عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۸
چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان
که شد ادریسش قیماز و سلیمان بلبان
به شکرخانهٔ او رفته به سر لب شکران
مانده اندر عجبش خیره همه بوالعجبان
خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد
همه گرگان شده از خجلت این گرگ شبان
چه خوشیهای نهانیست دران درد و غمش
که رمیدند ز دارو، همه درمان طلبان
بس بود هستی او مایهٔ هر نیست شده
بس بود مستی او عذر همه بیادبان
عارف از ورزش اسباب بدان کاهل شد
که همان بیسببی شد سبب بیسببان
خیز کامروز ز اقبال و سعادت باری
طرب اندر طرب است از مدد بوطربان
من بر آن بودم کز جان و دل تفسیده
باز گویم صفت عشق به روزان و شبان
شمس تبریز مرا دوش همیگفت خموش
چون تو را عشق لب ماست، نگه دار زبان
که شد ادریسش قیماز و سلیمان بلبان
به شکرخانهٔ او رفته به سر لب شکران
مانده اندر عجبش خیره همه بوالعجبان
خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد
همه گرگان شده از خجلت این گرگ شبان
چه خوشیهای نهانیست دران درد و غمش
که رمیدند ز دارو، همه درمان طلبان
بس بود هستی او مایهٔ هر نیست شده
بس بود مستی او عذر همه بیادبان
عارف از ورزش اسباب بدان کاهل شد
که همان بیسببی شد سبب بیسببان
خیز کامروز ز اقبال و سعادت باری
طرب اندر طرب است از مدد بوطربان
من بر آن بودم کز جان و دل تفسیده
باز گویم صفت عشق به روزان و شبان
شمس تبریز مرا دوش همیگفت خموش
چون تو را عشق لب ماست، نگه دار زبان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۹
جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آن که آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا، شکل دگر خندیدن
بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را بیز جگر خندیدن
به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر، همچو سحر خندیدن
گر ترش روی چو ابرم، ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن
چون به کوره گذری، خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن
زر در آتش چو بخندید، تو را میگوید
گرنه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن
گر تو میر اجلی، از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن
ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز ازو
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن
ور دمی مدرسهٔ احمد امی دیدی
رو، حلالستت بر فضل و هنر خندیدن
ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن
همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن
آن که آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا، شکل دگر خندیدن
بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را بیز جگر خندیدن
به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر، همچو سحر خندیدن
گر ترش روی چو ابرم، ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن
چون به کوره گذری، خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن
زر در آتش چو بخندید، تو را میگوید
گرنه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن
گر تو میر اجلی، از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن
ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز ازو
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن
ور دمی مدرسهٔ احمد امی دیدی
رو، حلالستت بر فضل و هنر خندیدن
ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن
همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۱
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
همه خوردند و برفتند، بقای ما باد
که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن
چو تویی آب حیاتی، که نماند باقی؟
چو تو باشی بت زیبا، همه گردند شمن
کتب العشق علینا غمرات ومحن
وقضی الحب علینا فتنا بعد فتن
فرج آمد، برهیدیم ز تشویش جهان
بپرد جان مجرد به گلستان منن
ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن
فیه ماء وسخاء ورخاء وعطن
یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل
مقعد صدق چو شد منزل عشاق و سکن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر، چند سخن سوی سمن
چو مرا می بدهی، هیچ مجو شرط ادب
مست را حد نزند شرع، مرا نیز مزن
ادب و بیادبی نیست به دستم، چه کنم؟
چو شتر میکشدم مست، شتربان به رسن
بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن
گفت گل راز من اندر خور طفلان نبود
بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن
گفت گر می ندهی بوسه، بده بادهٔ عشق
گفت این هم ندهم، باش حزین جفت حزن
گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم
تننن تن تننن تن تننن تن تننن
گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند
که مگر ماه گرفته ست، مجو شور و فتن
طشت اگر من نزنم، فتنه چو نه ماهه شدهست
فتنهها زاید ناچار شب آبستن
برگ میلرزد بر شاخ و دلم میلرزد
لرزهٔ برگ ز باد و دلم از خوب ختن
تاب رخسار گل و لاله خبر میدهدم
که چراغیست نهان گشته درین زیر لگن
جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری
تا که از مشرق جان صبح برآید روشن
شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح
که چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
همه خوردند و برفتند، بقای ما باد
که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن
چو تویی آب حیاتی، که نماند باقی؟
چو تو باشی بت زیبا، همه گردند شمن
کتب العشق علینا غمرات ومحن
وقضی الحب علینا فتنا بعد فتن
فرج آمد، برهیدیم ز تشویش جهان
بپرد جان مجرد به گلستان منن
ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن
فیه ماء وسخاء ورخاء وعطن
یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل
مقعد صدق چو شد منزل عشاق و سکن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر، چند سخن سوی سمن
چو مرا می بدهی، هیچ مجو شرط ادب
مست را حد نزند شرع، مرا نیز مزن
ادب و بیادبی نیست به دستم، چه کنم؟
چو شتر میکشدم مست، شتربان به رسن
بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن
گفت گل راز من اندر خور طفلان نبود
بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن
گفت گر می ندهی بوسه، بده بادهٔ عشق
گفت این هم ندهم، باش حزین جفت حزن
گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم
تننن تن تننن تن تننن تن تننن
گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند
که مگر ماه گرفته ست، مجو شور و فتن
طشت اگر من نزنم، فتنه چو نه ماهه شدهست
فتنهها زاید ناچار شب آبستن
برگ میلرزد بر شاخ و دلم میلرزد
لرزهٔ برگ ز باد و دلم از خوب ختن
تاب رخسار گل و لاله خبر میدهدم
که چراغیست نهان گشته درین زیر لگن
جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری
تا که از مشرق جان صبح برآید روشن
شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح
که چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۳
هیچ باشد که رسد آن شکر و پستهٔ من؟
نقل سازد جهت این جگر خستهٔ من؟
دست خود بر سر من مالد از روی کرم؟
که تو چونی، هله ای بیدل و پابستهٔ من؟
سرگران گشته از آن بادهٔ بیساغر من
زعفران کشته بدین لالهٔ بررستهٔ من
زخم بر تار تو اندر خور خود چون رانم؟
ای گسسته رگت از زخمهٔ آهستهٔ من
چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات؟
چون دلم برنجهد زان بت برجستهٔ من؟
هله ای طیف خیالش، بنشین و بشنو
یک زمانی سخن پختهٔ بنبشتهٔ من
چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن
ای به شبها و سحرها به دعا جستهٔ من
چند صفها بشکستی و بدیدی همه را
هیچ دیدی تو صفی چون صف اشکستهٔ من؟
لاله زار و چمن ارچه که همه ملک وی است
هوس و رغبت او بین، تو به گل دستهٔ من
لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی
که حریص آمد بر گفتن پیوستهٔ من
نقل سازد جهت این جگر خستهٔ من؟
دست خود بر سر من مالد از روی کرم؟
که تو چونی، هله ای بیدل و پابستهٔ من؟
سرگران گشته از آن بادهٔ بیساغر من
زعفران کشته بدین لالهٔ بررستهٔ من
زخم بر تار تو اندر خور خود چون رانم؟
ای گسسته رگت از زخمهٔ آهستهٔ من
چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات؟
چون دلم برنجهد زان بت برجستهٔ من؟
هله ای طیف خیالش، بنشین و بشنو
یک زمانی سخن پختهٔ بنبشتهٔ من
چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن
ای به شبها و سحرها به دعا جستهٔ من
چند صفها بشکستی و بدیدی همه را
هیچ دیدی تو صفی چون صف اشکستهٔ من؟
لاله زار و چمن ارچه که همه ملک وی است
هوس و رغبت او بین، تو به گل دستهٔ من
لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی
که حریص آمد بر گفتن پیوستهٔ من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۴
بشنو از بوالهوسان قصهٔ میر عسسان
رندی از حلقهٔ ما گشت درین کوی نهان
مدتی هست که ما در طلبش سوخته ایم
شب و روز از طلبش هر طرفی جامه دران
هم درین کوی کسی یافت زناگه اثرش
جامه پر خون شدهٔ اوست ببینید نشان
خون عشاق کهن خود نشود، تازه بود
خون چو تازهست بدانید که هست آن فلان
همه خونها چو شود کهنه، سیه گردد و خشک
خون عشاق ابد تازه بجوشد زروان
تو مگو دفع، که این دعوی خون کهن است
خون عشاق نخفتهست و نخسبد به جهان
غمزهٔ توست که خونیست درین گوشه و بس
نرگس توست که ساقیست دهد رطل گران
غمزهٔ توست که مست آید و دلها دزدد
قصد جانها کند آن سخت دل سخته کمان
داد آن است که آن گمشده را بازدهی
یا چو او شد ز میانه، تو درآیی به میان
گر ز میر شکران داد بیابی، ای دل
شکر کن، شو تو گدازان چو شکر با شکران
گر چنان کشته شوی، زندهٔ جاوید شوی
خدمت از جان چنین کشته، به تبریز رسان
رندی از حلقهٔ ما گشت درین کوی نهان
مدتی هست که ما در طلبش سوخته ایم
شب و روز از طلبش هر طرفی جامه دران
هم درین کوی کسی یافت زناگه اثرش
جامه پر خون شدهٔ اوست ببینید نشان
خون عشاق کهن خود نشود، تازه بود
خون چو تازهست بدانید که هست آن فلان
همه خونها چو شود کهنه، سیه گردد و خشک
خون عشاق ابد تازه بجوشد زروان
تو مگو دفع، که این دعوی خون کهن است
خون عشاق نخفتهست و نخسبد به جهان
غمزهٔ توست که خونیست درین گوشه و بس
نرگس توست که ساقیست دهد رطل گران
غمزهٔ توست که مست آید و دلها دزدد
قصد جانها کند آن سخت دل سخته کمان
داد آن است که آن گمشده را بازدهی
یا چو او شد ز میانه، تو درآیی به میان
گر ز میر شکران داد بیابی، ای دل
شکر کن، شو تو گدازان چو شکر با شکران
گر چنان کشته شوی، زندهٔ جاوید شوی
خدمت از جان چنین کشته، به تبریز رسان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غم خوار بسیست
جان و سر قصد سر این دل غم خواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارهگیام
جز تو ار چارهگری هست، مرا چاره مکن
پیش آتشکدهٔ عشق تو دل شیشهگر است
دل خود بر دل چون شیشهٔ من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم میدهدم
هر دمم دم ده بیباک ستمکاره مکن
تن پر بند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابستهٔ گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بستهٔ این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزهٔ این نفس، خمار ابد است
هین، مرا تشنهٔ این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
زانچه یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غم خوار بسیست
جان و سر قصد سر این دل غم خواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارهگیام
جز تو ار چارهگری هست، مرا چاره مکن
پیش آتشکدهٔ عشق تو دل شیشهگر است
دل خود بر دل چون شیشهٔ من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم میدهدم
هر دمم دم ده بیباک ستمکاره مکن
تن پر بند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابستهٔ گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بستهٔ این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزهٔ این نفس، خمار ابد است
هین، مرا تشنهٔ این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
زانچه یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۰
ای ز هجران تو مردن، طرب و راحت من
مرگ بر من شده بیتو مثل شهد و لبن
میطپد ماهی بیآب بر آن ریگ خشن
تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن
آب تلخی شده بر جانوران آب حیات
شکر خشک بریشان بتر از گور و کفن
نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش
چند پیغامبر بگریست پی حب وطن
کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش
دایه خواهد، چه ستنبول مر او را چه یمن
شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک
حیوان خاک پرستد، مثل سرو و سمن
من ازین ناله اگر چه که دهان میبندم
نتوان در شکم آب فروبست دهن
نفس چغز ز آب است، نه از باد هوا
بحریان را هله این باشد معهوده و فن
عارفانی که نهانند در آن قلزم نور
دمشان جمله ز نوریست ظلامات شکن
قلم و لوح چو این جا برسیدیم شکست
شکند کوه چو آگه شود از رب منن
مرگ بر من شده بیتو مثل شهد و لبن
میطپد ماهی بیآب بر آن ریگ خشن
تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن
آب تلخی شده بر جانوران آب حیات
شکر خشک بریشان بتر از گور و کفن
نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش
چند پیغامبر بگریست پی حب وطن
کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش
دایه خواهد، چه ستنبول مر او را چه یمن
شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک
حیوان خاک پرستد، مثل سرو و سمن
من ازین ناله اگر چه که دهان میبندم
نتوان در شکم آب فروبست دهن
نفس چغز ز آب است، نه از باد هوا
بحریان را هله این باشد معهوده و فن
عارفانی که نهانند در آن قلزم نور
دمشان جمله ز نوریست ظلامات شکن
قلم و لوح چو این جا برسیدیم شکست
شکند کوه چو آگه شود از رب منن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۱
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمینبر من
که دمم بیدم تو، چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم، چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم، چونکه بخاری سر من
خنک آن دم که بیاری سوی من بادهٔ لعل
بدرخشد ز شرارش، رخ همچون زر من
زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
در خرابیست عمارت شدن مخبر من
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرد خرد کافر من
پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع
از همه تشنه ترم من، بده آن ساغر من
بندهٔ امر توام، خاصه در آن امر که تو
گویام خیز نظر کن به سوی منظر من
هین، برافروز دلم را تو به نار موسی
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من
من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش
که ز جوی تو بود رونق شعر تر من
که دمم بیدم تو، چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم، چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم، چونکه بخاری سر من
خنک آن دم که بیاری سوی من بادهٔ لعل
بدرخشد ز شرارش، رخ همچون زر من
زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
در خرابیست عمارت شدن مخبر من
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرد خرد کافر من
پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع
از همه تشنه ترم من، بده آن ساغر من
بندهٔ امر توام، خاصه در آن امر که تو
گویام خیز نظر کن به سوی منظر من
هین، برافروز دلم را تو به نار موسی
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من
من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش
که ز جوی تو بود رونق شعر تر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۳
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر، چند سخن سوی سمن
نوبهاران چون مسیح است، فسون میخواند
تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن
آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند
جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن
تاب رخسار گل و لاله خبر میدهدم
که چراغیست نهان گشته درین زیر لگن
برگ میلرزد و بر شاخ دلم میلرزد
لرزهٔ برگ ز باد و دلم از خوب ختن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن، خلق حسن
باد روح قدس افتاد و درختان مریم
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی یزدان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده، دل آرام نیافت
جز بر آن زلف پراکندهٔ آن شاه زمن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر، چند سخن سوی سمن
نوبهاران چون مسیح است، فسون میخواند
تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن
آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند
جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن
تاب رخسار گل و لاله خبر میدهدم
که چراغیست نهان گشته درین زیر لگن
برگ میلرزد و بر شاخ دلم میلرزد
لرزهٔ برگ ز باد و دلم از خوب ختن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن، خلق حسن
باد روح قدس افتاد و درختان مریم
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی یزدان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده، دل آرام نیافت
جز بر آن زلف پراکندهٔ آن شاه زمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۵
چه نشستی دور چون بیگانگان؟
اندرآ در حلقهٔ دیوانگان
شرم چبود؟ عاشقی وان گاه شرم؟
جان چه باشد؟ این هوس وان گاه جان؟
میفروشد او به جانی بوسهیی
رو بخر، کان رایگان است رایگان
آن که عشقش خانهها برهم زدهست
آمد اندر خانهٔ همسایگان
کف برآوردهست این دریا ز عشق
سر فروکردهست آن مه ز آسمان
ای ببسته خوابها، امشب بیا
خواب ما را بین چو وصلت بینشان
هر شهی را بندگانش حارسند
شاه ما مر بندگان را پاسبان
شاه ما از خواب و بیداری برون
در میان جان ما، دامن کشان
اندرین شب مینماید صورتی
مشعله در دست، یا رب کیست آن؟
خواب جست و شورش افزودن گرفت
یاد آمد پیل را هندوستان
آتش عشق خدا بالا گرفت
تیر تقدیر خدا جست از کمان
دانهٔ کان در زمین غیب بود
سر زد و همچون درختی شد عیان
برق جست و آتشی زد در درخت
آتش و برق شگرف بیامان
سبزتر میشد ز آتش آن درخت
میشکفت از برق و آتش گلستان
این درختان سبز از آتش شوند
آب دارد این درختان را زبان
تا تویی پیدا، نهان گردد درخت
او شود پیدا، چو تو گردی نهان
شمس تبریز است باغ عشق را
هم طراوت، هم نما، هم باغبان
اندرآ در حلقهٔ دیوانگان
شرم چبود؟ عاشقی وان گاه شرم؟
جان چه باشد؟ این هوس وان گاه جان؟
میفروشد او به جانی بوسهیی
رو بخر، کان رایگان است رایگان
آن که عشقش خانهها برهم زدهست
آمد اندر خانهٔ همسایگان
کف برآوردهست این دریا ز عشق
سر فروکردهست آن مه ز آسمان
ای ببسته خوابها، امشب بیا
خواب ما را بین چو وصلت بینشان
هر شهی را بندگانش حارسند
شاه ما مر بندگان را پاسبان
شاه ما از خواب و بیداری برون
در میان جان ما، دامن کشان
اندرین شب مینماید صورتی
مشعله در دست، یا رب کیست آن؟
خواب جست و شورش افزودن گرفت
یاد آمد پیل را هندوستان
آتش عشق خدا بالا گرفت
تیر تقدیر خدا جست از کمان
دانهٔ کان در زمین غیب بود
سر زد و همچون درختی شد عیان
برق جست و آتشی زد در درخت
آتش و برق شگرف بیامان
سبزتر میشد ز آتش آن درخت
میشکفت از برق و آتش گلستان
این درختان سبز از آتش شوند
آب دارد این درختان را زبان
تا تویی پیدا، نهان گردد درخت
او شود پیدا، چو تو گردی نهان
شمس تبریز است باغ عشق را
هم طراوت، هم نما، هم باغبان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۹
نک بهاران شد، صلا ای لولیان
بانگ نای و سبزه و آب روان
لولیان از شهر تن بیرون شوید
لولیان را کی پذیرد خان و مان؟
دیگران بردند حسرت زین جهان
حسرتی بنهیم در جان جهان
با جهان بیوفا ما آن کنیم
هرچ او کردهست با آن دیگران
تا حریف خود ببیند او یکی
امتحان او بیابد امتحان
نی غلط گفتم، جهان چون عاشق است
او به جان جوید جفای نیکوان
جان عاشق زنده از جور و جفاست
ای مسلمان جان که را دارد زیان؟
راه صحرا را فروبست این سخن
کس نجوید راه صحرا را دهان
تو بگو دارد دهان تنگ یار
با لب بسته، گشاد بیکران
هر که بر وی آن لبان صحرا نشد
او نه صحرا داند و نی آشیان
هر که بر وی زان قمر نوری نتافت
او چه بیند از زمین و آسمان؟
هر کسی را کین غزل صحرا شود
عیش بیند زان سوی کون و مکان
بانگ نای و سبزه و آب روان
لولیان از شهر تن بیرون شوید
لولیان را کی پذیرد خان و مان؟
دیگران بردند حسرت زین جهان
حسرتی بنهیم در جان جهان
با جهان بیوفا ما آن کنیم
هرچ او کردهست با آن دیگران
تا حریف خود ببیند او یکی
امتحان او بیابد امتحان
نی غلط گفتم، جهان چون عاشق است
او به جان جوید جفای نیکوان
جان عاشق زنده از جور و جفاست
ای مسلمان جان که را دارد زیان؟
راه صحرا را فروبست این سخن
کس نجوید راه صحرا را دهان
تو بگو دارد دهان تنگ یار
با لب بسته، گشاد بیکران
هر که بر وی آن لبان صحرا نشد
او نه صحرا داند و نی آشیان
هر که بر وی زان قمر نوری نتافت
او چه بیند از زمین و آسمان؟
هر کسی را کین غزل صحرا شود
عیش بیند زان سوی کون و مکان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۲
ای دلارام من و ای دل شکن
وی کشیده خویش بیجرمی ز من
از نظر رفتی، ز دل بیرون نهیی
زان که تو شمعی و جان و دل لگن
جان من جان تو، جانت جان من
هیچ کس دیدهست یک جان در دو تن؟
زندگیام وصل تو، مرگم فراق
بینظیرم کردهیی اندر دو فن
بس بجستم آب حیوان، خضر گفت
بیوصالش جان نیابی، جان مکن
غم نیارد گرد غمگین تو گشت
ور بگردد بایدش گردن زدن
جانها زان گرد تو گرددهمی
جان ادیم و تو سهیل اندر یمن
بهر تو گفتهست منصور حلاج
یا صغیر السن یا رطب البدن
شیر مست شهد تو گشت و بگفت
یا قریب العهد من شرب اللبن
پیش مستان تو غم را راه نیست
فکرت و غم هست کار بوالحسن
هر که در چاه طبیعت ماندهست
چارهاش نبود ز فکر چون رسن
چون که برپرید، کاسد گشت حبل
چون یقینی یافت، کاسد گشت ظن
هم زبان بیزبانان شو، دلا
تا به گفت و گو نباشی مرتهن
وی کشیده خویش بیجرمی ز من
از نظر رفتی، ز دل بیرون نهیی
زان که تو شمعی و جان و دل لگن
جان من جان تو، جانت جان من
هیچ کس دیدهست یک جان در دو تن؟
زندگیام وصل تو، مرگم فراق
بینظیرم کردهیی اندر دو فن
بس بجستم آب حیوان، خضر گفت
بیوصالش جان نیابی، جان مکن
غم نیارد گرد غمگین تو گشت
ور بگردد بایدش گردن زدن
جانها زان گرد تو گرددهمی
جان ادیم و تو سهیل اندر یمن
بهر تو گفتهست منصور حلاج
یا صغیر السن یا رطب البدن
شیر مست شهد تو گشت و بگفت
یا قریب العهد من شرب اللبن
پیش مستان تو غم را راه نیست
فکرت و غم هست کار بوالحسن
هر که در چاه طبیعت ماندهست
چارهاش نبود ز فکر چون رسن
چون که برپرید، کاسد گشت حبل
چون یقینی یافت، کاسد گشت ظن
هم زبان بیزبانان شو، دلا
تا به گفت و گو نباشی مرتهن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۹
ای ببرده دل، تو قصد جان مکن
وانچه من کردم تو جانا آن مکن
بنگر اندر درد من گر صاف نیست
درد خود مفرستم و درمان مکن
داد ایمان داد، زلف کافرت
یک سر مویی ز کفر ایمان مکن
عادت خوبان جفا باشد، جفا
هم بر آن عادت برو، احسان مکن
گر چه دل بر مرگ خود بنهادهایم
در جفا آهستهتر، چندان مکن
عیش ما را مرگ باشد پرده دار
پرده پوش و مرگ را خندان مکن
ای زلیخا فتنهٔ عشق از تو است
یوسفی را هرزه در زندان مکن
چون سر رندان نداری وقت عیش
وعدهها اندر سر رندان مکن
نور چشم عاشقان آخر تویی
عیشها بر کوری ایشان مکن
نقدکی را از یکی مفلس مبر
از حریصی نقد او در کان مکن
شب روان را همچو استاره مسوز
راه خود را پر زرهبانان مکن
شمس تبریزی یکی رویی نمای
تا ابد تو روی با جانان مکن
وانچه من کردم تو جانا آن مکن
بنگر اندر درد من گر صاف نیست
درد خود مفرستم و درمان مکن
داد ایمان داد، زلف کافرت
یک سر مویی ز کفر ایمان مکن
عادت خوبان جفا باشد، جفا
هم بر آن عادت برو، احسان مکن
گر چه دل بر مرگ خود بنهادهایم
در جفا آهستهتر، چندان مکن
عیش ما را مرگ باشد پرده دار
پرده پوش و مرگ را خندان مکن
ای زلیخا فتنهٔ عشق از تو است
یوسفی را هرزه در زندان مکن
چون سر رندان نداری وقت عیش
وعدهها اندر سر رندان مکن
نور چشم عاشقان آخر تویی
عیشها بر کوری ایشان مکن
نقدکی را از یکی مفلس مبر
از حریصی نقد او در کان مکن
شب روان را همچو استاره مسوز
راه خود را پر زرهبانان مکن
شمس تبریزی یکی رویی نمای
تا ابد تو روی با جانان مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۴
مات خود را صنما مات مکن
به جز از لطف و مراعات مکن
خرده و بیادبیها که برفت
عفو کن، هیچ مکافات مکن
وقت رحم است، بکن، کینه مکش
بنده را طعمهٔ آفات مکن
به سر تو که جدایی مندیش
جز که پیوند و ملاقات مکن
خاک خود را به زمین برمگذار
منزلش جز به سماوات مکن
اولش جز به سوی خویش مکش
آخرش جز که سعادات مکن
آنچه خو کرد ز لطفت، برسان
ترک تیمار و جرایات مکن
بندهٔ اهل خرابات توایم
پشت ما را به خرابات مکن
ما که باشیم که گوییم مکن؟
چون که گفتیم، ممارات مکن
به جز از لطف و مراعات مکن
خرده و بیادبیها که برفت
عفو کن، هیچ مکافات مکن
وقت رحم است، بکن، کینه مکش
بنده را طعمهٔ آفات مکن
به سر تو که جدایی مندیش
جز که پیوند و ملاقات مکن
خاک خود را به زمین برمگذار
منزلش جز به سماوات مکن
اولش جز به سوی خویش مکش
آخرش جز که سعادات مکن
آنچه خو کرد ز لطفت، برسان
ترک تیمار و جرایات مکن
بندهٔ اهل خرابات توایم
پشت ما را به خرابات مکن
ما که باشیم که گوییم مکن؟
چون که گفتیم، ممارات مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۵
ای به انکار سوی ما نگران
من نیم با تو دودل چون دگران
سخن تلخ چه میاندیشی؟
ای تو سرمایهٔ جمله شکران
بر دل سوختهام آبی زن
که تویی دلبر پرخون جگران
ز غمم همچو کمان، تیر مزن
چه زنی تیر سوی بیسپران؟
با گل از تو گلهها میکردم
گفت من هم ز ویام جامه دران
گفت نرگس که ز من پرس او را
که منم بندهٔ صاحب نظران
که چو من جمله چمن سوخته اند
ز آتش او ز کران تا به کران
مه و خورشید ز عشق رخ او
اندرین چرخ ززیر و زبران
بحر در جوش ازین آتش تیز
چرخ خم داده از این بار گران
کوه بستهست کمر خدمت را
که شماریش ز بسته کمران
بانگ ارواح به من میآید
که بگو حالت این بیصوران
با که گویم به جهان؟ محرم کو؟
چه خبر گویم با بیخبران؟
ظاهر بحر بود جای خسان
باطن بحر مقام گهران
ظاهر و باطن من خاک خسی
کو برین بحر بود ره گذران
غزل بیسر و بیپایان بین
که ز پایان بردت تا به سران
من نیم با تو دودل چون دگران
سخن تلخ چه میاندیشی؟
ای تو سرمایهٔ جمله شکران
بر دل سوختهام آبی زن
که تویی دلبر پرخون جگران
ز غمم همچو کمان، تیر مزن
چه زنی تیر سوی بیسپران؟
با گل از تو گلهها میکردم
گفت من هم ز ویام جامه دران
گفت نرگس که ز من پرس او را
که منم بندهٔ صاحب نظران
که چو من جمله چمن سوخته اند
ز آتش او ز کران تا به کران
مه و خورشید ز عشق رخ او
اندرین چرخ ززیر و زبران
بحر در جوش ازین آتش تیز
چرخ خم داده از این بار گران
کوه بستهست کمر خدمت را
که شماریش ز بسته کمران
بانگ ارواح به من میآید
که بگو حالت این بیصوران
با که گویم به جهان؟ محرم کو؟
چه خبر گویم با بیخبران؟
ظاهر بحر بود جای خسان
باطن بحر مقام گهران
ظاهر و باطن من خاک خسی
کو برین بحر بود ره گذران
غزل بیسر و بیپایان بین
که ز پایان بردت تا به سران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۸
گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن
اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن
گفتم که تا به گردن در لطفهات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن
گفتا که سر قدم کن، تا قعر عشق میرو
زیرا که راست ناید این کار تا به گردن
گفتم سر من ای جان نعلین توست، لیکن
قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن
گفتا تو کم ز خاری، کز انتظار گلها
در خاک بود نه مه، آن خار تا به گردن
گفتم که خار چبود؟ کز بهر گلستانت
در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن
گفتا به عشق رستی، از عالم کشاکش
کان جا همیکشیدی بیگار تا به گردن
رستی ز عالم اما، از خویشتن نرستی
عار است هستی تو، وین عار تا به گردن
عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن
در دام خویش ماند عیار تا به گردن
دامی است دام دنیا، کز وی شهان و شیران
ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن
دامی است طرفهتر زین، کز وی فتاده بینی
بیعقل تا به کعب و هشیار تا به گردن
بس کن ز گفتن آخر، کان دم بود بریده
کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن
اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن
گفتم که تا به گردن در لطفهات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن
گفتا که سر قدم کن، تا قعر عشق میرو
زیرا که راست ناید این کار تا به گردن
گفتم سر من ای جان نعلین توست، لیکن
قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن
گفتا تو کم ز خاری، کز انتظار گلها
در خاک بود نه مه، آن خار تا به گردن
گفتم که خار چبود؟ کز بهر گلستانت
در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن
گفتا به عشق رستی، از عالم کشاکش
کان جا همیکشیدی بیگار تا به گردن
رستی ز عالم اما، از خویشتن نرستی
عار است هستی تو، وین عار تا به گردن
عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن
در دام خویش ماند عیار تا به گردن
دامی است دام دنیا، کز وی شهان و شیران
ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن
دامی است طرفهتر زین، کز وی فتاده بینی
بیعقل تا به کعب و هشیار تا به گردن
بس کن ز گفتن آخر، کان دم بود بریده
کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن
وی آهوی معانی آمد گه چریدن
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن
آمد تو را فتوحی، روحی چگونه روحی
کو چون خیال داند در دیدهها دویدن
این دم حکم بیاید، تعلیم نو نماید
بیگوش سر شنیدن، بیدیده ماه دیدن
داند سبل ببردن، هم مرده زنده کردن
هم تخت و بخت دادن، هم بنده پروریدن
آن یوسف معانی، وان گنج رایگانی
خود را اگر فروشد، دانی؟ عجب خریدن
کو مشتری واقف در دو دم مخالف؟
در پرده ساز کردن، در پردهها دویدن
ای عاشق موفق وی صادق مصدق
میبایدت چو گردون، بر قطب خود تنیدن
در بیخودی تو خود را میجوی تا بیابی
زیرا فراق صعب است، خاصه ز حق بریدن
لب را ز شیر شیطان، میکوش تا بشویی
چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن
ای عشق آن جهانی، ما را همیکشانی
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
هم آفتاب داند از شرق رو نمودن
ارنی به مرکز او، نتوان به تک رسیدن
خامش، که شرح دل را، گر راه گفت بودی
در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن
تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی
وان گه ازو بیابی، صبح ابد دمیدن
وی آهوی معانی آمد گه چریدن
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن
آمد تو را فتوحی، روحی چگونه روحی
کو چون خیال داند در دیدهها دویدن
این دم حکم بیاید، تعلیم نو نماید
بیگوش سر شنیدن، بیدیده ماه دیدن
داند سبل ببردن، هم مرده زنده کردن
هم تخت و بخت دادن، هم بنده پروریدن
آن یوسف معانی، وان گنج رایگانی
خود را اگر فروشد، دانی؟ عجب خریدن
کو مشتری واقف در دو دم مخالف؟
در پرده ساز کردن، در پردهها دویدن
ای عاشق موفق وی صادق مصدق
میبایدت چو گردون، بر قطب خود تنیدن
در بیخودی تو خود را میجوی تا بیابی
زیرا فراق صعب است، خاصه ز حق بریدن
لب را ز شیر شیطان، میکوش تا بشویی
چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن
ای عشق آن جهانی، ما را همیکشانی
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
هم آفتاب داند از شرق رو نمودن
ارنی به مرکز او، نتوان به تک رسیدن
خامش، که شرح دل را، گر راه گفت بودی
در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن
تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی
وان گه ازو بیابی، صبح ابد دمیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۰
گفتی مرا که چونی؟ در روی ما نظر کن
گفتی خوشی تو بیما؟ زین طعنهها گذر کن
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس بیتو خوش نباشد، رو قصهٔ دگر کن
گفتی ملول گشتم، از عشق چند گویی؟
آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن
در آتشم، در آبم، چون محرمی نیابم
کنجی روم که یا رب، این تیغ را سپر کن
گستاخمان تو کردی، گفتی تو روز اول
حاجت بخواه از ما، وز درد ما خبر کن
گفتی شدم پریشان، از مفلسی یاران
بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن
گفتی کمر به خدمت، بربند تو به حرمت
بگشا دو دست رحمت، بر گرد من کمر کن
گفتی خوشی تو بیما؟ زین طعنهها گذر کن
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس بیتو خوش نباشد، رو قصهٔ دگر کن
گفتی ملول گشتم، از عشق چند گویی؟
آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن
در آتشم، در آبم، چون محرمی نیابم
کنجی روم که یا رب، این تیغ را سپر کن
گستاخمان تو کردی، گفتی تو روز اول
حاجت بخواه از ما، وز درد ما خبر کن
گفتی شدم پریشان، از مفلسی یاران
بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن
گفتی کمر به خدمت، بربند تو به حرمت
بگشا دو دست رحمت، بر گرد من کمر کن