عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
این چه ننگ است که آوردی باز
دست می‌گیر و ز پا می انداز
ننگ شد نام تو از بدعهدی
آشکارا مکن ای عاقل راز
بده انصاف و مکن بی‌دادی
ببُر از دشمن و با دوست بساز
که کند در غم تو این همه صبر
چون من از تو که کشد این همه ناز
تو و فارغ ز من و خوش در خواب
من و بیداری شب‌های دراز
تشنهٔ سوخته در ماه صیام
چون بود منتظر بانگ نماز
من همه شب مترصّد تا کی
بر در از حلقه برآید آواز
چه کنم چاره همین دارم و بس
من و درگاه خداوند و نیاز
بنده‌ای همچو نزاری دارد
ای اگر یار بود بنده نواز
زاریی دارد و نه زور و نه زر
گو درین بوته به زاری بگداز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
اگر چنان که تو دانی و من به خلوت راز
شبی دگر به مراد دلت ببینم باز
هزار بار به پایت درافتم از سر درد
به دیده خاک درت بستُرم به سد اعزاز
تو همچو خرمنِ گل پیش و من چو بلبل مست
به لابه می‌کنم از سوز سینه غم پرداز
مرا نماز به محراب طاق ابروی توست
به هیچ شرع روا نیست در دو قبله نماز
مرا اگر چه نیاز از بهشت دور انداخت
تو را رسد که کنی بر نژاد آدم ناز
مقرّرست علی العاقبه که فاش کند
دو چشم مست تو رازم به غمزهٔ غمّاز
چرا دو دیده بدوزند باز را دانی
که تا چو رام شود دیده را نجوید باز
اگر ز باد صبا بشنوی حدیث من است
که نرم نرم برون آید از درخت آواز
و گر قیاس کنی مرغ نیم جان من است
کبوتری که به بام تو می‌کند پرواز
نزاریا شده‌ای مبتلا دگر باره
نگفتمت که نه‌ای مرد راز عشق مباز
زمانه بُل عجبی می‌کند که هر ساعت
مشعبدی دگر آرد برون ز پردهٔ راز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
مگر یاری درافتد محرم راز
که مرموزی توان گفتن بدو باز
ولی ترسم که گفتستند نتوان
به خورد صعوه دادن لقمهٔ باز
توانم آشنایی داد با دوست
گرم روزی دگر روزی شود باز
حدیث دوست هم با دوست گویم
که جز با او نیارم گفتن این راز
بباید ساختن با روزگارم
اگرچه روزگارم هست ناساز
بهشت این است و بس پس می‌برازد
اگر بر تخمهٔ آدم کنم ناز
من و روی تو دیدن الله الله
به رویت دیده آخر چون کنم باز
نیارم دیده در خورشید کردن
من و خیل خیالت در تک و تاز
ملامت گر برآرد بانگ تشنیع
اگر بیرون برم از پرده آواز
اگر مشرک نی‌ام در راه وحدت
کسی با دوست چون گیرم به انباز
قیامت می‌کند هر دم نزاری
به نقد الوقت تا انجام از آغاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
امید بستم و نگشاد هیچ کار هنوز
در اوفتادم و یاری نکرد یار هنوز
گذشت عمرم و بختم نشد موافق طبع
که برخلاف مرادست روزگار هنوز
میان قلزم هجرم غریق و نیست پدید
کنار وعده و پایان انتظار هنوز
به هیچ خوف و رجا منقطع نخواهد شد
امیدم از شرف وصل آن نگار هنوز
کجایی ای که بکشتی ز انتظار مرا
جهان بگشت و فریب تو برقرار هنوز
ز خون دیده برآمد کنار تا به میان
نیامده ست میان تو در کنار هنوز
روا بود که تو نامهربان وفا نکنی
به یک قبول پس از وعدهٔ هزار هنوز
رعایتی اگرت دل دهد توانی کرد
به دست مرحمت توست اختیار هنوز
پس از هزار جفا مقدم نزاری بین
که هست بر سرعهد تو استوار هنوز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
نوبهارست و صبا عنبر بیز
روح خواهد که شود راح آمیز
در چنین وقت خوش آمد پیوند
نازنینا مکن از ما پرهیز
صلح پیش آر و صفا کن گرچه
از شگرفان نه بدیع است ستیز
دلم از زلف درآویخته‌ای
کس ندارد به ازین دست‌آویز
عشق تو در رگ جانم پیچید
هم چو در پنبهٔ خشک آتشِ خیز
قیس وحشی شد و هم چاره نداشت
کی میسر شود از عشق گریز
از بناگوش نباتش بچکد
خوی به آوازهٔ تو در تبریز
لب شیرین تو بیرون بردی
شور شیرین ز مذاق پرویز
گَردِ حسن تو ندیدی شیرین
گرچه از باد گذشتی شبدیز
عیش شیرین نزاری لب تو
تلخ کرد از شکر شورانگیز
سر فدای قدم تست بیا
تازه کن رسم قیامت برخیز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
آخر ای نامهربان فریادرس
بیش از پیشم مران فریادرس
در کنارم آی بر خونم کمر
چند بندی بر میان فریادرس
سوختم آبی بر آتش زن بیا
یک‌دم آخر یک زمان فریادرس
چون رکابم چند داری پای مال
بازکش یک‌دم عنان فریادرس
چند کوشم تا بپوشم راز دل
آشکارا شد نهان فریادرس
تا نباید خواست از دستور داد
از فراقم ده امان فریادرس
هرگزم فریاد اگر خواهی رسید
آمد اکنون وقت آن فریادرس
گر نزاری را بدین زاری نیی
پس که رایی در جهان فریادرس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
رخ بنما ای صنم پرده فکن یک نفس
بهر خدا رحم کن بر من و فریاد رس
در هوس روی تو عمر به پایان رسید
آه که جان می‌دهم در هوس این هوس
گر شب خلوت مرا بار دهی باک نیست
با رخ چون روز تو کار ندارد عسس
شبهِ خطِ خوبِ تو ماه ندیده ست خلق
شکل قد شَنگِ تو سرو ندیده ست کس
چند نصیحت کند دوستم از نیک و بد
چند ملامت کند دشمنم از پیش و پس
بی‌سبب درد نیست ناله و فریاد من
جنبش چیزی بود موجبِ بانگِ جرس
آه نزاری زُدود آینهٔ روح را
آینه گرچه که آه تیره کند از نفس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
تویی یار دیرینهٔ هم‌نفس
نباشد به جای توام هیچ‌کس
وصال توام آرزو می‌کند
نمی‌آید از سر برون این هوس
دلم می‌رود بر پی سوز عشق
رود کاروان بر خروش جرس
گناهی به جز عاشقی چیست هیچ
گنه‌کار را جای باشد حرس
جفاها که بر بنده‌ات می‌کنی
کسی با تو هرگز نگوید که بس
ز سیلاب چشمم تغیّر کند
اگر باز گویند پیش اَرس
ز جانم نمانده ست جز یک رمق
اگر می‌توان هیچ فریادرس
زمان تا زمان منقطع می‌شود
کدامین زمان بل نفس تا نفس
نزاری اگرچند خوش بلبلی ست
به دستان نیابد خلاص از قفس
ز معتوه معنی و صورت مجوی
سراسیمه نه پیش بیند نه پس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
عاشق ازین شیوه نگشته ست کس
خود نه محبّت نه همین است و بس
تا غم دل شرح دهم یک زمان
تا به رخت در نگرم یک نفس
روز نباشد درِ من بی‌رقیب
شب نبود کوچهٔ من بی عسس
گر هوست بر سر من می‌زنند
در سر من جز هوست نیست بس
می‌بدهی تا نکنم بی‌خودی
مهر کنی قند ز دست مگس
بلبل شوریده نباشد خموش
باغ همان است و همانش قفس
گر سرش از مغز نبودی تهی
آن‌همه فریاد نکردی جرس
هرکه به قید تو گرفتار شد
تا ندهد جان نرهد زین حرس
رخ به جفا در نکشم وز وفا
برهمه عشّاق دوانم فرس
هر دو ز بحرند به نسبت ولیک
دُر ز صدف یافت شود نه ز خس
کرد و کیاییِ نزاری تویی
خواه به کارش رس و خواهی مرس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
هلال ابروانش بین مقوّس
کشیده گرد مه خطی مطوّس
به هم دادند ما را اتّصالی
ز بدوِ فطرت ارواحِ مجّنس
ترا بر طاق جان من نشاندند
چو می‌بستند این طاق مقرنس
نه آن مستم ز چشم پرخمارت
که دارم روی هشیاری ازین پس
خبر افسرده را از سوختن نیست
ندارد آتش عاشق مهوّس
ولی‌عهدِ محبّت عاشقانند
ندادند این ولایت را به هرکس
شبان تا روز در بیغولهٔ درد
اگرچه دوستان داری مجلّس
نداری سوزناکی چون نزاری
خیالت شاهد حال است بر رس
اگر گویی نزاری بندهٔ ماست
مرا در هر دوعالم این شرف بس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
جانم آن جاست که او گو تنم این جا می باش
ای دلِ شیفته مردانه شکیبا می باش
با تو گر چون سرطان کژ رود ایّام چه باک
تو به اخلاص کمر بسته چو جوزا می باش
نیست آسایشت از سایۀ دیوارِ کسی
هم چو خورشید سفر می کن و تنها می باش
تا توانی چو صدف دُرِ ثمین می پرور
پس پذیرندۀ هر جنس چو دریا می باش
نقد را باش و گر چون دگران موقوفی
بنشین منتظرِ وعدۀ فردا می باش
نامِ نیکو نتوان کرد توقّع در عشق
هم چنین گو درِ تشنیع و جدل وا می باش
لافِ تسلیم زدی صورت و معنی بگذار
مددت دوست بود فارغ از اعدا می باش
تا همه روی به رویِ تو کند مطلق دوست
راست چون آینه یک روی و مُصفّا می باش
عشق در گوشِ دلم گفت نزاری تا کی
برشکن بر خود اگر مردی و با ما می باش
عاقلان با تو اگر در من و ما بوش کنند
تو چه می خواهی ازین دَمدمه شیدا می باش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
از آنم خلق می خوانند قلّاش
که در شورم چو بینم زلفِ جَمّاش
نگین در حلقه چون باشد گرفتار
منم در حلقۀ رندانِ قلّاش
مرا با دوستان صلح است و با من
همیشه دوستان را جنگ و پرخاش
قبولِ پندِ خودبینان ندارم
ازین جا می کنند اسرارِ من فاش
رقیبم گو به سوزن دیده بر دوز
حسودم گو به نشتر سینه بخراش
محبّت از دلم نتوان برون برد
چه غم دارم ز بدگویانِ فحّاش
چه حاصل عقل را از صحبتِ عشق
شعاعِ آفتاب و چشمِ خفّاش
مرا این کار با عشق اوفتاده ست
تو باری حالیا از عقل خوش باش
سرم پر شورِ عشق از ماه رویی ست
که در بزمش سزد صد زُهره فرّاش
ولی او پادشازاده ست و من رند
عجب گر سر فرود آرد به اوباش
منم دیوانۀ زنجیرِ زلفش
که بودی حلقه یی در حلقِ من کاش
نزاری فخر کن بر سر فرازان
اگر دستت دهد بوسیدنِ پاش
پیاپی از نثارِ کلک و دیده
گهر می ریز و مروارید می پاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
چو صرف شد همه اوقاتِ عمر در طلبش
نه ممکن است که دل باز گردد از عقبش
چو خضر خاصیتِ آبِ زندگی یابم
اگر چنان که به عمدا لبم رسد به لبش
دلم نه بر پیِ آن می رود به تاریکی
که هست چشمه درونِ دو زلفِ بُل عجبش
مقررّست که از زلفِ او برون ناید
ز کنجِ سینه برون کرده ای بدین سببش
و گر چنان که به جایی دگر کند میلی
خیالِ دوست به تلقینِ من کند ادبش
وگر شود ز خواصِ سواد سودایی
طبیبِ عشق کند دفعِ احتراقِ تبش
برون از آن حَرَسِ خود کجا تواند شد
که بسته اند به زنجیرِ زلف روز و شبش
گواه باش نزاری که دل دلِ من نیست
درست نیست به من هیچ نسبت و حسبش
ز ناشکیبی و بی طاقتی که بود دلم
کسان به طعنه نهادند هر دری لقبش
گرو نهادم و با عشق بر بساط نشست
ببرده اند ز من هم در اوّلین نَدَبش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
وَه وَه از جانِ به لب آمده بر بویِ لبش
وزتنِ مانده خیالی ز خیالِ قصبش
زلف و رویش هبل ولاتِ منِ مجنون اند
شب و روزِ منِ آسیمه سر از روز و شبش
ز ابتدا بی دلی و شیفته رایی کردن
از کجا خاست مرا با تو بگویم سببش
بوسه یی چند به من داد وز آن وقت چنین
جگرم گرم شده ست از لبِ هم چون رطبش
زندگانیِ من و عمرِ گرامی آن است
که بقایایِ بقا صرف کنم در طلبش
گر دلم برد نگارا به سرِ زلفِ تو دست
من نیارم تو بفرمای به واجب ادبش
گر چه بی وجه بود عیب و ملامت کردن
بی دلی را که بود آرزویت مستحبش
شرحِ حسنِ تو به تفضیل نمی یارم گفت
گاه گاه از پیِ تخفیف کنم منتخبش
گر جهان خلد برین است نزاری را بس
سرِ کویِ تو مقاماتِ نشاط و طربش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
ز گردِ چشمۀ حیوان برآمده ست نباتش
درونِ چشمۀ حیوان لبالب آب حیاتش
هلاکِ مطلقِ خود را کسی حیات نگوید
وگرچه این دو صفت نیست از حسابِ صفاتش
هزار تشنه بر آن چشمۀ حیات فرو شد
به اختیار و یکی آرزو نکرد نجاتش
چه جهد کردم و هم از قضایِ عشق نجستم
چه اختیار کسی را که رفت صبر و ثباتش
کسی که دامنِ طاعات می کشید ز شبنم
بیا ببین که ز سر درگذشت آبِ فراتش
خیالِ رویِ تو جانا بتِ من است بتِ من
من و خیالِ تو و بت پرست و عزّی ولاتش
ز بت پرستیِ من در رسومِ شرع چه نقصان
همین قدر که دریغا ثوابِ صوم و صلاتش
اگر تو خط بنمایی به خونِ خلق بدارند
معبّدان همه تعظیم هم چنان که بر آتش
بیا بده ز لبت کامِ من به رغمِ عدو را
به مستحق برسان حقّ که واجب است زکاتش
به کامِ خویش ببینم رقیبِ سوختنی را
به دادخواه گریبان گرفته در عرصاتش
ز دستِ او نفسی برنیامده ست ز من خوش
که صد هزار بلا بر وجودِ ناقصِ ذاتش
بهشت رویا امشب اجازتم ده و فردا
بسوز گو که وجودم دریغ نیست در آتش
به نقدِ وقت زمانی به حالِ ما نگران شو
هزار یادِ نزاری چه سود بعدِ وفاتش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
دوست می دارم خمارِ چشم مستش
و آن نگار و نقش بر سیمینه دستش
از کجا گویم که از سر تا به پایش
در نکویی هر چه بتوان گفت هستش
سرو را با آن بلندی غیرت آید
از قیامت کردنِ بالایِ پستش
گر نموداری به چین افتد ز رویش
قبله سازد مردمِ صورت پرستش
هر که را برخاست از سودایِ او دل
دم به دم مهری دگر در جان نشستش
ای دریغا توبۀ ده سالۀ من
گرچه محکم بود هم در هم شکستش
خلق می گوید نزاری را چنین دل
در چنان شوخی نمی بایست بستش
از قضایِ عشق نتواند بجستن
بس که جان از طعنۀ دشمن بخستش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
که می آرد به دل پیغامِ یارش
که باد از صدقِ دل جانم نثارش
نیارامد دلم تا روزِ محشر
مگر آن شب که گیرم در کنارش
غلامِ نکهتِ بادِ صبایم
که دارد بویِ زلفِ مشک بارش
گلش گر در چمن بیند نشیند
سنانِ رشک در پهلویِ خارش
که باشد نرگسِ رعنا که خود را
کند نسبت به چشمِ پر خمارش
بماند زادۀ کانِ بدخشان
خجل از رشکِ لعلِ آب دارش
خلافِ سرو اگر بالا نماید
گریزد ز آن بلا در زینهارش
عجب نبود اگر در روضه طوبا
زمین بوسد نه سرو جویبارش
بلرزد از حسد سروِ پیاده
چو برطرفِ چمن بیند سوارش
عجب چابک سواری وین عجب تر
که قلبِ دوستان باشد شکارش
نه زر دارم نه زور و هیچ غم نیست
ز زاریِ نزاریِ نزارش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
کیست شیخ الوقت تا فریاد دارم بر درش
زان که خلقی در ضلالت برد زلفِ کافرش
آن که گر یک بوسه با بادِ صبا هم ره کند
در خروش آید نباتِ مصر و شهد از شکّرش
وان که از رویِ شرف لؤلؤیِ لالا در صدف
خط به لالایی دهد با لعلِ گوهر پرورش
وان که گر بر عارضِ سیمینش اندازد نظر
سر نهد بر خّطی عنبر بویِ مشکِ اذفرش
از گلابِ عشق بِسرشته ست گویی فطرتش
وز برایِ فتنه پرورده ست گویی مادرش
گر ز من پرسد کدامین است گویم آن که عشق
در مراتب می نهد جان و جهانی دیگرش
گو بده فتوا که در وی بت پرستیدن رواست
یا بکن کوتاه دست از ملّتِ پیغمبرش
ورنه پیشِ شحنه بردارم فغان از محتسب
دادِ من بستاند از چشمانِ مستِ دل برش
ور شوم نومید ازو باید ضرورت داد خواست
بر درِ مخدوم و بنشستن مجاور بر درش
مشکلی دارم که از یرغوچیان آن شوخ را
هر که خواهد دید خواهد شد به عمدا یاورش
تا نزاری را بلایِ عشق چون آمد به سر
عاشقی سربازیی صعب است در پیران سرش
آری آری هر که عاشق نیست نزدِ اهلِ دل
جان ندارد گرچه جان می ماند اندر پیکرش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
معطّرست دماغم ز بوی ِ یرلیکش
ملازمم به دل و جان ز دور و نزدیکش
ز بختِ من نظرِ دولتی قوی باشد
که در کنارِ من آید میانِ باریکش
از آن دو هندویِ جادو به زیرِ ابرویِ طاق
شدند بنده به صد دل مغول و تازیکش
بر آستانۀ او آفتاب فخر کند
اگر محّلِ یکی باشد از ممالیکش
چو شب سیاه کند از سپید کاریِ خویش
جهانِ روشن بر من چو زلفِ تاریکش
دلِ نزاریِ مسکین چنان مسلّم کرد
که هم چو مملکتِ خویش کرده تملیکش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
هیهات نزاری بنگر بوسه ستانش
زلفش بکش و لب بگز و بوسه ستانش
با آن که چنین است مشو غرّه به حسنش
بی کار چرا باشی مگذار چنانش
مگریز ز تیرِ مژۀ مستش اگرچه
تا گوش کشیده خمِ ابرویِ کمانش
تا از لبِ شیرینش بوسه نستانی
شیرین ست چه می دانی یا شور دهانش
تا بویِ نمک دارد یا لذّتِ شکّر
جز آن نشناسد که مکیده ست دهانش
سر در سرِ شیرینِ لبش کرد چو فرهاد
با هر که نویدِ شکری داد زبانش
آن کس که ببوسید گمان است یقینش
وآن کس که نبوسید یقین است گمانش
از تیرکشِ غمزۀ او روی نپیچید
گر هر مژه در دیده شود هم چو سنانش
بی چاره نزاری چه حکایت کند از وصل
هرگز به کناری نرسیده ز میانش