عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۶
باز برآمد ز کوه، خسرو شیرین من
باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من
سورهٔ یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق
زان که مرا خوانده بود سورهٔ یاسین من
عقل همه عاقلان، خبره شود چون رسد
لیلی و مجنون من، ویسه و رامین من
در حسد افتاده‌ایم، دل به جفا داده‌ایم
جنگ که می‌افکند؟ یار سخن چین من
او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا
تازه کند دم به دم، کین تو و کین من
گوید کی عاشقان، رحم میارید هیچ
در کشش همدگر، از پی آیین من
یا رب و آمین بسی کردم و جستم امان
آه که می‌نشنود یارب و آمین من
گوید تو کار خویش می‌کن و من کار خویش
این بده است از ازل یاسهٔ پیشین من
کار من آن کت زنم، کار تو افغان گری
عید منم، طبل تو، سخرهٔ تکوین من
بندهٔ این زاری‌ام، عاشق بیماری‌ام
کو نرود آن زمان از سر بالین من
راست رود سوی شه، جان و دلم همچو رخ
گر چه کند کژروی، طبع چو فرزین من
درگذر از تنگ من، ای من من ننگ من
دیده شدی آن من، گر نبدی این من
بس کن ای شهسوار کز حجب گفت تو
نقد عجب می‌برد دزد ز خرجین من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۷
ای هوس عشق تو، کرده جهان را زبون
خیرهٔ عشقت چو من، این فلک سرنگون
می‌در و می‌دوز تو، می‌بر و می‌سوز تو
خون کن و می‌شوی تو خون دلم را به خون
چون که ز تو خاسته‌ست، هر کژ تو راست است
لیک بتا راست گو، نیست مقام جنون
دوش خیال نگار، بعد بسی انتظار
آمد و من در خمار، یا رب چون بود، چون
خواست که پروا کند، روی به صحرا کند
باز مرا می‌فریفت از سخن پرفسون
گفتم والله که نی، هیچ مساز این بنا
گر عجمی، رفت نیست، ور عربی، لایکون
در دل شب آمدی، نیک عجب آمدی
چون بر ما آمدی، نیست رهایی کنون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۹
بیش مکن همچنان، خانه درآ هم چنین
ای ز تو روشن شده، صحن و سرا هم چنین
بادهٔ جان خورده‌یی، دل ز جهان برده‌یی
خشم چرا کرده‌یی؟ چیست؟ چرا هم چنین؟
حلقه درآ روی باز، بر همه خوبان بتاز
سجده کنم در نماز روی تو را هم چنین
ای صنم خوش سخن حلقه درآ، رقص کن
عشق نگردد کهن، حق خدا هم چنین
هر که درین روزگار دارد او کار و بار
بنده شده‌ست و شکار یار مرا هم چنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۴
مکن، مکن که روا نیست‌،‌ بی‌گنه کشتن
مرو، مرو که چراغی و دیدهٔ روشن
چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم
دماغ ما ز خمار تو است آبستن
مبند آن سر خم را، چو کیسهٔ مدخل
که خانه گردد تاری به بستن روزن
چو آدمی به غم آماج تیر را ماند
ندارد او جز مستی و بی‌خودی جوشن
دو دست عشق مثال دو دست داوود است
که همچو موم‌‌ همی‌گردد از کفش آهن
حدیث عشق هم از عشق باز باید جست
که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن
دلا دو دست برآور سبک به گردن عشق
اگر چه دارد او خون خلق در گردن
ز خون بها بنترسد که گنج‌‌ها دارد
که مرده زنده شود زان و وارهد ز کفن
گرفت خواب گریبان تو، بپر سوی غیب
بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن
که تا تمام غزل را بگویمت فردا
که گل پگاه بچینند مردم از گلشن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۶
به جان تو که ازین دل شده کرانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
بهانه‌‌ها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغل‌های ‌ساقیانه مکن
نظر به روی حریفان بکن که مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن
به جز به حلقهٔ عشاق روزگار مبر
به جز به کوی خرابات آشیانه مکن
ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن
ز دام او چو گذشتی، قدم بنه بر چرخ
به زیر پای به جز چرخ آستانه مکن
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و به جز قصد آن یگانه مکن
مکن قرار تو‌‌ بی‌او، چو کاسه بر سر آب
مگیر کاسه، به هر مطبخی دوانه مکن
زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمهٔ زمانه مکن
مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش
مده قطایف و آن سیر در میانه مکن
ولی چه سود که کار بتان همین باشد
مگو به شعلهٔ آتش هلا، زبانه مکن
بگو به هرچه بسوزی بسوز، جز به فراق
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۸
چهار روز ببودم به پیش تو مهمان
سه روز دیگر خواهم بدن، یقین می‌دان
به حق این سه و آن چار، رو ترش نکنی
که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان
به هر طعام خوشم من، جز این یکی ترشی
که سخت این ترشی کند می‌کند دندان
که جملهٔ ترشی‌ها، بدان گوار شود
که تو ترش نکنی روی، ای گل خندان
گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبیه‌ست دو صد گلشکر دران احسان
ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو
که می‌دهد مدد قند هر دمش رحمان
چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش
به نزد روی تو افتد، شود خوش و شادان
مگر به روز قیامت نهان شود رویت
وگر نه دوزخ خوش تر شود ز صدر جنان
اگر میان زمستان بهار نو خواهی
درآ به باغ جمالت، درخت‌‌ها بفشان
به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند
برآی بر سر منبر، صفات خود برخوان
غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر
پری برآرد منبر، چو دل شود پران
مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن
علف میاور، پیشم منه، نیم حیوان
فرشته از چه خورد؟ از جمال حضرت حق
غذای ماه و ستاره، ز آفتاب جهان
غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود
که اهل مصر رهیده بدند از غم نان
خمش کنم که دگربار یار می‌خواهد
که درروم به سخن، او برون جهد ز میان
غلط، که او چو بخواهد که از خرم فکند
حذر چه سود کند، یا گرفتن پالان؟
مگر همو بنماید ره حذر کردن
همو بدوزد انبان، همو درد انبان
مرا سخن همه با اوست، گر چه در ظاهر
عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان
خمش، که تا نزند بر چنین حدیث هوا
از آن که باد هوا نیست محرم ایشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۰
چهار شعر بگفتم، بگفت نی، به ازین
بلی، ولیک بده اولا شراب گزین
بده به خمس مبارک مرا ششم جامی
بگو بگیر و درآشام، خمس با خمسین
غزال خویش به من ده، غزل ز من بستان
نمای چهرهٔ شعریت و شعر تازه ببین
خمار شعر نگویم، خمار من بشکن
بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین
ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد
وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین
هزارساله ادب را به یک قدح ببری
خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین
ز سایهٔ تو جهان پر ز لیلی و مجنون
هزار ویسه بسازد، هزار گون رامین
وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو
درین جهان نه قران هست آمدی نه قرین
تو آفتابی و جز تو، چو سایه تابع توست
گهی رود به شمال و گهی دود به یمین
گهی محیط جهان و گهی به کل فانی
به دست توست مسخر، چو مهرهٔ تکوین
جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان
جبین هجر تو‌‌ بی‌چین، چو سفرهٔ ما پرچین
سکون حسن عجب تر که‌‌ بی‌قراری ما
و باز ازین دو عجب‌تر، چو سر کنی ز کمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۲
برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن
چه چشم داری، ای چشم ما به تو روشن
پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
که تا ز خندهٔ وصلش گشاده گشت دهن
به قدر گریه بود خنده، تو یقین می‌دان
جزای گریهٔ ابر است خنده‌های ‌چمن
اگر نه از نسب آدمی، برو، مگری
که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن
چو خود سپید ندیده‌ست، روسیه شاد است
چو پور قیصر رومی، تو راه زنگ بزن
بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی
که تازی است، نه پالانی است و نی کودن
خصوص مرکب تازی که تو برو باشی
نشسته، ای شه هیجا و پهلوان زمن
چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر
که هست در صف هیجاش کر و فر وطن
چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد
که ای گزیده سرآخر، تویی مخصص من
شوند آن همه تیرش چو چوب‌های ‌نبات
همه حلاوت و لذت، همه عطا و منن
خبر ندارد پالانی‌یی ازین لذت
سپر سلامت و محروم و‌‌ بی‌بها و ثمن
ز گفت توبه کنم، توبه سود نیست مرا
به پیش پنجه‌ات ای ارسلان توبه شکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۳
اگر سزای لب تو نبود گفتهٔ من
برآر سنگ گران و دهان من بشکن
چو طفل بیهده گوید، نه مادر مشفق
پی ادب لب او را فروبرد سوزن؟
دو صد دهان و جهان از برای عز لبت
بسوز و پاره کن و بردران و برهم زن
چو تشنه‌یی دود استاخ بر لب دریا
نه موج تیغ برآرد ببردش گردن؟
غلام سوسنم ایرا که دید گلشن تو
ز شرم نرگس تو، ده زبانش شد الکن
ولیک من چو دفم، چون زنی تو کف بر من
فغان کنم که رخم را بکوب چون هاون
مرا ز دست منه، تا سماع گرم بود
بکش تو دامن خود از جهان تردامن
بلی، ز گلشن معنی‌ست چشم‌‌ها مخمور
ولیک نغمهٔ بلبل خوش است در گلشن
اگر تجلی یوسف برهنه خوب‌تر است
دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن
اگر چه شعشعهٔ آفتاب جان اصل است
بران فلک نرسیده‌ست آدمی‌‌ بی‌تن
خمش که گر دهنم مرده شوی بربندد
ز گور من شنوی این نوا پس مردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۴
بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین
قرار و صبر برفته‌ست زین دل مسکین
ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس
که آن به شرح نگنجد، بیا به چشم ببین
چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم
چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین
چو آینه زجمالت خیال چین بودم
کنون تو چهرهٔ من زرد بین و چین بر چین
مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست
فراق از چپ و از راستم گشاده کمین
به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم
ز روی تو که نگنجد در آسمان و زمین
سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا
که از برای خدا ره سوی سفر بگزین
اگر سر تو به گل دربود مشوی، بیا
وگر به خار رسد پا به کندنش منشین
بیا بیا و خلاصم ده از بیا و برو
بیا چنان که رهد جانم از چنان و چنین
پیام کردم کی تو پیمبر عشاق
بگو برای خدا زود ای رسول امین
که غرق آبم و آتش، ز موج دیده و دل
مرا چه چاره؟ نوشت او که چارهٔ تو همین
نشست نقش دعایم به عالم گردون
کجاست گوش نمازی که بشنود آمین
هزار آینه و صد هزار صورت را
دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۶
من کجا بودم عجب،‌‌ بی‌تو این چندین زمان
در پی تو همچو تیر، در کف تو چون کمان
تو مرا دستور ده تا بگویم حال ده
گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون آسمان
برگشا این پرده را، تازه کن پژمرده را
تا رود خاکی به خاک، تا روان گردد روان
من کجا بودم عجب، غایب از سلطان خویش
ساعتی ترسان چو دزد، ساعتی چون پاسبان
گه اسیر چار و پنج، گه میان گنج و رنج
سود من‌‌ بی‌روی تو بد زیان اندر زیان
ور تو ای استاسرا، متهم داری مرا
روی زرد و چشم تر، می‌دهد از دل نشان
رحم را سیلاب برد یا نکوکاری بمرد؟
ای زده تیر جفا، ای کمان کرده نهان
ای همه کردی، ولی برنگشت از تو دلی
ای جفا و جور تو به ز لطف دیگران
باری این دم رسته‌‌ام، ‌‌با تو درپیوسته ام
ای سبک روح جهان درده آن رطل گران
واخرم یکبارگی، از غم و بیچارگی
سیرم از غم خوارگی، منت غم خوارگان
مست جام حق شوم، فانی مطلق شوم
پر برآرم در عدم، برپرم در لامکان
جان بر جانان رود، گوش و هوشم نشنود
بینی هر قلتبوز و چربک هر قلتبان
همچو ذره مر مرا رقص باره کرده‌یی
پای کوبان پای کوب جان دهم، ای جان جان
ای عجب گویم دگر باقیات این خبر؟
نی، خمش کردم تو گوی مطرب شیرین زبان
اقتلونی یا ثقات، ان فی قتلی حیات
و الحیات فی الممات، فی صبابات الحسان
قد هدانا ربنا من سقام طبنا
قد قضی ما فاتنا، نعم هذا المستعان
اقچلر در گزلری خوش نشان اول قشلری
الدرریز سو اری کمدر اول الپ ارسلان
نورکم فی ناظری، حسنکم فی خاطری
ان ربی ناصری، رب زد هذا القرآن
دب طیف فی الحشا، نعم ماش قد مشا
قد سقانا ما یشا، فی کوس کالجفان
ارفضوا هذا الفراق و اکرموا بالاعتناق
و ارغبوا فی الاتفاق، و افتحوا باب الجنان
وقت عشرت هر کسی گوشهٔ خلوت رود
عشرت و شرب مرا می‌نباید شد نهان
از کف این نیک بخت، می‌خورم همچون درخت
ورنه من سرسبز چون می‌روم مست و جوان
چون سنان است این غزل، در دل و جان دغل
بیشتر شد، عیب نیست این درازی در سنان
فاعلاتن فاعلات فاعلاتن فاعلات
شمس تبریزی تویی هم شه و هم ترجمان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۷
بگویم مثالی ازین عشق سوزان
یکی آتشی درنهانم فروزان
اگر می‌بنالم، وگر می‌ننالم
به کار است آتش به شب‌‌ها و روزان
همه عقل‌‌ها خرقه دوزند، لیکن
جگرهای عشاق شد خرقه سوزان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۱
ای هفت دریا گوهر عطا کن
وین مس‌‌ها را پرکیمیا کن
ای شمع مستان، وی سرو بستان
تا کی ز دستان؟ آخر وفا کن
بگریست بر ما، هر سنگ خارا
این درد ما را، جانا دوا کن
ای خشم کرده، دیدار برده
این ماجرا را یک دم رها کن
احسان و مردی، بسیار کردی
آن مردمی را اکنون دو تا کن
ای خوب مذهب، ای ماه و کوکب
در ظلمت شب چون مه سخا کن
درد قدیمی، رنج سقیمی
گرد یتیمی، از ما جدا کن
گر در نعیمم، در زر و سیمم
بی‌تو یتیمم، درمان ما کن
من لب ببستم، درغم نشستم
بگشای دستم، قصد لقا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۲
آن دلبر من، آمد بر من
زنده شد ازو، بام و در من
گفتم قنقی امشب تو مرا
ای فتنهٔ من، شور و شر من
گفتا بروم، کاری‌ست مهم
در شهر مرا، جان و سر من
گفتم به خدا، گر تو بروی
امشب نزید، این پیکر من
آخر تو شبی، رحمی نکنی
بر رنگ و رخ همچون زر من؟
رحمی نکند، چشم خوش تو
بر نوحه و این چشم تر من؟
بفشاند گل گلزار رخت
بر اشک خوش چون کوثر من؟
گفتا؟ چه کنم، چون ریخت قضا
خون همه را در ساغر من؟
مریخی‌ام و جز خون نبود
در طالع من، در اختر من
عودی نشود، مقبول خدا
تا درنرود، در مجمر من
گفتم چو تو را قصد است به جان
جز خون نبود، نقل و خور من
تو سرو و گلی، من سایهٔ تو
من کشتهٔ تو، تو حیدر من
گفتا نشود، قربانی من
جز نادره‌یی، ای چاکر من
جرجیس رسد، کو هر نفسی
نو کشته شود، در کشور من
اسحاق نبی، باید که بود
قربان شده بر خاک در من
من عشقم و چون ریزم ز تو خون
زنده کنمت، در محشر من
هان تا نطپی در پنجهٔ من
هان تا نرمی از خنجر من
با مرگ مکن تو روی ترش
تا شکر کند، از تو بر من
می‌خند چو گل، چون برکندت
تا بسر شدت در شکر من
اسحاق تویی، من والد تو
کی بشکنمت ای گوهر من؟
عشق است پدر عاشق رمه را
زاینده ازو، کر و فر من
این گفت و بشد، چون باد صبا
شد اشک روان، از منظر من
گفتم چه شود، گر لطف کنی
آهسته روی، ای سرور من؟
اشتاب مکن، آهسته ترک
ای جان و جهان، ای صد پر من
کس هیچ ندید، اشتاب مرا
این است تک کاهل تر من
این چرخ فلک، گر جهد کند
هرگز نرسد، در معبر من
گفتا که خمش، کین خنگ فلک
لنگانه رود، در محضر من
خامش، که اگر خامش نکنی
در بیشه فتد، این آذر من
باقیش مگو، تا روز دگر
تا دل نپرد، از مصدر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۳
تازه شد ازو، باغ و بر من
شاخ گل من، نیلوفر من
گشته‌ست روان، در جوی وفا
آب حیوان، از کوثر من
ای روی خوشت، دین و دل من
ای بوی خوشت، پیغامبر من
هر لحظه مرا، در پیش رخت
آیینه کند، آهنگر من
من خشک لبم، من چشم ترم
این است مها خشک و تر من
آن کس که منم خاک دراو
می‌کوبد او بام و در من
آن کس که منم پابستهٔ او
می‌گردد او گرد سر من
باده نخورم، ورزان که خورم
او بوسه دهد بر ساغر من
پستان وفا، کی کرد سیه؟
آن دایهٔ جان، آن مادر من
از من دو جهان، صد بر بخورد
چون آید او اندر بر من
دزدار فلک، قلعه بدهد
چون گردد او سرلشکر من
بربند دهان، غماز مشو
غماز بس است آن گوهر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۶
گر تنگ بدی این سینهٔ من
روشن نشدی آیینهٔ من
ای خار گلی از روضهٔ من
دوزخ تبشی از کینهٔ من
خورشید جهان دارد اثری
از کر و فر دوشینهٔ من
آن کوه احد، پشمین شده است
از رشک من و پشمینهٔ من
چون جوز کهن، اشکسته شوی
گر نوش کنی لوزینهٔ من
از بهر دل این شیشه دلان
باشد برکه در چینهٔ من
از بهر چنین جمعیت جان
هر روز بود آدینهٔ من
تا تازه شود پژمردهٔ من
تا مرد شود عنینهٔ من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
چون دل جانا بنشین بنشین
چون جان‌‌ بی‌جا، بنشین بنشین
بلکا دلکا کم کن یغما
ای خوش سیما، بنشین بنشین
عمری گشتی، همچون کشتی
اندر دریا، بنشین بنشین
افلاطونی، جالینوسی
بشکن صفرا، بنشین بنشین
چون می چون می، تلخی تا کی؟
همچون حلوا، بنشین بنشین
خونم خوردی، تا کی گردی
یک دم بازآ، بنشین بنشین
تا کی لالا، سوزد ما را
بی او تنها، بنشین بنشین
همچون میزان، گشتی لرزان
همچون جوزا، بنشین بنشین
دفعم جویی، فردا گویی
پیش از فردا، بنشین بنشین
همچون کوثر، صافی خوش‌تر
بی‌هر سودا، بنشین بنشین
یار نغزم، اندر مغزم
همچون صهبا، بنشین بنشین
هان ای مه رو، برگو برگو
ای جان افزا، بنشین بنشین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۲
چیست با عشق آشنا بودن؟
به جز از کام دل جدا بودن
خون شدن، خون خود فرو خوردن
با سگان بر در وفا بودن
او فدایی‌ست، هیچ فرقی نیست
پیش او مرگ و نقل یا بودن
رو مسلمان سپر سلامت باش
جهد می‌کن به پارسا بودن
کین شهیدان ز مرگ نشکیبند
عاشقانند بر فنا بودن
از بلا و قضا گریزی تو
ترس ایشان ز بی‌بلا بودن
ششه می‌گیر و روز عاشورا
تو نتانی به کربلا بودن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۳
گرچه اندر فغان و نالیدن
اندکی هست خویشتن دیدن
آن نباشد مرا، چو در عشقت
خوگرم من به خویش دزدیدن
به خدا و به پاکی ذاتش
پاکم از خویشتن پسندیدن
دیده کی از رخ تو برگردد؟
به که آید به وقت گردیدن؟
در چنین دولت و چنین میدان
ننگ باشد ز مرگ لنگیدن
عاشقان تو را مسلم شد
بر همه مرگ‌ها بخندیدن
فرع‌های درخت لرزانند
اصل را نیست خوف لرزیدن
باغبانان عشق را باشد
از دل خویش میوه برچیدن
جان عاشق نواله‌ها می‌پیچ
در مکافات رنج پیچیدن
زهد و دانش بورز ای خواجه
نتوان عشق را بورزیدن
پیش ازین گفت شمس تبریزی
لیک کو گوش بهر بشنیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۶
مست رسید آن بت بی‌باک من
دردکش و دلخوش و چالاک من
گفت به من بنگر و دلشاد شو
هیچ به خود منگر، غمناک من
زاب و گل این دیده تو پرگل است
پاک کنش در نظر پاک من
دست بزد خرقهٔ من چاک کرد
گفت مزن بخیه برین چاک من
روی چو بر خاک نهادم بگفت
پاک مکن روی خود از خاک من
ای منت آورده، منت می‌برم
زان که منم شیر و تو شیشاک من
نفت زدم در تو و می‌سوز خوش
لیک سیه می‌نکند زاک من