عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
عجب سرّی‌ست مردان را درونِ سینه پوشیده
نه با کس گفته‌اند ایشان نه زایشان کس نیوشیده
کی از سر جوشِ رمزِ دیگ ایشان چاشنی یابد
کسی کو نیست در بود و نبودِ خویش جوشیده
کسی کز خود برون آید دگر از خویش ننماید
ز خویش آگه برون ناید که شد در خویش پوشیده
ز خود بینی نبینی جز عدم از خود ببر یارا
که برکم در وجود آید ز شاخ و برگ خوشیده
نبینی عقل را چون عشق بام و در فرو گیرد
همه با او گذارد سر چه ورزیده‌ست و کوشیده
نه خواهد آمدن با خویش نه هُش‌یار خواهد شد
کسی کز مبداء فطرت شرابِ شوق نوشیده
نزاری بلبل بستانِ عشاق است و از مستی
گهی بر سرو نالیده گهی بر گل خروشیده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
مگر وصال تو روزی شود دگرباره
به قدرِ جهد بکوشم به حیله و چاره
به رغم جانِ رقیبت چه‌گونه می‌خواهم
که خاک بر سرِ آن ظالم ستم‌گاره
دراوفتاد به پایِ تو باز چون خلخال
گرفته دستت و بوسیده باز چون یاره
به حسنِ تو نبود دل‌بری جفا پیشه
به بخت من نبود عاشقی جگرخواره
چو مرغ زیرک اگرچه رمیده دل بودم
به دامِ عشق برآویختم دگرباره
ترا چه غم که ز جورِ تو چون نزاری زار
هزار دل‌شده سرگشته‌اند و آواره
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
به پای عشق درافتاده‌ام دگرباره
عنان به دستِ بلا داده‌ام دگرباره
درِ ملامت اگر عاقلید مردم را
خبر کنید که بگشاده‌ام دگرباره
هزار بار چو شوریدگان منادی عشق
به گرد شهر فرستاده‌ام دگرباره
رواست گر ز پسم سرزنش کنند که باز
به پیش عقل دراستاده‌ام دگرباره
به آب چشم نزاری خلاص نتوان یافت
ز آتشی که درافتاده‌ام دگرباره
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۲
به دام عشق درآویختم دگرباره
ز شهر فتنه برانگیختم دگرباره
هزار بار همه خاکِ آستانة دوست
به خونِ دیده برآمیختم دگرباره
چو پیش ازین که برآشفته بودم از مردم
نفور گشتم و بگریختم دگرباره
نزاریا چه کنی قصّه هم چنان می‌گوی
به دامِ عشق درآویختم دگرباره
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
زین پیش اگر مجنون دیوانه بُد اکنون که
از شبنم عشقِ او یک قطره و جیحون که
مجنون همه ی لیلی لیلی همه ی مجنون
این جا نه دویی باشد لیلی چه و مجنون که
چون موج برانگیزد چون اسب برون تازد
در معرض این و آن دریا چه و هامون که
دانم که نمی‌داند مفروغ ز مستأنف
گر معرفتی داری مافوق که مادون که
یک جوهرِ فرد آمد در عالم کثرت عشق
بر هم زدگان دانند افسرده که مجنون که
دیرینه حکایت‌ها با اوست نزاری را
تا خود چه کند عرضه بر رایِ همایون که
خونِ رز و خونِ دل تا چند خوری هر دو
تا خود که برون آید از عهده ی این خون که
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
غلام ساقیِ خویشم که از شرابِ شبانه
ز بامداد کند چشمة حیات روانه
به جمع کردنِ اصحاب قاصدی بفرستد
چنان که عذر کسی نشنود به هیچ بهانه
حریف را که کند کاهلی سزا بدهندش
به زور موی کشانش برون برند ز خانه
اگرچه هر که به عنفش بری به حلقه ی مجلس
یقین که نیست حریفانه بل بود خرفانه
وگرنه زنده‌دل از یرتِ صبح‌گاه به تعجیل
به باغ خنب دواند الاغ ایلچیانه
غرض فزونیِ شوق و محبت است زیاده
نه لهو و هزل نه آوازِ چنگ و بانگ چغانه
چو باد می‌گذراند زمانه کشتی عمرت
وزین محیط به یک حمله می‌برد به کرانه
میان قلزم دنیا بمانده‌ای متحیر
بکوش تا به سلامت برون شوی ز میانه
دلا مکن به ملاقاتِ دوست هیچ توقع
هنوز ناشده از خویشتن به دوست یگانه
ز خویشتن به درآ تا به خانه دوست درآید
دویی نشانه ی کثرت بود مباش نشانه
مپیچ روی ز وحدت مکن تتّبع کثرت
فسونِ عشق ز خود دفع می‌کنی به فسانه
مباش الاّ فرزند نقدِ وقت عزیزا
قبول کن ز نزاری نصیحتی پدرانه
چو روزگار سر آمد چه پادشا چه گدا را
به یک نفس که برآرد زمان نداد زمانه
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱
زود به کردم من بی‌صبر داغ خویش را
اول شب می‌کشد مفلس چراغ خویش را
گر نباشد زخم شمشیرم حمایل گو مباش
هیکل تن کرده‌ام چون لاله داغ خویش را
می‌گساران دیگر و خونابه‌نوشان دیگرند
بر حریفان زان نپیمایم ایاغ خویش را
حیرتی دارم که در فصل چنین دهقان وصل
بر تماشایی چرا در بسته باغ خویش را
خشک شد مغزم ز سودا غمزه ساقی کجاست
تا زخون خویش تر سازم دماغ خویش را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
تا بود گریه کی آباد شود خانه ما؟
جغد را پای به گل رفته به ویرانه ما
ما از آن سوختگانیم که معمار ازل
طرح آتشکده برداشت ز کاشانه ما
عشق پیوسته به دنبال دلم می‌گردد
شعله آید به طلبکاری پروانه ما
جرم می خوردن ما نیست کم از طاعت کس
کار صد توبه کند گریه مستانه ما
چون تهی دیده که آرد به کسی روی نیاز
چشم بر چشم صراحی زده پیمانه ما
حرف دیوانه شنیدن ز خردمندی نیست
عاقلان گوش نکردند بر افسانه ما
چون سپندی که بود بر سر آتش قدسی
هرگز آرام نگیرد دل دیوانه ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸
خوشدل کند خیال تو هجران‌کشیده را
آتش گل است دیده گلشن‌ندیده را
تا آب دیده خون نشود بر زمین مریز
در شیشه واگذار می نارسیده را
تسلیم شو که اجر شهادت نمی‌دهند
در کوی عشق کشته در خون تپیده را
بازآ که در فراق رخت نقش روز و شب
خال سفید و آب سیاه است دیده را
ذوق طرب کجا دل غمگین من کجا
لذت ز باده نیست لب خون مکیده را
بی‌درد گو بنال که سیماب اگر شود
خوبان نمی‌برند دل آرمیده را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ز نقش کینه چو پاک است لوح سینه ما
به دوستی که تو هم دل بشو ز کینه ما
ز خیره‌چشمی خود سوختم که یار امروز
هنوز در عراق است از نگاه دینه ما
ز اشتیاق خدنگ تو بعد مردن هم
شود نشانه تیر استخوان سینه ما
بلا بود دل آسوده درد عشق کجاست
که سنگ تازه کند عهد آبگینه ما
امید خوش‌دلی از ما مجوی ای همدم
که عشق داده به طوفان غم سفینه ما
توانگریم ز اسباب غم چنان قدسی
که روزگار بود مفلس از قرینه ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
از جا نبرد صحبت اهل هوس مرا
آتش نیم که تیز کند خار و خس مرا
آمیزشم چو جغد شگون نیست بر کسی
گو آشنای خویش مدان هیچ‌کس مرا
هنگام عرض حال ز چین جبین تو
در سینه چون حباب گره شد نفس مرا
بر من زمانه منت بال هما نهد
افتد به سر چو سایه بال مگس مرا
دنبال کاروان بلا عشق دم‌به‌دم
آواز می‌کند به زبان جرس مرا
ای عندلیب نیست مرا بر تو حسرتی
گلشن ترا مبارک و کنج قفس مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
تا ز رویش گلستان کردم نگاه خویش را
خود زدم آتش به دست خود گیاه خویش را
شکوه‌ای در دل گذشت از هجر او تیغم سزاست
هیچ‌کس چون خود نمی‌داند گناه خویش را
همچو خواب‌آلوده از کاروان افتاده دور
در تماشایش نظر گم کرده راه خویش را
می‌شود معلوم سوز سینه از دود جگر
همچو مشک آورده‌ام با خود گواه خویش را
گفتم از سوز درون رمزی و دل‌ها شد کباب
وای اگر می‌دادم از دل رخصت آه خویش را
نیست قدسی شام تنهایی جز او کس بر سرم
چون ندارم عزت بخت سیاه خویش را؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا
ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
مراست جذبه شوقی که هر کجا می‌رم
هما به کوی تو می‌آرد استخوان مرا
خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد
به وقت چیدن گل، از گل آشیان مرا
هزار شکر از آن عقده جبین دارم
که گاه شکوه گره می‌زند زبان مرا
سری ز قصه عاشق برون نمی‌آرند
کسی چرا کند آغاز داستان مرا
چه گریه‌ها که کند بر بضاعت کم خویش
چو ابر یاد کند چشم خون‌فشان مرا
خوشم که تا ز سر کوی عافیت رفتم
کسی ندیده چو قدسی دگر نشان مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
کو سرانجامی که شب روشن کنم کاشانه را
آورم شمع و بدست آرم دل پروانه را
بی لبت در پای گلبن بس که خالی مانده‌است
می‌کند بلبل خیال آشیان پیمانه را
کلبه ما بی‌سرانجامان چراغی گو مدار
ما نرنجانیم از خود خاطر پروانه را
گر ز چشمم بوی خون آید گناه دیده نیست
بر سر لخت جگر باشد بنا این خانه را
خامه تکلیف از بیگانه برنگرفته عشق
شانه محراب است در زلفت دل دیوانه را
درد دل قدسی مگو با مردمان چشم خویش
محرم این راز نتوان کرد هر بیگانه را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ز هجر کرد خبردار وصل یار مرا
صلای گشت خزان می‌دهد بهار مرا
سواد زلف بتان است نسخه بختم
سفیدبخت ندیده است روزگار مرا
ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم
فزود نشئه این باده از خمار مرا
فغان که سوختم و آستین لطف کسی
نرفت آینه خاطر از غبار مرا
ز قدر مردمک چشم آفتاب شوم
به قدر ذره اگر بخشی اعتبار مرا
چو گفتمش ز چه بستی کمر به خونم گفت
کمر برای همین بسته روزگار مرا
نماند آرزویی در دلم که مردم چشم
به سعی گریه نیاورد در کنار مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
خوشم به درد مکن ای دوا عذاب را
مکن مکن که عمارت کند خراب مرا
چه آتشی تو نمی‌دانم ای بهشتی روی
که ذوق گریه عشق تو کرد آب مرا
هجوم گریه نمی‌دانم اینقدر دانم
که جای بر سر آب است چون حباب مرا
ز شکوه ستمت مردم و همان خجلم
برون نبرد اجل هم از این حجاب مرا
عنان لطف کشیدی و پایمال نمود
سبک عنانی صبر گران رکاب مرا
من از قضا به همین خوش‌دلم که چون قدسی
نبرد قسمت ازین در به هیچ باب مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
شد دهان شکرگو هر زخم نخجیر ترا
صید پیکان‌خورده داند لذت تیر ترا
جز حدیث بیستون در بزم شیرین نگذرد
آفرین ای ناله فرهاد تاثیر ترا
جور کن چندان که بتوانی که روز بازخواست
بر زبان شکوه شکر آید عنان‌گیر ترا
از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل
هیچ‌کس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا
بر در دیوانگی زد بر سر کوی تو دل
تا به گردن افکند زلف چو زنجیر ترا
صید دل نزدیک و تیر غمزه دائم در کمان
ای شکارانداز باعث چیست تاخیر ترا؟
گر خطایی رفت قدسی حرف نومیدی مزن
کی کریمان بر تو می‌گیرند تقصیر ترا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
چو نمی‌کنی نگاهی به ستم مران خدا را
نکنی اگر نوازش مشکن دل گدا را
همه حیرتم که هرگز چو نبوده آشنایی
به جهان که گفته چند این سخنان آشنا را
چو شدی تمام خواهش چه زنی در اجابت؟
به دم فسرده هرگز نبود اثر دعا را
شده قاصد آنچنان کم به میان دوست‌داران
که ز مصر سوی کنعان نفتد گذر صبا را
نفسی ز من نگشتی دل نازک تو غافل
به تو گر خدای دادی دل مهربان ما را
ز طراوت جمالت به هزار دیده مرغان
نکنند فرق از هم به چمن گل و گیا را
غم عشق را به صد جان چو کنند بیع قدسی
ندهی ز دست ارزان گهر گران‌بها را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چند سوزد برق غم مشتی خس و خاشاک را
آتشی خواهم که سوزد خرمن افلاک را
چشم ما پاک است چون خورشید از آلودگی
دامن پاکی بود شایسته چشم پاک را
شوق آتش تا نسازد خلق را گرم گناه
چون برون آیی بپوش آن روی آتشناک را
بهر قتل عشق‌بازان دیر می‌آید اجل
رخصت یک غمزه فرما نرگس چالاک را
بر سر خاک شهیدان بیش از این قدسی منال
چند دردسر دهی آسودگان خاک را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
لب شود ریش ار برد نام دل‌افگار ما
آستین سوزد اگر چیند نم از رخسار ما
سبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از ذوق گناه
معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما
نشکفد در سینه دل بی زخم تیغ غمزه‌ای
تا نگردد خون نخندد غنچه گلزار ما
خویش را قدسی بر آتش نه بسوزان تا به کی
ننگ دین و کفر گردد سبحه و زنار ما؟