عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
چشم سیهت که فتنه خواب آمد
مستی ست که در گوشه محراب آمد
زآن چشمه نوش تر نشد لب مارا
آن چاه زنخ نگر که بی آب آمد
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
با قد تو سرو سرفرازی نکند
با زلف تو مشک دست یازی نکند
سوسن سخن بنفشه با موی تو گفت
آن به که دگر زبان درازی نکند
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳
بر عارض چون گل تو سنبل بدمید
از عنبر تو غالیه بر ماه کشید
غنچه سخنی ز پسته تنگ تو گفت
باد سحر آمد و دهانش بدرید
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
تیر تو چو شست کابلی بگشاید
خال از رخ زنگیچه شب برباید
گویی که مهست در سراپرده قوس
چون روی تو در برج کمان بنماید
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
آن سنبل تر چو بر لب آب آید
گل را ز بنفشه زار او تاب آید
با روی تو خورشید برابر می شد
زلفت به طرفداری مهتاب آید
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶
ای باد نشان کوی دلدار بپرس
از ماش دعا رسان و بسیار بپرس
صد بار اگر زیار بر دل بیش است
او را تو بجان او که صد بار بپرس
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷
بیداری شبهای من از اختر پرس
حال دل پر خون ز لب ساغر پرس
بی زر ز لب دوست به کامی نرسند
ای دوست بیا و از من بی زر پرس
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
ای ماه گرفته روی آن ماه دریغ
آن ماه بود برنج ای ماه دریغ
گر آه و دریغ گفتنم سود بُدی
صد بار بگفتی که صد آه دریغ
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱
تا نرگس یار لاله گون می بینم
چشمم به میان آب و خون می بینم
از عارضه چشم تو ای بینایی
اندر عجبم ز خود که چون می بینم
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
گر موی تو را مشک خطا می گویم
در تاب مرو که من خطا می گویم
بالای تو گر به سرو گفتم به مرنج
زیرا که حدیث ناروا می گویم
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷
اکنون که وداع می کنی مسکین من
دل را به چه انواع دهم تسکین من
بر روی نهم روی که هنگام وداع
برمه ریزم ز اشک خود پروین من
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱
ای قامت دلکش تو سرمایه سرو
سبز است لباس تو چو پیرایه سرو
مهتاب شبی چه خوش بود بر لب جوی
تنها من و تو نشسته در سایه سرو
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۱
نازکتر از آبی تو نه از آب و گلی
از جان و دلی از آنکه در جان و دلی
گر کام دل من ندهی از لب خویش
بس خون دلم بریزی از من بحلی
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳
ای احمد دلخسته تو با ما چونی
وای تازه گل خّرم رعنا چونی
ما بی تو چو پروانه ز بی پروایی
ای چشم و چراغ ما تو بی ما چونی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح ملک نصر الدین اتسز
ای طلعت تو نیکو وی قامت تو زیبا
زلفین تو چون عنبر، رخسار تو چون دیبا
از ماه سما دارای افروخته تر چهره
وز سرو سهی دارای افراخته تر بالا
کاشانهٔ شخص تو زیبد که بود جنت
مشاطهٔ روی تو زیبد که بود حورا
این گشته تو چون خرما سنگین دل
خارست غمت، آری، با خار بود خرما
در عشق کند قبله تیمار مرا وامق
در حسن برد سجده دیدار ترا عذرا
آورده به جان دادن وصل تو دم معجز
بنموده بجان بردن هجر تو ید بیضا
بی دو رخ رنگینت رونق ندهد باده
بی دو لب نوشینت لذت ندهد صهبا
بسنبل پر تابت صد لعب شده پنهان
وز نرگس پر خوابت صد فتنه شده پیدا
بر خلق، ز عشق تو، هر روز یکی فتنه
در شهر، ز مهر تو هر لحظه یکی غوغا
ما را نبود یارای در دفع بلای تو
گر نصرة دین حق نصرة ندهد ما را
شاهی، که بود قدرش با مرتبت گردون
شاهی که بود دستش با مکرمت دریا
دست کرمش داده مال کرهٔ اغبر
پای شرفش سوده اوج فلک خضرا
خورشید بود تابان همچون دل او لیکن
آنگه که زند رأیت بر کنگره جوزا
ای‌آنکه بعنف تو درفتد از گردون
وی آنکه به لطف تو گل بردمد از خارا
از تیغ تو با زینت این سلطنت عالی
وز کلک تو با رتبت این مملکت والا
آن روز که بگذارد سندان ز تف جمله
و آن وقتکه بگریزد شیطان ز صف هیجا
تیغ تو قلاع دین ، چون تیغ علی یکسر
خالی کند از کافر، تاری کند از اعدا
از شخص جهانگیران چون کوه شود هامون
وز خون عدو بندان چون بحر شود صحرا
آفاق شود تاریک، چون سینهٔ نامؤمن
خورشید شود تیره چون دیدهٔ نابینا
از نور سنان گردد مانند فلک پستی
وزگرد سپه گردد مانند زمین بالا
بابأس تو آن ساعت چون موم بود آهن
و ز بیم تو آن لحظه چون پیر بود برنا
از حرص زند نعره یکران تو چون تندر
و ز طبع کند جولان شبدیز تو چون نکبا
رمح تو شود یاران در خصم تو چون تنین
خصم تو شود پنهان از بیم چون عنقا
از تن بکنی همچون مزمار سر خصمان
و ز هم بدری همچون پرگار تن اعدا
شاهی نبود هرگز در جنگ ترا ثانی
گردی نبود هرگز در حرب ترا همتا
از حکم تو برگشتن کس را نبود زهره
و ز خط تو سر بردن کس را نبود یارا
شمسی تو بهر معنی و اولاد فزون ز انجم
کلی تو بهر دانش و ابنای جهان اجزا
در دهر به تو نازد هم دولت و هم نعمت
در حشر بنازد هم آدم و هم حوا
ای خدمت تو گشته پیرایهٔ هر عاقل
وی مدحت تو گشته سرمایهٔ هر دانا
از صدر منیع تو هرگز نشوم یک سو
وز نظم ثنای تو هرگز نشوم تنها
در نظم ید بیضا کس نبود جز من
و آن کس که کند دعوی بیهوده پزد سودا
دارم ز عجم منشأ، لیکن بفصاحت در
بسیار فزون آیند از طایفهٔ بطحا
آنم که به من گردد ارکان سخن محکم
و آنم که به من یابد فرمان هنر امضا
گشتست زبانم ده،چون سوسن آزاده
در مالش هر دشمن دو رو چو گل رعنا
با قوت عون تو کس را نشوم عاجز
با حشمت جاه تو با کس نکنم ابقا
امروز بسعی تو حالیست مرا نیکو
و امروز به فر تو کاریست مرا زیبا
احباب مرار آرد آسایش من شادی
و اعدای مرا سازد آرامش من شیدا
از غصه همی‌ گویند او باش ملک با هم؛
آخر ز کجا آمد این فکر فلک پیما؟
ای آنکه ز عزمت امروز همی ‌پیچی
زین گونه بسی پیچی، گر صبر کنی فردا
تا کس ز فلک هرگز غمگین نشود خیره
تا کس ز جهان هرگز رسوا نشود عمدا
بادا دل بدخواهت خیره زفلک غمگین !
بادا تن بدگویت عمداً بجهان رسوا!
اوقات صیام آمد و آورد بصدر تو
از خلد برین تحفه، صد نعمت و صد آلا
فرخنده کنار ایزد، بر ذات کریم تو
این ماه مکرم را وین نعمت آلارا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در تغزل و مدح اتسز
ای سهی سرو رهی و قد خرامان ترا
سجده برده مه گردون رخ رخشان ترا
بندگی کرده عقیق یمن و در عدن
شب و روز از بن دندان لب و دندان ترا
صبح دم جامه چو در سرفگندی نشناسند
خلق از مطلع خورشید گریبان ترا
بوستانیست همه پر گل و ریحان رویت
هیچ آفت نرسد مرسادا گل و ریحان ترا!
روی پنهان مکن از چشم من ، ایرا که سزاست
چشم چون ابر من از روی چو بوستان ترا
مردم از هجر تو وین حال بدان بیقین
هر که چون من بچشد شربت هجران ترا
ای همه شادی آنروز که در زین دارند
از پی گوی زدن ابلق یکران ترا
عاشقان رفته بمیدان تو نظاره همه
در صف گوی زنان طلعت تابان ترا
پای آورده تو در مرکب و خلقی بدعا
دست برداشته از بهر تن و جان ترا
گرددم عقل پریشان چو بمیدان بینم
بر بن گوش سر زلف پریشان ترا
چون بگیری تو بکف قبضهٔ چوگان ، خواهم
که زدل گوی کنم ضربت چوگان ترا
تاز گردت نرسد رنج ، من از دیده خویش
سربسر آب زنم عرصهٔ میدان ترا
بگه باختن و تاختن ، از غایت حسن
هیچ رونق نبود پیش تو اقران ترا
همچو گوی تو و چوگان تو خواهم دیدن
اندر آن حال سر زلف و زنخدان ترا
من همه گریم و تو شاد ببازی مشغول
که مبادا اثر غم دل شادان ترا!
چشم گریان مرا هیچ ملام نکنید
گر شه شرق ببیند لب خندان ترا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح اتسز خوارزمشاه
جانا فکنده ام ز غم تو سپر بر آب
وز اشک دیده ساخته‌ام مستقر در آب
آتش علم گرفت مرا در میان دل
تا من فگندم از غم عشقت سپر بر آب
من در میان آتش و این نادره نگر :
کز چشم من رسیده بهر هفت کشور آب
بی خواب مانده ام ، که گرفتست در غمت
از دیدگان مرا همه بالین و بستر آب
آنها که انده تو رساند بشخص من
وقت گداختن نرساند بشکر آب
خیره است از لقای تو در خلد عدن خور
تیره است با صفای تو در حوض کوثر آب
رخسار و چشم و زلف تو در بوستان حسن
برده است از شکوفه و شمشاد و عبهر آب
مر بنگری در آتش و آب ، از جمال تو
گردد منقش آتش و گردد منور آب
آتش حسد برد ز رخ تو بدان صفت
کز رقت شمایل شاه مظفر آ ب
خوارزمشاه ، اتسز ، کندر حسام او
گشتست مدغم آتش و گردد منور آب
قدر رفیع او را برده سجود چرخ
لفظ بدیع او را گشته مسخر آب
گر ساغری پر آب حسودش برد بلب
در حال زهر گردد در صحن ساغر آب
با طبع او مناسبتی بود آب را
زین روی شد قرار گه درو گوهر آب
خوش خورد می نیارد اندر دیار شرک
از آتش مهابت او هیچ کافر آب
آنرا که در سفینه تدبیر او نشست
غم نیست گر بگیرد آفاق یکسر آب
از باد نیست وقت سپیده دمان ولیک
از بیم تیغ اوست که لرزد بزنبر آب
گر بگذرد بر آتش و بر آب خلق او
گردد مسخر آتش و گردد برتر آب
مقدار او ز کنگرهٔ چرخ برترست
چونانکه هست از کرهٔ خاک برتر آب
ز آثار عنف او و ز آثار لطف او
گشته مجسم آتش و گشته مصور آب
شاها ، همی خورند ز یک آبخور بهم
در روزگار عدل تو گور و غضنفر آب
از خنجر تو محتجب شده و مضطرب شوند
در جرم خاره آتش و در قعر فرغر آب
پیش سخای دست تو باشد بخیل ابر
پیش صفای طبع تو باشد مکدر آب
شمشیر آبدار تو چون بحر اخضرست
الحق شگفت باشد بر بحر اخضر آب
در قدر نیست با تو برابر فلک ، چنانک
در قعر با اثیر نباشد برابر آب
رامست پیش پای جلال تو آسماب
چونانکه زیر پای کلیم پیمبر آب
اسلام را عنایت جاه تو در خورست
چونانکه هست بر جگر تشنه در خور آب
محبوس وار در دل و در دیدهٔ عدوت
ماندست عاجز آتش و گشتست مضطر آب
تا هست رطب و بارد نزد فلاسفه
در اصل آفرینش زین چار گوهر آب
بادا عدوی جاه ترا سال و مه مقیم
در باطن دل آتش و در دیدهٔ سر آب!
هنگام تشنگی جگر بدسگال را
از چشمهٔ سنان تو بادا مقدر آب!
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح خاقان کمال الدین محمود خسرو توران
ایا ز غایت خوبی چو یوسف یعقوب
سپاه عشق تو شد غالب و دلم مغلوب
تویی بمصر نکویی امیر چون یوسف
منم بخانهٔ احزان اسیر چون یعقوب
دلم همیشه هوای ترا بود طالب
کدام دل که هوای تو نیستش مطلوب ؟
کنی هزار جفا بردلم بیک ساعت
ز روی خوب نباشد چنین جفاها خوب
بچشم تو همه سحرست و دلبری مقرون
بروی تو همه لطفست و نیکویی منسوب
اگر حجاب رخ تست نیکویی نه عجب
که ابر چشمهٔ خورشید را کند محجوب
مرا تو گویی : در هجر صبر کن ، یارا
بچند حیله کنم صبر ؟ من نیم ایوب
عداوتیست مرا با زمانه از پی آنک
مرا زمانه جدا کرد از چنان محبوب
گذشت بر من مسکین ز حد و اندازه
تحکمات صروف و تعلقات خط وب
گهی مصایب گیتی ببنددم بقیود
گهی نوایب گردون بخایدم بنیوب
ز پشت دست بود ، گر مرا بود مطعوم
ز آب دیده بود ، گر مرا بود مشروب
اگر نبودی جاه کمال دولت و دین
ز شخص من سلب زندگی بدی مسلوب
سر محامد محمود ، خسرو توران
که جود او مثلی گشت در جهان مضروب
منزهست سرشت کریم او ز فسون
مطهرست نهاد شریف او ز عیوب
همه سران زمانه بامر و طاعت او
نهاده اند رقاب و سپرده اند قلوب
دل مبارک او را فضایل است و علوم
از آن فزون که عرب را قبایلست و شعوب
بزرگوار کریما ، تو آن خداوندی
که رسم تو همه عفو جرایمست و ذنوب
ببارگاه رفیع تو قهر اعدا را
به از هزار کتیبه یکی بود مکتوب
یکی پیام تو صد خنجرست گاه عمل
یکی غلام تو صد لشکرست گاه حروب
بساط عدل تو در عرصهٔ جهان مبسوط
لوای قدر تو بر تارک فلک منصوب
نه مرکبان کمال تراست بیم غبار
نه کوکبان جلال تراست خوف غروب
کشیده در طرب احباب دولت تو ذیول
دریده از تعب اعدای دولت تو جیوب
نسیم لطف تو تحفه دهد بخلق همی
همه اطایب فردوس را بوقت هیوب
دو نایبند بهنگام بخشش و کوشش
سحاب ماطر و دریای ذاخر و تو منوب
ز بهر تربیت شرع و مالش شرکست
ترا قیام و قعود و ترا نزول و رکوب
بجز ثنای حمید و بجز دعای جزیل
همه رغایب گیتی بر تو نامرغوب
در آن زمان که کند صدمت طعان و ضراب
زمین معرکه از خون صفدران مخضوب
ز تف حمله نهاد جهان شود محرور
ز خون کشته مزاج زمین شود مرطوب
رماح لرزه گرفته چو ساعد مفلوج
سیوف گریه گرفته چو دیدهٔ مکروب
بدست فتنه شده خانهٔ نجات خراب
بزهر مرگ شده بادهٔ حیات مشوب
ببارگاه تو آرد ملک در آن ساعت
لباس های امانی ز کارگاه غیوب
ظفر بناصیهٔ خیل تو بود معقود
شرف بقاعدهٔ امر تو بود معصوب
بزرگوارا ، بی عیب صفد را ، دانی
که من نیم بجهالت چو دیگران معیوب
منم که هست مرا جامهٔ شرف ملبوس
منم که هست مرا بارهٔ هنر مرکوب
بفضل بیشم ، اگر چه کمم برزق ، رواست
که فضل مردم از رزق او بود محسوب
همیشه تا رود اندر سخن فصیحان را
ز بهر حسن بلاغ مصحف و مقلوب
ولیت بادا در روضهٔ بقا ساکن
عدوت بادا بر شارع فنا مصلوب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - نیز در ستایش اتسز
جانا ، رهی ز مهر تو بردل رقم زدست
مردانه وار در صف عشقت قدم زدست
بر جان ز حادث زمانه رقم زدند
آنرا که او ز عشق تو بر دل رقم زدست
بس دل که در رکاب تو دست متابعت
اندر دوال گوشهٔ فتراک غم زدست
چشم ز هجرت ، ای بقم از روی تو خجل
بر برگ زعفران من آبقم زدست
بر پشت غم گرفته زد امروز چاکرت
دستی که دی در آن سر زلف بخم زدست
سرمایهٔ طرب دل من بر بساط عشق
با نقش کعبتین خیال تو کم زدست
آخر دهد مرا ز ستمهای تو خلاص
شاهی که عدل او کنف هر ستم زدست
خسرو علاء دولت و دین ، آنکه همتش
بر طارم سپهر ثوابت علم زدست
آن خسروی که بر سر او از پی کنف
از هفت چرخ حفظ خدایی خیم زدست
در امر اوست هم عرب و هم عجم ، از آنک
گرزش همه بلاد عرب بر عجم زدست
بسیار وقت از سر مردی بیک مقام
در روی خصم ساغر و خنجر بهم زدست
از بهر کردگار و پرستندگان او
آتش بتیغ در دشمن و در صنم زدست
آنگو نخواستست بقای وجود او
از منزل بقا قدم اندر عدم زدست
خواهد زمانه کرد در انگشت او همی
آن خاتمی که از پی انگشت جم زدست
ای عاجز از تو وقت بیان ، آنکه لاف علم
از کشف معضلات حدوث و قدم زدست
خواهد گشاده کرد کنون بر بیان تو
آن قادری که عقدهٔ جذر اصم زدست
معنی زائد تو ندیدست در کرم
آن کو ز معن زائده لاف کرم زدست
پیشت بسر هر آنکه نرفتست چون قلم
از تن سرش حسام تو همچون قلم زدست
خود دشمن تو دم نزدست از نهیب تو
ور دم ز دست از سر کوی ندم زدست
هر دم زدن ز چرخ کشیدست صد بار
آن کس که بر خلاف رضای تو دم زدست
هر کامدست سوی تو دست امید را
در دامن مکارم و بحر کرم زدست
بادی همیشه در حرم حق ، ز بهر آنک
عونت سرای پردهٔ حق در حرم زدست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح علاء الدوله ابوالمظفر اتسز
نه رخست آن ، که زهره و قمرست
نه لبست آن ، که سر بسر لشکرست
نیست درصد هزار سوسن و گل
آن طراوت که اندران پسر ست
خانه او زحسن طلعت او
نیست خانه، که جنتی دیگر ست
او قبا پوشد و کمر بندد
وز قبا و کمر مرا اثرست
رویم از چین پایان چو بندگاه قباست
پشتم از خم چو حلقهٔ کمرست
حالم از بد بدتر شدست و رواست
کان نگارین زخو ب خوبترست
سیم وزر پاک رفت در عشقش
جان و دل نیز هر دو بر خطرست
با چنا نرخ چه جای جان و دلست ؟
با چنان لب چه جای سیم و زرست ؟
سوی جانم زلشکر غم او
هر زمانی نفر پس نفرست
گه دلم گرم و گه دمم سردست
گه لبم خشک و گاه دیده ترست
آه ! از عشق نیکوان ، کین عشق
همه رنج تنست و دردسرست
خبر رنج من بعالم رفت
ای دریغا! که یار بی خبرست
نظری کردی ، ار بدانستی
که ملک را بحق من نظرست
شاه غازی علاء دولت ودین
بوالمظفر که صورت ظفرست
شهریاری ، که سایه حفظش
تیر احداث چرخ را سپرست
دست او هست در سخا شجری
که ایادی ثمار آن شجرست
کف کافی او همه کرمست
دل صافی او همه هنرست
حشمتش جسم ملک را جانست
فکرتش چشم ملک را بصرست
در فتوح بلاد بدکیشان
ملک او چون خلاف عمرست
همه احکام او ، بامر و بنهی
همچو احکام شرع معتبرست
ید بیضای گوهر افشانش
شب اومید خلق را سحرست
همت او بروز و روزی خلق
همچو مهر و سپهر مشتهرست
صد هزاران هزار گنج گهر
از کفش یک عطای ما حضرست
خسروا ، تیغت آتشیست ، کزو
جان دشمن چو دود پر شررست
چرخ در جنب قدر ت خاکست
بحر در پیش دست تو شمرست
قدر تو چون سپرو چون مهرست
امر تو چون قضا و چون قدرست
کردهٔ تو صحیفهٔ خیرست
گفتهٔ تو طویلهٔ دررست
خدعهای مخالفان گه جنگ
پیش شمشیر تو همه هدرست
سورهٔ خسروی ترا یادست
آیت مردمی ترا زبرست
چشم خصمت چو دیده نرگس
سخت بی نور و نیک با سهرست
داد یزدان ترا ، بحمدالله
هر چه آن از محاسن سیرست
نیکویی کن شها ، که در عالم
نام شاهان بنیکویی سمرست
بد نشاید، که در برابر بد
هم بد روز حشر منتظرست
وز رضا دادن بدان ببدی
هم حذر کن ، که موضوع حذرست
ناصحی کان ترا بد آموزد
نیست ناصح ، که از عدو بترست
اندرین فرجهٔ سپهر و زمین
دل چه بندی؟ نه جای مستقرست
پدرست آن ، ولیک بی نفعست
مادریست این ، و لیک با ضررست
جای بخشایشست آن فرزند
کش چنین مادر و چنان پدرست
باز کرده ، زبهر آمد و شد
خانه روزگار را دو درست
گنج و رنج توانگر و درویش
هر چه در عالمست ، بر گذرست
هر که هستند ، از وضیع و شریف
همه را حوض مرگ آبخورست
سفری بس دراز در پیشست
عمل خیر زاد آن سفرست
داد کن ، داد کن ، که دارالخلد
منزل خسروان دادگرست
ببر مردمان کامل عقل
این حطام زمانه مختصرست
در همه کار نیک باش ، کزان
نیکی کار آخرت شمرست
یک صحیفه زنام نیک ترا
بهتر از صد خزانهٔ گهرست
از جناب تو دور باد بلا
که جناب تو مأمن بشرست
باد ناصح زمهر تو در خلد
که زکین تو خصم در سقرست