از دهنت چو میرود پیش دو لب حکایتی
جان مرا در آن سخن محرم راز می کنی
از تو چگونه جان برم چون تو به مرغ آن حرم
حمله باز می کنی چشم چو باز میکنی
چشم بعارضش دلا چیست ز زلف او گله
وقت چنین لطیف و تو قصه دراز می کنی
با رخ دوست زاهدا رو چو به قبله شد ترا
عرض نیاز کن چرا عرض نماز می کنی
زایر کعبه را بگو حلقہ بگوش این درم
گوش که می کند که تو وصف حجاز می کنی
کمال تا ابد خاک یک آستان و بس
بندگی شهی گزین گر چو ایاز می کنی
ناز نمی کنم دگر گونی و باز میکنی
من چو شهید عشقم و بر در تو بهشتیم
بر رخ من در بهشت از چه فراز می کنی
از دهنت چو میرود پیش دو لب حکایتی
جان مرا در آن سخن محرم راز می کنی
از تو چگونه جان برم چون تو به مرغ آن حرم
حمله باز می کنی چشم چو باز میکنی
چشم بعارضش دلا چیست ز زلف او گله
وقت چنین لطیف و تو قصه دراز می کنی
با رخ دوست زاهدا رو چو به قبله شد ترا
عرض نیاز کن چرا عرض نماز می کنی
زایر کعبه را بگو حلقہ بگوش این درم
گوش که می کند که تو وصف حجاز می کنی
کمال تا ابد خاک یک آستان و بس
بندگی شهی گزین گر چو ایاز می کنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
باز بگذشتی بر آن زلفه ای نسیم مشکبوی
در شب تاریک چون رفتی برآن راه چو موی
گفتمش بر لوح رخسار تو بی معنیست خط
گفت خط خالی ز معنی نیست بی معنی مگوی
گرچه رقت آن عارض چون آب باز از جوی چشم
چشم آن دارم که آب رفته باز آید بجوی
گو مثر شبنم عذار لاله و رخسار گل
تا به نو کمتر فروشد حسن هر ناشنه روی
ا گر بجوئی در زکات حسن مسکینتر کسی
چون دل من از همه مسکینتر است او را بجوی
من به بازی زلف او بشکستم و زلفش دلم
بشکند آری به بازی اینچنین چوگان و گوی
خون ما آن غمزه می ریزد به زلف و رخ کمال
عاشقان را ناز و شیوه می کشد نه رنگ رویه
در شب تاریک چون رفتی برآن راه چو موی
گفتمش بر لوح رخسار تو بی معنیست خط
گفت خط خالی ز معنی نیست بی معنی مگوی
گرچه رقت آن عارض چون آب باز از جوی چشم
چشم آن دارم که آب رفته باز آید بجوی
گو مثر شبنم عذار لاله و رخسار گل
تا به نو کمتر فروشد حسن هر ناشنه روی
ا گر بجوئی در زکات حسن مسکینتر کسی
چون دل من از همه مسکینتر است او را بجوی
من به بازی زلف او بشکستم و زلفش دلم
بشکند آری به بازی اینچنین چوگان و گوی
خون ما آن غمزه می ریزد به زلف و رخ کمال
عاشقان را ناز و شیوه می کشد نه رنگ رویه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
باز دست از جانفشانان بر فشاندی
داد بیدادی ز مظلومان ستاندی
رفتی و آن عارض چون آب و آتش
یاد گارم در دل و در دیده ماندی
بر تو گفتی سوره ای خوانم چو میری
مردم و الحمدالله هم نخواندی
داشتی در سر که خونم ریزی از چشم
کامت این بود از دلم این نیز راندی
جای ده اشک مرا بر خاک آن در
کز پی این وعده بسیارش دواندی
می رسد بر آسمان دود دل من
قصه سوزم بدین غایت رساندی
پیش خود بنشان کمال او را ازین پس
غم مخور از سوختن آتش نشاندی
داد بیدادی ز مظلومان ستاندی
رفتی و آن عارض چون آب و آتش
یاد گارم در دل و در دیده ماندی
بر تو گفتی سوره ای خوانم چو میری
مردم و الحمدالله هم نخواندی
داشتی در سر که خونم ریزی از چشم
کامت این بود از دلم این نیز راندی
جای ده اشک مرا بر خاک آن در
کز پی این وعده بسیارش دواندی
می رسد بر آسمان دود دل من
قصه سوزم بدین غایت رساندی
پیش خود بنشان کمال او را ازین پس
غم مخور از سوختن آتش نشاندی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
بازم از طلعت خود دیده منور کردی
مجلس من بسر زلف معطر کردی
بر سر کشته هجران گذری از سر مهر
خیر مقدم قدم آوردی و در خور کردی
به مقابل نبود . با تو مگر دیدی روی
که بر آئینه رخ خویش برابر کردی
ملک دلها غم روی تو به تاراج ببرد
تا برو مملکت حسن مقرر کردی
گرچه کردی به ننم نسبت آن موی میان
بنگرش کز غم این ننگه چه لاغر کردی
داد خواهان بسر آن خاک قدم کردم گفت
داد خود بافتی این خاک چو بر سر کردی
یاد می دادکه آزار دل ریش کمال
گفته بودی نکنم دیگر و دیگر کردی
مجلس من بسر زلف معطر کردی
بر سر کشته هجران گذری از سر مهر
خیر مقدم قدم آوردی و در خور کردی
به مقابل نبود . با تو مگر دیدی روی
که بر آئینه رخ خویش برابر کردی
ملک دلها غم روی تو به تاراج ببرد
تا برو مملکت حسن مقرر کردی
گرچه کردی به ننم نسبت آن موی میان
بنگرش کز غم این ننگه چه لاغر کردی
داد خواهان بسر آن خاک قدم کردم گفت
داد خود بافتی این خاک چو بر سر کردی
یاد می دادکه آزار دل ریش کمال
گفته بودی نکنم دیگر و دیگر کردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
با من این بودت ز اول شرط باری
کآخر الأمرم به یاد همه نیاری
بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین
عهد بستی و شکست از بیقراری
با رقیبان گرانجان بیش منشین
نون لطیفی طاقت ایشان نداری
سر میروی تنها براه و من چو سایه
دره پیته افتان و خیزان از نزاری
بعد ازینت با خدا خواهم سپردن
زآنکه رسم عاشق آمد جانسپاری
با سگته گفتم چو آیم شب برآن در
می باشد ز نو کآن در گذاری
بانگ زد بر من به جنگ و گفت تاکی
هر شب اینجا آنی و دردسر آری
دوش دیدم بر سر کوی تو دل را
گفتم ای مسکین تو باری در چه کاری
گفت من بیش از کمال اینجا رسیدم
تا کنیم از یکدیگر فریاد و زاری
کآخر الأمرم به یاد همه نیاری
بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین
عهد بستی و شکست از بیقراری
با رقیبان گرانجان بیش منشین
نون لطیفی طاقت ایشان نداری
سر میروی تنها براه و من چو سایه
دره پیته افتان و خیزان از نزاری
بعد ازینت با خدا خواهم سپردن
زآنکه رسم عاشق آمد جانسپاری
با سگته گفتم چو آیم شب برآن در
می باشد ز نو کآن در گذاری
بانگ زد بر من به جنگ و گفت تاکی
هر شب اینجا آنی و دردسر آری
دوش دیدم بر سر کوی تو دل را
گفتم ای مسکین تو باری در چه کاری
گفت من بیش از کمال اینجا رسیدم
تا کنیم از یکدیگر فریاد و زاری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۰
بر گل به پای سرو چو رفتار می کنی
از لطف پای نازکت افگار می کنی
اگر حال دل ز غمزه بپرسی چه گویمت
خوش می کنی که پرسش بیمار می کنی
پندی بده به زلف که خونهای بیدلان
چندین چرا بگردن خود بار می کنی
با غمزه هم بگوی که در پیش مردم
خواهم زدن که شوخی بسیار می کنی
گفتی جمال خویش نمایم به عاشقان
این خود کرامتی است که اظهار می کنی
ای طوطی این حدیث شکربار از آن تست
با گفته منست که تکرار می کنی
سعدی اگر چو طوطی گویا بود کمال
طوطی خموش به چو نو گفتار می کنی
از لطف پای نازکت افگار می کنی
اگر حال دل ز غمزه بپرسی چه گویمت
خوش می کنی که پرسش بیمار می کنی
پندی بده به زلف که خونهای بیدلان
چندین چرا بگردن خود بار می کنی
با غمزه هم بگوی که در پیش مردم
خواهم زدن که شوخی بسیار می کنی
گفتی جمال خویش نمایم به عاشقان
این خود کرامتی است که اظهار می کنی
ای طوطی این حدیث شکربار از آن تست
با گفته منست که تکرار می کنی
سعدی اگر چو طوطی گویا بود کمال
طوطی خموش به چو نو گفتار می کنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
بر من بیدل اگر جور و ستم فرمودی
لطف بسیار نمودی و کرم فرمودی
تا به صاحب نظری از همه باشم افزون
سرمه چشم من از خاک قدم فرمودی
گفت پیش رقیبان دهمت صد دشنام
باز مرسوم دعاگو ز چه کم فرمودی
نامه شان پیش خودم خوان که ز دور آمده ام
چون دویدن پسرم همچو قلم فرمودی
ن ت من ز سر خوان کرم غصه و غم
گفته بودی که نفرمایم و هم فرمودی
دگر از خون دل ریش شرابم فرمای
چون کباب از جگر سوختهام فرمودی
راندیم از در و خون شد دل مکین کمال
از چه آزردن آفری حرم فرمودی
لطف بسیار نمودی و کرم فرمودی
تا به صاحب نظری از همه باشم افزون
سرمه چشم من از خاک قدم فرمودی
گفت پیش رقیبان دهمت صد دشنام
باز مرسوم دعاگو ز چه کم فرمودی
نامه شان پیش خودم خوان که ز دور آمده ام
چون دویدن پسرم همچو قلم فرمودی
ن ت من ز سر خوان کرم غصه و غم
گفته بودی که نفرمایم و هم فرمودی
دگر از خون دل ریش شرابم فرمای
چون کباب از جگر سوختهام فرمودی
راندیم از در و خون شد دل مکین کمال
از چه آزردن آفری حرم فرمودی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
برویت بنگرم ناگه نرنجی
بسویت بگذرم ناگه نرنجی
از وصلم حاصلی چون نیست باری
غم هجرت خورم ناگه نرنجی
جهانت بنده شد من نیز خود را
ازینها بشمرم ناگه نرنجی
تو هرجا تیغ بر گیری من آنجا
سری پیش آورم ناگه نرنجی
به هر راهی که بخرامی من آن راه
بدیده بسپرم ناگه نرنجی
بدین نازک دلی جانی تو داری
تمنایت برم ناگه نرنجی
کمال ار بگذرد بر آستانت
که من خاک درم ناگه نرنجی
بسویت بگذرم ناگه نرنجی
از وصلم حاصلی چون نیست باری
غم هجرت خورم ناگه نرنجی
جهانت بنده شد من نیز خود را
ازینها بشمرم ناگه نرنجی
تو هرجا تیغ بر گیری من آنجا
سری پیش آورم ناگه نرنجی
به هر راهی که بخرامی من آن راه
بدیده بسپرم ناگه نرنجی
بدین نازک دلی جانی تو داری
تمنایت برم ناگه نرنجی
کمال ار بگذرد بر آستانت
که من خاک درم ناگه نرنجی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۴
به مجلسی که بمستان ز لب شراب دهی
دلم ز رشک بسوزی مرا کباب دهی
سؤال بوس چه سود از توام که معلوم است
مرا ز جنبش آن لب که نی جواب دهی
شب فراق در آن آستان دو چشم مرا
چه جای خواب اگر نیز جای خواب دهی
به حسرت قدش از گریه ام چمن شد غرق
تو سرو را دگر ای باغبان چه آب دهی
کشد دلم چو کبوتر فغان ز سختی دام
چو باز طره مشکین ز ناز تاب دهی
به چشم و غمزه مفرما که مست را بزنید
به یک دو مست چه نسبت که احتساب دهی
کمال شحنه عشق از دل تو دانش خواست
چگونه باج نفس از دل خراب دهی
دلم ز رشک بسوزی مرا کباب دهی
سؤال بوس چه سود از توام که معلوم است
مرا ز جنبش آن لب که نی جواب دهی
شب فراق در آن آستان دو چشم مرا
چه جای خواب اگر نیز جای خواب دهی
به حسرت قدش از گریه ام چمن شد غرق
تو سرو را دگر ای باغبان چه آب دهی
کشد دلم چو کبوتر فغان ز سختی دام
چو باز طره مشکین ز ناز تاب دهی
به چشم و غمزه مفرما که مست را بزنید
به یک دو مست چه نسبت که احتساب دهی
کمال شحنه عشق از دل تو دانش خواست
چگونه باج نفس از دل خراب دهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
به باران کهن یاری نکردی
جفا کردی وفاداری نکردی
خورم گفتی غم تو تو بزی شاد
مرا غم کشت و غمخواری نکردی
دلم پیوسته میداری بر آتش
بمن زین بیش دلداری نکردی
دلا از ناله بلبل وصل گل یافت
چرا زاری بدین زاری نکردی
بچشم گرچه ماند از ظلم وخون ریز
که زیر طاق زنگاری نکردی
کسی در حال صحت خون کند کم
تو خود در عین بیماری نکردی
کمال آن چشم شوخ از خود میازار
چو هرگز مردم آزاری نکردی
جفا کردی وفاداری نکردی
خورم گفتی غم تو تو بزی شاد
مرا غم کشت و غمخواری نکردی
دلم پیوسته میداری بر آتش
بمن زین بیش دلداری نکردی
دلا از ناله بلبل وصل گل یافت
چرا زاری بدین زاری نکردی
بچشم گرچه ماند از ظلم وخون ریز
که زیر طاق زنگاری نکردی
کسی در حال صحت خون کند کم
تو خود در عین بیماری نکردی
کمال آن چشم شوخ از خود میازار
چو هرگز مردم آزاری نکردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
تا کی ای مونس دلم بیموجی غمگین کنی
گریه های تلخ منه بینی و لب شیرین کنی
چون هلاک جان خود خواهم بزاری و دعا
ناشنیده آریو در زیر لب آمین کنی
گفته ای جانت به کام دل رسانم یا به لب
آن نخواهی کرد هرگز دانم اما این کنی
از گل روی توأم رنگی جز این حاصل نشد
کز سرشگ ارغوانی چهره ام رنگین کنی
سر به تاج سلطنت دیگر فرو نابد مرا
گر همه عمر التفاتی با من مسکین کئی
ای دل اول آستین از عقل و دست از جان فشان
گر ز خامی پنجه با آن ساعد سیمین کنی
جنت الفردوس بنمایند در خوابت کمال
گر شبی خاک در آن ماهرو بالین کنی
گریه های تلخ منه بینی و لب شیرین کنی
چون هلاک جان خود خواهم بزاری و دعا
ناشنیده آریو در زیر لب آمین کنی
گفته ای جانت به کام دل رسانم یا به لب
آن نخواهی کرد هرگز دانم اما این کنی
از گل روی توأم رنگی جز این حاصل نشد
کز سرشگ ارغوانی چهره ام رنگین کنی
سر به تاج سلطنت دیگر فرو نابد مرا
گر همه عمر التفاتی با من مسکین کئی
ای دل اول آستین از عقل و دست از جان فشان
گر ز خامی پنجه با آن ساعد سیمین کنی
جنت الفردوس بنمایند در خوابت کمال
گر شبی خاک در آن ماهرو بالین کنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
ترا چگونه توان گفت یوسف ثانی
ثنای حسن نو او گفت او بود ثانی
حدیث بوسف مصری که احسن القصص است
کسی بسوز نخواند چو پیر کنعانی
دلا حکایت حستش کن و شنو تحسین
گذار نه یوسف چه نه می خوانی
شنیده نقش رخش نقشیند و دفتر شست
چو بشنوی توهم ای گل ورق گردانی
بدانکه از کف پا دادیم دو بوس مرنج
بگیر بوس خود اکنون اگر پشیمانی
درت زمالش رخسار هاست مالا مال
دگر به پای تو خواهیم سود پیشانی
حقوق بندگیم گفته شهان دانند
هنوز قیمت و مقدار خود نمی دانی
رقیب گفت تو دانی کمال قیمت من
بگفتم ای دل سخنت بغضه ارزانی
ترا به ساحل دریا بصد درم بخرند
برای لنگر کشتی که پس گران جانی
ثنای حسن نو او گفت او بود ثانی
حدیث بوسف مصری که احسن القصص است
کسی بسوز نخواند چو پیر کنعانی
دلا حکایت حستش کن و شنو تحسین
گذار نه یوسف چه نه می خوانی
شنیده نقش رخش نقشیند و دفتر شست
چو بشنوی توهم ای گل ورق گردانی
بدانکه از کف پا دادیم دو بوس مرنج
بگیر بوس خود اکنون اگر پشیمانی
درت زمالش رخسار هاست مالا مال
دگر به پای تو خواهیم سود پیشانی
حقوق بندگیم گفته شهان دانند
هنوز قیمت و مقدار خود نمی دانی
رقیب گفت تو دانی کمال قیمت من
بگفتم ای دل سخنت بغضه ارزانی
ترا به ساحل دریا بصد درم بخرند
برای لنگر کشتی که پس گران جانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
ترا دیده هر بار دیدی چه بودی
که هر بار دولت مرا رخ نمودی
چه بودی گر آن لب نمک میفشاندی
وز آن سوز ریش دل ما فزودی
نسیم توأم گفت عود ارنه خام است
چرا خویشتن را چنین مپستودی
چه رمزست گفتن عدم آن دهانرا
که چون او ندیدیم عدیم الوجودی
شب از دور مه را دو تا گشته دیدم
مگر خواست کردن برویت سجودی
رقیب سگت بانگ بر من نمیزد
اگر تو شبهای من میشنودی
کمال از تو جز آه دل بر نیامد
چه خواهد برآمد زخس غیر دودی
که هر بار دولت مرا رخ نمودی
چه بودی گر آن لب نمک میفشاندی
وز آن سوز ریش دل ما فزودی
نسیم توأم گفت عود ارنه خام است
چرا خویشتن را چنین مپستودی
چه رمزست گفتن عدم آن دهانرا
که چون او ندیدیم عدیم الوجودی
شب از دور مه را دو تا گشته دیدم
مگر خواست کردن برویت سجودی
رقیب سگت بانگ بر من نمیزد
اگر تو شبهای من میشنودی
کمال از تو جز آه دل بر نیامد
چه خواهد برآمد زخس غیر دودی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
ترکمن مه بود بترکی آی
خوش بود یکشبی به پیش من آی
دیده مه که چون رود بر بام
نو مهی هم به بام دیده برای
خانه بنده بنده خانه تست
خیر مقدم خوش آمدی فرمای
گریه عاشقان به بین ز برون
روز باران بیا به خانه در آی
خانه خالیست از میان مگریز
در به بند و میان بسته گشای
گر وفا می کنی بجای خودست
وعده های کهن به بار بجای
کرد ویران سرای و کاخ کمال
طاق ابروی دلبران سرای
خوش بود یکشبی به پیش من آی
دیده مه که چون رود بر بام
نو مهی هم به بام دیده برای
خانه بنده بنده خانه تست
خیر مقدم خوش آمدی فرمای
گریه عاشقان به بین ز برون
روز باران بیا به خانه در آی
خانه خالیست از میان مگریز
در به بند و میان بسته گشای
گر وفا می کنی بجای خودست
وعده های کهن به بار بجای
کرد ویران سرای و کاخ کمال
طاق ابروی دلبران سرای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
نو درد نداری و رخ زرد نداری
ای عاشق بیدرد چه نالی و چه زاری
دلها برد آن آه که از درد برآرند
فریاد ز آهی که نور بیدرد برآری
رخساره بخون مژه بنگار دم نقد
کز اشک فشان عاشق رخسار نگاری
غم روند و محنت دمد و درد برآید
بر خاک شهیدان غمش هر چه بکاری
دیدی که چه غمهاست نرا بر دل ازین بار
ای دبدن غمدیده چرا اشک نباری
تا چند بگردن بری این سر که حق اوست
آن به که بری بر درش این حق بپاری
سر چیست کمال از تو اگر می طلبد بار
گر دیده روشن طلید در نظر آری
ای عاشق بیدرد چه نالی و چه زاری
دلها برد آن آه که از درد برآرند
فریاد ز آهی که نور بیدرد برآری
رخساره بخون مژه بنگار دم نقد
کز اشک فشان عاشق رخسار نگاری
غم روند و محنت دمد و درد برآید
بر خاک شهیدان غمش هر چه بکاری
دیدی که چه غمهاست نرا بر دل ازین بار
ای دبدن غمدیده چرا اشک نباری
تا چند بگردن بری این سر که حق اوست
آن به که بری بر درش این حق بپاری
سر چیست کمال از تو اگر می طلبد بار
گر دیده روشن طلید در نظر آری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
تو سروی و گل خندان همانکه میدانی
رخ نو شمع و شبستان همانکه میدانی
نماز شام تو پیدا شدی و شد فی الحال
ز شرم روی تو پنهان همانکه میدانی
اب تو آرزوی جان مردم است و مرا
از آن لب آرزوی جان همانکه میدانی
اگر بوصل مداوای ریش دل نکنی
رود ز دیدۂ گریان همانکه میدانی
گر به غمزه کی سعی ناوک اندازی
رسد به جان ضعیفان همانکه میدانی
مگر به باغ ز پیراهنت نسیمی رفت
که پاره کرد گریبان همانکه میدانی
دل کمال بویت همین که رفت از دست
روان شد از عقب آن همانکه می دانی
رخ نو شمع و شبستان همانکه میدانی
نماز شام تو پیدا شدی و شد فی الحال
ز شرم روی تو پنهان همانکه میدانی
اب تو آرزوی جان مردم است و مرا
از آن لب آرزوی جان همانکه میدانی
اگر بوصل مداوای ریش دل نکنی
رود ز دیدۂ گریان همانکه میدانی
گر به غمزه کی سعی ناوک اندازی
رسد به جان ضعیفان همانکه میدانی
مگر به باغ ز پیراهنت نسیمی رفت
که پاره کرد گریبان همانکه میدانی
دل کمال بویت همین که رفت از دست
روان شد از عقب آن همانکه می دانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
چرا به تحفه دردم همیشه ننوازی
به ناز و شیوه نسوزی مرا و نگداری
خس توایم همه کار خس چه باشد سوز
نو آتشی و توانی که کار ما سازی ت
بدست نیغ تو کار جراحت دل ریش
مام نا شده خواهم که از سر آغازی
به زیر پا شکند هرچه افتد این عجیبست
که بشکنه دلم از زیر پا نیندازی
نبرد دست به زلفت صبا به بازی نیز
حریف زیر برست و نمی خورد بازی
اگر چه سرور بستان صنوبر آمد و سرو
ترا رسد بسر سروران سرافرازی
کمال باز گزیدی هوای قامت بار
بدت میاد که مرغ بلند پروازی
به ناز و شیوه نسوزی مرا و نگداری
خس توایم همه کار خس چه باشد سوز
نو آتشی و توانی که کار ما سازی ت
بدست نیغ تو کار جراحت دل ریش
مام نا شده خواهم که از سر آغازی
به زیر پا شکند هرچه افتد این عجیبست
که بشکنه دلم از زیر پا نیندازی
نبرد دست به زلفت صبا به بازی نیز
حریف زیر برست و نمی خورد بازی
اگر چه سرور بستان صنوبر آمد و سرو
ترا رسد بسر سروران سرافرازی
کمال باز گزیدی هوای قامت بار
بدت میاد که مرغ بلند پروازی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
چرا هر دم از پیش ما میگریزی
شهی از گدایان چرا میگریزی
به بخیلی مگر ای بخوبی توانگر
که از عاشق بینوا میگریزی
چرانی چرا از دعاگو گریزانت
بلانی بلا از دعا میگریزی
و آن تازه برگ گلی کز لطافت
از آسیب باد صبا میگریزی
اگر او میگریزد ز چشم ای خیالش
نو بگریز بینم کجا میگریزی
کمال ار به او میگریزی ز چشمش
از یک فتنه در صد بلا میگریزی
شهی از گدایان چرا میگریزی
به بخیلی مگر ای بخوبی توانگر
که از عاشق بینوا میگریزی
چرانی چرا از دعاگو گریزانت
بلانی بلا از دعا میگریزی
و آن تازه برگ گلی کز لطافت
از آسیب باد صبا میگریزی
اگر او میگریزد ز چشم ای خیالش
نو بگریز بینم کجا میگریزی
کمال ار به او میگریزی ز چشمش
از یک فتنه در صد بلا میگریزی