عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
مرده گر زنده شد از معجز انفاس مسیح
خم می دارد بر معجزه ی او ترجیح
او اگر کرد یکی مرده به عمری زنده
من به می مرده بسی زنده کنم لال فصیح
بوی درز در می خانه نسیم است ز خلد
روح را تازه کند رایحه راح به ریح
با من تشنه جگر کرد می روشن دل
آن چه با مزهر عاشق به وفا کرد صحیح
اهل تزویر بر آنند که تائب شده ام
توبه بر من نتوان بست به بهتان صریح
مردمان در حق من هرچه بتر می گویند
عشق بی علت وتحسین نبود بی تقبیح
معرفت باید و اخلاص که بی صدق و صفا
کم ز زنار و صلیب است ردا و تسبیح
غفر الله نزاری که زمیدان جهان
گوی برده ست به چوگان سخن های ملیح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
چه شور از آن لب شیرین که در جهان افتاد
ز قامتت چه قیامت که در زمان افتاد
میان ما و شما وعده ی کناری بود
تو با کنار شدی فتنه در میان افتاد
بسوخت صفحه رویم ز آب گرم سرشک
که آتشم ز تو در مغز استخوان افتاد
مگر غم تو که یک دم نمی شود غایب
به قرعه بر من مسکین ناتوان افتاد
به یک کرشمه که کردی ز گوشه برقع
هزار بی دل بی چاره در گمان افتاد
دریغ نام تو آلوده دهانِ خسان
به خاص و عام رسد هر چه در زبان افتاد
اگر ز حسن تو آوازه در جهان افکند
به اختیار نزاری نبد چنان افتاد
سوال کرد و به من گفت دوستی که بگو
تویی که بویِ عبیر ِتو در جهان افتاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
کجا رفتی بیا ای سرو آزاد
که رحمت بر چنان بالا و بر باد
به طلعت از تو غیرت برده خورشید
به قامت از تو حسرت خورده شمشاد
نه آزر چون رخت نقشی دگر کرد
نه مادر چون تو فرزندی دگر زاد
شبی بر ناله ی زارم ببخشای
به فریادم رس آخر چند فریاد
اگر چشمت سر ابرو ترش کرد
ز جان شیرین تری کت جان بماناد
از آن پایم گل آلودست در هجر
که سنگی بر گذر دارم چو فرهاد
اگر خونم بریزی سر نپیچم
ز خونی عشق بر نگرفت و ننهاد
گرفتم شاهدی خونی بریزد
توان گفتن که داد از دست بی داد
نزاری گر به زاری خاک گردد
ز کویت بر نه انگیزاندش یاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
زمانه گرچه بسی بر سرم نهاد
کمند زلف تو باری دگر به دستم داد
خوشا حیات به رویت که زنده زان نفسم
که با تو باز ملاقاتم اتفاق افتاد
بلی حصول مراد از حیات جسمانی
دمیست در نظرِ همدمی ، دگر همه باد
رفیق همدم ما در سفر خیال تو بود
که آفرین خدا بر رفیق همدم باد
بهشت اهل صفا چیست ؟ راست گویم نیست
مگر دری که به دیدار دوستان بگشاد
دهان به چشمه نوش تو تا درآوردم
از آن زمان ز لب کوثرم نیامد یاد
به بندگی تو تا کرده ام قدم ثابت
به قامت تو که هستم ز هرچه هست آزاد
نخست طالب حج ترک سر گرفت آن گه
قدم به عزم متین در طریق کعبه نهاد
طمع به صحبت شیرین خطا بود کردن
به ترک جان گرامی نکرده چون فرهاد
نزاریا به ثبات قدم مکن دعوی
که خانه بر گذر سیل می نهی بنیاد
محل پنجه صبر تو پیش بازوی عشق
چنان که موم بود در برابر پولاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
یارم که ز من نمی کند یاد
جان است وز تن نمی کند یاد
بگذشت صبا مگر به کویش
دیگر ز چمن نمی کند یاد
برگشت مگر به کوی یوسف
از بیت حَزَن نمی کند یاد
با لوء لوء آبدارِ دندانش
از دُر عدن نمی کند یاد
از گریه زار و اشک شورم
آن پسته دهن نمی کند یاد
مسکین دل من برفت و دیگر
از کنج وطن نمی کند یاد
انکار مکن اگر نزازی
زان عهد شکن نمی کند یاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
مرا دلی ست که هر لحظه در بلا افتد
به دستِ خیره کُشی چون تو مبتلا افتد
مرا خیال بر آن داشته ست و ممکن نیست
که گوهری چو تو در دستِ هر گدا افتد
به یادگار دلی داشتم فرستادم
مده ز دست که چون زلف زیرِ پا افتد
به جای دیدۀ مایی هنوز نا دیده
چه گونه باشد اگر دیده بر شما افتد
کمالِ عشق بود بی توسّطِ نظری
که خاطری به دگر خاطر آشنا افتد
به جهد در نفکندیم صیدِ صحبتِ تو
امیدوار توقّف کنیم تا افتد
بود که واسطه ای گردد این غزل وقتی
بدین بهانه مگر خاطرت به ما افتد
بدین دیار در انداختیم شرحِ غمت
هنوز باش که این قصّه تا کجا افتد
به نامه ای مکن از لطفِ خویش محرومم
که محرمی چو نزاری به عمرها افتد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
دلم به دامِ تمنّایِ عشق چند افتد
شکالِ پایِ من از عقل ناپسند افتد
گناهِ دیدۀ شوخ است این که هر ساعت
دلم چو صیدِ زبون در خمِ کمند افتد
چه خوش بنازم اگر دامنِ وصالِ فلان
به کام در کفِ چون من نیازمند افتد
چه سرو خوانمت آخر کدام نی شکری
بدین حلاوت ممکن بود که قند افتد
اگر به باغ درآیی ز رشکِ قامتِ تو
چو بید ولوله بر عرعرِ بلند افتد
اگر مرا بکشند از محبّتِ تو چه باک
محال باشد اگر عشق بی گزند افتد
نزاریا به زه آور کمانِ آه و بنال
چنان که تیرِ فغانت به بیرجند افتد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چه چاره سازم اگر آن نگار برگردد
نهان شود ز من و آشکار برگردد
حجاب کردم با خود ز بیمِ طعنه و لیک
به طعنه کی دلم از غم گسار برگردد
از آن حجاب نمایم چو یار مستورست
که چشمِ بد رسد و روزگار برگردد
اگرچه دولتم از دولت است با من یار
ولی مباد که دولت ز کار برگردد
اگر زیاریِ اقبال بر نمی گردم
روا بود که ز اقبال یار برگردد
وفا نکوست از آن دامن وفا گیرم
که بی وفا را یار از کنار برگردد
مرا ز عالمیان اختیار آمد یار
به اختیار کسی ز اختیار بر گردد
مقامِ زهد گرفتم چو زاهدی بودم
به زهد و توبه هرگز خمار بر گردد
نه زهد خواهم و مقصود زاهدست مرا
ز زهد هرکه چو من شد به عار برگردد
نزاری از می و معشوق بر نخواهد گشت
اگر محیطِ سپهر از مدار برگردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
اگرم باز ملاقات میسّر گردد
بخت باز آید و ادبار ز من برگردد
گرچه با هم چو منی وصلِ تو از رویِ قیاس
صورتی نیست که در عقل مصوّر گردد
هم بکوشم که به هر گاه که یک روی کنند
هر چه مطلوب بود زود میسّر گردد
نیک بخت است که بر خاکِ سر کویِ حبیب
رخصتی یابد و چون خاک مجاور گردد
بختِ من بین که رقیبم چو ببیند از دور
با گران جانی در حال سبک بر گردد
سرِ مویی نکند در دلِ سنگینش اثر
گر به سیل آبِ سرم خاک به خون تر گردد
گردِ کویِ تو به بویِ سرِ زلفت گردم
هم چو پروانه که بر شمعِ معنبر گردد
گوشه یی بر فکن از برقع و طلعت بنمای
تا به دیدارِ توم دیده منوّر گردد
روزگاری ست که بر ماهِ تو مهر آوردم
دلِ حر با صفتم ز آن همه بر خور گردد
هر که را آرزویِ مهر و وفا خواهد کرد
چون نزاری ز پیِ ازهر و مزهر گردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
دلم ز جورِ تو خون گشت و بر نمی گردد
ز راهِ دیده برون گشت و بر نمی گردد
چه سخت جان است این آهنین صفت دلِ من
که در فراقِ تو خون گشت و بر نمی گردد
به پایِ هجر در افتاد و بر نمی افتد
به دستِ عشق زبون گشت و بر نمی گردد
ز چاه محنتِ بختم خلاص روزی نیست
که چرخِ وصل نگون گشت و بر نمی گردد
خرد ز حلقۀ زلفت که پای بندِ دل است
جهان نمایِ جنون گشت و بر نمی گردد
نزاریا دگر از دل مگوی و گر گویی
جزین مگوی که خون گشت و بر نمی گردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
به دست آورده ام یاری که رویی چون قمر دارد
دهانی چون لبِ شیرین لبانی چون شکر دارد
کجا شد عیسیِ مریم بیا گو معجزِ دم بین
که در هر حرف پنداری نهان جانی دگر دارد
نظر تا بر وی افکندم ز سر تا پای در بندم
سرِ او دارم از عالم ندانم اون چه سر دارد
چه داند هر هوس ناکی کمالِ حسنِ لیلی را
کسی داند که چون مجنون دلی صاحب نظر دارد
اگر صادق بود عاشق به تیرِ طعنۀ فاسق
نه روی اندر گریز آرد نه پروایِ سپر دارد
بگو ای پیکِ مشتاقان بدان خورشید کاین مسکین
همه شب دیدۀ بیدار و حیران بر سحر دارد
لگد کوبِ فراقت گر مرا خاکی کند شاید
مگر بازآورد بادی که بر کویت گذر دارد
چرا باید نزاری را نظر جز بر تو افکندن
روا نبود جهان دیدن به چشمی کز تو بر دارد
کسی کش هم دمی باشد ازو چندی جدا ماند
عجب می دارم ار هرگز دگر عزمِ سفر دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
هم چو من دل بری که جان دارد
کس ندانم که در جهان دارد
دل برِ من مگر همه جان است
نه چو انسان که جسم و جان دارد
چشم او گر نه سر به سر شوخ است
پس چرا هم چو روح آن دارد
باده و انگبین و آبِ حیات
هر سه اندر یکی مکان دارد
ور نداری ز من قبول آنک
کوثر اندر لب و دهان دارد
به حقیقت اگر بگویم راست
صفت و صورتِ جنان دارد
سخت بد خوست با نکورویی
راستی عادتی چنان دارد
چون نزاری هزار مملوکش
سرِ خدمت بر آستان دارد
هر چه در چشمِ پاک بازآید
تا به جان جمله در میان دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
فراقِ یارِ سفر کرده رویِ آن دارد
که قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان دارد
دلِ سبک سرم از جان ملال خواهد کرد
مگر که بختِ سبک سارِ سرگران دارد
غلامِ هم نفسی ام که یک نفس با من
فرو نشیند و رازِ دلم نهان دارد
وصال پای ز من در کشید و یار برفت
فراق بر منِ بی چاره دست از آن دارد
چه صعب تر ز جدایی بود میانِ دو دوست
که این بر آن دلِ مشتاقِ مهربان دارد
به جان رسیده ام ای دوست جانِ مشتاقم
کجا شدی که روان نظر روان دارد
ز مرگ بی تو نترسم خدای می داند
بلی که بی تو مرا زندگی زیان دارد
بیا که دیده جگر بی تو در کنار نهاد
ببین که با تو کنارم چه در میان دارد
کنارِ وصلِ توم از میانِ دل باید
غمِ میانِ توم از میانِ جان دارد
فضایِ کلبۀ من بی تو دوزخ است بلی
بهشت نور ز دیدارِ دوستان دارد
همین و بس که نزاریِ خویش خواندی ام
مرا دگر چه غمِ دوزخ و جنان دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
فروغِ طلعتِ رویِ تو آفتاب ندارد
نسیمِ ناقۀ زلفِ تو مشکِ ناب ندارد
عجب که سایۀ زلفِ تو گر رسد به جمادی
که هم چو ذرّه به خاصیّت اظطراب ندارد
تو خود به جانبِ ما هیچ التفات نداری
مرا خیالِ تو یک لحظه بی عذاب ندارد
چو حلقه هایِ سرِ زلفِ بی قرارِ تو یک دم
دو چشمِ ژاله فشانم قرار و خواب ندارد
مگر که لایقِ گوشِ تو نیست ورنه به قیمت
چو گوهرِ صدفِ چشمِ من سحاب ندارد
ندانم اهلِ دلی در بلادِ ملکِ خراسان
که دل بر آتشِ این امتحان کباب ندارد
کسی نبینم از ابنایِ خویش کو چو نزاری
به خونِ دل رخِ چون کهربا خضاب ندارد
دل شکستۀ من مشکل این که در همه عالم
به هیچ کویِ دگر مرجع و مآب ندارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
نه پسته چون دهنِ تنگِ یارِ من دارد
نه باغ چون رخِ گل رنگِ یارِ من دارد
به حسن و ناز و به غمز و کرشمه سرو به باغ
همی خرامد اگر [ سنگِ ] یارِ من دارد
خروش زهره ز بامِ سیم فلک به صبوح
گمان برم که شش آهنگِ یارِ من دارد
هزار صید بر آویخته ست فتنۀ عشق
به هر کمند که بر چنگِ یارِ من دارد
دگر تحمّلِ خون خوردنم نخواهد بود
که طاقتِ دلِ چون سنگِ یارِ من دارد
مرا حدیثِ نزاری خوش آمده ست از آنک
حلاوتِ دهنِ تنگِ یارِ من دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
جمادست آن که دل داری ندارد
یقین می دان که جان باری ندارد
تو آن منگر که صاحب دولت این جا
به جز عیش و طرب کاری ندارد
اگرچه ملک و مال و جاه دارد
ولی چون یارِ من یاری ندارد
ز من باور مکن گر چینِ زلفش
دلی در زیرِ هر تاری ندارد
ز من مشنو اگر از غمزۀ او
خرد در هر قدم خاری ندارد
چو از هر گوشه تُرکِ چشمِ مستش
نظر بر خونِ هشیاری ندارد
کمند اندازِ گیسویش به هر جا
رسن در حلقِ عیّاری ندارد
تو هم مشنو ز من گر این گواهی
به نزدیکِ تو مقداری ندارد
دروغ است این سخن گر از هر اعضا
نزاری نالۀ زاری ندارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
نه بخت با منِ مسکین سری به ره دارد
نه یارم از منِ بی چاره یاد می آرد
بیا و بر ورقِ رویِ زعفرانم بین
که دیده ژاله به رخ بر چو لاله می بارد
مراد حاصل و من غافل و همین باشد
سزایِ آن که شبِ وصل شکر نگزارد
شبِ وصال تو بوده ست قدر و من مدهوش
خیال مست نباشد چنان که پندارد
تو در کنار و منی واله از میان رفته
محبّ چه گونه شود محو اگر نه بسپارد
توانی از لبِ چون انگبین شفا دادن
گرم فراق به نیشِ جفا بیازارد
مجال نیست که رویت به خواب بینم باز
وگر به چشم درآیی سرشک نگذارد
به ناز خفته ز خود بی خبر شبانِ دراز
چه غم خورد که نزاریِ زار می زارد
ز ژالۀ مژه چشمش چو ابرِ تر دامن
سوادِ خاکِ قهستان به خون بیاغارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
یاری چو من از جملۀ عشّاق که دارد
بر سرو به هم افعی و تریاق که دارد
دل دار و دل آرام و دل آرای نگاری
با آن همه حسن این هم اشفاق که دارد
گو خلق ببینند که دل هایِ اسیران
آویخته از چنبرِ معلاق که دارد
زیرِ ورقِ سیم و فرازِ طبقِ گل
جفتی که در آفاق بود طاق که دارد
بر بامِ فلک ماهِ زِره موی که دیده ست
در باغِ جهان سروِ سمن ساق که دارد
ماهی که دهد پرتوِ رویش به فلک نور
در دایرۀ گردشِ آفاق که دارد
دیگر نکند سرزنشم زاهد اگر هیچ
داند که زمامِ دلِ مشتاق که دارد
بر شمعِ شبِستانِ محبّت چو نزاری
پروانه صفت طاقتِ احراق که دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
غمزۀ شوخِ تو شیرین حرکاتی دارد
کشتۀ هر مژه فرهاد صفاتی دارد
در خورِ توتیِ جان در چمنِ باغِ جمال
چشمۀ خضرِ لبت تازه نباتی دارد
بوسه یی گر بدهی خیر بود باز مزن
این فقیری ز تو امّیدِ زکاتی دارد
خازنِ وصل بگو تا بدهد دادِ دلم
که ز دیوانِ ازل بر تو براتی دارد
بی تو بنشستن و خاطر ز تو باز آوردن
کارِ آن است که صبری و ثباتی دارد
خواب در دیدۀ پر خونِ دلش کی گنجد
هر که بر چهره ز هر چشم فراتی دارد
هم به صبر از شبِ یلدایِ فراقت روزی
دلِ محنت کشم امّیدِ نجاتی دارد
صبرِ بی طاقتم از پای درآمد نی نی
شادیِ غم که قدومش برکاتی دارد
عقل و هوش و دل و دین در سرِ زلفت کردم
گو بفرمای دگر گر خدماتی دارد
از زبانِ من اگر گوش کنی بادِ صبا
با تو یک لحظه به خلوت کلماتی دارد
از دهانِ تو سخن گفت نزاری چه عجب
که حدیثش چو دهان ِتو حیاتی دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
یکی را دوست می دارم که چون من سد رهی دارد
ندانم تا ز حالِ من کم و بیش آگهی دارد
گرم سر می رود نتوانم از کویش گذر کردن
خداوندست و بر جان و دلم فرمان دهی دارد
خیالِ محض بین باری کزو وصلی طمع دارم
محال اندیش را سودا چنین بر ابلهی دارد
چو رشکِ آفتاب و غیرتِ سروست چون گویم
جمالِ آفتاب و قامتِ سروِ سهی دارد
که دیده ست آرزومندی چو من مظلوم کز هجران
درونی از شکایت پر ولی مغزی تُهی دارد
صبا گر فرصتی یابی بگو آرامِ جانم را
نزاری چشم بر راهت به امیّدِ بهی دارد
وگر باور نمی داری بیا بنگر به چشمِ خود
که از سودایِ شفتالوت رویِ چون بهی دارد