عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
چو شمع گرمی آن بیوفا زبانی بود
شکفتگیش گل کینه نهانی بود
ز زهر فرقت احباب کم نشد تلخی
اگر چه عمری در شهد زندگانی بود
بگرد میکده ها گردم و نمی یابم
از آن شراب که در ساغر جوانی بود
مرا ز کار جهان بیخبر که می گوید؟
گذشتن از همه کاری ز کاردانی بود
ز گلستان تمنا نداشتم رنگی
بغیر ازین که گل اشک ارغوانی بود
خیال آن لب خندان بخاطر غمگین
بسان آب بقا در سرای فانی بود
دل این جفا که ز بیداد روزگار کشید
ستم نبود مکافات سخت جانی بود
بکیش هر که درافتادگی سر آمد گشت
فتادن از همه کس شرط پهلوانی بود
کلیم رنجش یار بهانه جو از ما
عبث نبود تلافی سرگرانی بود
شکفتگیش گل کینه نهانی بود
ز زهر فرقت احباب کم نشد تلخی
اگر چه عمری در شهد زندگانی بود
بگرد میکده ها گردم و نمی یابم
از آن شراب که در ساغر جوانی بود
مرا ز کار جهان بیخبر که می گوید؟
گذشتن از همه کاری ز کاردانی بود
ز گلستان تمنا نداشتم رنگی
بغیر ازین که گل اشک ارغوانی بود
خیال آن لب خندان بخاطر غمگین
بسان آب بقا در سرای فانی بود
دل این جفا که ز بیداد روزگار کشید
ستم نبود مکافات سخت جانی بود
بکیش هر که درافتادگی سر آمد گشت
فتادن از همه کس شرط پهلوانی بود
کلیم رنجش یار بهانه جو از ما
عبث نبود تلافی سرگرانی بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
کجاست بخت که تنگش کسی ببر گیرد
نگین لعل لبش نقش بوسه بر گیرد
چنین که صحبت من با زمانه در نگرفت
عجب که بر سر خاکم چراغ در گیرد
بغیر اشک کسی حال دل نمی داند
همیشه طفل ز دیوانگان خبر گیرد
همای تربیت عشق جانور کندش
اگرچه بیضه فولاد زیر پر گیرد
نه آن دهان بشکایت گشاده زخم ستم
که سعی بخیه لبش را بیکدگر گیرد
من آن نیم که کند یار اجتناب از من
همیشه صحبت آتش بشمع در گیرد
بنای خانه آسودگی کلیم نهاد
کزین خرابه همین خشت زیر سر گیرد
نگین لعل لبش نقش بوسه بر گیرد
چنین که صحبت من با زمانه در نگرفت
عجب که بر سر خاکم چراغ در گیرد
بغیر اشک کسی حال دل نمی داند
همیشه طفل ز دیوانگان خبر گیرد
همای تربیت عشق جانور کندش
اگرچه بیضه فولاد زیر پر گیرد
نه آن دهان بشکایت گشاده زخم ستم
که سعی بخیه لبش را بیکدگر گیرد
من آن نیم که کند یار اجتناب از من
همیشه صحبت آتش بشمع در گیرد
بنای خانه آسودگی کلیم نهاد
کزین خرابه همین خشت زیر سر گیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
گل در چمن بجز خار در پیرهن ندارد
آب و هوای راحت خاک وطن ندارد
ترک کلاه تجرید بر هیچ سر نچسبد
بتخانه تعلق یک بت شکن ندارد
باشد برای طفلان مینا ز باده بهتر
در چشم اهل دنیا جان قدر تن ندارد
بینند اهل ظاهر تن را طفیل جامه
فانوس ره ببزمی بی پیرهن ندارد
در سرنوشت بختم خط مسلمی نیست
گم می کنم رهی را کان راهزن ندارد
در برگریز تجرید باشد بهار ارواح
خوش وقت مرده ای کو رنگ کفن ندارد
تا کار تیشه آید از ناخن تفکر
گوهر بکان معنی آخر شدن ندارد
از بحر فیض گردد قانع بقطره ای حیف
سرمایه ترقی دزد سخن ندارد
از پاره چوب یک کلک سر کرد چارپاره
گرچه کلیم دستی در هیچ فن ندارد
آب و هوای راحت خاک وطن ندارد
ترک کلاه تجرید بر هیچ سر نچسبد
بتخانه تعلق یک بت شکن ندارد
باشد برای طفلان مینا ز باده بهتر
در چشم اهل دنیا جان قدر تن ندارد
بینند اهل ظاهر تن را طفیل جامه
فانوس ره ببزمی بی پیرهن ندارد
در سرنوشت بختم خط مسلمی نیست
گم می کنم رهی را کان راهزن ندارد
در برگریز تجرید باشد بهار ارواح
خوش وقت مرده ای کو رنگ کفن ندارد
تا کار تیشه آید از ناخن تفکر
گوهر بکان معنی آخر شدن ندارد
از بحر فیض گردد قانع بقطره ای حیف
سرمایه ترقی دزد سخن ندارد
از پاره چوب یک کلک سر کرد چارپاره
گرچه کلیم دستی در هیچ فن ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
وصلت غبار غم ز دل ما نمی برد
می صیقلست و زنگ ز مینا نمی برد
سرگشتگی بچرخ مرا تا نیاورد
نک گردباد راه بصحرا نمی برد
آخر زدست شوخی طفلان گریختیم
جائیکه اشک پی بسر ما نمی برد
شهرت بهر چه یار شد آفت باو رسید
رشکی دلم بعزلت عنقا نمی برد
زینسانکه از وطن همه طبعی رمیده است
صورت عجب که رخت زدیبا نمی برد
ایمن نمی شود ز شبیخون گریه ام
سیلاب تا پناه بدریا نمی برد
بهر عصای راه عدم ناتوان عشق
جز آرزوی آن قد و بالا نمی برد
مکتوب را زدرد دل از بس گران کنم
گر سیل نامه بر شود آنرا نمی برد
قانون گردباد بود روزگار را
جز خار و خس زمانه ببالا نمی برد
هرگز کلیم آرزوی کام هم نکرد
ناموس فقر را ز تمنا نمی برد
می صیقلست و زنگ ز مینا نمی برد
سرگشتگی بچرخ مرا تا نیاورد
نک گردباد راه بصحرا نمی برد
آخر زدست شوخی طفلان گریختیم
جائیکه اشک پی بسر ما نمی برد
شهرت بهر چه یار شد آفت باو رسید
رشکی دلم بعزلت عنقا نمی برد
زینسانکه از وطن همه طبعی رمیده است
صورت عجب که رخت زدیبا نمی برد
ایمن نمی شود ز شبیخون گریه ام
سیلاب تا پناه بدریا نمی برد
بهر عصای راه عدم ناتوان عشق
جز آرزوی آن قد و بالا نمی برد
مکتوب را زدرد دل از بس گران کنم
گر سیل نامه بر شود آنرا نمی برد
قانون گردباد بود روزگار را
جز خار و خس زمانه ببالا نمی برد
هرگز کلیم آرزوی کام هم نکرد
ناموس فقر را ز تمنا نمی برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
گردون بشیشه تهیم سنگ کین زند
طالع بشمع کشته من آستین زند
مقبول روزگار نگشتیم و ایمنیم
ما را که برنداشته چون بر زمین زند
چاک دلم نه بخیه مرهم کند قبول
بر هر دو پشت دست چو نقش نگین زند
همچون حباب ذوق خموش کسی که یافت
گر دم زند نخست دم واپسین زند
در محفلیکه تازه در آئی گرفته باش
اول بباغ غنچه گره بر جبین زند
تا رفته ام ز بزم تو بر در نشسته ام
بیتاب شوق بر در صلح اینچنین زند
امروز آرزوی جهان در کنار اوست
خوشوقت آنکه دست بدامان زین زند
شاید که حال دل قدری به شود کلیم
گر بار شیشه دل ما بر زمین زند
طالع بشمع کشته من آستین زند
مقبول روزگار نگشتیم و ایمنیم
ما را که برنداشته چون بر زمین زند
چاک دلم نه بخیه مرهم کند قبول
بر هر دو پشت دست چو نقش نگین زند
همچون حباب ذوق خموش کسی که یافت
گر دم زند نخست دم واپسین زند
در محفلیکه تازه در آئی گرفته باش
اول بباغ غنچه گره بر جبین زند
تا رفته ام ز بزم تو بر در نشسته ام
بیتاب شوق بر در صلح اینچنین زند
امروز آرزوی جهان در کنار اوست
خوشوقت آنکه دست بدامان زین زند
شاید که حال دل قدری به شود کلیم
گر بار شیشه دل ما بر زمین زند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
چو سایه گمرهی از ما جدا نخواهد شد
هواپرستی غفلت قضا نخواهد شد
پیاده طی ره کعبه گر کند زاهد
ازین براه خدا آشنا نخواهد شد
ز سخت گیری دوران چه باک عارف را
ز قحط سال هما بینوا نخواهد شد
نه هر که صدرنشین عزیز شد، که غبار
اگر بدیده فتد توتیا نخواهد شد
درین زمانه چنان شهد زندگی تلخست
که حق خنجر قاتل ادا نخواهد شد
سئوال ما نبود غیر آرزوی محال
نشسته ایم بر آن در که وا نخواهد شد
سری که دولتش از سایه گریبانست
بزیر سایه بال هما نخواهد شد
سعادتیست سرو پا برهنگی چکنم
که کفش آبله از پا جدا نخواهد شد
کلیم منع دل از ناله در طریق طلب
عبث مکن که جرس بیصدا نخواهد شد
هواپرستی غفلت قضا نخواهد شد
پیاده طی ره کعبه گر کند زاهد
ازین براه خدا آشنا نخواهد شد
ز سخت گیری دوران چه باک عارف را
ز قحط سال هما بینوا نخواهد شد
نه هر که صدرنشین عزیز شد، که غبار
اگر بدیده فتد توتیا نخواهد شد
درین زمانه چنان شهد زندگی تلخست
که حق خنجر قاتل ادا نخواهد شد
سئوال ما نبود غیر آرزوی محال
نشسته ایم بر آن در که وا نخواهد شد
سری که دولتش از سایه گریبانست
بزیر سایه بال هما نخواهد شد
سعادتیست سرو پا برهنگی چکنم
که کفش آبله از پا جدا نخواهد شد
کلیم منع دل از ناله در طریق طلب
عبث مکن که جرس بیصدا نخواهد شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
از ضبط گریه دست دل ناتوان کشید
خاشاک سیل را نتواند عنان کشید
یک شربت آب جو بدل جمع کس نخورد
تا موج شکل زلف بر آب روان کشید
پیکان غمزه در دل ما جا گرفته است
این آه و ناله نیست که آسان توان کشید
گلزار آرزو که چمن در چمن شکفت
خمیازه بر طراوت فصل خزان کشید
دست از جهان و هر چه درو هست می کشم
پا را نمی توانم از آن آستان کشید
در راه شوق چون جرس از ناله زنده ایم
دلمرده است هر که نفس بیفغان کشید
شکرانه را که ناوکت از دل خطا نشد
باید بدست خویش خدنگ از نشان کشید
آزاده را زخواهش دنیا گریز نیست
هر مرغ خار و خس بسوی آشیان کشید
تا دید سرفشانی تیغ تو را کلیم
او هم سر هوس بمیان سران کشید
خاشاک سیل را نتواند عنان کشید
یک شربت آب جو بدل جمع کس نخورد
تا موج شکل زلف بر آب روان کشید
پیکان غمزه در دل ما جا گرفته است
این آه و ناله نیست که آسان توان کشید
گلزار آرزو که چمن در چمن شکفت
خمیازه بر طراوت فصل خزان کشید
دست از جهان و هر چه درو هست می کشم
پا را نمی توانم از آن آستان کشید
در راه شوق چون جرس از ناله زنده ایم
دلمرده است هر که نفس بیفغان کشید
شکرانه را که ناوکت از دل خطا نشد
باید بدست خویش خدنگ از نشان کشید
آزاده را زخواهش دنیا گریز نیست
هر مرغ خار و خس بسوی آشیان کشید
تا دید سرفشانی تیغ تو را کلیم
او هم سر هوس بمیان سران کشید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
به راه عشق که هرگز به سر نمی آید
به غیر گم شدن از راه بر نمی آید
همیشه عقل در اصلاح نفس عاجز بود
که پندگوی به دیوانه بر نمی آید
به است پائی کز وی برآید آبله ای
زدست ما که ازو هیچ بر نمی آید
از آن کمر نتوانم دمی نظر بستن
زنازکی به نظر گرچه در نمی آید
یگانگی که نفاقی در آن میان نبود
درین زمانه زشیر و شکر نمی آید
چو سیل خود خبر خود برم به هر وادی
خبر ز گر مروان پیشتر نمی آید
به روزگار چنان عیب شد سلامت نفس
کم غیر کار شرر از گهر نمی آید
ز دهر دانش و سامان سئوال کردم گفت
که از نهال هنر برگ و بر نمی آید
خیال آن کمر از سر نمی رود چه کنم
که مو ز کاسه ی چینی به در نمی آید
کلیم در دل اگر شعله ای زشوق بود
به سوی لب نفس بی اثر نمی آید
به غیر گم شدن از راه بر نمی آید
همیشه عقل در اصلاح نفس عاجز بود
که پندگوی به دیوانه بر نمی آید
به است پائی کز وی برآید آبله ای
زدست ما که ازو هیچ بر نمی آید
از آن کمر نتوانم دمی نظر بستن
زنازکی به نظر گرچه در نمی آید
یگانگی که نفاقی در آن میان نبود
درین زمانه زشیر و شکر نمی آید
چو سیل خود خبر خود برم به هر وادی
خبر ز گر مروان پیشتر نمی آید
به روزگار چنان عیب شد سلامت نفس
کم غیر کار شرر از گهر نمی آید
ز دهر دانش و سامان سئوال کردم گفت
که از نهال هنر برگ و بر نمی آید
خیال آن کمر از سر نمی رود چه کنم
که مو ز کاسه ی چینی به در نمی آید
کلیم در دل اگر شعله ای زشوق بود
به سوی لب نفس بی اثر نمی آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
می نشاط نه جام جهان نما دارد
که کیمیای طرب کاسه ی گدا دارد
به راه شوق چو پرگار پایم از جا رفت
اگر بگردم بر گرد خویش جا دارد
به کیش اهل تجرد نماز نیست درست
به مسجدی که سرانجام بوریا دارد
مباش راست که در خاک و خون بود جانت
به گوش هوش نی تیر این صدا دارد
مآل کار دگر روی کارها دگرست
گیاه نیل همان گونه حنا دارد
در آسیای فلک هیچ رسم نوبت نیست
شکست کار همین از برای ما دارد
سبیل تست اگر خون عاشقان، آبست
ور آتشست خود آتش کجا بها دارد
بلای عشق جفای نصیحتش زیبا است
که خار پاخلش سوزن از قفا دارد
سرشک خانه ی بی تابیم رسانده به آب
به خاک پای تو چشمم امیدها دارد
خوشست با همه آمیزش اندکی پرهیز
حباب خانه ز دریا از آن جدا دارد
علاج ناز طبیبان نمی توان کردن
وگرنه هر مرض مهلکی دوا دارد
ز خار راه ملامت کلیم را چه غمست
که او ز آبله اخگر به زیر پا دارد
که کیمیای طرب کاسه ی گدا دارد
به راه شوق چو پرگار پایم از جا رفت
اگر بگردم بر گرد خویش جا دارد
به کیش اهل تجرد نماز نیست درست
به مسجدی که سرانجام بوریا دارد
مباش راست که در خاک و خون بود جانت
به گوش هوش نی تیر این صدا دارد
مآل کار دگر روی کارها دگرست
گیاه نیل همان گونه حنا دارد
در آسیای فلک هیچ رسم نوبت نیست
شکست کار همین از برای ما دارد
سبیل تست اگر خون عاشقان، آبست
ور آتشست خود آتش کجا بها دارد
بلای عشق جفای نصیحتش زیبا است
که خار پاخلش سوزن از قفا دارد
سرشک خانه ی بی تابیم رسانده به آب
به خاک پای تو چشمم امیدها دارد
خوشست با همه آمیزش اندکی پرهیز
حباب خانه ز دریا از آن جدا دارد
علاج ناز طبیبان نمی توان کردن
وگرنه هر مرض مهلکی دوا دارد
ز خار راه ملامت کلیم را چه غمست
که او ز آبله اخگر به زیر پا دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
کسی که از خضر آب بقا نمی گیرد
پیاله را به جز از دست ما نمی گیرد
ز بی نصیبی اهل هنر عجب دارم
که استخوان به گلوی هما نمی گیرد
میان یک جهتان آنچنان نفاق افتاد
که کاه هم طرف کهربا نمی گیرد
به این دماغ که با بوی گل به سر نبری
چه می کنی که دلت از جفا نمی گیرد
بیا بیا که چنان بی تو زندگی تلخست
که موج دامن آب بقا نمی گیرد
نخورده پیچش و تابی به کام دل نرسی
گهر برشته ی بی تاب جا نمی گیرد
درین خمار به فریاد ما رس ای ساقی
که غیر رعشه کسی دست ما نمی گیرد
حلاوتی که دل از کنج فقر یافته است
چرا شکر ز نی بوریا نمی گیرد
حنای موسم گل تا نرفته است از دست
کلیم پای گلی را چرا نمی گیرد
پیاله را به جز از دست ما نمی گیرد
ز بی نصیبی اهل هنر عجب دارم
که استخوان به گلوی هما نمی گیرد
میان یک جهتان آنچنان نفاق افتاد
که کاه هم طرف کهربا نمی گیرد
به این دماغ که با بوی گل به سر نبری
چه می کنی که دلت از جفا نمی گیرد
بیا بیا که چنان بی تو زندگی تلخست
که موج دامن آب بقا نمی گیرد
نخورده پیچش و تابی به کام دل نرسی
گهر برشته ی بی تاب جا نمی گیرد
درین خمار به فریاد ما رس ای ساقی
که غیر رعشه کسی دست ما نمی گیرد
حلاوتی که دل از کنج فقر یافته است
چرا شکر ز نی بوریا نمی گیرد
حنای موسم گل تا نرفته است از دست
کلیم پای گلی را چرا نمی گیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
مریض را چو عیادت کشد دوا چه کند
کس به پرسش یک شهر آشنا چه کند
چو شانه نوبت چاکم به سینه افتادست
به دست شوق همین چاک یک قبا چه کند
گرفتم اینکه سر همتم زچرخ گذشت
کسی به کوتهی بخت نارسا چه کند
به دیده کاسه ی همسایه دل اگر ندهد
دو شیشه خون جگر با خمار ما چه کند
مپرس حال دل آن دم که در حدیث آیی
کریم چون گهرافشان شود گدا چه کند
به هر نواله گرم استخوان دهد ای بخت
تو خود بگو که درین قحط پس هما چه کند
کلیم شکوه ز توفیق چند شرمت باد
تو چون به ره ننهی پای رهنما چه کند
کس به پرسش یک شهر آشنا چه کند
چو شانه نوبت چاکم به سینه افتادست
به دست شوق همین چاک یک قبا چه کند
گرفتم اینکه سر همتم زچرخ گذشت
کسی به کوتهی بخت نارسا چه کند
به دیده کاسه ی همسایه دل اگر ندهد
دو شیشه خون جگر با خمار ما چه کند
مپرس حال دل آن دم که در حدیث آیی
کریم چون گهرافشان شود گدا چه کند
به هر نواله گرم استخوان دهد ای بخت
تو خود بگو که درین قحط پس هما چه کند
کلیم شکوه ز توفیق چند شرمت باد
تو چون به ره ننهی پای رهنما چه کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
هرگز دل عاشق ز هوس رنگ نگیرد
در کشور ما آینه را زنگ نگیرد
در ساغر امید ز بیرنگی عشقست
خونی که لب از خوردن آن رنگ نگیرد
روزی دل از تیغ جفای تو فراخست
زخمی که خورد بخیه برو ننگ نگیرد
از خاک نشینی فقیران خبرش نیست
زانرو که دل شاه ز اورنگ نگیرد
گر ترک جفا می کند از بهر وفا نیست
گه صلح کند تا دلش از جنگ نگیرد
رشکست بر آن سالک مغرور که چون سیل
در ره خبر از منزل و فرسنگ نگیرد
عهدیست که با صبح صفا نیست، ندانم
کائینه خور چون زدمش زنگ نگیرد
زر در کف غیرست و ترازوی تمیزش
خود را چه کند گر طرف سنگ نگیرد
از باده کلیم آینه طبع شود صاف
بگذار که زاهد می گلرنگ نگیرد
در کشور ما آینه را زنگ نگیرد
در ساغر امید ز بیرنگی عشقست
خونی که لب از خوردن آن رنگ نگیرد
روزی دل از تیغ جفای تو فراخست
زخمی که خورد بخیه برو ننگ نگیرد
از خاک نشینی فقیران خبرش نیست
زانرو که دل شاه ز اورنگ نگیرد
گر ترک جفا می کند از بهر وفا نیست
گه صلح کند تا دلش از جنگ نگیرد
رشکست بر آن سالک مغرور که چون سیل
در ره خبر از منزل و فرسنگ نگیرد
عهدیست که با صبح صفا نیست، ندانم
کائینه خور چون زدمش زنگ نگیرد
زر در کف غیرست و ترازوی تمیزش
خود را چه کند گر طرف سنگ نگیرد
از باده کلیم آینه طبع شود صاف
بگذار که زاهد می گلرنگ نگیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
خوش آن زمان که عتاب بهانه ساز نبود
زبان تیغ جفا اینقدر دراز نبود
به روی طوفان روزی که دیده وا کردم
به روی دریا چشم حباب باز نبود
بلند و پست جهان با هم است پس زچه رو
نشیب بخت مرا طالع از فراز نبود
نشسته ایم به خاک سیه ز طبع بلند
سزای آنکه طبیعت زمانه ساز نبود
گهر خزف بود آنجا که گوهری نبود
هنر غریب شد آنجا که امتیاز نبود
مگیر سهل اگر درد عشق یک روز است
کدام روز تب شمع جان گداز نبود
دمی که تخته ی مشق جراحتش بودم
هنوز آن مژه ی شوخ تیغ باز نبود
شکایتی که دل از زلف تابدار تو داشت
کم از شکایت شمع از شب دراز نبود
کلیم نسبت شمع ار به شعله چسبان شد
به تنگ درزی ربط نیاز و ناز نبود
زبان تیغ جفا اینقدر دراز نبود
به روی طوفان روزی که دیده وا کردم
به روی دریا چشم حباب باز نبود
بلند و پست جهان با هم است پس زچه رو
نشیب بخت مرا طالع از فراز نبود
نشسته ایم به خاک سیه ز طبع بلند
سزای آنکه طبیعت زمانه ساز نبود
گهر خزف بود آنجا که گوهری نبود
هنر غریب شد آنجا که امتیاز نبود
مگیر سهل اگر درد عشق یک روز است
کدام روز تب شمع جان گداز نبود
دمی که تخته ی مشق جراحتش بودم
هنوز آن مژه ی شوخ تیغ باز نبود
شکایتی که دل از زلف تابدار تو داشت
کم از شکایت شمع از شب دراز نبود
کلیم نسبت شمع ار به شعله چسبان شد
به تنگ درزی ربط نیاز و ناز نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
مرد حق بین که بلا را ز خدا می بیند
تیغ را بر سر خود بال هما می بیند
دیده را میل کشی چون دگران سرمه کشند
گر بدانی نظر بسته چه ها می بیند
زنگ می خواهد از آئینه نظر چون تنگست
ای بسا دیده که تن را به قبا می بیند
عالمی را که کتابست به حق راهنما
کعبه دارد هوس و قبله نما می بیند
بخت ما در شب زلف تو دمی خواب نکرد
اینقدر خواب پریشان ز کجا می بیند
نیست بیقدر کسی در نظر تنگ جهان
خاک را دسته ی گل بر سر ما می بیند
دیده بستن زجهان فیض و گشایش دارد
چون گدا کور شود برگ و نوا می بیند
هر که را دیده نبندند ز کویت نبرند
پیش پا گر چه نبیند به قفا می بیند
تیره گردید کلیم آینه ی زانوی من
بس که در گوشه ی غم روی مرا می بیند
تیغ را بر سر خود بال هما می بیند
دیده را میل کشی چون دگران سرمه کشند
گر بدانی نظر بسته چه ها می بیند
زنگ می خواهد از آئینه نظر چون تنگست
ای بسا دیده که تن را به قبا می بیند
عالمی را که کتابست به حق راهنما
کعبه دارد هوس و قبله نما می بیند
بخت ما در شب زلف تو دمی خواب نکرد
اینقدر خواب پریشان ز کجا می بیند
نیست بیقدر کسی در نظر تنگ جهان
خاک را دسته ی گل بر سر ما می بیند
دیده بستن زجهان فیض و گشایش دارد
چون گدا کور شود برگ و نوا می بیند
هر که را دیده نبندند ز کویت نبرند
پیش پا گر چه نبیند به قفا می بیند
تیره گردید کلیم آینه ی زانوی من
بس که در گوشه ی غم روی مرا می بیند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
اقلیم دل به زور مسخر نمی شود
این فتح بی شکست میسر نمی شود
از گریه ی سرنوشت چه شویم که این رقم
زایل به آب چون خط ساغر نمی شود
روشن دلان خوش آمد شاهان نگفته اند
آئینه عیب پوش سکندر نمی شود
جان می دهم نهفته که دل پی نمی برد
خون می خورم چنانکه لبم تر نمی شود
کی می نهد دلیر قدم در محیط عشق
تا کس در آب دیده شناور نمی شود
خاک از غبارگاه بلندی طلب بود
با ما به خاکساری همسر نمی شود
پیداست تا کجاست ترقی ما که مور
گر بال یافت صاحب شهیر نمی شود
بر فرق ریخت خاک که در هیچ معرکه
از ناکسی سیاهی لشکر نمی شود
آسوده خاطریم ز رد و قبول خلق
فرسوده محک زر اختر نمی شود
گر توتیا کنند گهر را چو بشکنند
با خواری شکست برابر نمی شود
خود را دگر ز گرمروان نشمری کلیم
در زیر پایت آبله اخگر نمی شود
این فتح بی شکست میسر نمی شود
از گریه ی سرنوشت چه شویم که این رقم
زایل به آب چون خط ساغر نمی شود
روشن دلان خوش آمد شاهان نگفته اند
آئینه عیب پوش سکندر نمی شود
جان می دهم نهفته که دل پی نمی برد
خون می خورم چنانکه لبم تر نمی شود
کی می نهد دلیر قدم در محیط عشق
تا کس در آب دیده شناور نمی شود
خاک از غبارگاه بلندی طلب بود
با ما به خاکساری همسر نمی شود
پیداست تا کجاست ترقی ما که مور
گر بال یافت صاحب شهیر نمی شود
بر فرق ریخت خاک که در هیچ معرکه
از ناکسی سیاهی لشکر نمی شود
آسوده خاطریم ز رد و قبول خلق
فرسوده محک زر اختر نمی شود
گر توتیا کنند گهر را چو بشکنند
با خواری شکست برابر نمی شود
خود را دگر ز گرمروان نشمری کلیم
در زیر پایت آبله اخگر نمی شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
ز شیرین جان ها بس که تیغت شهدپرور شد
لب تیغت به هم چسبید و من شادم که بهتر شد
ز آغاز انتهای کار دنیا می توان دیدن
شرر را زندگی در ساعت اول مکرر شد
سموم کشت طالع گشت گرمی هواداران
به شمع بخت ما باد پر پروانه صرصر شد
زتاب باده هر گه شعله ور شد شمع رخسارت
در آن چشمی که حیران تو گردید اشک اخگر شد
شود در پله ی اهل کرم سنجیده ای داخل
که مانند ترازو سنگ در نزدش برابر شد
خیال شادمانی زان به یاد من نمی آید
که در راهش غبار خاطر سد سکندر شد
ندارد چاره تردامنی چون خشکی زاهد
در آتش گر نشستم دامنم از خون دل تر شد
به وقتی دهر کم فرصت کشید از کام دندان را
که انگشت ندامت داخل رزق مقدر شد
کلیم ار عافیت خواهی مکن تن پروری، کانجا
نجات از تیغ بی رحمی نصیب صید لاغر شد
لب تیغت به هم چسبید و من شادم که بهتر شد
ز آغاز انتهای کار دنیا می توان دیدن
شرر را زندگی در ساعت اول مکرر شد
سموم کشت طالع گشت گرمی هواداران
به شمع بخت ما باد پر پروانه صرصر شد
زتاب باده هر گه شعله ور شد شمع رخسارت
در آن چشمی که حیران تو گردید اشک اخگر شد
شود در پله ی اهل کرم سنجیده ای داخل
که مانند ترازو سنگ در نزدش برابر شد
خیال شادمانی زان به یاد من نمی آید
که در راهش غبار خاطر سد سکندر شد
ندارد چاره تردامنی چون خشکی زاهد
در آتش گر نشستم دامنم از خون دل تر شد
به وقتی دهر کم فرصت کشید از کام دندان را
که انگشت ندامت داخل رزق مقدر شد
کلیم ار عافیت خواهی مکن تن پروری، کانجا
نجات از تیغ بی رحمی نصیب صید لاغر شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
ز تازه شاخه گلی خانه ام گلستان بود
گل بهار امیدم به جیب و دامان بود
به جام آتش حسرت ز دود می ننشست
به خانه خس و خاشاک برق مهمان بود
ز چاک پیرهنش سیر گلستان کردم
هزار رنگ گل بوسه در گریبان بود
به کف پیاله، به سر باده، حرف بوسه به لب
ز روزگار بسی کار ما به سامان بود
درازدستی ما عاقبت چه گلها چید
زگلشنی که ز شبنم گلش گریزان بود
هزار قافله آرزوی لب تشنه
مقام کرده به دور چه زنخدان بود
هلاک آن شب قدرم که چشم بخت آنجا
مجال خواب نمی یافت بس که حیران بود
کلیم تشنه که لب را ز گریه تر می کرد
ز بخت مندی میراب آب حیوان بود
گل بهار امیدم به جیب و دامان بود
به جام آتش حسرت ز دود می ننشست
به خانه خس و خاشاک برق مهمان بود
ز چاک پیرهنش سیر گلستان کردم
هزار رنگ گل بوسه در گریبان بود
به کف پیاله، به سر باده، حرف بوسه به لب
ز روزگار بسی کار ما به سامان بود
درازدستی ما عاقبت چه گلها چید
زگلشنی که ز شبنم گلش گریزان بود
هزار قافله آرزوی لب تشنه
مقام کرده به دور چه زنخدان بود
هلاک آن شب قدرم که چشم بخت آنجا
مجال خواب نمی یافت بس که حیران بود
کلیم تشنه که لب را ز گریه تر می کرد
ز بخت مندی میراب آب حیوان بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
صاحب همت که دست از کار دنیا می کشد
کی دگر زان دست خار یأس از پا می کشد
از ستم بر ناتوانان بالد آن سرکش به خویش
شعله چون مشت خسی را سوخت بالا می کشد
آینه از باطن صافست محنت کش ززنگ
شیشه از روشندلی بیداد خارا می کشد
اشک ریزان تا غبار جلوه گاهش رفته اند
زلف را در خون کشد گاهی که تا پا می کشد
جاهلان را فخر می باید زجهل خود که دهر
انتقام جرم نادان را ز دانا می کشد
ما به این سامان چرا شرمنده باشیم از سپهر
گوهر بی آب کی منت ز دریا می کشد
تا قلم برداشت قمری آشیان خواهد نهاد
سر و بالای تو را نقاش هر جا می کشد
دشمنی را باعثی باید، نمی دانم کلیم
اشک از بهر چه لشکر بر سر ما می کشد
کی دگر زان دست خار یأس از پا می کشد
از ستم بر ناتوانان بالد آن سرکش به خویش
شعله چون مشت خسی را سوخت بالا می کشد
آینه از باطن صافست محنت کش ززنگ
شیشه از روشندلی بیداد خارا می کشد
اشک ریزان تا غبار جلوه گاهش رفته اند
زلف را در خون کشد گاهی که تا پا می کشد
جاهلان را فخر می باید زجهل خود که دهر
انتقام جرم نادان را ز دانا می کشد
ما به این سامان چرا شرمنده باشیم از سپهر
گوهر بی آب کی منت ز دریا می کشد
تا قلم برداشت قمری آشیان خواهد نهاد
سر و بالای تو را نقاش هر جا می کشد
دشمنی را باعثی باید، نمی دانم کلیم
اشک از بهر چه لشکر بر سر ما می کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
گر کرم در طبع نبود باده اش پیدا کند
شیشه می ترک سر از همت صهبا کند
سوزن عیسی همی باید که بخت سختگیر
در ره شوقت مرا خاری برون از پا کند
دست ما را می تواند انقلاب روزگار
از گریبان آورد در گردن مینا کند
گوهر قدر عزیزان را سپهر بی تمیز
توتیا سازد ولی در چشم نابینا کند
آنچه اول غرق گردد کشتی امید ماست
گر سراب ناامیدی را فلک دریا کند
همچو شمع آتش زبانم لیک وقت عرضحال
می نشینم منتظر تا گریه راهی وا کند
نزد مستان کشتی می را هنر بی لنگریست
در کف دریاکشان عیبست اگر مأوا کند
بیش ازین نبود که سرکوبی بهم خواهد رسید
بخت دست قدرت ما را اگر بالا کند
گر دلم تنگست چون دستم ازین شادم کلیم
فکر دنیا ره نمی یابد که در وی جا کند
شیشه می ترک سر از همت صهبا کند
سوزن عیسی همی باید که بخت سختگیر
در ره شوقت مرا خاری برون از پا کند
دست ما را می تواند انقلاب روزگار
از گریبان آورد در گردن مینا کند
گوهر قدر عزیزان را سپهر بی تمیز
توتیا سازد ولی در چشم نابینا کند
آنچه اول غرق گردد کشتی امید ماست
گر سراب ناامیدی را فلک دریا کند
همچو شمع آتش زبانم لیک وقت عرضحال
می نشینم منتظر تا گریه راهی وا کند
نزد مستان کشتی می را هنر بی لنگریست
در کف دریاکشان عیبست اگر مأوا کند
بیش ازین نبود که سرکوبی بهم خواهد رسید
بخت دست قدرت ما را اگر بالا کند
گر دلم تنگست چون دستم ازین شادم کلیم
فکر دنیا ره نمی یابد که در وی جا کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
بوی کین هرگز کسی نشنیده از آب و گلم
گر بخس آتش فتد از مهر می سوزد دلم
چون قلم دارم سر تسلیم را در زیر تیغ
هر کسم سر می زند گوئیکه خط باطلم
نشئه آگاهیم، لیکن درین نخجیرگاه
بر سر تیر همه مانند صید غافلم
از در و دیوار می گیرم سراغ مرگ را
رهنورد مانده ام در آرزوی منزلم
شمع را مانم که از سیر و سلوکم ناامید
هر کجا هستم زاشک خویشتن اندر گلم
لاله وارم دل ز غم صد چاک شد در بیکسی
هیچکس ننهاد غیر از داغ دستی بر دلم
آرزوی یک دل از من در جهان حاصل نشد
مایه نومیدیم، گوئی جواب سائلم
بی ثمر نخلم، مرا یاری بغیر سایه نیست
سایه خود با خاک یکسانست بنگر حاصلم
تا قیامت خار غم در جان نمی ماند کلیم
گر ز دل بیرون نمی آید، برآید از گلم
گر بخس آتش فتد از مهر می سوزد دلم
چون قلم دارم سر تسلیم را در زیر تیغ
هر کسم سر می زند گوئیکه خط باطلم
نشئه آگاهیم، لیکن درین نخجیرگاه
بر سر تیر همه مانند صید غافلم
از در و دیوار می گیرم سراغ مرگ را
رهنورد مانده ام در آرزوی منزلم
شمع را مانم که از سیر و سلوکم ناامید
هر کجا هستم زاشک خویشتن اندر گلم
لاله وارم دل ز غم صد چاک شد در بیکسی
هیچکس ننهاد غیر از داغ دستی بر دلم
آرزوی یک دل از من در جهان حاصل نشد
مایه نومیدیم، گوئی جواب سائلم
بی ثمر نخلم، مرا یاری بغیر سایه نیست
سایه خود با خاک یکسانست بنگر حاصلم
تا قیامت خار غم در جان نمی ماند کلیم
گر ز دل بیرون نمی آید، برآید از گلم