عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۴
همه جمال تو بینم، چو چشم باز کنم
همه شراب تو نوشم، چو لب فراز کنم
حرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حدیث تو آید، سخن دراز کنم
هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند
رهی که آن به سوی توست، ترکتاز کنم
اگر به دست من آید، چو خضر آب حیات
ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم
ز خارخار غم تو، چو خارچین گردم
ز نرگس و گل صدبرگ احتراز کنم
ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم
چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم
چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام
به مسجد فلک هفتمین نماز کنم
همه سعادت بینم، چو سوی نحس روم
همه حقیقت گردد، اگر مجاز کنم
مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود
چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم
چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل
چو ذرهها همه را مست و عشقباز کنم
پریر عشق مرا گفت من همه نازم
همه نیاز شو آن لحظهیی که ناز کنم
چو ناز را بگذاری، همه نیاز شوی
من از برای تو خود را همه نیاز کنم
خموش باش، زمانی بساز با خمشی
که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم
همه شراب تو نوشم، چو لب فراز کنم
حرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حدیث تو آید، سخن دراز کنم
هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند
رهی که آن به سوی توست، ترکتاز کنم
اگر به دست من آید، چو خضر آب حیات
ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم
ز خارخار غم تو، چو خارچین گردم
ز نرگس و گل صدبرگ احتراز کنم
ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم
چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم
چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام
به مسجد فلک هفتمین نماز کنم
همه سعادت بینم، چو سوی نحس روم
همه حقیقت گردد، اگر مجاز کنم
مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود
چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم
چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل
چو ذرهها همه را مست و عشقباز کنم
پریر عشق مرا گفت من همه نازم
همه نیاز شو آن لحظهیی که ناز کنم
چو ناز را بگذاری، همه نیاز شوی
من از برای تو خود را همه نیاز کنم
خموش باش، زمانی بساز با خمشی
که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۵
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم؟
درین سراب فنا چشمهٔ حیات منم؟
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی، که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپردهٔ رضات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پر و پات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمهٔ صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد، خلاق بیجهات منم
اگر چراغدلی دان که راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی، دان که کدخدات منم
درین سراب فنا چشمهٔ حیات منم؟
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی، که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپردهٔ رضات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پر و پات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمهٔ صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد، خلاق بیجهات منم
اگر چراغدلی دان که راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی، دان که کدخدات منم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۶
بیار باده که دیر است در خمار توام
اگر چه دلق کشانم، نه یار غار توام؟
بیار رطل و سبو، کارم از قدح بگذشت
غلام همت و داد بزرگوار توام
درین زمان که خمارم، مطیع من میباش
چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام
بیار جام انا الحق، شراب منصوری
درین زمان که چو منصور زیر دار توام
به یاد آر سخنها و شرطها که زالست
قرار دادی با من، بران قرار توام
بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی
عجبتر اینک درین لحظه من سوار توام
میان حلقه به ظاهر تو در دوار منی
ولی چو درنگرم نیک، در دوار توام
به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره
که من عدو قدحهای زهربار توام
چو شیشه زان شدهام تا که جام شه باشم
شها بگیر به دستم، که دست کار توام
عجب که شیشه شکافید و می نمیریزد
چگونه ریزد؟ داند که بر کنار توام
اگر به قد چو کمانم، ولی ز تیر توام
چو زعفران شدم اما به لاله زار توام
چگونه کافر باشم، چو بت پرست توام؟
چگونه فاسق باشم؟ شرابخوار توام
بیا بیا که تو راز زمانه میدانی
بپوش راز دل من، که رازدار توام
چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من
گمان فتاد رخم را که هم عذار توام
شمرد مرغ دلم حلقههای دام تو را
از آن خویش شمارم، که در شمار توام
اگر چه در چه پستم، نه سربلند توام؟
وگر چه اشتر مستم، نه در قطار توام؟
میان خون، دل پرخون بگفت خاک تو را
اگر چه غرقهٔ خونم، نه در تغار توام؟
اگر چه مال ندارم، نه دستمال توام؟
اگر چه کار ندارم، نه مست کار توام؟
برآی مفخر آفاق شمس تبریزی
که عاشق رخ پرنور شمسوار توام
اگر چه دلق کشانم، نه یار غار توام؟
بیار رطل و سبو، کارم از قدح بگذشت
غلام همت و داد بزرگوار توام
درین زمان که خمارم، مطیع من میباش
چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام
بیار جام انا الحق، شراب منصوری
درین زمان که چو منصور زیر دار توام
به یاد آر سخنها و شرطها که زالست
قرار دادی با من، بران قرار توام
بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی
عجبتر اینک درین لحظه من سوار توام
میان حلقه به ظاهر تو در دوار منی
ولی چو درنگرم نیک، در دوار توام
به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره
که من عدو قدحهای زهربار توام
چو شیشه زان شدهام تا که جام شه باشم
شها بگیر به دستم، که دست کار توام
عجب که شیشه شکافید و می نمیریزد
چگونه ریزد؟ داند که بر کنار توام
اگر به قد چو کمانم، ولی ز تیر توام
چو زعفران شدم اما به لاله زار توام
چگونه کافر باشم، چو بت پرست توام؟
چگونه فاسق باشم؟ شرابخوار توام
بیا بیا که تو راز زمانه میدانی
بپوش راز دل من، که رازدار توام
چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من
گمان فتاد رخم را که هم عذار توام
شمرد مرغ دلم حلقههای دام تو را
از آن خویش شمارم، که در شمار توام
اگر چه در چه پستم، نه سربلند توام؟
وگر چه اشتر مستم، نه در قطار توام؟
میان خون، دل پرخون بگفت خاک تو را
اگر چه غرقهٔ خونم، نه در تغار توام؟
اگر چه مال ندارم، نه دستمال توام؟
اگر چه کار ندارم، نه مست کار توام؟
برآی مفخر آفاق شمس تبریزی
که عاشق رخ پرنور شمسوار توام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۷
به غم فرونروم، باز سوی یار روم
دران بهشت و گلستان و سبزهزار روم
ز برگریز خزان فراق سیر شدم
به گلشن ابد و سرو پایدار روم
من از شمار بشر نیستم، وداع، وداع
به نقل و مجلس و سغراق بیشمار روم
نمیشکیبد ماهی ز آب من چه کنم؟
چو آب سجدهکنان سوی جویبار روم
به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد
همان به است که اکنون به اختیار روم
ز داد عشق بود کار و بار سلطانان
به عشق درنروم، در کدام کار روم؟
شنیدهام که امیر بتان به صید شدهست
اگر چه لاغریام، سوی مرغزار روم
چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار
به عشق دل به دهان سگ شکار روم
چو بر براق سعادت کنون سوار شدم
به سوی سنجق سلطان کامیار روم
جهان عشق به زیر لوای سلطانیست
چو از رعیت عشقم، بدان دیار روم
منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان
بدان جهان و بدان جان بیغبار روم
غبار تن نبود، ماه جان بود آن جا
سزد سزد که بران چرخ، برقوار روم
اگر کلیم حلیمم، بدان درخت شوم
وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم
خموش کی هلدم تشنگی این یاران
مگر که از بر یاران به یار غار روم
جوار مفخر آفاق شمس تبریزی
بهشت عدن بود هم در آن جوار روم
دران بهشت و گلستان و سبزهزار روم
ز برگریز خزان فراق سیر شدم
به گلشن ابد و سرو پایدار روم
من از شمار بشر نیستم، وداع، وداع
به نقل و مجلس و سغراق بیشمار روم
نمیشکیبد ماهی ز آب من چه کنم؟
چو آب سجدهکنان سوی جویبار روم
به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد
همان به است که اکنون به اختیار روم
ز داد عشق بود کار و بار سلطانان
به عشق درنروم، در کدام کار روم؟
شنیدهام که امیر بتان به صید شدهست
اگر چه لاغریام، سوی مرغزار روم
چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار
به عشق دل به دهان سگ شکار روم
چو بر براق سعادت کنون سوار شدم
به سوی سنجق سلطان کامیار روم
جهان عشق به زیر لوای سلطانیست
چو از رعیت عشقم، بدان دیار روم
منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان
بدان جهان و بدان جان بیغبار روم
غبار تن نبود، ماه جان بود آن جا
سزد سزد که بران چرخ، برقوار روم
اگر کلیم حلیمم، بدان درخت شوم
وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم
خموش کی هلدم تشنگی این یاران
مگر که از بر یاران به یار غار روم
جوار مفخر آفاق شمس تبریزی
بهشت عدن بود هم در آن جوار روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۸
مرا اگر تو نخواهی، منت به جان خواهم
وگر درم نگشایی، مقیم درگاهم
چو ماهیام که بیفکند موج بیرونش
به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم
کجا روم به سر خویش؟ کی دلی دارم؟
من و تن و دل من، سایهٔ شهنشاهم
به توست بیخودیام، گر خراب و سرمستم
به توست آگهی من، اگر من آگاهم
نه دلربام تویی گر مرا دلی باقیست؟
نه کهربام تویی گر مثل پر کاهم؟
نه از حلاوت حلوای بیحد لب توست
که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم؟
ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم
چو هی، نشسته به پهلوی لام اللهم
ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم
چو قل هو الله مجموع غرق تنزیهم
نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم
اگر تتار غمت خشم و ترکییی آرد
به عشق و صبر کمربسته همچو خرگاهم
اگر چه کاهل و بیگاه خیز قافلهام
به سوی توست سفرهای گاه و بیگاهم
برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو
که زیر عقدهٔ هجرت بمانده چون ماهم
وگر درم نگشایی، مقیم درگاهم
چو ماهیام که بیفکند موج بیرونش
به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم
کجا روم به سر خویش؟ کی دلی دارم؟
من و تن و دل من، سایهٔ شهنشاهم
به توست بیخودیام، گر خراب و سرمستم
به توست آگهی من، اگر من آگاهم
نه دلربام تویی گر مرا دلی باقیست؟
نه کهربام تویی گر مثل پر کاهم؟
نه از حلاوت حلوای بیحد لب توست
که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم؟
ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم
چو هی، نشسته به پهلوی لام اللهم
ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم
چو قل هو الله مجموع غرق تنزیهم
نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم
اگر تتار غمت خشم و ترکییی آرد
به عشق و صبر کمربسته همچو خرگاهم
اگر چه کاهل و بیگاه خیز قافلهام
به سوی توست سفرهای گاه و بیگاهم
برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو
که زیر عقدهٔ هجرت بمانده چون ماهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۱
اگر زمین و فلک را پر از سلام کنیم
وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم
وگر همای تو را هر سحر که میآید
ز جان و دیده و دل حلقههای دام کنیم
وگر هزار دل پاک را، به هر سر راه
به دست نامهٔ پرخون، به تو پیام کنیم
وگر چو نقره و زر، پاک و خالص از پی تو
میان آتش تو، منزل و مقام کنیم
به ذات پاک منزه که بعد این همه کار
به هر طرف نگرانیم، تا کدام کنیم
قرار عاقبت کار هم برین افتاد
که خویش را همه حیران و خیره نام کنیم
و آنگهی که رسد بادههای حیرانان
ز شیشه خانهٔ دل صد هزار جام کنیم
چو سیم بر به صفا تنگمان به بر گیرد
فلک که کرهٔ تند است، ماش رام کنیم
چو مغز روح از آن بادهها به جوش آید
چهار حد جهان را به تک دو گام کنیم
ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم
هزار خسرو تمغاج را غلام کنیم
وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم
وگر همای تو را هر سحر که میآید
ز جان و دیده و دل حلقههای دام کنیم
وگر هزار دل پاک را، به هر سر راه
به دست نامهٔ پرخون، به تو پیام کنیم
وگر چو نقره و زر، پاک و خالص از پی تو
میان آتش تو، منزل و مقام کنیم
به ذات پاک منزه که بعد این همه کار
به هر طرف نگرانیم، تا کدام کنیم
قرار عاقبت کار هم برین افتاد
که خویش را همه حیران و خیره نام کنیم
و آنگهی که رسد بادههای حیرانان
ز شیشه خانهٔ دل صد هزار جام کنیم
چو سیم بر به صفا تنگمان به بر گیرد
فلک که کرهٔ تند است، ماش رام کنیم
چو مغز روح از آن بادهها به جوش آید
چهار حد جهان را به تک دو گام کنیم
ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم
هزار خسرو تمغاج را غلام کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۲
به حق آن که بخواندی مرا ز گوشهٔ بام
اشارتی که بکردی به سر به جای سلام
به حق آن که گشادی کمر که مینروم
که شد قمر کمرت را چو من کمینه غلام
به حق آن که نداند دل خیال اندیش
مثالهای خیال مرا به وقت پیام
به حق آن که به فراش گفتهیی که بروب
ز چند گنده بغل خانه را برای کرام
به حق آن که گزیدی دو لب که جام بگیر
بنوش جام و رها کن حدیث پخته و خام
به حق آن که تو را دیدم و قلم افتاد
ز دست عشق نویسم، به پیش تو ناکام
به حق آن که گمانهای بد فرستی تو
به هدهدی که بخواهی که جان ببر زین دام
به حق حلقهٔ رندان که باده مینوشند
به پیش خلق هویدا، میان روز صیام
هزار شیشه شکستند و روزهشان نشکست
از آن که شیشهگر عشق ساختهست آن جام
به ماه روزه، جهودانه می مخور تو به شب
بیا به بزم محمد، مدام نوش مدام
میان گفت بدم من که سست خندیدی
که ای سلیم دل آخر کشیدهدار لگام
بگفتمش چو دهان مرا نمیدوزی
بدوز گوش کسی را که نیست یار تمام
به حق آن که حلال است خون من بر تو
که بر عدو سخنم را حرام دار حرام
خیال من ز ملاقات شمس تبریزی
هزار صورت بیند عجب پی اعلام
اشارتی که بکردی به سر به جای سلام
به حق آن که گشادی کمر که مینروم
که شد قمر کمرت را چو من کمینه غلام
به حق آن که نداند دل خیال اندیش
مثالهای خیال مرا به وقت پیام
به حق آن که به فراش گفتهیی که بروب
ز چند گنده بغل خانه را برای کرام
به حق آن که گزیدی دو لب که جام بگیر
بنوش جام و رها کن حدیث پخته و خام
به حق آن که تو را دیدم و قلم افتاد
ز دست عشق نویسم، به پیش تو ناکام
به حق آن که گمانهای بد فرستی تو
به هدهدی که بخواهی که جان ببر زین دام
به حق حلقهٔ رندان که باده مینوشند
به پیش خلق هویدا، میان روز صیام
هزار شیشه شکستند و روزهشان نشکست
از آن که شیشهگر عشق ساختهست آن جام
به ماه روزه، جهودانه می مخور تو به شب
بیا به بزم محمد، مدام نوش مدام
میان گفت بدم من که سست خندیدی
که ای سلیم دل آخر کشیدهدار لگام
بگفتمش چو دهان مرا نمیدوزی
بدوز گوش کسی را که نیست یار تمام
به حق آن که حلال است خون من بر تو
که بر عدو سخنم را حرام دار حرام
خیال من ز ملاقات شمس تبریزی
هزار صورت بیند عجب پی اعلام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۳
به جان عشق که از بهر عشق دانه و دام
که عزم صد سفرستم، زروم تا سوی شام
نمیخورم به حلال و حرام من سوگند
به جان عشق که بالاست از حلال و حرام
به جان عشق که از جان جان لطیفتر است
که عاشقان را عشق است هم شراب و طعام
فتاده ولوله در شهر از ضمیر حسود
که بازگشت فلان کس زدوست دشمن کام
نه عشق آتش و، جان من است سامندر؟
نه عشق کوره و، نقد من است زر تمام؟
نه عشق ساقی و، مخمور اوست جان شب و روز؟
نه آن شراب ازل را شدهست جسمم جام؟
نهاده بر کف جامی، بر من آمد عشق
که ای هزار چو من عشق را غلام غلام
هزار رمز به هم گفته جان من با عشق
در آن رموز نگنجیده نظم حرف و کلام
بیار بادهٔ خامی که خالی است وطن
که عاشق زر پخته زعشق باشد خام
ورای وهم، حریفی کنیم خوش با عشق
نه عقل گنجد آن جا، نه زحمت اجسام
چو گم کنیم من و عشق خویشتن در می
بیاید آن شه تبریز، شمس دین، که سلام
که عزم صد سفرستم، زروم تا سوی شام
نمیخورم به حلال و حرام من سوگند
به جان عشق که بالاست از حلال و حرام
به جان عشق که از جان جان لطیفتر است
که عاشقان را عشق است هم شراب و طعام
فتاده ولوله در شهر از ضمیر حسود
که بازگشت فلان کس زدوست دشمن کام
نه عشق آتش و، جان من است سامندر؟
نه عشق کوره و، نقد من است زر تمام؟
نه عشق ساقی و، مخمور اوست جان شب و روز؟
نه آن شراب ازل را شدهست جسمم جام؟
نهاده بر کف جامی، بر من آمد عشق
که ای هزار چو من عشق را غلام غلام
هزار رمز به هم گفته جان من با عشق
در آن رموز نگنجیده نظم حرف و کلام
بیار بادهٔ خامی که خالی است وطن
که عاشق زر پخته زعشق باشد خام
ورای وهم، حریفی کنیم خوش با عشق
نه عقل گنجد آن جا، نه زحمت اجسام
چو گم کنیم من و عشق خویشتن در می
بیاید آن شه تبریز، شمس دین، که سلام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۵
به گوش من برسانید هجر تلخ پیام
که خواب شیرین بر عاشقان شدهست حرام
بکرد بر خور و بر خواب چارتکبیری
هر آن کسی که بر او کرد عشق نیم سلام
به من نگر که بدیدم هزار آزادی
چو عشق را دل و جانم کنیزک است و غلام
عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص
اگر چه صورت و شهوت بود به پیش عوام
دلم چو زخم نیابد، رود که توبه کند
مخند بر من و بر خود، کدام توبه، کدام
زهی گناه که کفر است توبه کردن ازو
نه پس طریق گریز و نه پیش جای مقام
به چار مذهب خونش حلال و ریختنی
از آن که عشق نریزد به غیر خون کرام
بکش مرا که چو کشتی به عشق زنده شدم
خموش کردم و مردم، تمام گشت کلام
که خواب شیرین بر عاشقان شدهست حرام
بکرد بر خور و بر خواب چارتکبیری
هر آن کسی که بر او کرد عشق نیم سلام
به من نگر که بدیدم هزار آزادی
چو عشق را دل و جانم کنیزک است و غلام
عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص
اگر چه صورت و شهوت بود به پیش عوام
دلم چو زخم نیابد، رود که توبه کند
مخند بر من و بر خود، کدام توبه، کدام
زهی گناه که کفر است توبه کردن ازو
نه پس طریق گریز و نه پیش جای مقام
به چار مذهب خونش حلال و ریختنی
از آن که عشق نریزد به غیر خون کرام
بکش مرا که چو کشتی به عشق زنده شدم
خموش کردم و مردم، تمام گشت کلام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۷
بیار باده که اندر خمار خمارم
خدا گرفت مرا، زان چنین گرفتارم
بیار جام شرابی که رشک خورشید است
به جان عشق که از غیر عشق بیزارم
بیار آن که اگر جان بخوانمش حیف است
بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم
بیار آن که نگنجد درین دهان نامش
که میشکافد ازو شقههای گفتارم
بیار آن که چو او نیست، گولم و نادان
چو با ویام، ملک گربزان و طرارم
بیار آن که دمی کز سرم شود خالی
سیاه و تیره شوم، گوییا ز کفارم
بیار آن که رهاند ازین بیار و میار
بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم
بیار و بازرهان سقف آسمانها را
شب دراز ز دود و فغان بسیارم
بیار آن که پس مرگ من، هم از خاکم
به شکر و گفت درآرد مثال نجارم
بیار می که امین میام مثال قدح
که هر چه در شکمم رفت، پاک بسپارم
نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم
گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم
به استخوان و به خونم نظر نکردندی
به روح شاه عزیزم، اگر به تن خوارم
چه نردبان که تراشیدهام من نجار
به بام هفتم گردون رسید رفتارم
مسیحوار شدم من، خرم بماند به زیر
نه در غم خرم و نی به گوش خروارم
بلیسوار ز آدم مبین تو آب و گلی
ببین که در پس گل صد هزار گلزارم
طلوع کرد ازین لجم شمس تبریزی
که آفتابم و سر زین وحل برون آرم
غلط مشو، چو وحل در رویم دیگربار
که برقرارم و زین روی پوش در عارم
به هر صبوح برآیم، به کوری کوران
برای کور، طلوع و غروب نگذارم
خدا گرفت مرا، زان چنین گرفتارم
بیار جام شرابی که رشک خورشید است
به جان عشق که از غیر عشق بیزارم
بیار آن که اگر جان بخوانمش حیف است
بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم
بیار آن که نگنجد درین دهان نامش
که میشکافد ازو شقههای گفتارم
بیار آن که چو او نیست، گولم و نادان
چو با ویام، ملک گربزان و طرارم
بیار آن که دمی کز سرم شود خالی
سیاه و تیره شوم، گوییا ز کفارم
بیار آن که رهاند ازین بیار و میار
بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم
بیار و بازرهان سقف آسمانها را
شب دراز ز دود و فغان بسیارم
بیار آن که پس مرگ من، هم از خاکم
به شکر و گفت درآرد مثال نجارم
بیار می که امین میام مثال قدح
که هر چه در شکمم رفت، پاک بسپارم
نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم
گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم
به استخوان و به خونم نظر نکردندی
به روح شاه عزیزم، اگر به تن خوارم
چه نردبان که تراشیدهام من نجار
به بام هفتم گردون رسید رفتارم
مسیحوار شدم من، خرم بماند به زیر
نه در غم خرم و نی به گوش خروارم
بلیسوار ز آدم مبین تو آب و گلی
ببین که در پس گل صد هزار گلزارم
طلوع کرد ازین لجم شمس تبریزی
که آفتابم و سر زین وحل برون آرم
غلط مشو، چو وحل در رویم دیگربار
که برقرارم و زین روی پوش در عارم
به هر صبوح برآیم، به کوری کوران
برای کور، طلوع و غروب نگذارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۱
به کوی عشق تو من نامدم که باز روم
چگونه قبله گذارم چو در نماز روم؟
به جز که کور نخواهد که من به هیچ سبب
به سوی ظلمت از آن شمع صد طراز روم
کدام عقل روا بیند این که من تشنه
به غیر حضرت آن بحر بینیاز روم؟
براق عشق گزیدم، که تا به دور ابد
به سوی طرهٔ هندو به ترک تاز روم
شب چو باز و بط روز را بسوزد پر
چو در سحر به مناجات او به راز روم
چو چشم بند قضا راه چشم بسته کند
به بوی عنبریاش چشمها فراز روم
به خاک پای خداوند، شمس تبریزی
که چون شدم ز وی از دست، سرفراز روم
چگونه قبله گذارم چو در نماز روم؟
به جز که کور نخواهد که من به هیچ سبب
به سوی ظلمت از آن شمع صد طراز روم
کدام عقل روا بیند این که من تشنه
به غیر حضرت آن بحر بینیاز روم؟
براق عشق گزیدم، که تا به دور ابد
به سوی طرهٔ هندو به ترک تاز روم
شب چو باز و بط روز را بسوزد پر
چو در سحر به مناجات او به راز روم
چو چشم بند قضا راه چشم بسته کند
به بوی عنبریاش چشمها فراز روم
به خاک پای خداوند، شمس تبریزی
که چون شدم ز وی از دست، سرفراز روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۵
فضول گشتهام امروز، جنگ میجویم
منوش نکتهٔ مستان، که یاوه میگویم
تنا بسوز چو هیزم، که از تو سیر شدم
دلا برو تو زپیشم، تو را نمیجویم
لگن نهاد خیالش به چشمهٔ چشمم
بهانه کرد کزین آب جامه میشویم
بگفتمش که به خونابه جامه چون شویی؟
بگفت خون همه زان سوست و من از این سویم
به سوی تو همه خون است و سوی من همه آب
نه قبطیام، که درین نیل موسوی خویم
منوش نکتهٔ مستان، که یاوه میگویم
تنا بسوز چو هیزم، که از تو سیر شدم
دلا برو تو زپیشم، تو را نمیجویم
لگن نهاد خیالش به چشمهٔ چشمم
بهانه کرد کزین آب جامه میشویم
بگفتمش که به خونابه جامه چون شویی؟
بگفت خون همه زان سوست و من از این سویم
به سوی تو همه خون است و سوی من همه آب
نه قبطیام، که درین نیل موسوی خویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۶
بران شدهست دلم کآتشی بگیرانم
که هر که او نمرد، پیش تو بمیرانم
کمان عشق بدرم که تا بداند عقل
که بینظیرم و سلطان بینظیرانم
که رفت در نظر تو که بینظیر نشد؟
مقام گنج شدهست این نهاد ویرانم
من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا
فقیر فقرم و افتادهٔ فقیرانم
من آن کسم که تو نامم نهی، نمیدانم
چو من اسیر توام، پس امیر میرانم
جز از اسیری و میری مقام دیگر هست
چو من فنا شوم، از هر دو کس نفیرانم
چو شب بیاید میر و اسیر محو شوند
اسیر هیچ نداند که از اسیرانم
به خواب شب گرو آمد امیری میران
چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم
به آفتاب نگر، پادشاه یک روزهست
همیگدازد مه نیز کز وزیرانم
منم که پختهٔ عشقم، نه خام و خام
طمع خدای کرد خمیری، از آن خمیرانم
خمیرکردهٔ یزدان کجا بماند خام؟
خمیرمایه پذیرم، نه از فطیرانم
فطیر چون کند او؟ فاطرالسموات است
چو اختران سماوات از منیرانم
تو چند نام نهی خویش را؟ خمش میباش
که کودکیست که گویی که من ز پیرانم
که هر که او نمرد، پیش تو بمیرانم
کمان عشق بدرم که تا بداند عقل
که بینظیرم و سلطان بینظیرانم
که رفت در نظر تو که بینظیر نشد؟
مقام گنج شدهست این نهاد ویرانم
من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا
فقیر فقرم و افتادهٔ فقیرانم
من آن کسم که تو نامم نهی، نمیدانم
چو من اسیر توام، پس امیر میرانم
جز از اسیری و میری مقام دیگر هست
چو من فنا شوم، از هر دو کس نفیرانم
چو شب بیاید میر و اسیر محو شوند
اسیر هیچ نداند که از اسیرانم
به خواب شب گرو آمد امیری میران
چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم
به آفتاب نگر، پادشاه یک روزهست
همیگدازد مه نیز کز وزیرانم
منم که پختهٔ عشقم، نه خام و خام
طمع خدای کرد خمیری، از آن خمیرانم
خمیرکردهٔ یزدان کجا بماند خام؟
خمیرمایه پذیرم، نه از فطیرانم
فطیر چون کند او؟ فاطرالسموات است
چو اختران سماوات از منیرانم
تو چند نام نهی خویش را؟ خمش میباش
که کودکیست که گویی که من ز پیرانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۷
اگر به عقل و کفایت پی جنون باشم
میان حلقهٔ عشاق ذوفنون باشم
منم به عشق سلیمان، زبان من آصف
چرا ببستهٔ هر دارو و فسون باشم
خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه
مقیم کعبه شوم، کعبه را ستون باشم
هزار رستم دستان به گرد ما نرسد
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم؟
به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را
شهید عشقم و اندر میان خون باشم
درین بساط منم عندلیب الرحمان
مجوی حد و کنارم، ز حد برون باشم
مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی
ز روح قدس، ز کروبیان فزون باشم
میان حلقهٔ عشاق ذوفنون باشم
منم به عشق سلیمان، زبان من آصف
چرا ببستهٔ هر دارو و فسون باشم
خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه
مقیم کعبه شوم، کعبه را ستون باشم
هزار رستم دستان به گرد ما نرسد
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم؟
به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را
شهید عشقم و اندر میان خون باشم
درین بساط منم عندلیب الرحمان
مجوی حد و کنارم، ز حد برون باشم
مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی
ز روح قدس، ز کروبیان فزون باشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۸
میگریزد از ما و ما قوامش داریم
زن زنانش آریم، کش کشانش آریم
میدود آن زیبا بر گل و سوسنها
گو بیا ما را بین، ما از آن گلزاریم
میکند دلداری، وان همه طراری
حق آن طرهٔ او، که همه طراریم
دام دل بگشاییم، بوسه زو برباییم
تا نپندارد که ما تهی گفتاریم
هوش ما چون اختر، یار ما خورشیدی
زین سبب هر صبحی کشتهٔ آن یاریم
گر بگوید فردا، از غرور و سودا
نقد را نگذاریم، پا برین افشاریم
بحر او پر مرجان، مشرب محتاجان
تا بود در تن جان، ما برین اقراریم
هر چه تو فرمایی، عقل و دین افزایی
هین بفرما که ما بنده و اشکاریم
ای لبانت شکر، گیسوانت عنبر
وی از آن شیرینتر که همیپنداریم
ساربان آهسته، بهر هر دلخسته
کن مدارا آخر، کندرین قطاریم
اندرین بیشهستان، رحم کن بر مستان
گر نی ما چون شیریم، هم نه چون کفتاریم
هین خمش کان مهرو، وان مه نازکخو
سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم
تا همو گوید سر، خالق هر مخبر
ما هنوز از خامی، سخت ناهمواریم
زن زنانش آریم، کش کشانش آریم
میدود آن زیبا بر گل و سوسنها
گو بیا ما را بین، ما از آن گلزاریم
میکند دلداری، وان همه طراری
حق آن طرهٔ او، که همه طراریم
دام دل بگشاییم، بوسه زو برباییم
تا نپندارد که ما تهی گفتاریم
هوش ما چون اختر، یار ما خورشیدی
زین سبب هر صبحی کشتهٔ آن یاریم
گر بگوید فردا، از غرور و سودا
نقد را نگذاریم، پا برین افشاریم
بحر او پر مرجان، مشرب محتاجان
تا بود در تن جان، ما برین اقراریم
هر چه تو فرمایی، عقل و دین افزایی
هین بفرما که ما بنده و اشکاریم
ای لبانت شکر، گیسوانت عنبر
وی از آن شیرینتر که همیپنداریم
ساربان آهسته، بهر هر دلخسته
کن مدارا آخر، کندرین قطاریم
اندرین بیشهستان، رحم کن بر مستان
گر نی ما چون شیریم، هم نه چون کفتاریم
هین خمش کان مهرو، وان مه نازکخو
سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم
تا همو گوید سر، خالق هر مخبر
ما هنوز از خامی، سخت ناهمواریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۰
تلخی نکند، شیرین ذقنم
خالی نکند، از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا، من جامه کنم
در خانه جهد، مهلت ندهد
او بس نکند، پس من چه کنم؟
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است برو هر هفت فلک
چون میرود او در پیرهنم؟
از شیرهٔ او، من شیردلم
در عربدهاش، شیرین سخنم
میگفت که تو، در چنگ منی
من ساختمت، چونت نزنم
من چنگ توام، بر هر رگ من
تو زخمهزنی، من تن تننم
حاصل، تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا، من خود چه کنم؟
خالی نکند، از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا، من جامه کنم
در خانه جهد، مهلت ندهد
او بس نکند، پس من چه کنم؟
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است برو هر هفت فلک
چون میرود او در پیرهنم؟
از شیرهٔ او، من شیردلم
در عربدهاش، شیرین سخنم
میگفت که تو، در چنگ منی
من ساختمت، چونت نزنم
من چنگ توام، بر هر رگ من
تو زخمهزنی، من تن تننم
حاصل، تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا، من خود چه کنم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۱
تشنهٔ خویش کن، مده آبم
عاشق خویش کن، ببر خوابم
تا شب و روز در نماز آیم
ای خیال خوش تو محرابم
گر خیال تو در فنا یابم
در زمان سوی مرگ بشتابم
بر امید خیال گوهر تو
جاذب هر مسی چو قلابم
بر امید مسبب الاسباب
رهزن کاروان اسبابم
رحمتی آر و پادشاهی کن
کین فراق تو بر نمیتابم
زان همیگردم و همینالم
که بر آب حیات دولابم
زان چو روزن گشادهام دل و چشم
که تویی آفتاب و مهتابم
آن زمانی که نام تو شنوم
مست گردند نام و القابم
آن زمانی که آتش تو رسد
بجهد این دل چو سیمابم
بس کن از گفت، کز غبار سخن
خود سخن بخش را نمییابم
عاشق خویش کن، ببر خوابم
تا شب و روز در نماز آیم
ای خیال خوش تو محرابم
گر خیال تو در فنا یابم
در زمان سوی مرگ بشتابم
بر امید خیال گوهر تو
جاذب هر مسی چو قلابم
بر امید مسبب الاسباب
رهزن کاروان اسبابم
رحمتی آر و پادشاهی کن
کین فراق تو بر نمیتابم
زان همیگردم و همینالم
که بر آب حیات دولابم
زان چو روزن گشادهام دل و چشم
که تویی آفتاب و مهتابم
آن زمانی که نام تو شنوم
مست گردند نام و القابم
آن زمانی که آتش تو رسد
بجهد این دل چو سیمابم
بس کن از گفت، کز غبار سخن
خود سخن بخش را نمییابم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۴
آتشی از تو در دهان دارم
لیک صد مهر بر زبان دارم
دو جهان را کند یکی لقمه
شعلههایی که در نهان دارم
گر جهان جملگی فنا گردد
بی جهان ملک صد جهان دارم
کاروانها که بار آن شکر است
من ز مصر عدم روان دارم
من ز مستی عشق بیخبرم
که از آن سود یا زیان دارم
چشم تن بود درفشان از عشق
تا کنون جان درفشان دارم
بند خانه نیم که چون عیسی
خانه بر چارم آسمان دارم
شکر آن را که جان دهد تن را
گر بشد جان، جان جان دارم
آنچ دادهست شمس تبریزی
ز من آن جو، که من همان دارم
لیک صد مهر بر زبان دارم
دو جهان را کند یکی لقمه
شعلههایی که در نهان دارم
گر جهان جملگی فنا گردد
بی جهان ملک صد جهان دارم
کاروانها که بار آن شکر است
من ز مصر عدم روان دارم
من ز مستی عشق بیخبرم
که از آن سود یا زیان دارم
چشم تن بود درفشان از عشق
تا کنون جان درفشان دارم
بند خانه نیم که چون عیسی
خانه بر چارم آسمان دارم
شکر آن را که جان دهد تن را
گر بشد جان، جان جان دارم
آنچ دادهست شمس تبریزی
ز من آن جو، که من همان دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۵
در طریقت دو صد کمین دارم
لیک صد چشم خردهبین دارم
این نشانها که بر رخم پیداست
دان که از شاه همنشین دارم
آن یکی گنج کز جهان بیش است
در دل و جان خود، دفین دارم
ظلمت شک جای من بادا
گر از آن رو سر یقین دارم
من نهانی ز جبرئیل امین
جبرئیل دگر امین دارم
نقش چین مر مرا چه کار آید؟
چون که بر رخ ز عشق چین دارم
اسپ اقبال را ببرم پی
زان که بر پشت عشق زین دارم
پایدار است جان من در عشق
چون که پاهای آهنین دارم
از دمم بوی باغ میآید
کز درون باغ و یاسمین دارم
از فرح پایم از زمین دور است
چون که در لامکان زمین دارم
رو به تبریز، شرح این بطلب
زان که من این ز شمس دین دارم
لیک صد چشم خردهبین دارم
این نشانها که بر رخم پیداست
دان که از شاه همنشین دارم
آن یکی گنج کز جهان بیش است
در دل و جان خود، دفین دارم
ظلمت شک جای من بادا
گر از آن رو سر یقین دارم
من نهانی ز جبرئیل امین
جبرئیل دگر امین دارم
نقش چین مر مرا چه کار آید؟
چون که بر رخ ز عشق چین دارم
اسپ اقبال را ببرم پی
زان که بر پشت عشق زین دارم
پایدار است جان من در عشق
چون که پاهای آهنین دارم
از دمم بوی باغ میآید
کز درون باغ و یاسمین دارم
از فرح پایم از زمین دور است
چون که در لامکان زمین دارم
رو به تبریز، شرح این بطلب
زان که من این ز شمس دین دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۶
تا به جان مست عشق آن یارم
سرده بادههای انوارم
هر دمی گر نه جان نو دهدم
ای دل از جان خویش بیزارم
گرد آن مه چو چرخ میگردم
پس دگر چیست در زمین کارم؟
بر سر کارگاهٔ خوبی بود
سوزنش کرده است چون تارم
سوزنم چنگ شد از او در تار
تا به آواز زیر میزارم
تا من این کارگاه عالم را
کو حجاب حق است، بردارم
تا بسوزم حجاب غفلت و خواب
ز آتش چشمهای بیدارم
تا بیابم ز شمس تبریزی
صحت این ضمیر بیمارم
سرده بادههای انوارم
هر دمی گر نه جان نو دهدم
ای دل از جان خویش بیزارم
گرد آن مه چو چرخ میگردم
پس دگر چیست در زمین کارم؟
بر سر کارگاهٔ خوبی بود
سوزنش کرده است چون تارم
سوزنم چنگ شد از او در تار
تا به آواز زیر میزارم
تا من این کارگاه عالم را
کو حجاب حق است، بردارم
تا بسوزم حجاب غفلت و خواب
ز آتش چشمهای بیدارم
تا بیابم ز شمس تبریزی
صحت این ضمیر بیمارم