عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
باز آمده ای سری در آشفته
ترک همه نام و ننگ خود گفته
بر هر سر کوچه ی گلی دارم
بر خاک ز خون دیده بشکفته
از بس که به فکر دوست مشغولم
از خویشتنم ملال بگرفته
گر باز نظر کند به باغستان
من مست چو بلبلان آشفته
در شورم و غصه های دیرینه
آغاز کنم به نکته ای سفته
او گوش نهاده بر سماع من
من خویشتن از رقیب بنهفته
هیهات اگر رقیب را بینم
آویخته هم چو خوشه از چفته
تا کی کوشد نزاری مسکین
جانی به لب آمده، دلی رفته
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۵
ای نازنین بی موجبی در خون ما رفتن که چه
ناکرده جرمی هر زمان با ما در آشفتن که چه
برقع برافکن یک زمان آخر زیار مهربان
روی تو ماه آسمان در پرده بنهفتن که چه
کم کن نگارا از جفا هنگام صلح است و صفا
دستی به پیمان در وفا با یار نگرفتن که چه
بس غافلی از کار من از چشم شب بیدار من
از اشک گوهر بار من در دانه ها سفتن که چه
این جا سخن کوتاه به رویم بتا بر ماه به
یک ره به وصلم راه ده بر خاک در خفتن که چه
بیخ امیدم می کنی کارم به هم بر می زنی
چون آخرم رد می کنی اول پذیرفتن که چه
بر کن نزاری دل ز وی دیگر منه بر آب پی
دم درکش اکنون تا به کی بیهوده پر گفتن که چه
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
ساقی میِ شوق ناک در ده
بر سرکش و ده به دست و سر ده
نقل از لب یار خوش تر آید
از پسته ی خویشتن شکر ده
جانی ز دهان جام بستان
بوسی به لبِ پیاله بر ده
بر دستِ گریز پای نه جام
عذرش منیوش تا به سر ده
ور پاک بخورد و جرعه نگذاشت
در حال بدو یکی دگر ده
ور مست به خانه می رود باز
تکلیف مکن برو گذر ده
مشنو ز غرامتی بهانه
گو قصه مکن دراز زر ده
ور بی نمکی بود گران جان
بر خیز و سبک سرش به در ده
تا جذب پیاله یی توان کرد
از اولِ روز ما حضر ده
ترتیب چنین نگاه میدار
گه اندک و گاه بیشتر ده
پیغام فرست سوی منظور
گو باز مجالِ یک نظر ده
با پیک صبا بگوی کای باد
ما را ز مقام او خبر ده
من بعد سخن مگو نزاری
ترکِ سخنان مختصر ده
بر یاد بساط مجلس شاه
بر خیز و شراب شوق در ده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۰
ای به دیدار تو جانم آرزومند آمده
پای تا سر همچو زلفت بند در بند آمده
بیش تر فریاد رس جانا که از بس اشتیاق
کار من در یک نفس با قطع و پیوند آمده
بیش ازین طاقت ندارم در فراق روی تو
یعلم الله نیز اگر حاجت به سوگند آمده
روزگاری دیر باید تا توانم باز گفت
آنچه بر من بنده زاندوه خداوند آمده
هر نفس جانم رسد از آرزومندی به لب
تا نپنداری نزاری از تو خرسند آمده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۱
دوش بازم قاصدی از حضرت یار آمده
نی غلط کردم کدامین دوش هم‌وار آمده
مملکت بخشیم و مملوکیم و در رتبت به ما
از ملایک دم به دم الهامِ بسیار آمده
تا ز خود بیرون نیایی ره نیابی در جرم
کی خرد در منزلِ عشّاق هشیار آمده
عشق ما بازی نباشد عزم سربازی مکن
یار می باید که باشد چست و عیار آمده
قطعِ جان خوش کرده‌ام زآن شب که دیدم روی دوست
سر برای این چنین روزی مرا کار آمده
از خیال نرگس چشمان مستش تا به روز
نوک مژگان هر شبم در دیده مسمار آمده
نیست در مصر قبولی دل عزیزی هم چو او
هر چه یوسف نیست زان در چشمِ من خوار آمده
کاشکی تانستمی گفتن که این درد از کجاست
وز که و کی باز در جانم پدیدار آمده
برگ‌ها در باغ وحدت بر درختِ امتحان
هر یکی در عشق حلّاجی‌ست بر دار آمده
عاشقم عاشق به آواز بلند ای دوستان
باش گو کوته نظر بر من به انکار آمده
من ز خود اقرار دارم حاجتِ انکار نیست
جملهٔ اعضای من بر من به اقرار آمده
رفته بودم زین جهان بر بوی او باز آمدم
هم چو بلبل کز برای گل به گل زار آمده
پای بندم گر نزاری بود در بازار عشق
این زمان هستم ازو یک‌باره بیزار آمده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
ماییم و جانی بر دهان از جور هجران آمده
نی سهو گفتم جان به لب بر بوی جانان آمده
در انتظار وصل شد ده روزه ایّامِ بقا
مقصود کی حاصل شود عمری به پایان آمده
طاقت ندارم بیش ازین درد فراق دوستان
مِن بعد چون پنهان کنم دردی به درمان آمده
ای باد بگذر یک شبی بر روضهٔ جانان من
تا بر زمین خلدی دگر بینی زرضوان آمده
در روضه ماهی حور وش کز عکسِ نورِ رویِ او
هر روز بر بام فلک خورشید تابان آمده
بی تو چنان زارم که گر بیند رقیبت بر درم
گوید نزاری نیست این شخصیست بیجان آمده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۶
ای ترکِ ما گرفته پیوندِ ما بریده
آخر ز ما چه دیدی ای نور هر دو دیده
بی موجبِ گناهی از ما به خشم رفته
بازآ که در فراقت کارم به جان رسیده
آرام جان برفته ترکِ وفا گرفته
ممکن بود که باشد هرگز دل آرمیده
مسکین دلم ببرده با خویشتن به برده
او خود ز دامِ زلفت کی بود سر کشیده
بنگر چه گونه باشد اکنون که بوده باشم
از گوشة دهانت سد چاشنی چشیده
جانم به لب رسیده در آرزوی رویت
اول که بودم از تو آوازه‌ ای شنیده
گرچه نیی ز چشمم یک دم برون ولیکن
صاحب نظر نگیرد نادیده هم چو دیده
گر ناله نزاری روزی رسد به گوشت
چون بشنوی نگیری بر خویش ناشنیده
رازی که با تو دارم سرّی که با تو گفتم
زنهار تا نگویی با هیچ آفریده
می‌دار یاد ما را ما خود که‌ایم بی تو
ناممکن است از تو امّید ما بریده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۷
یاد آن وفت که جانانة ما ترسیده
آمدی بر سر من از همه کس دزدیده
در برم بودی تا وقتِ سحر هم‌خوابه
وز رقیبان همه شب بر تنِ من لرزیده
گر بگویم که کدام است چنان دان که دگر
هم‌چو او دیده ی کس دیده نباشد دیده
مردم دیده ی من پیش ندیده‌ست چو او
باور از دیده گرت نیست بپرس از دیده
اضطرابی که در اعضای من از غیبت اوست
باز اگر در برم آید شود آرامیده
آن محبّت که مرا هست مبدّل نشود
گرچه بسیار بود دورِ زمان گردیده
ای بسا شب که نزاری ز شبِستانِ وصال
یادها کرده و تا روز به خون غلتیده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۸
ای من به وفای تو رسیده
وز تو همه نقض عهد دیده
آهو چشما چرا چو مجنون
یک‌باره شدی ز ما رمیده
هر شب ز غمت هزار طوفان
دیدیم ز رستخیز دیده
در آرزوی رخِ تو هر دم
جانی دارم به لب رسیده
بنگر که چه‌گونه شد به یک‌بار
ناگاه ز بختِ بغنویده
پیمانِ نگار ما شکسته
پیوندِ وصال ما بریده
ای کاش که بودمی به عمری
پیغام تو از کسی شنیده
بی‌چاره نزاری از تو شب‌ها
خون خورده و غصه‌ها کشیده
با این همه روز و شب نبوده‌ست
بی یادِ تو جرعهٔی چشیده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۳
از برت می‌روم به ناچاره
طمع از جان بریده یک باره
تا کجا سر برون کند مجنون
که شد از کویِ لیلی آواره
از بلایی چنین که پیش آمد
بوده‌ام ترس‌ناک همواره
تا کند احتمالِ دردِ فراق
کو دلی بردبارِ خون‌خواره
ماه‌رویا بسوزم ار برسی
بر سر راه من به سیاره
از تو دارم طمع که یادآری
از نزاریِ زار بی‌چاره
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
بیار از آن لبِ شیرین‌تر از شکر بوسه
بده ز حقه ی لعل پر از گهر بوسه
به دوست کامی می در ده و چنان می خور
که می‌رسد متعاقب به یک دگر بوسه
گر از لبِ تو به یک بوسه رخصتی یابم
هزار بوسه کنم مستزاد بر بوسه
نخواهم از تو دگر صورتی مگر معنی
ندارم از تو دگر وایه‌ای مگر بوسه
بیار بوسه منه خوانِ خوردنی که بود
تفاوتی ز شکر پیره تا شکر بوسه
می رحیق چرا بر هلالِ ابروی دوست
ننوشم و نخورم از لب قمر بوسه
از این دو نیست برون گرچه هر دو با هم نیست
دوای دردِ نزاری می است اگر بوسه
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
ای رشک برده در باغ از عارض تو لاله
خون کرده ناف آهو در تبّت از کُلاله
ای پرتوِ تجلی یعنی صفات پاکی
در سینه ی تو پیدا چون باده در پیاله
نادر بود در انسان جسمی بدین شریفی
کز آدمی نزاید زین خوب‌تر سُلاله
هر بامداد از در بازآیدش جوانی
رویِ تو گر ببیند پیرِ هزار ساله
مه کوثر و مه طوبا من با تو در بهشتم
آن وعده نیست مهمل وین شد نخست حاله
صبرم به پیش عشقت چندان محل ندارد
کز آستینِ حیلت بیرون کند قباله
مردِ غمت نبودم زیرا که وقت کوشش
مشکل به کار آرد هر مرغ از این نواله
با سینه ی پر آتش در کوره ی فراقت
تا کی شود سِرشکم افسرده هم‌چو ژاله
وقتی اگر بنالد از دردِ دل نزاری
شاید که دردمندان زاری کنند و ناله
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۸
زهی از عنبر سارا نغوله
کمندست آن که داری یا نغوله
ظریفت گفتن و چالاک رفتن
لطیفت گردن و زیبا نغوله
چرا دربندِ زنجیرش فکندی
مگر دارد چو من سودا نغوله
برای صید دل‌ها گاه گاهی
گره وا می‌کند عمدا نغوله
به دعوی کاکلت از سرفرازی
به پیشانی درآمد با نغوله
به دادش لاجرم سروا بریدند
چو خامش کرد کاکل را نغوله
ازین جا با دو شاخش بسته دارند
که بیرون آمد از یاسا نغوله
نزاری را بناگوشت بزد راه
که نه دل می‌برد تنها نغوله
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بی‌حرز شعله نگذرد از پیش داغ ما
پروانه احتراز کند از چراغ ما
چون دیده دور شد از تو رنگ نگه پرید
تا رنگ می‌رسید شکست ایاغ ما
یک روزه عیش ما نشود محنت دو کون
عاجز بود زمانه ز برگ فراغ ما
در کوی عشق خضر به ما پی نمی‌برد
هر موی اگر شود قدمی در سراغ ما
امیدواری‌ام به خیال تو هم نماند
تا ریشه نهال خزان کرد باغ ما
بوی محبتی ز گل و لاله درنیافت
آشفته شد ز نکهت گلشن دماغ ما
قدسی کفایت است در اسباب عاشقی
رخسار زرد و دیده پرخون داغ ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴
به پیامی که کند باد صبا یاد مرا
روم از دست ندانم که چه افتاد مرا
به کمند سر زلف تو گرفتار مباد
آنکه خواهد کند از قید تو آزاد مرا
دشمنی کر پی بیداد مرا یاد کند
به از آن دوست که هرگز نکند یاد مرا
دوش وقت سحر از حسرت گل مرغ چمن
ناله‌ای کرد که آورد به فریاد مرا
آن ستم کرد شب هجر که در روز وصال
نتوان کرد به صد عذر ستم شاد مرا
شاد از آنم به خرابی که چو ویران گردد
خانه چون گل نتوان ساختن آباد مرا
آنچنان دور فتادم ز خرابات که دوش
سبحه چون آبله از دست نیفتاد مرا
نکنم ترک نظربازی خوبان قدسی
به جز این شیوه نیاموخته استاد مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷
پژمردگی نبرد بهار از گیاه ما
چون لاله جزو تن شده بخت سیاه ما
روزی که نبود آینه حسن در نظر
در چشمخانه زنگ برآرد نگاه ما
ما صبح صادقیم و دم از مهر می‌زنیم
آیینه تیرگی نپذیرد ز آه ما
آن‌کس که پی به مزرع امید ما نبرد
گیرد مگر ز برق سراغ گیاه ما
آتش کشد زبانه چو شمع از زبان او
کلک فرشته گر بنویسد گناه ما
از دیده نر و دل روشن به راه عشق
افتد بر آب و آینه چون عکس راه ما
قدسی کفایت است در اثبات عاشقی
رخسار زرد و دیده گریان گواه ما
امشب سیه‌ترست ز شب‌های دیگرم
قدسی مگر شود مدد صبح آه ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا
ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
مراست جذبه شوقی که هر کجا می‌رم
هما به کوی تو می‌آرد استخوان مرا
خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد
به وقت چیدن گل، از گل آشیان مرا
هزار شکر از آن عقده جبین دارم
که گاه شکوه گره می‌زند زبان مرا
سری ز قصه عاشق برون نمی‌آرند
کسی چرا کند آغاز داستان مرا
چه گریه‌ها که کند بر بضاعت کم خویش
چو ابر یاد کند چشم خون‌فشان مرا
خوشم که تا ز سر کوی عافیت رفتم
کسی ندیده چو قدسی دگر نشان مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
کی حرف ملامت شکند خاطر ما را؟
خصمی به چراغم نبود باد صبا را
در سایه دیوار خودم خفته غمی نیست
گر بر سر من سایه نیفتاد هما را
یا منع من از دیدن رویش منمایید
یا دیده گشایید و ببینید خدا را
گردیده بلا رام مبادا رمد از دل
زنهار به دردم مکن اظهار دوا را
یا رب ز چه از خرمن ما برنکند دود
برقی که بسوزد به دل خاک گیا را
بر چهره ز خوناب کسی رنگ نبیند
گر ناخن غیرت نخراشد دل ما را
احباب تسلی به خیال تو نگشتند
انصاف صلایی نزد این مشت گدا را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
دلبستگی نماند به وارستگی مرا
وارستگی مباد ز دلبستگی مرا
آسودگی به شربت مرگم علاج کرد
دشمن طبیب گشت درین خستگی مرا
کردم ز عشق شکوه تلافی نمی‌شود
سوزند اگر به آتش وارستگی مرا
روزی که جامه بر قد احباب دوختند
عشقت قبول کرد به شایستگی مرا
ترسم ز نازکی شکند شیشه دلم
در بر کش ای نسیم به آهستگی مرا
قدسی روم طفیل حریفان به بزم او
هرگز نخواند یار به دانستگی مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
فکند از نظری دیده حسود مرا
ز خویش کرده جدا آتشی چو دود مرا
غرور کعبه روانم دلیل بتکده شد
وگرنه تاب فراق حرم نبود مرا
روا مدار که گردد مزید خواهش غیر
نوازش ستمی کز تو چشم بود مرا
ز سیر گلشن وصلت چه طرف بربستم
به غیر از این که به دل حسرتی فزود مرا
ز رشک می‌زند امروز نشتر طعنم
کسی که دوش به عشق تو می‌ستود مرا
ز شکر عشق نبندم زبان که ایامی
ز دل به ناخن غم عقده‌ها گشود مرا
چه حاجت است تامل به قتل همچو منی
همان به است که بسمل کنند زود مرا
اسیر بخت سیاهم گذشت از آن قدسی
که زنگ از آینه دل توان زدود مرا