عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
بی باد تو عشاق دل شاد نیابند
بی بندگی از بند غم آزاد نیابند
دیوانه دلانرا که کشد پای به زنجیر
گر بوی سر زلف تو از باد نیابند
هر تیر که گم گشت به مخجیر ز شیرین
جز در جگر خسته فرهاد نیابند
اهل نظر از حس به شوخان ستمکار
یابند همه چیز ولی داد نیابند
زلف تو بقرنی نشود یافت که آن شست
گر عمر رسد نیز به هفتاد نیابند
انگشتری دل که زهر دست شدی یافت
اکنون بدست تو بیفتاد نیابند
سحرست کمال این سخنان باد حلالت
صنعت طلبان به ز تو استاد نیابند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
پری را دلبری چندین نباشد
ملک را بدخویی آیین نباشد
در ایشان حسن اگر باشد وفا نیز
ترا آن باشد اما این نباشد
مبادم بی لبت جان زانکه خوش نیست
که خسرو باشد و شیرین نباشد
به آن چشمان ترا آهو توان گفت
ولی آهو چنین مشکین نباشد
نیاید خواب خوش در دیده ما را
شبی کان آستان بالین نباشد
مرا گفتی به محنت خواهمت کشت
مرا خود دولتی به زاین نباشد
غمت تا مونس جان کمال است
دل او ساعتی غمگین نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
پیش رخ نو دیده پری را نکو ندید
شد ناظر فرشته و این خلق و خو ندید
رویت ندید عاشق و به غایبانه گفت
بیچاره بیریا سخنی گفت و رو ندید
صوفی نیافت بهره ز اوقات صبح و شام
تا بی حجاب تابش آن روی مو ندید
روز نکوست روی تو شکر خدا که هیچ
زاهد به روز گار نو روزه نگو ندید
کار چشم رمد گرفته گوهر فشان ما
کحل الجواهری به از آن خاک کو ندید
نرگس مثال چشم تو در خواب و هم در آب
چندانکه کرد بر لب جو سر فرو ندید
بود آرزوی جان کمال آن دهان دریغ
کش جان رسید بر لب و آن آرزو ندید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
پیش رویت صنما وصف قمر نتوان کرد
نسبت حقه لعلت به شکر نتوان کرد
با وجود رخ و زلفین عبیر افشانت
صفت برگ گل و عنبر تر نتوان کرد
میهمانیست تمنای تو در خاطر ما
که به صد سالش ازین خانه بدر نتوان کرد
گفتم از غم بوصال تو گریزم لیکن
پیش شمشیر قضا هیچ سپر نتوان کرد
گر نه بینم رخت از طرف مشکین چه عجب
در شب تیره بخورشید نظر نتوان کرد
گذرست از همه عالم من دلسوخته را
لیکن از کوی وصال تو گذر نتوان کرد
نتواند که کمال از تو گریزد بجفا
زانکه از خنجر تسلیم حذر نتوان کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
پیوسته ابرویت دل این ناتوان کشد
مردم کمان کشند و مرا آن کمان کشد
هرجنس را که هست کشد دل به جنس خویش
زآنت کمند مو طرف آن میان کشد
فرهاد نقش یار خود ار بر زدی به سنگ
نقش ره تو دیده بر آب روان کشد
بگشای لب به خنده تو پیش شکر فروش
تا رخت خود به خانه پیش ز پیش دکان کشد
زآنسان که سوی خویش کشد مور دانه را
خط دانه های دل ما چنان کشد
آواز ما ز گریه بسیار نم کشید
عاشق دگر چگونه تواند فغان کشد
سوزد دوباره اختر برگشته کمال
شبها کمال آه که بر سر آسمان کشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
تا رخت روشنی دیده نشد
دیده را روشنی دیده نشد
در نه پیچند بدر غم شب و روز
تا برخ زلف تو پیچیده نشد
در لبت زلف نه پیچده چه عجب
چه شکر بود که پیچیده نشد
رازم از چاک گریبان شده فاش
که چنان بود که پوشیده نشد
گر چه شد دل ز غمت یکسر مو
یکسر موز تو رنجیده نشد
تا کی است این ستم ای سنگین دل
عاشق از سنگ تراشیده نشد
همه در خاک رهت پوسیدیم
بود با داغ نو دزدیده نشد
مگر آن دیده که تو دیده شوی
هم کف پای تو بوسیده نشد
کی خورد بر ز تو نادیده کمال
نخل تا دیده نشد چیده نشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
ناز گلبرگ رخت سنبل تر میریزد
لاله سوخته دل خون جگر میریزد
هر شب از شرم گلستان جمالت صنما
آب از چهره خورشید و نمر میریزد
زلف تست آنکه پریشان شود از باد صبا
یا مگر گرد شب از روی سحر میریزد
روشن است این جهان کابنة بدر منیر
هر شب از حسرت روی تو بسر میریزد
مردم چشم کمال ارچه ندارد زر و سیم
در قدمهای خیال تو گهر میریزد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
تشنه وصل تو را بی تو اگر خواب آمد
هیچ شک نیست که در دیده او آب آبد
هر کس آن بخت ندارد که سوی آب حیات
برود همچو خضر تشنه و سیراب آید
پرده از روی برانداز که هر سوخته یی
همچو پروانه سوی شمع جهانتاب آید
زاهد شهر چو بیند خم ابروی تو را
بعد ازین مست چو چشم تو به محراب آید
هست دریوزه ما وصل تو و هر نفسی
بر درت عاشق بیچاره بدین باب آید
تا کی از حسرت لعل لبت ای مردم چشم
اشک من زرد به رخساره چو سیماب آید
هست از شوق لبت اینهمه گفتار کمال
طوطی آری به حدیث از شکر ناب آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
جانا به نظر قد تو سرو چمن آمد
شمع رخت آرایش هر انجمن آمد
پیرایه باقوت لیت درج گهر شد
مشاطة گلبرگ رخت یاسمن آمد
بشکست دل پسته خندان ز خجالت
هر بار که ننگ شکرت در سخن آمد
کوته نظر است آنکه ترا سرو سهی گفت
کسی رو ندید هست که در پیرهن آمد
هر یک بوسه از آن لعل شکر بار بمن ده
در پسته ننگ نو پر شکر بمن آمد
بر خوان سخن طبع کمال است شکر ریز
تا وصف لب لعل تواش در دهن آمد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
جان را به غیر وصلت خوشدل نمی توان کرد
وز دل نشان مهر زابل نمی توان کرد
در دل بگشت ما را زینسان قضای مبرم
آری فضای مبرم باطل نمی توان کرد
بر گیر بند و زنجیر از دست و پای مجنون
کورا به هیچ بنده عاقل نمی توان کرد
بسیار سعی کردم کاری نشد میسر
بدبخت را بکوشش مقبل نمی توان کرد
خاک درت ببوسم چون باد باز گردم
کآنجا ز بی غوغا منزل نمی توان کرد
خاک در تو بارب کان خود چه کیمیائیست
کانرا به هیچ وجهی حاصل نمی توان کرد
گفتی کمال پیدل صبر است چاره تو
ای جان من صبوری بیدل نمی توان کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
جان و لبش از صبح ازل همنفسانند
غافل ز نفسهای چنین هیچ کسانند
گره لب از بی سببی نیست بسی خال
آنجا شکری هست که چندین مگسانند
پروازگه کوی تو دارند تمنا
ز آن روز که مرغ دل و جان هم قفسانند
هر زاهد خشکی چه سزاوار بهشت است
شایسته آتش شمر آنها که خسانند
مگذار که رویند رهت خلق به مژگان
ترسم که کف پای ترا چشم رسانند
از بندگی سرو قدت غنچه دهانان
چون سوسن آزاده همه رطب لسانند
بگذشت بصد بیم کمال از سر آن کوی
کز زلف و دوچشم تو شب است و عسسانند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
بشیوه پسته و بادام تو یکی ز شکر
دگر ز نرگس بسیار خواب میپرید
دگر بر آب معلق نسنجمه آن غبغب
چو روشن است که روغن ز آب میچربد
بمیر تشنه که پروانه از تعطش شمع
چو سوخت بر مگسان شراب میچربد
دلم به آتش سوزان غمت موازنه کرد
به سوز و گریه ز آتش کباب میچربد
به فلک چو بمیزان رسید دید کمال
که از به آن رخ چون آفتاب میچربد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
چرا نسیم صبا خاک پاش میسپرد
چه دیدهاست برو زیر پا نمینگرد
از سایه مگس آن رخ چو میبرد آزار
بپوش گو لب شیرین کز آن طرف نپرد
ز ضعف گشت خیالی بد آن هوس تن من
که باد یک سحر آنجا خیال من ببرد
زیر پا چو شکستی دلم برید ز جان
هر آبگینه که در پای بشکنی ببرد
ز حسنت ار ورقی میشمرد گل خود را
تمام شد ورق او دگر چه میشمرد
بگفت از سر زلفم دلت چرا نگذشت
شبست تیره و راه درازه چون گذرد
اگر ز ب نفرستی به غم نصیب کمال
هزار لقمه کسی بی نمک چگونه خورد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
چشمت به سعی غمزه در فتنه باز کرد
زلفت به ظلم دست تطاول دراز کرد
محمود را چه جرم که شد پای بند عشق
آن فتنه ها همه سر زلف ایاز کرد
گویند ناز پر بېرة مهر و عشق من
شد بیشتر بروی تو چندان که ناز کرد
من در زمانه پایه و قدری نداشتم
سودای قامت تو مرا سرفراز کرد
روی تو برد از دلم اندیشه بهشت
ناز تو از نعیم مرا بی نیاز کرد
رفتم بر طبیب که پرسم علاج درد
چون ناله ام شنید روان در فراز کرد
ننشست بر وجود ضعیفت مگس کمال
از تار عنکبوت مگر احتراز کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
چشم تو التفات بمردم نمی کند
بر خستگان غمزه ترحم نمی کند
زلفت کشید شانه و گفتا فرو نشین
بر آفتاب سایه تقدم نمی کند
اشکم ز عکس روی تو شبها در تو بافت
بر ماهتابه قافله ره گم نمی کند
جان محب بخنده نمی آید از نشاط
تا زیر لب حبیب تبسم نمی کند
چندانکه میتوان سخن دل بما بگو
عاشق بصوت و حرف تکلم نمی کند
صوفی بدور لعل لبت سنگسار باد
گر سر فدای خشت سر خم نمی کند
بی عشق گلرخی نسراید غزل کمال
بلبل که مست نیست ترنم نمی کنند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
چشم توأم به غمزه خونخوار می کشد
آن خونبها بود که دگر بار میکشد
ترسم کشند از حسدم بار و همنشین
گر گویم این بکس که مرا بار میکشد
آن قامت چو تیر و دو ابروی چون کمان
پیوسته میکشد دل و همواره میکشد
در انتظار کشتن خود تا یکی چو شمع
می سوزدم چو عاقبت کار می کشد
فکر میان او مکن ای دل که این خیال
تن را تار می کند و زار می کشد
ای آنکه صحتم طلبی زود تر مرا
بنما به آن طبیب که بیمار می کشد
بسیار زنده کرد لبش گفته ای کمال
بسیار هم مگوی که بسیار می کشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
چشم تو که آرام دل خلق جهان برد
سحری است که از سیمبران نقد روان برد
زلف تو که روز سهم در نظر آورد
هوش از سرو آرام و قرار از دل و جان برد
بالای ترا دل بگمان سرو سهی خواند
احسنت زهی دل که چنین راست گمان برد
بر لعل لبت جان ز سر شرق فشاندن
سهل است ولی زیره به کرمان نتوان برد
میرفت بدریای غمش کشتی عمرم
نا عاقبت کار فراقش به کران برد
گفتم که ز مسجد نروم سوی خرابات
زنجیر سر زلف توأم موی کشان برد
تا زلف چو چوگان و زنار فروبست
بند کمرت گوی لطافت ز میان برد
فریاد بر آمد ز همه خلق به بکبار
هر جا که دل خسته ز زلف تو فغان برد
لطف غزلیات کمال است که او را
آوازه حسن تو در اطراف جهان برد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
چشم خوشت آندم که سر از خواب برآورد
مستم بوی گوشه محراب برآورد
بنمود سر زلف تورو از طرف بام
از غیرت آن ماه فلک تاب برآورد
گلبرگ رخت شمع لطافت چو برافروخت
دود از جگر لاله سپر آب بر آورد
منسوخ شد از لعل نو افسانه شیرین
آن روز که شور از شکر ناب برآورد
در بحر غمت چشم گهر بار من امروز
مانند خم بر سر سیلاب بر آورد
اسباب نشاط و طربم بود مهیا
عشق توام از جمله اسباب برآورد
در آتش غم سوخت کمال از هوس خام
پنداشت که عشق تو سر از خواب برآورد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
چشم شوخت دل عاشق به هوس می‌گیرد
همچو صیاد که بلبل به نفس می‌گیرد
دل از آن غمزه ننالد که حرامی همه وقت
راه بر قافله از بانگ جرس می‌گیرد
روی تو از طرف ماست به جنگ سر زلف
چه عجب آتش اگر جانب خس می‌گیرد
پرتو روی تو تنها نه مرا خرمن سوخت
آتش عشق بتان در همه کس می‌گیرد
نیست در دور لبت نقل و شکر کاسد و بس
جام می هم به لب امروز مگس می‌گیرد
صبحدم می‌زدم آهی ز تو روشنتر از این
چه کنم درد دلم راه نفس می‌گیرد
پیش معشوق کش این جان که برند از تو کمال
گر به مطرب ندهی جامه عسس می‌گیرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
چشم مستت گو شمال نرگس پر خواب داد
طاق ابرویت شکست گوشه محراب داد
گر جفا اینست کز زلف تو بر من میرود
عاقبت پیش تو خواهم دامن او تاب داد
گفته دادی بخواه از غمزه خونریز ما
گوسفند کشتنی چون خواهد از قاب داد
روشن است امشب شب ما گوئی آن مه پاره باز
پاره ای از نور روی خویش با مهتاب داد
پیش چشم او بمیرم کو به بیماران خویش
از تبسم شکر از لب شربت عناب داد
با خیال آنکه دوزد دیده در رویش کمال
یک به یک دوشینه سوزنهای مژگان آب داد