عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
آخر ای دل چیست چندین رستخیز
عشق و میدان و تو ای غافل گریز
از صراط عاشقان پرهیز کن
نیست آنجا جز گذر بر تیغ تیز
چارهٔ دیگر نداری جز همین
اشک در دامان و می در جام ریز
دست در نای صراحی زن به عشق
چون مؤذن بانگ بردارد که خیز
ای که در بستان جانم شاخ مهر
دست در هم داده چون بیخ فریز
هم چنان بوی محبت میدهد
چون شود در گِل عظامم ریزریز
بوی خون آید ز خاک مست من
ای عجب گر در نشورد خاک نیز
ای نزاری هم صبوری ممکن است
نه ز اصل اصفهان خیزد حجیز
عشق و میدان و تو ای غافل گریز
از صراط عاشقان پرهیز کن
نیست آنجا جز گذر بر تیغ تیز
چارهٔ دیگر نداری جز همین
اشک در دامان و می در جام ریز
دست در نای صراحی زن به عشق
چون مؤذن بانگ بردارد که خیز
ای که در بستان جانم شاخ مهر
دست در هم داده چون بیخ فریز
هم چنان بوی محبت میدهد
چون شود در گِل عظامم ریزریز
بوی خون آید ز خاک مست من
ای عجب گر در نشورد خاک نیز
ای نزاری هم صبوری ممکن است
نه ز اصل اصفهان خیزد حجیز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
زبان تیز دارم همچو الماس
ز الماسم بترسید ایّهاالناس
ملامت تا به کی خواهم کشیدن
ازین مشتی خطا بینان نسناس
خدنگ آه من از چرخ بگذشت
چو تیز ناوک از اوراق قرطاس
دوای درد من داند طبیبی
که فربه بازبشناسد ز آماس
چه داند آنکه از دکّان عطّار
نداند فرق کردن خانه کنّاس
تواند مرده زنده کرد هرگز
فسرده هم چو روحالله به انفاس
فروافتاد تشتِ نام و ننگم
ز بام گنبد این نیل گون آس
صدای عشقم از صندوق گردون
برآمد تا فتاد این مهره در تاس
مرا در بزم فطرت عشق در حلق
دمادم ریخته کاس از پی کاس
اگر مستی کنم بر من مکن عیب
ز مستی من ای هشیار مهراس
برآوردم درون خنب غسلی
فرو شستم وجود از چرکِ ادناس
غلام مرد دهقانم چه بودی
که بر خمخانه شب میداد می پاس
نزاری خوشهچین خرمن اوست
اگر پشتش شود چون ماه نو داس
ز الماسم بترسید ایّهاالناس
ملامت تا به کی خواهم کشیدن
ازین مشتی خطا بینان نسناس
خدنگ آه من از چرخ بگذشت
چو تیز ناوک از اوراق قرطاس
دوای درد من داند طبیبی
که فربه بازبشناسد ز آماس
چه داند آنکه از دکّان عطّار
نداند فرق کردن خانه کنّاس
تواند مرده زنده کرد هرگز
فسرده هم چو روحالله به انفاس
فروافتاد تشتِ نام و ننگم
ز بام گنبد این نیل گون آس
صدای عشقم از صندوق گردون
برآمد تا فتاد این مهره در تاس
مرا در بزم فطرت عشق در حلق
دمادم ریخته کاس از پی کاس
اگر مستی کنم بر من مکن عیب
ز مستی من ای هشیار مهراس
برآوردم درون خنب غسلی
فرو شستم وجود از چرکِ ادناس
غلام مرد دهقانم چه بودی
که بر خمخانه شب میداد می پاس
نزاری خوشهچین خرمن اوست
اگر پشتش شود چون ماه نو داس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
به من نظر مکن ای بیخبر به چشمِ قیاس
که سر عشق نهان است بر عوام النّاس
ز سوز برق محبّت فسرده را چه خبر
حدیث عطرفروش است و قصّهٔ کنّاس
گر از جمال سخن هیچش آگهی بودی
که داشتی خبر از سرِّ عشق چون قرطاس
جماعتی که ز مکشوف رازها دارند
دلیر باز نگویند جز به وجهِ هراس
برادران نشنیدی که چون فروماندند
ز رمز یوسف و بربستنِ حدیث به تاس
اگر تتبّع ارباب معرفت خواهی
مقام عشق تهی کن ز کثرت اجناس
نخست تا بشناسی که تو نیی همه اوست
عرض شناختن تست خویش را بشناس
مراد تربیتِ نفسِ آدمی بوده است
ز ابتدا که جهان را نهادهاند اساس
بسی بگویی و از خویش ره برون نبری
مگر که درگذری از سر عقول و حواس
گرفت پور سیاوش به ترک هفت اقلیم
به نیم جرعه که دادندش از خم افلاس
نزاریا چو به مقدور خلق چیزی نیست
همیشه باش به توفیق حق به شکر و سپاس
که سر عشق نهان است بر عوام النّاس
ز سوز برق محبّت فسرده را چه خبر
حدیث عطرفروش است و قصّهٔ کنّاس
گر از جمال سخن هیچش آگهی بودی
که داشتی خبر از سرِّ عشق چون قرطاس
جماعتی که ز مکشوف رازها دارند
دلیر باز نگویند جز به وجهِ هراس
برادران نشنیدی که چون فروماندند
ز رمز یوسف و بربستنِ حدیث به تاس
اگر تتبّع ارباب معرفت خواهی
مقام عشق تهی کن ز کثرت اجناس
نخست تا بشناسی که تو نیی همه اوست
عرض شناختن تست خویش را بشناس
مراد تربیتِ نفسِ آدمی بوده است
ز ابتدا که جهان را نهادهاند اساس
بسی بگویی و از خویش ره برون نبری
مگر که درگذری از سر عقول و حواس
گرفت پور سیاوش به ترک هفت اقلیم
به نیم جرعه که دادندش از خم افلاس
نزاریا چو به مقدور خلق چیزی نیست
همیشه باش به توفیق حق به شکر و سپاس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
خوش است عالمِ رندان و صحبتِ او باش
بیا دمی به علی رغمِ عاقلان خوش باش
درون به کعبه فرست و برون به می کده آر
نیاز می کن پنهان شراب می خور فاش
ز آفتابِ قدح کور دیده بگریزد
کز آفتاب تحاشی نکرد جز خفّاش
چو ذوقِ باده ندانی ز مستیِ ام مخروش
چو زخمِ عشق نخوردی جراحتم مخراش
نزولِ عشقِ حقیقی طمع مدار هنوز
نکرده خانۀ دل خالی از خیالِ قماش
ملامتِ دگران می کنی به فتویِ عشق
خطا چراست چو با عقل می رود کنکاش
اگر به عقلِ مجرّد کفایت است چو من
به عقل می روم آخر چه می کنی پرخاش
وگر زمام به دستِ ارادتِ دگری ست
برو به هرزه دلیلی ز عقل بر متراش
ز رویِ صورت اگر بر نیفکنند نقاب
درونِ پرده که داند چه می کند نقّاش
دمی به مجلسِ روحانیانِ راح پرست
دلت قرار نگیرد ز حرصِ کسبِ معاش
بهشتِ نقد و شرابِ طهور و ساقیِ حور
بیار خاک و به رویِ صلاح و تقوا پاش
لبم چو پردۀ دل خشک شد ز بی آبی
قدح به دستِ نزاری که داد کی کو کاش
اگر چو ظاهر باطن به خلق بنمایند
کسی چه فرق کند زاهد از منِ قلّاش
بیا دمی به علی رغمِ عاقلان خوش باش
درون به کعبه فرست و برون به می کده آر
نیاز می کن پنهان شراب می خور فاش
ز آفتابِ قدح کور دیده بگریزد
کز آفتاب تحاشی نکرد جز خفّاش
چو ذوقِ باده ندانی ز مستیِ ام مخروش
چو زخمِ عشق نخوردی جراحتم مخراش
نزولِ عشقِ حقیقی طمع مدار هنوز
نکرده خانۀ دل خالی از خیالِ قماش
ملامتِ دگران می کنی به فتویِ عشق
خطا چراست چو با عقل می رود کنکاش
اگر به عقلِ مجرّد کفایت است چو من
به عقل می روم آخر چه می کنی پرخاش
وگر زمام به دستِ ارادتِ دگری ست
برو به هرزه دلیلی ز عقل بر متراش
ز رویِ صورت اگر بر نیفکنند نقاب
درونِ پرده که داند چه می کند نقّاش
دمی به مجلسِ روحانیانِ راح پرست
دلت قرار نگیرد ز حرصِ کسبِ معاش
بهشتِ نقد و شرابِ طهور و ساقیِ حور
بیار خاک و به رویِ صلاح و تقوا پاش
لبم چو پردۀ دل خشک شد ز بی آبی
قدح به دستِ نزاری که داد کی کو کاش
اگر چو ظاهر باطن به خلق بنمایند
کسی چه فرق کند زاهد از منِ قلّاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
مرا گر عقل گوید متّقی باش
نیارم بود با رندانِ اوباش
وگر ناگاه عشق از در درآید
کند خالی مقام از عقل و ای کاش
رقیبم گو ترش منشین مکن شور
که من مجروحم و یارم نمک پاش
سزد گر دیدۀ افعی نخاری
به طعنه سینۀ عشّاق مخراش
مرا باری اگرچه می گزاید
نمی ترسد ز تابِ زلفِ جَمّاش
تو با ما گر به صلحی گر به جنگی
تو دانی نیست ما را با تو پرخاش
نزاری دم به دم می سوز خوش باش
نمی گویم چو خام افسرده می باش
ولیکن رازِ ما پوشیده می دار
مکن اسرارِ پنهانی مکن فاش
مده ره دزد را بر گنج سلطان
محبّت خانه خالی کن ز اوباش
نیارم بود با رندانِ اوباش
وگر ناگاه عشق از در درآید
کند خالی مقام از عقل و ای کاش
رقیبم گو ترش منشین مکن شور
که من مجروحم و یارم نمک پاش
سزد گر دیدۀ افعی نخاری
به طعنه سینۀ عشّاق مخراش
مرا باری اگرچه می گزاید
نمی ترسد ز تابِ زلفِ جَمّاش
تو با ما گر به صلحی گر به جنگی
تو دانی نیست ما را با تو پرخاش
نزاری دم به دم می سوز خوش باش
نمی گویم چو خام افسرده می باش
ولیکن رازِ ما پوشیده می دار
مکن اسرارِ پنهانی مکن فاش
مده ره دزد را بر گنج سلطان
محبّت خانه خالی کن ز اوباش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
از آنم خلق می خوانند قلّاش
که در شورم چو بینم زلفِ جَمّاش
نگین در حلقه چون باشد گرفتار
منم در حلقۀ رندانِ قلّاش
مرا با دوستان صلح است و با من
همیشه دوستان را جنگ و پرخاش
قبولِ پندِ خودبینان ندارم
ازین جا می کنند اسرارِ من فاش
رقیبم گو به سوزن دیده بر دوز
حسودم گو به نشتر سینه بخراش
محبّت از دلم نتوان برون برد
چه غم دارم ز بدگویانِ فحّاش
چه حاصل عقل را از صحبتِ عشق
شعاعِ آفتاب و چشمِ خفّاش
مرا این کار با عشق اوفتاده ست
تو باری حالیا از عقل خوش باش
سرم پر شورِ عشق از ماه رویی ست
که در بزمش سزد صد زُهره فرّاش
ولی او پادشازاده ست و من رند
عجب گر سر فرود آرد به اوباش
منم دیوانۀ زنجیرِ زلفش
که بودی حلقه یی در حلقِ من کاش
نزاری فخر کن بر سر فرازان
اگر دستت دهد بوسیدنِ پاش
پیاپی از نثارِ کلک و دیده
گهر می ریز و مروارید می پاش
که در شورم چو بینم زلفِ جَمّاش
نگین در حلقه چون باشد گرفتار
منم در حلقۀ رندانِ قلّاش
مرا با دوستان صلح است و با من
همیشه دوستان را جنگ و پرخاش
قبولِ پندِ خودبینان ندارم
ازین جا می کنند اسرارِ من فاش
رقیبم گو به سوزن دیده بر دوز
حسودم گو به نشتر سینه بخراش
محبّت از دلم نتوان برون برد
چه غم دارم ز بدگویانِ فحّاش
چه حاصل عقل را از صحبتِ عشق
شعاعِ آفتاب و چشمِ خفّاش
مرا این کار با عشق اوفتاده ست
تو باری حالیا از عقل خوش باش
سرم پر شورِ عشق از ماه رویی ست
که در بزمش سزد صد زُهره فرّاش
ولی او پادشازاده ست و من رند
عجب گر سر فرود آرد به اوباش
منم دیوانۀ زنجیرِ زلفش
که بودی حلقه یی در حلقِ من کاش
نزاری فخر کن بر سر فرازان
اگر دستت دهد بوسیدنِ پاش
پیاپی از نثارِ کلک و دیده
گهر می ریز و مروارید می پاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
جمالِ رویِ هم چون آفتابش
شبی گر باز می بینم به خوابش
به شمشیر از منش نتوان جدا کرد
در آغوش ار کشم مستِ خرابش
چه خوش باشد بدان شیرین زبانی
که در شور آورد بر من شرابش
نه آخر زان دهان باشد خوش آید
اگر تلخ است اگر شیرین جوابش
دلم کرده ست دندان بر لبش تیز
به خونِ جانِ خود دارد شتابش
خیالِ قامتش سرویست پیشم
که هست از چشمۀ چشمانم آبش
قرارم نیست بر بی دل ببخشند
که بی دردی نباشد اضطرابش
فراقم هم دری در وصل دارد
زجایی می کشد چندین عذابش
نزاری بس که کانِ جان بکندی
ندیدی رنگ از لعلی مذابش
حسودت بر حماقت می کند حمل
که کوثر می کشد هم چون شرابش
شبی گر باز می بینم به خوابش
به شمشیر از منش نتوان جدا کرد
در آغوش ار کشم مستِ خرابش
چه خوش باشد بدان شیرین زبانی
که در شور آورد بر من شرابش
نه آخر زان دهان باشد خوش آید
اگر تلخ است اگر شیرین جوابش
دلم کرده ست دندان بر لبش تیز
به خونِ جانِ خود دارد شتابش
خیالِ قامتش سرویست پیشم
که هست از چشمۀ چشمانم آبش
قرارم نیست بر بی دل ببخشند
که بی دردی نباشد اضطرابش
فراقم هم دری در وصل دارد
زجایی می کشد چندین عذابش
نزاری بس که کانِ جان بکندی
ندیدی رنگ از لعلی مذابش
حسودت بر حماقت می کند حمل
که کوثر می کشد هم چون شرابش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
که را کشتند دی چشمانِ مستش
که هست امروز خون آلوده دستش
منم آن کشتۀ حی بازگشته
به بوسی از لبِ کوثر پرستش
دلی کو کز کمندِ زلفِ او جست
که نی چشمش به تیرِ غمزه خستش
اگر زان دستِ سیمین می فرستد
مرا خوش تر ز نوش آید کبستش
هلال از بهرِ آن شد ماهِ گردون
که چون ماهی برآویزد به شستش
به عکسِ قامتِ سروِ سرافراز
قیامت می کند بالایِ پستش
مرا گویی مرو در کویِ یاری
که هر دم با کسی باشد نشستش
چه افتادی به دستِ گل عذاری
که خاری از تو در دامن نبستش
ملامت بر نزاری تا کی آخر
روا نبود مکن چندین شکستش
نزاری از کسی بیمی ندارد
به غیر از غمزۀ چشمانِ مستش
نصیحت با کسی گویند کو را
غمِ دنیا و دین یک ذرّه هستش
که هست امروز خون آلوده دستش
منم آن کشتۀ حی بازگشته
به بوسی از لبِ کوثر پرستش
دلی کو کز کمندِ زلفِ او جست
که نی چشمش به تیرِ غمزه خستش
اگر زان دستِ سیمین می فرستد
مرا خوش تر ز نوش آید کبستش
هلال از بهرِ آن شد ماهِ گردون
که چون ماهی برآویزد به شستش
به عکسِ قامتِ سروِ سرافراز
قیامت می کند بالایِ پستش
مرا گویی مرو در کویِ یاری
که هر دم با کسی باشد نشستش
چه افتادی به دستِ گل عذاری
که خاری از تو در دامن نبستش
ملامت بر نزاری تا کی آخر
روا نبود مکن چندین شکستش
نزاری از کسی بیمی ندارد
به غیر از غمزۀ چشمانِ مستش
نصیحت با کسی گویند کو را
غمِ دنیا و دین یک ذرّه هستش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
نمی زنم نفسی تا نمی کنم یادش
که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش
گشاده خاطر وز اندیشه فارغ آن روزم
که تازه روی ببینم به خواب دل شادش
دمی ز چشمِ پرآبم نرفت و می دانم
که یادِ من به زبان نیز در نیفتادش
مرا ز خاکِ درش گردشِ فلک بربود
چو پشّه یی که به عالم برون برد بادش
سعادتی به همه عمر اتفاق افتاد
نحوستی به عوض در برابر استادش
که را کنارِ وصالی دمی میسّر شد
که روزگار سزا در کنار ننهادش
ز روزگار شکایت طریقِ دانش نیست
چو اختیار نباشد به داد و بیدادش
رواقِ منظرِ طالع بلند و پست آن کرد
که از مبادیِ فطرت نهاد بنیادش
به صبر کوش نزاری که قیدِ محنت را
رسد چو وقت رسد لطفِ حق به فریادش
که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش
گشاده خاطر وز اندیشه فارغ آن روزم
که تازه روی ببینم به خواب دل شادش
دمی ز چشمِ پرآبم نرفت و می دانم
که یادِ من به زبان نیز در نیفتادش
مرا ز خاکِ درش گردشِ فلک بربود
چو پشّه یی که به عالم برون برد بادش
سعادتی به همه عمر اتفاق افتاد
نحوستی به عوض در برابر استادش
که را کنارِ وصالی دمی میسّر شد
که روزگار سزا در کنار ننهادش
ز روزگار شکایت طریقِ دانش نیست
چو اختیار نباشد به داد و بیدادش
رواقِ منظرِ طالع بلند و پست آن کرد
که از مبادیِ فطرت نهاد بنیادش
به صبر کوش نزاری که قیدِ محنت را
رسد چو وقت رسد لطفِ حق به فریادش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
مسکین دلِ بی چاره کز دست بشد کارش
در واقعه یی بینم هر روز گرفتارش
توبه نکند هرگز ور نیز کند روزی
شب را ز قضا باشد بشکسته دگر بارش
هر شوخ که پیش آید وز غمزه کند میلی
باید شدنش بر پی بی چارۀ ناچارش
گفتم نتوان پیری بربست به برنایی
تا چند ز دل بازی مِن بعد نگه دارش
گفتا بشنو پندی کز عمر بری بهره
پرهیز کن از عقلی کز عشق بودعارش
در عشق ریاضت کش وز راحت او برخور
تا در نرسد میوه شیرین نبود بارش
قاصر نظران باشند آشفتۀ صورت ها
خودبین نتواند شد مستغرقِ دیدارش
زلف و خط و خال و لب هست آیتی از قدرت
آن جا همه او بیند گر عشق دهد بارش
بی شمعِ شبِ تاری روشن نشود خانه
اعما چو نمی بیند چه روشن و چه تارش
بی چاره نزاری را در پختنِ این سودا
کرده ست بدین زاری اندیشۀ بسیارش
در واقعه یی بینم هر روز گرفتارش
توبه نکند هرگز ور نیز کند روزی
شب را ز قضا باشد بشکسته دگر بارش
هر شوخ که پیش آید وز غمزه کند میلی
باید شدنش بر پی بی چارۀ ناچارش
گفتم نتوان پیری بربست به برنایی
تا چند ز دل بازی مِن بعد نگه دارش
گفتا بشنو پندی کز عمر بری بهره
پرهیز کن از عقلی کز عشق بودعارش
در عشق ریاضت کش وز راحت او برخور
تا در نرسد میوه شیرین نبود بارش
قاصر نظران باشند آشفتۀ صورت ها
خودبین نتواند شد مستغرقِ دیدارش
زلف و خط و خال و لب هست آیتی از قدرت
آن جا همه او بیند گر عشق دهد بارش
بی شمعِ شبِ تاری روشن نشود خانه
اعما چو نمی بیند چه روشن و چه تارش
بی چاره نزاری را در پختنِ این سودا
کرده ست بدین زاری اندیشۀ بسیارش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
فکن ای بخت یک ره استخوانم زیرِ دیوارش
که غوغایِ سگان از حال من سازد خبردارش
به سینه داغِ بالایِ الف سوزم که پیشِ او
چو سر پیش افکنم بینم در آن آیینه رخ سارش
به عالم می فروشد هر دمم سودایِ زلفِ او
که هست از تابِ خورشیدِ رخ او گرم بازارش
همه شب سنگِ غم بر سینه می کوبم که گر روزی
رقیبِ او زند سنگِ جفا کم باشد آزارش
شد از کشتن به نامم قرعۀ محنت چنان سوده
که دوران بهرِ تسکینِ دلِ ما ساخت طومارش
درین بستان مشو مغرورِ حُسن گل چه می دانی
که هست آلودۀ زهرِ جدایی نوکِ هر خارش
نزاری مرد در کویش به زاری شامِ غم گویی
که دیگر هیچ گه نامد به گوشم نالۀ زارش
که غوغایِ سگان از حال من سازد خبردارش
به سینه داغِ بالایِ الف سوزم که پیشِ او
چو سر پیش افکنم بینم در آن آیینه رخ سارش
به عالم می فروشد هر دمم سودایِ زلفِ او
که هست از تابِ خورشیدِ رخ او گرم بازارش
همه شب سنگِ غم بر سینه می کوبم که گر روزی
رقیبِ او زند سنگِ جفا کم باشد آزارش
شد از کشتن به نامم قرعۀ محنت چنان سوده
که دوران بهرِ تسکینِ دلِ ما ساخت طومارش
درین بستان مشو مغرورِ حُسن گل چه می دانی
که هست آلودۀ زهرِ جدایی نوکِ هر خارش
نزاری مرد در کویش به زاری شامِ غم گویی
که دیگر هیچ گه نامد به گوشم نالۀ زارش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
هنوز اگرچه جفا دیده می روم ز برش
وفا کنم به دو چشم از میانِ جان به سرش
چنان که تشنه ز آبِ حیات نشکیبد
نمی شکیبم از آن مایلم به خاک درش
گرم به تیرِ جفا خسته کرد باکی نیست
به تیغ باز نگردم ز رویِ چون سپرش
به نفخِ صور چه حاجت مرا که برخیزم
اگر به خاک فرو گویدم کسی خبرش
مهِ دو هفته که باشد که آفتابِ منیر
روا بود که رود هم چو سایه بر اثرش
دلِ ضعیف چه باشد هزار جانِ عزیز
به یک کرشمه برند آن دو چشمِ شیوه گرش
مشامِ بادِ صبا مشک بوی کی بودی
اگر نبودی بر چینِ زلفِ او گذرش
هزار صوفیِ صافی نه هم چو من رندی
ز راهِ دین ببرد التفاتِ یک نظرش
نزاریا تو و زاری خلاف می گویند
که جز به زر نتوان کرد دست در کمرش
وفا کنم به دو چشم از میانِ جان به سرش
چنان که تشنه ز آبِ حیات نشکیبد
نمی شکیبم از آن مایلم به خاک درش
گرم به تیرِ جفا خسته کرد باکی نیست
به تیغ باز نگردم ز رویِ چون سپرش
به نفخِ صور چه حاجت مرا که برخیزم
اگر به خاک فرو گویدم کسی خبرش
مهِ دو هفته که باشد که آفتابِ منیر
روا بود که رود هم چو سایه بر اثرش
دلِ ضعیف چه باشد هزار جانِ عزیز
به یک کرشمه برند آن دو چشمِ شیوه گرش
مشامِ بادِ صبا مشک بوی کی بودی
اگر نبودی بر چینِ زلفِ او گذرش
هزار صوفیِ صافی نه هم چو من رندی
ز راهِ دین ببرد التفاتِ یک نظرش
نزاریا تو و زاری خلاف می گویند
که جز به زر نتوان کرد دست در کمرش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
معطّرست دماغم ز بوی ِ یرلیکش
ملازمم به دل و جان ز دور و نزدیکش
ز بختِ من نظرِ دولتی قوی باشد
که در کنارِ من آید میانِ باریکش
از آن دو هندویِ جادو به زیرِ ابرویِ طاق
شدند بنده به صد دل مغول و تازیکش
بر آستانۀ او آفتاب فخر کند
اگر محّلِ یکی باشد از ممالیکش
چو شب سیاه کند از سپید کاریِ خویش
جهانِ روشن بر من چو زلفِ تاریکش
دلِ نزاریِ مسکین چنان مسلّم کرد
که هم چو مملکتِ خویش کرده تملیکش
ملازمم به دل و جان ز دور و نزدیکش
ز بختِ من نظرِ دولتی قوی باشد
که در کنارِ من آید میانِ باریکش
از آن دو هندویِ جادو به زیرِ ابرویِ طاق
شدند بنده به صد دل مغول و تازیکش
بر آستانۀ او آفتاب فخر کند
اگر محّلِ یکی باشد از ممالیکش
چو شب سیاه کند از سپید کاریِ خویش
جهانِ روشن بر من چو زلفِ تاریکش
دلِ نزاریِ مسکین چنان مسلّم کرد
که هم چو مملکتِ خویش کرده تملیکش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
کمند است آنکه افکندهست بر دوش
ندانم یا نغوله بر بنا گوش
کمند افکندن زلفش نه بس بود
که بر دنبالش ابرو می کشد غوش
لبان باده فامش ناچشیده
چه معنی را ز مردم می برد هوش
برو بالا از این خوشتر ندیدم
ز یاغ کیست این سرو قبا پوش
غلام کیست آن کز زلف کردهست
فلک را چون غلامان حلقه در گوش
بیا تا بی حیا در پایش افتیم
که سر بر پایِ او بهتر که بردوش
مرا با این همه کوتاه دستی
چنین سروی کجا گنجد در آغوش
همی کوشم کزو کم یادم آید
ولیکن خود نمی گردد فراموش
چنین شوریده خاطر زانم امروز
که در خلوت به خوابش دیده ام دوش
دگر بیچارگان طاقت ندارند
چو یوسف گو برو برقع فرو پوش
چو زاری در نمی گیرد نزاری
ملامت می کند منظور خاموش
برو تا بر نخیزد فتنه بنشین
چو پایت بر سر گنج است مخروش
ندانم یا نغوله بر بنا گوش
کمند افکندن زلفش نه بس بود
که بر دنبالش ابرو می کشد غوش
لبان باده فامش ناچشیده
چه معنی را ز مردم می برد هوش
برو بالا از این خوشتر ندیدم
ز یاغ کیست این سرو قبا پوش
غلام کیست آن کز زلف کردهست
فلک را چون غلامان حلقه در گوش
بیا تا بی حیا در پایش افتیم
که سر بر پایِ او بهتر که بردوش
مرا با این همه کوتاه دستی
چنین سروی کجا گنجد در آغوش
همی کوشم کزو کم یادم آید
ولیکن خود نمی گردد فراموش
چنین شوریده خاطر زانم امروز
که در خلوت به خوابش دیده ام دوش
دگر بیچارگان طاقت ندارند
چو یوسف گو برو برقع فرو پوش
چو زاری در نمی گیرد نزاری
ملامت می کند منظور خاموش
برو تا بر نخیزد فتنه بنشین
چو پایت بر سر گنج است مخروش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
نگارا پری زاده ای یا سروش
اگر آدمی زاده ای رخ مپوش
ز چین عرق چین مشکین تو
ختا در فغان است و چین در خروش
درون لبت چشمه روح بخش
خَضِر بر کنار و میان پر ز نوش
دل اهل دل را پریشان مدار
به آزردن بی گناهان مکوش
گذشت از فلک ناله داد خواه
تو در خواب و از غفلت آکنده گوش
بر افتادگان مرحمت واجب است
ز فریاد خواهان سخن می نیوش
مرا رایگانی بدادی ز دست
بود رنج نابرده ارزان فروش
چو من هرکه مست از الست آمده
به صور قیامت نیاید به هوش
نشان گروهی که هم فطرت اند
چو بیند مرا باز بیند دروش
بدم دوش تا روز در رستخیز
بسا شب که تا روز بودم چو دوش
کنارم شود تا میان پر سرشک
به موج از میانم برآید به دوش
چو عکس خیالت درآمد ز در
همین تا بدیدم برفتم ز هوش
چو خور برزند سر ز جیب افق
نظر را نماند نه تاب و نه توش
نزاری نیی مرد میدان عشق
و گر گویم افسرده ای بر مجوش
محیط محبت ندارد کران
مکن دعوی آشنایی خموش
اگر آدمی زاده ای رخ مپوش
ز چین عرق چین مشکین تو
ختا در فغان است و چین در خروش
درون لبت چشمه روح بخش
خَضِر بر کنار و میان پر ز نوش
دل اهل دل را پریشان مدار
به آزردن بی گناهان مکوش
گذشت از فلک ناله داد خواه
تو در خواب و از غفلت آکنده گوش
بر افتادگان مرحمت واجب است
ز فریاد خواهان سخن می نیوش
مرا رایگانی بدادی ز دست
بود رنج نابرده ارزان فروش
چو من هرکه مست از الست آمده
به صور قیامت نیاید به هوش
نشان گروهی که هم فطرت اند
چو بیند مرا باز بیند دروش
بدم دوش تا روز در رستخیز
بسا شب که تا روز بودم چو دوش
کنارم شود تا میان پر سرشک
به موج از میانم برآید به دوش
چو عکس خیالت درآمد ز در
همین تا بدیدم برفتم ز هوش
چو خور برزند سر ز جیب افق
نظر را نماند نه تاب و نه توش
نزاری نیی مرد میدان عشق
و گر گویم افسرده ای بر مجوش
محیط محبت ندارد کران
مکن دعوی آشنایی خموش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
آن موی بریده بر بنا گوش
کشته ست مرا و کرده مدهوش
نغزت برِ روی و غمزه و چشم
خوبست سرِ دست و بازو و دوش
گر می خواهی که عالمی خلق
زان زلف کنند حلقه در گوش
مِعجر بنه از سر و کله دار
دُرّاعه بیفکن و قبا پوش
ای ترک پری صفت حدیثی
زین هندوی خود به لطف بنیوش
بوسی که هزار جان بیرزد
آسان آسان به هیچ مفروش
گر آمده بوده ای ز فطرت
خاص از پی خون من در آن کوش
تا جان ببرم مگر چو کردم
ترک دل و دین و دنیی و هوش
دادی بستانم از تو گر هیچ
سرمست درآرمت به آغوش
آنرا که به یاد توست زنده
یکباره چنین مکن فراموش
زآن یک نفسی که دیدمت دی
تا روز نخفتم از غمت دوش
گویند نزاریا چه بودت
وین گریه و ناله چیست خاموش
ای بی خبران بر آتش عشق
می سوزم اگر نمی زنم جوش
کشته ست مرا و کرده مدهوش
نغزت برِ روی و غمزه و چشم
خوبست سرِ دست و بازو و دوش
گر می خواهی که عالمی خلق
زان زلف کنند حلقه در گوش
مِعجر بنه از سر و کله دار
دُرّاعه بیفکن و قبا پوش
ای ترک پری صفت حدیثی
زین هندوی خود به لطف بنیوش
بوسی که هزار جان بیرزد
آسان آسان به هیچ مفروش
گر آمده بوده ای ز فطرت
خاص از پی خون من در آن کوش
تا جان ببرم مگر چو کردم
ترک دل و دین و دنیی و هوش
دادی بستانم از تو گر هیچ
سرمست درآرمت به آغوش
آنرا که به یاد توست زنده
یکباره چنین مکن فراموش
زآن یک نفسی که دیدمت دی
تا روز نخفتم از غمت دوش
گویند نزاریا چه بودت
وین گریه و ناله چیست خاموش
ای بی خبران بر آتش عشق
می سوزم اگر نمی زنم جوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
درد عشق است ای ملامت گر خموش
نیست این بحری که بنشیند ز جوش
چاشنی کن گر نداری ذوقِ می
طالب دردی درآ و دُرد نوش
روز و شب جانت به جان می پرورد
بیش از این جرمی ندارد می فروش
ای که می گویی نصیحت کار بند
هرگز او خود در نمی آید به گوش
منزلی باشد که هوش آنجا بود
گو کدام است این نشانم ده به هوش
با که برگویم که زان حضرت به من
هر زمان پیغام می آرد سروش
راست می گفتم وگرنه از کجاست
در جهان افتاده چندینی خروش
هم نمی گویم که مردم گفته اند
سرّ سلطان تا توانی بازپوش
عقل با من گفت کای کوته نظر
بیش از این در کسب بدنامی مکوش
عشق می گوید فضولی می کند
گو نمی دانی زبان ما خموش
گر نزاری را نمی دانی که چیست
داغ او دارد ببین اینک دروش
نیست این بحری که بنشیند ز جوش
چاشنی کن گر نداری ذوقِ می
طالب دردی درآ و دُرد نوش
روز و شب جانت به جان می پرورد
بیش از این جرمی ندارد می فروش
ای که می گویی نصیحت کار بند
هرگز او خود در نمی آید به گوش
منزلی باشد که هوش آنجا بود
گو کدام است این نشانم ده به هوش
با که برگویم که زان حضرت به من
هر زمان پیغام می آرد سروش
راست می گفتم وگرنه از کجاست
در جهان افتاده چندینی خروش
هم نمی گویم که مردم گفته اند
سرّ سلطان تا توانی بازپوش
عقل با من گفت کای کوته نظر
بیش از این در کسب بدنامی مکوش
عشق می گوید فضولی می کند
گو نمی دانی زبان ما خموش
گر نزاری را نمی دانی که چیست
داغ او دارد ببین اینک دروش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
خوش عالم عاقلان مدهوش
خوش وقت سخن وران خاموش
با عشق خوش است خاصه مفرد
با یار خوش است خاصه مدهوش
مردان که در آمدند بی چشم
از خانه برون شدند بی گوش
رسوا شد و فاش هرکه برداشت
از خوان چه ی سرّ دوست سرپوش
کی طاقت بار عشق دارند
نازک دلکان بی تن و توش
گو دور شو از مصاف بد دل
ور نه چو دد بهیمه مخروش
در گردن دیگران مکن دست
تا با تو شود وفا هم آغوش
در باغ جهان ز نامرادی
رز کار نزاریا و می نوش
بر آتش تیز عشق می باش
تا پخته شوی تمام برجوش
خوش وقت سخن وران خاموش
با عشق خوش است خاصه مفرد
با یار خوش است خاصه مدهوش
مردان که در آمدند بی چشم
از خانه برون شدند بی گوش
رسوا شد و فاش هرکه برداشت
از خوان چه ی سرّ دوست سرپوش
کی طاقت بار عشق دارند
نازک دلکان بی تن و توش
گو دور شو از مصاف بد دل
ور نه چو دد بهیمه مخروش
در گردن دیگران مکن دست
تا با تو شود وفا هم آغوش
در باغ جهان ز نامرادی
رز کار نزاریا و می نوش
بر آتش تیز عشق می باش
تا پخته شوی تمام برجوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
همه را شادی و مارا غم جانانه خویش
همه با همدم و ما با دل دیوانه خویش
مبتلای غم و محنت زده هجرانیم
آشنا ناشده با دلبر بیگانه خویش
بر سر آتش و آبیم ز چشم و دل خود
چند سوزیم در این تنگ قفس خانه خویش
هر دم این سوخته پروانه ما یعنی دل
جان به کف بر نهد از همت مردانه ی خویش
راست چون جغد گرفتم به خرابی مسکن
نه که چون گنج نهانیم به ویرانه خویش
گر زمانی ز پس پرده برون آید دوست
پیش آن شمع بسوزیم ز پروانه خویش
مرد اگر معتکف خاک در دوست بود
به که بر مسند تعظیم به کاشانه خویش
سال ها شد که به دریای عدم غواصیم
تا وجودی به کف آریم ز دردانه خویش
هان نزاری مطلب صاف ز خم خانه دهر
چونکه در دُرد زدیم اول پیمانه ی خویش
همه با همدم و ما با دل دیوانه خویش
مبتلای غم و محنت زده هجرانیم
آشنا ناشده با دلبر بیگانه خویش
بر سر آتش و آبیم ز چشم و دل خود
چند سوزیم در این تنگ قفس خانه خویش
هر دم این سوخته پروانه ما یعنی دل
جان به کف بر نهد از همت مردانه ی خویش
راست چون جغد گرفتم به خرابی مسکن
نه که چون گنج نهانیم به ویرانه خویش
گر زمانی ز پس پرده برون آید دوست
پیش آن شمع بسوزیم ز پروانه خویش
مرد اگر معتکف خاک در دوست بود
به که بر مسند تعظیم به کاشانه خویش
سال ها شد که به دریای عدم غواصیم
تا وجودی به کف آریم ز دردانه خویش
هان نزاری مطلب صاف ز خم خانه دهر
چونکه در دُرد زدیم اول پیمانه ی خویش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
بیا که فصل ربیع است و وقت عیش و نشاط
چو سبزه باز بگستر میان باغ بساط
به بوستان ز برای تفرج عشاق
عروس نامیه را جلوه می دهد مشاط
ز بس شقایق گویی خزانه دار فلک
به گرد دامن کهسار می کشد سقلاط
بیار باده که بر اتفاق حالت ما
فرشتگان سماوات می کنند نشاط
شراب می خورم و راست می روم فارغ
تو نیز راست رو و مست بر گذر ز صراط
خطیب شرم ندارد نشسته بر سر چوب
زبان به هرزه درایی گشاده چون وطواط
خرابه ی دلِ اهل دلی کنی معمور
فریضه تر که بسازی هزار حوض و رباط
اگر طهارت باطن کنند اولاتر
که در عبادت ظاهر همی کنند افراط
محققان به جمال عیان علی التحقیق
نظر کنند و دگرها به وجهِ استنباط
مرا عوام به سنگ ملامت و شنعت
چنان زنند که قاروره بر عدو نفّاط
ولی چه سود که بر قامت نزاری دوخت
قبای شیفته رایی زمانه خیاط
مگر به طلعت لیلی وگرنه بر ناید
علاج یک دل مجنون به دست سد بقراط
که می کشد خط چون مشک بر عذار چو سیم
هزار بوسه دهم بر خط چنان خطاط
ز بهر درد سر خشک مغز عشاق است
وگرنه مشک به گل بر چه می کنند اخلاط
چو سبزه باز بگستر میان باغ بساط
به بوستان ز برای تفرج عشاق
عروس نامیه را جلوه می دهد مشاط
ز بس شقایق گویی خزانه دار فلک
به گرد دامن کهسار می کشد سقلاط
بیار باده که بر اتفاق حالت ما
فرشتگان سماوات می کنند نشاط
شراب می خورم و راست می روم فارغ
تو نیز راست رو و مست بر گذر ز صراط
خطیب شرم ندارد نشسته بر سر چوب
زبان به هرزه درایی گشاده چون وطواط
خرابه ی دلِ اهل دلی کنی معمور
فریضه تر که بسازی هزار حوض و رباط
اگر طهارت باطن کنند اولاتر
که در عبادت ظاهر همی کنند افراط
محققان به جمال عیان علی التحقیق
نظر کنند و دگرها به وجهِ استنباط
مرا عوام به سنگ ملامت و شنعت
چنان زنند که قاروره بر عدو نفّاط
ولی چه سود که بر قامت نزاری دوخت
قبای شیفته رایی زمانه خیاط
مگر به طلعت لیلی وگرنه بر ناید
علاج یک دل مجنون به دست سد بقراط
که می کشد خط چون مشک بر عذار چو سیم
هزار بوسه دهم بر خط چنان خطاط
ز بهر درد سر خشک مغز عشاق است
وگرنه مشک به گل بر چه می کنند اخلاط