عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۷
سنگ شکاف می‌کند در هوس لقای تو
جان پر و بال می‌زند، در طرب هوای تو
آتش آب می‌شود، عقل خراب می‌شود
دشمن خواب می‌شود دیدهٔ من برای تو
جامهٔ صبر می‌درد، عقل ز خویش می‌رود
مردم و سنگ می‌خورد عشق چو اژدهای تو
بند مکن رونده را، گریه مکن تو خنده را
جور مکن، که بنده را نیست کسی به جای تو
آب تو چون به جو رود، کی سخنم نکو رود؟
گاه دمم فرو رود، از سبب حیای تو
چیست غذای عشق تو؟ این جگر کباب تو
چیست دل خراب من؟ کارگه وفای تو
خابیه جوش می‌کند، کیست که نوش می‌کند؟
چنگ خروش می‌کند، در صفت و ثنای تو
عشق درآمد از درم، دست نهاد بر سرم
دید مرا که بی‌توام، گفت مرا که وای تو
دیدم صعب منزلی، درهم و سخت مشکلی
رفتم و مانده‌‌‌‌ام دلی کشته به دست و پای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
من که ستیزه روترم در طلب لقای تو
بدهم جان بی‌وفا، از جهت وفای تو
در دل من نهاده‌یی آنچه دلم گشاده‌یی
از دو هزار یک بود آنچه کنم به جای تو
گلشکر مقوی‌‌‌‌ام هست سپاس و شکر تو
کحل عزیزی‌‌‌‌ام بود سرمهٔ خاک پای تو
سبزه نرویدی اگر چاشنی‌‌‌‌اش ندادی‌یی
چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو
هست جهاز گلبنان، حلهٔ سرخ و سبز تو
هست امید شب روان، یقظت روزهای تو
من ز لقای مردمان، جانب که گریزمی
گر نبدی لقایشان آینهٔ لقای تو
بخت نداشت دهری‌یی، منکر گشت بعث را
ورنه بقاش بخشدی موهبت بقای تو
پر ز جماد و نامیه عالم همچو کاهدان
کی برسیدی از عدم جز که به کهربای تو؟
در دل خاک از کجا‌های بدی و هو بدی؟
گرنه پیاپی آمدی، دعوت‌های های تو
هم به خود آید آن کرم، کیست که جذب او کند؟
هست خود آمدن دلا، عاطفت خدای تو
گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا
هست هوا و ذره هم، دست خوش هوای تو
گردد صدصفت هوا، زاول روز تا به شب
چرخ زنان به هر صفت، رقص کنان برای تو
رقص هوا ندیده‌یی، رقص درخت‌ها نگر
یا سوی رقص جان نگر، پیش و پس حدای تو
بس کن، تا که هر یکی سوی حدیث خود رود
نبود طبع‌ها همه، عاشق مقتضای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۱
اگرنه عاشق اویم، چه می‌پویم به کوی او؟
وگرنه تشنهٔ اویم، چه می‌جویم به جوی او؟
برین مجنون چه می‌بندم؟ مگر بر خویش می‌خندم
که او زنجیر نپذیرد، مگر زنجیر موی او
ببر عقلم، ببر هوشم، که چون پنبه‌‌ست در گوشم
چو گوشم رست ازین پنبه، درآید‌های هوی او
همی‌گوید دل زارم که با خود عهدها دارم
نیاشامم شراب خوش، مگر خون عدوی او
دلم را می‌کند پرخون، سرم را پرمی و افیون
دل من شد تغار او، سر من شد کدوی او
چه باشد ماه یا زهره، چو او بگشود آن چهره؟
چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او؟
مرا گوید چرا زاری؟ ز ذوق آن شکر، باری
مرا گوید چرا زردی؟ زلاله ستان روی او
مرا هر دم برانگیزی، به سوی شمس تبریزی
بگو در گوش من ای دل، چه می‌تازی به سوی او؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲
دگرباره بشوریدم، بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم، به جان تو
من آن دیوانهٔ بندم، که دیوان را همی‌بندم
زبان مرغ می‌دانم، سلیمانم، به جان تو
نخواهم عمر فانی را، تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را، تویی جانم، به جان تو
چو تو پنهان شوی از من، همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من، مسلمانم، به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه، خیال تو درو دیدم
وگر یک دم زدم بی‌تو، پشیمانم، به جان تو
اگر بی‌تو بر افلاکم، چو ابر تیره غمناکم
وگر بی‌تو به گلزارم، به زندانم، به جان تو
سماع گوش من نامت، سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم، به جان تو
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی، بگردانم به جان تو
سخن با عشق می‌گویم، که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم، به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنبشتت را فروخوانم، به جان تو
چه خویشی کرد آن بی‌چون، عجب با این دل پرخون
که ببریده‌‌ست آن خویشی ز خویشانم، به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم، به جان تو
ز عشق شمس تبریزی، ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان، پریشانم، به جان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۳
چو شیرین‌تر نمود ای جان، مها شور و بلای تو
بهشتم جان شیرین را، که می‌سوزد برای تو
روان از تو خجل باشد، دلم را پا به گل باشد
مرا چه جای دل باشد، چو دل گشته‌‌ست جای تو؟
تو خورشیدی و دل در چه، بتاب از چه به دل گه گه
که می‌کاهد چو ماه ای مه، به عشق جان فزای تو
ز خود مسم، به تو زرم، به خود سنگم، به تو درم
کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای تو
گرفتم عشق را در بر، کله بنهاده‌‌‌‌ام از سر
منم محتاج و می‌گویم ز بی‌خویشی دعای تو
دلا از حد خود مگذر، برون کن باد را از سر
به خاک کوی او بنگر، ببین صد خون بهای تو
اگر ریزم وگر رویم، چه محتاج تو مه رویم
چو برگ کاه می‌پرم به عشق کهربای تو
ایا تبریز خوش جایم ز شمس الدین به هیهایم
زنم لبیک و می‌آیم بدان کعبه‌ی لقای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۵
فقیر است او، فقیر است او، فقیر ابن الفقیر است او
خبیر است او، خبیر است او، خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او، لطیف است او، لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او، امیر است او، امیر ملک گیر است او
پناه است او، پناه است او، پناه هر گناه است او
چراغ است او، چراغ است او، چراغ بی‌نظیر است او
سکون است او، سکون است او، سکون هر جنون است او
جهان است او، جهان است او، جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او، بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی می‌دان، که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند این‌ها، بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت، که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو، که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو، که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچه او بفرماید، سمعنا و لطعنا گو
ز هر چیزی که می‌ترسی، مجیر است او، مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد، وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او، یکی بدر منیر است او
سخن با عشق می‌گویم، سبق از عشق می‌گیرم
به پیش او کشم جان را، که بس اندک پذیر است او
بتی داری درین پرده، بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین، که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده، دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر، ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی، غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند، که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی، نشاید هم به دربانی
که اندرعشق تتماجی، برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی، دوتا همچون کمان گردی
ازو شیری کجا آید؟ زخرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و می‌خواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من، به ره بستن نکیر است او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۶
دگرباره بشوریدم، بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرا نم، به جان تو
چو چرخم من، چو ماهم من، چو شمعم من، زتاب تو
همه عقلم، همه عشقم، همه جانم، به جان تو
نشاط من ز کار تو، خمار من ز خار تو
به هر سو رو بگردانی، بگردانم، به جان تو
غلط گفتم، غلط گفتن درین حالت عجب نبود
که این دم جام را از می نمی‌دانم، به جان تو
من آن دیوانهٔ بندم، که دیوان را همی‌ بندم
من دیوانه دیوان را سلیمانم، به جان تو
به غیر عشق، هر صورت که آن سر برزند از دل
ز صحن دل همین ساعت برون رانم، به جان تو
بیا ای او که رفتی تو، که چیزی کو رود آید
نه تو آنی به جان من، نه من آنم، به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنوشتت را فروخوانم، به جان تو
زعشق شمس تبریزی، زبیداری و شبخیزی
مثال ذرهٔ گردان، پریشانم، به جان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۷
دل آتش پذیر از توست، برق و سنگ و آهن تو
مرا سیران کجا باشد؟ مرا تحویل و رفتن تو
بدیدم بی‌تو من خود را، تو دیدی بی‌خودم هم تو
به زیر خاک دررفتم، نرفتم من، بیا من تو
اگر گویم تو می‌گویی، من آن ظلمت ز خود بینم
ازان ظلمت که می‌گریم، سری چون ماه برزن تو
گریبان‌ها دریدستم، زخود دامن کشیدستم
که تا گیری گریبانم، کشی از مهر دامن تو
گریبانم دریدی تو و دامانم کشیدی تو
کدامم من؟ چه نامم من؟ مرا جان تو، مرا تن تو
پشیمانم، پشیمانم، پشیمان تو، پشیمان تو
چو سوسن صد زبانم من، زبان و نطق و سوسن تو
دو چشمم خیره در رویت، گهی چوگان گهی گویت
تویی حیران، تویی چوگان، تویی دو چشم روشن تو
به یک اندیشه حنظل را کنی بر من چو صد شکر
به یک اندیشه شکر را کنی چون زهر دشمن تو
تویی شکر، تویی حنظل، تویی اندیشهٔ مبدل
تویی مور و سلیمان تو، تویی خورشید و روزن تو
بدم من کافر احول، شدم توحید را اکمل
تویی احول کن کافر، تویی ایمان و مأمن تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۸
نمی‌گفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو؟
درون باغ عشق ما، درخت پایداری تو؟
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
که خه مر آهوی ما را، چو آهو خوش شکاری تو
شکفته داشتی چون گل دل و جانم، دلاراما
کنونم خود نمی‌گویی کزان گلزار خاری تو
زنازی کز تو در سر بد، تهی کرد از دماغم غم
مرا زنهار از هجرت، که بس بی‌زینهاری تو
چو فتوی داد عشق تو به خون من، نمی‌دانم
چه جوهردار تیغی تو! چه سنگین دل نگاری تو!
ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
زهجران چو فرعونش کنون جان در، چو ماری تو
چو از افلاک نورانی وصال شاه، افتادی
چو آدم اندرین پستی درین اقلیم ناری تو
کنار وصل در بودی، یکی چندی تو ای دیده
کنار از اشک پر کن تو، چو از شه برکناری تو
الا ای مو، سیه پوشی به هنگام طرب، وان گه
سپیدت جامه باشد چون درین غم سوگواری تو
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
که یک عذرم نپذرفتی، چگونه خوش عذاری تو
تو ای جان سنگ خارایی، که از آب حیات او
جدا گشتی و محرومی و آن گه برقراری تو
رمیدستی ازین قالب، ولیکن علقه‌یی داری
کزان بحر کرم در گوش در شاهواری تو
درین اومید پژمرده، بپژمردی چو باغ از دی
ز دی بگذر، سبک برپر، که جان آن بهاری تو
بخارای جهان جان، که معدن گاه علم آن است
سفر کن جان باعزت، که نی جان بخاری تو
مزن فال بدی، زیرا به فال سعد وصل آید
مگو دورم ز شاه خود، که نیک اندر جواری تو
چو دانستی که دیوانه شدی، عقل است این دانش
چو می‌دانی که تو مستی، پس اکنون هوشیاری تو
هزاران شکر آن شه را، که فرزین بند او گشتی
هزاران منت آن می را، که از وی در خماری تو
همه فخر و همه دولت، برای شاه می‌زیبد
چرا در قید فخری تو؟ چرا دربند عاری تو؟
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
چرا قربان شدی ای دل، چو شیشاک نزاری تو
چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
چو آن لب را نمی‌بینی، دران پرده چه زاری تو
چو دف از ضربت هجرت، چو چنبر گشت پشت من
چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو
هزاران منتت بر جان، زعشق شاه شمس الدین
تو بادی ریش درکرده، که یعنی حق گزاری تو
الا ای شاه تبریزم، درین دریای خون ریزم
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو
ایا خوبی و لطف شه، شمردم رمزکی از تو
شمردن از کجا تانم؟ که بی‌حد و شماری تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۰
هر شش جهتم ای جان، منقوش جمال تو
در آینه درتابی، چون یافت صقال تو
آیینه تو را بیند، اندازهٔ عرض خود
در آینه کی گنجد، اشکال کمال تو؟
خورشید ز خورشیدت پرسید کی‌‌‌ات بینم؟
گفتا که شوم طالع در وقت زوال تو
رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه
بسته‌‌ست تو را زانو ای عقل عقال تو
عقلی که نمی‌گنجد در هفت فلک فرش
ای عشق چرا رفت او در دام و جوال تو
این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد
شد بستهٔ آن دانه جمله پر و بال تو
در بحر حیات حق خوردی تو یکی غوطه
جان ابدی دیدی، جان گشت وبال تو
ملکش به چه کار آید، با ملکت عشق تو؟
جاهش به چه کار آید، با جاه و جلال تو؟
صد حلقهٔ زرین بین، در گوش جهان اکنون
از لطف جواب تو، وز ذوق سوآل تو
خامان که زرپخته از دست تو نامدشان
شادند به جای زر با سنگ و سفال تو
صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو
صد بدر سجود آرد در پیش هلال تو
با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد
که شیر سجود آرد در پیش شغال تو
بی پای چو روز و شب، اندر سفریم ای جان
چون می‌رسد از گردون هر لحظه تعال تو
تاریکی ما چبود در حضرت نور تو؟
فعل بد ما چبود با حسن فعال تو؟
روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو
شب تا به سحر نالان، ایمن ز ملال تو
از شوق عتاب تو، آن آدم بگزیده
از صدر جنان آمد در صف نعال تو
دریای دل از مدحت می‌غرد و می‌جوشد
لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۲
هم آگه و هم ناگه، مهمان من آمد او
دل گفت که کی آمد؟ جان گفت مه مه رو
او آمد در خانه، ما جمله چو دیوانه
اندر طلب آن مه، رفته به میان کو
او نعره زنان گشته از خانه که این جایم
ما غافل از این نعره، هم نعره زنان هر سو
آن بلبل مست ما، بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران، فریادکنان، کوکو
در نیم شبی جسته جمعی که چه؟ دزد آمد
وان دزد همی‌گوید دزد آمد و آن دزد او
آمیخته شد بانگش، با بانگ همه زان سان
پیدا نشود بانگش در غلغله‌شان یک مو
وهو معکم یعنی با توست درین جستن
 آن گه که تو می‌جویی، هم در طلب او را جو
نزدیک‌تر است از تو با تو، چه روی بیرون
چون برف گدازان شو، خود را تو ز خود می‌شو
از عشق زبان روید، جان را مثل سوسن
می‌دار زبان خامش، از سوسن گیر این خو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۳
چنگ خردم بگسل، تاری من و تاری تو
هین نوبت دل می‌زن، باری من و باری تو
در وحدت مشتاقی، ما جمله یکی باشیم
اما چو به گفت آییم، یاری من و یاری تو
چون احمد و بوبکریم، در کنج یکی غاری
زیرا که دویی باشد غاری من و غاری تو
در عالم خارستان بسیار سفر کردم
اکنون بکش از پایم، خاری من و خاری تو
سرمست بخسپ ای دل، در ظل مسیح خود
آن رفت که می‌بودیم زاری من و زاری تو
من غرقه شدم در زر، تو سجده کنان ای سر
بی کار نمی‌شاید، کاری من و کاری تو
هر کس که مرا جوید، در کوی تو باید جست
گر لیلی و مجنون است باری من و باری تو
دزدی که رهی می‌زد، هنگام سیاست شد
اکنون بزنیم او را، داری من و داری تو
خاموش، که خاموشی فخری من و فخری تو
در گفتن و بی‌صبری، عاری من و عاری تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۶
آن دلبر عیار جگرخوارهٔ ما کو؟
آن خسرو شیرین شکرپارهٔ ما کو؟
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست
آن پر نمک و پر فن و عیارهٔ ما کو؟
باریک شده‌‌ست از غم او ماه فلک نیز
آن زهرهٔ بابهرهٔ سیارهٔ ما کو؟
پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت
آن رشک چه بابل سحارهٔ ما کو؟
موسی که درین خشک بیابان به عصایی
صد چشمه روان کرد ازین خارهٔ ما کو؟
زین پنج حس ظاهر و زین پنج حس سر
ده چشمه گشاینده درین قارهٔ ما کو؟
از فرقت آن دلبر دردی‌‌ست درین دل
آن داروی درد دل و آن چارهٔ ما کو؟
استارهٔ روز اوست چو بر می‌ندمد صبح
گویم که بدم، گوید کاستارهٔ ما کو؟
اندر ظلمات است خضر در طلب آب
کان عین حیات خوش فوارهٔ ما کو؟
جان همچو مسیحی است به گهوارهٔ قالب
آن مریم بندندهٔ گهوارهٔ ما کو؟
آن عشق پر از صورت بی‌صورت عالم
هم دوز ز ما، هم زه قوارهٔ ما کو؟
هر کنج یکی پرغم مخمور نشسته‌ست
کان ساقی دریادل خمارهٔ ما کو؟
آن زنده کن این در و دیوار بدن کو؟
وان رونق سقف و در و درسارهٔ ما کو؟
لوامه و اماره به جنگ‌اند شب و روز
جنگ افکن لوامه و امارهٔ ما کو؟
ما مشت گلی در کف قدرت متقلب
از غفلت خود گفته که گل کارهٔ ما کو؟
شمس الحق تبریز، کجا رفت و کجا نیست
وندر پی او آن دل آوارهٔ ما کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۷
خزان عاشقان را نوبهار او
روان ره روان را افتخار او
همه گردن کشان شیردل را
کشیده سوی خود بی‌اختیار او
قطار شیر می‌بینم چو اشتر
به بینی‌شان درآورده مهار او
مهارش آن که حاجتمندشان کرد
ز خوف و حرصشان کرده نزار او
گرانجان تر ز عنصرها نه خاک است؟
سبک کرد و ببرد از وی قرار او
از آب و آتش و از باد این خاک
سبک تر شد چو برد از وی وقار او
به خاک آن هر سه عنصر را کند صید
به گردون می‌کند آهو شکار او
یکی کاهل نخواهد رست از وی
که یک یک را کند دربند کار او
ز خاک تیره کاهل تر نباشی
به زیر دم او بنهاد خار او
عصا زد بر سر دریا که برجه
برآورد از دل دریا غبار او
عصا را گفت بگذار این عصایی
همی پیچد بر خود همچو مار او
برآرد مطبخ معده بخاری
بسازد جان و حسی زان بخار او
ز تف دل دگر جانی بسازد
که تا دارد ازان جان ننگ و عار او
زهی غیرت که بر خود دارد آن شه
که سلطان هم وی است و پرده دار او
زهی عشقی که دارد بر کفی خاک
که گاهش گل کند، گه لاله زار او
کند با او به هر دم یک صفت یار
زجمله بسکلد در اضطرار او
که تا داند که آن‌ها بی‌وفایند
بداند قدر این بگزیده یار او
عجایب یار غاری گردد او را
که یار او باشد و هم یار غار او
زبان بربند و بگشا چشم عبرت
که بگشاده‌‌ست راه اعتبار او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
تو جام عشق را بستان و می‌رو
همان معشوق را می‌دان و می‌رو
شرابی باش بی‌خاشاک صورت
لطیف و صاف همچون جان و می‌رو
یکی دیدار او صد جان بیارزد
بده جان و بخر ارزان و می‌رو
چو دیدی آن چنان سیمین بری را
بده سیم و بنه همیان و می‌رو
اگر عالم شود گریان تو را چه؟
نظر کن در مه خندان و می‌رو
اگر گویند زراقی و خالی
بگو هستم دو صد چندان و می‌رو
کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و می‌رو
بگو آن مه مرا، باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان و می‌رو
کی است آن مه؟ خداوند، شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و می‌رو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۲
به پیشت نام جان گویم؟ زهی رو
حدیث گلستان گویم؟ زهی رو
تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم؟ زهی رو
بهار و صد بهار از تو خجل شد
من افسانه‌ی خزان گویم؟ زهی رو
تو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم؟ زهی رو
حدیثت در دهان جان نگنجد
حدیثت از زبان گویم؟ زهی رو
جهان گم گشت و ماهت آشکارا
چنین مه را نهان گویم؟ زهی رو
همه عالم ز نورت لعل در لعل
به پیش تو ز کان گویم؟ زهی رو
ز تو دل‌ها پر از نور یقین است
یقین را از گمان گویم؟ زهی رو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم؟ زهی رو
چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
من از وی گر فغان گویم، زهی رو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۴
بیا ای رونق گلزار ازین سو
از آن شکر یکی قنطار ازین سو
یکی بوسه قضاگردان جانت
ازان دو لعل شکربار ازین سو
از آن روزن فروکن سر چو مهتاب
وزان گلشن یکی گلزار ازین سو
کباب و می ازین سو، دود از آن سو
درخت خار ازان سو، یار ازین سو
تعب تن راست لایق، راح دل را
منه رنج تن سگسار ازین سو
سلیمانا سوی بلقیس بگذر
که آمد هدهد طیار ازین سو
به منقارش یکی پرنور نامه
نموده صد هزار اسرار ازین سو
مخور تنها، که تنها خوش نباشد
یکی ساغر ازان خمار ازین سو
بدن تنهاخور آمد، روح موثر
که جان هدیه کند ایثار ازین سو
سقاهم می‌دهد ساغر پیاپی
به تو ای ساقی ابرار ازین سو
به هر دو دست گیرش تا نریزی
قدح پرست هین هشدار ازین سو
بیا که خرقه‌ها جمله گرو شد
ز تو ای شاه خوش دستار ازین سو
برهنه شو ز حرف و بحر دررو
چو بانگ بحر دان گفتار ازین سو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۷
گران جانی مکن ای یار برگو
ازان زلف و ازان رخسار برگو
زباغ جان دو سه گل دسته بربند
حکایت‌های آن گلزار برگو
زحسنش گفتنی بسیار داری
ملولی گوشه نه بسیار برگو
زیاد دوست شیرین تر چه کار است؟
هلا منشین چنین بی‌کار برگو
چه گفتی دی که جوشیده‌‌ست خونم؟
بیا امروز دیگربار برگو
ز یاد عالم غدار بگذر
زلطف عالم الاسرار برگو
زلاف فتنهٔ تاتار کم کن
زناف آهوی تاتار برگو
زعشق حسن شمس الدین تبریز
میان عاشقان آثار برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۸
درین رقص و درین های و درین هو
میان ماست گردان میر مه رو
اگرچه روی می‌دزدد ز مردم
کجا پنهان شود آن روی نیکو؟
چو چشمت بست آن جادوی استاد
درآ در آب جو و آب می‌جو
تو گویی کو و کو؟ او نیز سر را
به هر سو می‌کند یعنی که کو کو؟
ز کوی عشق می‌آید ندایی
رها کن کو و کو، دررو درین کو
برو دامان خاقان گیر محکم
چو او باشد، چه اندیشی ز باجو؟
برو پهلوی قصرش خانه‌یی گیر
که تا ایمن شوی از درد پهلو
گریزان درد و دارو در پی تو
زهی لطف و زهی احسان و دارو
سیه کاری و تلخی را رها کن
بر ما زو بیا، غلطان چو مازو
ازو یابد طرب، هم مست و هم می
ازو گیرد نمک، هم رو و هم خو
ازو اندیش و گفتن را رها کن
لطیف اندیش باشد مرد کم گو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۹
بازم صنما چه می‌فریبی تو؟
بازم به دغا چه می‌فریبی تو؟
هر لحظه بخوانی‌‌‌‌ام کریمانه
ای دوست مرا چه می‌فریبی تو؟
عمری تو و عمر بی‌وفا باشد
ما را به وفا چه می‌فریبی تو؟
دل سیر نمی‌شود به جیحون‌ها
ما را به سقا چه می‌فریبی تو؟
تاریک شده‌‌ست چشم، بی‌ماهت
ما را به عصا چه می‌فریبی تو؟
ای دوست دعا وظیفه بنده‌ست
ما را به دعا چه می‌فریبی تو؟
آن را که مثال امن دادی دی
با خوف و رجا چه می‌فریبی تو؟
گفتی به قضای حق رضا باید
ما را به قضا چه می‌فریبی تو؟
چون نیست دواپذیر این دردم
ما را به دوا چه می‌فریبی تو؟
تنها خوردن چو پیشه کردی خوش
ما را به صلا چه می‌فریبی تو؟
چون چنگ نشاط ما شکستی خرد
ما را به سه تا چه می‌فریبی تو؟
ما را بی‌ما چه می‌نوازی تو؟
ما را با ما چه می‌فریبی تو؟
ای بسته کمر به پیش تو جانم
ما را به قبا چه می‌فریبی تو؟
خاموش، که غیر تو نمی‌خواهیم
ما را به عطا چه می‌فریبی تو؟