عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
وه چه غم بود که بختم به تو منسوب نکرد
صبر از این بیش که من می کنم ایوب نکرد
این ملامت که من از هجر تو با خود کردم
در فراق پسر گم شده یعقوب نکرد
قلم از جور تو بر حرفِ غمی ننهادم
کِم خیال تو سیه روی چو مکتوب نکرد
ساغری می که به من داد به یاد لب تو
که ز بس گریه کنارم می مقلوب نکرد
آخر ای دیده حجاب از من مسکین چه کنی
در مثل خوب نگویند که نا خوب نکرد
روی من آینه از آهن چینی پندار
روی زیبا کسی از آینه محجوب نکرد
با که گویم که رقیب آنکه مرا دشمن بود
کرد بر درد دلم رحمت و محبوب نکرد
من بدین واقعه خاصم ، نه که کس در رهِ عشق
پای ننهاد که سر در سر مطلوب نکرد
سر ز بیداد نزاری چه کشی تن در دِه
کو دلی کز ستم عشق لگد کوب نکرد
صبر از این بیش که من می کنم ایوب نکرد
این ملامت که من از هجر تو با خود کردم
در فراق پسر گم شده یعقوب نکرد
قلم از جور تو بر حرفِ غمی ننهادم
کِم خیال تو سیه روی چو مکتوب نکرد
ساغری می که به من داد به یاد لب تو
که ز بس گریه کنارم می مقلوب نکرد
آخر ای دیده حجاب از من مسکین چه کنی
در مثل خوب نگویند که نا خوب نکرد
روی من آینه از آهن چینی پندار
روی زیبا کسی از آینه محجوب نکرد
با که گویم که رقیب آنکه مرا دشمن بود
کرد بر درد دلم رحمت و محبوب نکرد
من بدین واقعه خاصم ، نه که کس در رهِ عشق
پای ننهاد که سر در سر مطلوب نکرد
سر ز بیداد نزاری چه کشی تن در دِه
کو دلی کز ستم عشق لگد کوب نکرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
در دهر کسی که یار گیرد
یاری چو من اختیار گیرد
از خوبی تو خرد به دندان
انگشت به اعتبار گیرد
خاک قدم تو سعد اکبر
بر دیده به افتخار گیرد
نا خورده می از دو چشم مستت
هُشیاران را خمار گیرد
آن را که تو در میان جانی
از کل جهان کنار گیرد
با من نفسی درآی و بنشین
تا خاطر من قرار گیرد
بگذار دل ستیزه خو را
تا عادت روزگار گیرد
آن را که دماغ و دل نباشد
هرگز سر انتظار گیرد
در چنگ فراق اگر نزاری
آهنگ چو زیر زار گیرد
شک نیست که آتش دم نی
در سوختهء نزار گیرد
یاری چو من اختیار گیرد
از خوبی تو خرد به دندان
انگشت به اعتبار گیرد
خاک قدم تو سعد اکبر
بر دیده به افتخار گیرد
نا خورده می از دو چشم مستت
هُشیاران را خمار گیرد
آن را که تو در میان جانی
از کل جهان کنار گیرد
با من نفسی درآی و بنشین
تا خاطر من قرار گیرد
بگذار دل ستیزه خو را
تا عادت روزگار گیرد
آن را که دماغ و دل نباشد
هرگز سر انتظار گیرد
در چنگ فراق اگر نزاری
آهنگ چو زیر زار گیرد
شک نیست که آتش دم نی
در سوختهء نزار گیرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
مشتاق لقا روی نظر باز نگیرد
هرگز قدم از بیم خطر باز نگیرد
جز دیدن خوبان ندهد باصره را نور
کس دوستی از دیدهء سر ، باز نگیرد
صاحب نظر آن است ست که چشم از همه عالم
بردوزد و از یار نظر باز نگیرد
پاکان که نظرشان همه خیرست ز فرزند
لیکن پسری میل ز سر باز نگیرد
ما را مکن ای مدعی از روی نکو منع
کز کبک حذر کردن ، در باز نگیرد
تا زنده شود دوست به بوی نفس دوست
نوش از دهنِ همچو شکر باز نگیرد
حکمی ز ازل رفت یقین دان که چنین حال
گردون به قضا نیز و قدر باز نگیرد
فرزند که عاشق شد از او کار نیاید
در گوشِ دلش پند پدر باز نگیرد
بر بادیهء آتشِ عشق آنکه گذر کرد
آب از دهن تشنه جگر ، باز نگیرد
در پای نزاری مشِکن نیزه تشنیع
کو دست ز دامان سحر باز نگیرد
باری ز من این پند درین شهر بگویید
تا خانه نشین بار سفر باز نگیرد
هرگز قدم از بیم خطر باز نگیرد
جز دیدن خوبان ندهد باصره را نور
کس دوستی از دیدهء سر ، باز نگیرد
صاحب نظر آن است ست که چشم از همه عالم
بردوزد و از یار نظر باز نگیرد
پاکان که نظرشان همه خیرست ز فرزند
لیکن پسری میل ز سر باز نگیرد
ما را مکن ای مدعی از روی نکو منع
کز کبک حذر کردن ، در باز نگیرد
تا زنده شود دوست به بوی نفس دوست
نوش از دهنِ همچو شکر باز نگیرد
حکمی ز ازل رفت یقین دان که چنین حال
گردون به قضا نیز و قدر باز نگیرد
فرزند که عاشق شد از او کار نیاید
در گوشِ دلش پند پدر باز نگیرد
بر بادیهء آتشِ عشق آنکه گذر کرد
آب از دهن تشنه جگر ، باز نگیرد
در پای نزاری مشِکن نیزه تشنیع
کو دست ز دامان سحر باز نگیرد
باری ز من این پند درین شهر بگویید
تا خانه نشین بار سفر باز نگیرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
آتش عشق چو در سینه شرار اندازد
مرد را از زبر تخت به دار اندازد
عشق بر هر طرف از مملکت دل که زند
همچو موجی ست که دریا به کنار اندازد
عاشق آن است که گر بر سر کویش محبوب
بگذرد در قدمش سر به نثار اندازد
پدرم گفت که هم زخم هلاکت بخورد
خویشتن هرکه چنین بر سر نار اندازد
گفتم از مدعیان باک مدار ای بابا
چه توان سوخت از آتش که چنار اندازد
دوستان بر سر دیوار سرا بستانش
باغبان را مگذارید که خار اندازد
چه شود گر بگذارند رقیبان حرم
که نزاری نظر از دور به یار اندازد
مرد را از زبر تخت به دار اندازد
عشق بر هر طرف از مملکت دل که زند
همچو موجی ست که دریا به کنار اندازد
عاشق آن است که گر بر سر کویش محبوب
بگذرد در قدمش سر به نثار اندازد
پدرم گفت که هم زخم هلاکت بخورد
خویشتن هرکه چنین بر سر نار اندازد
گفتم از مدعیان باک مدار ای بابا
چه توان سوخت از آتش که چنار اندازد
دوستان بر سر دیوار سرا بستانش
باغبان را مگذارید که خار اندازد
چه شود گر بگذارند رقیبان حرم
که نزاری نظر از دور به یار اندازد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
یارِ ما ولوله در عالمِ راز اندازد
گر نقابی که برانداخته باز اندازد
خوشش آن قامت و بالا که خود استادِ ازل
کسوتِ حسن به بالایِ دراز اندازد
ساقیا باده دمادم ده و با چنگی گوی
تا ز آهنگِ عراقم به حجاز اندازد
دشمنِ سختِ من است آن که حدیثِ من و دوست
نه به عکسِ روشِ عقل فراز اندازد
بارها خواستمش گفت که یک حلقه از آن
زلف در حلقِ ملامت گرِ راز اندازد
غیرتم باز پشیمان کند و داند عقل
که خیالم به چنین فکرِ مجاز اندازد
چشم بر هم مزن ای دیده که برخواهد خاست
فتنۀ تازه به هر غمزه که باز اندازد
واعظی گفت به مقصد نرسد الّا آن
که به مسجد رود و سر به نیاز اندازد
خود خیالِ تو نزاریِ خراباتی را
نگذارد که مصلاً به نماز اندازد
هر که محمود بود بر همه عالم بندد
درِ آن دیده که بر رویِ ایاز اندازد
گر نقابی که برانداخته باز اندازد
خوشش آن قامت و بالا که خود استادِ ازل
کسوتِ حسن به بالایِ دراز اندازد
ساقیا باده دمادم ده و با چنگی گوی
تا ز آهنگِ عراقم به حجاز اندازد
دشمنِ سختِ من است آن که حدیثِ من و دوست
نه به عکسِ روشِ عقل فراز اندازد
بارها خواستمش گفت که یک حلقه از آن
زلف در حلقِ ملامت گرِ راز اندازد
غیرتم باز پشیمان کند و داند عقل
که خیالم به چنین فکرِ مجاز اندازد
چشم بر هم مزن ای دیده که برخواهد خاست
فتنۀ تازه به هر غمزه که باز اندازد
واعظی گفت به مقصد نرسد الّا آن
که به مسجد رود و سر به نیاز اندازد
خود خیالِ تو نزاریِ خراباتی را
نگذارد که مصلاً به نماز اندازد
هر که محمود بود بر همه عالم بندد
درِ آن دیده که بر رویِ ایاز اندازد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
دلی که پیشِ غم از صابری سپر سازد
غذایِ دل مگر از گوشۀ جگر سازد
به رنجِ هجرِ تو در ساختم چو ممکن نیست
که با کسی به مدارا غمِ تو در سازد
دلِ زمانه بسوزد ز سوزِ من چو دلم
نوایِ عشقِ تو با نالۀ سحر سازد
مرا به عشقِ تو تقدیرِ چرخ راه نمود
اگر نه عقل ز پیشِ بلا حذر سازد
ولی چو حکمِ قضایِ سپهر نازل شد
گمان مبر که کسی دافعِ قدر سازد
دلم وصالِ ترا باز اگر اجل برسد
به هر حیل که بود چارۀ دگر سازد
اگر چه کار نزاری زمانه با تو نساخت
امیدوارم آری خدا مگر سازد
غذایِ دل مگر از گوشۀ جگر سازد
به رنجِ هجرِ تو در ساختم چو ممکن نیست
که با کسی به مدارا غمِ تو در سازد
دلِ زمانه بسوزد ز سوزِ من چو دلم
نوایِ عشقِ تو با نالۀ سحر سازد
مرا به عشقِ تو تقدیرِ چرخ راه نمود
اگر نه عقل ز پیشِ بلا حذر سازد
ولی چو حکمِ قضایِ سپهر نازل شد
گمان مبر که کسی دافعِ قدر سازد
دلم وصالِ ترا باز اگر اجل برسد
به هر حیل که بود چارۀ دگر سازد
اگر چه کار نزاری زمانه با تو نساخت
امیدوارم آری خدا مگر سازد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
آن ترک که با ما قدم از صدق و صفا زد
یاغی شد و بر یُرت گهِ عهد و وفا زد
اوّل به وفا گرم تر از برق درآمد
آخر به جفا صاعقه در خرمنِ ما زد
بُل غاغ شد از لشکرِ غم ملکِ وجودم
تا دستِ تطاول به گریبانِ جفا زد
هر آه که از سینۀ من دود برآورد
آتش ز نفس در جگرِ بادِ صبا زد
خاطر به که پیوست که ببرید ز ما مهر
در خیلِ که افتاد و سرا پرده کجا زد
گر جور کند بر من و گر تیغ زند یار
با کس نتوان گفت چرا کرد و چرا زد
بر هر چه کند دوست سخن نیست نزاری
چون می رسدش گر بزند یا بنوازد
یاغی شد و بر یُرت گهِ عهد و وفا زد
اوّل به وفا گرم تر از برق درآمد
آخر به جفا صاعقه در خرمنِ ما زد
بُل غاغ شد از لشکرِ غم ملکِ وجودم
تا دستِ تطاول به گریبانِ جفا زد
هر آه که از سینۀ من دود برآورد
آتش ز نفس در جگرِ بادِ صبا زد
خاطر به که پیوست که ببرید ز ما مهر
در خیلِ که افتاد و سرا پرده کجا زد
گر جور کند بر من و گر تیغ زند یار
با کس نتوان گفت چرا کرد و چرا زد
بر هر چه کند دوست سخن نیست نزاری
چون می رسدش گر بزند یا بنوازد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
گر مرا دل نواز بنوازد
رایتِ دولتم برافرازد
خود دگر بار از آن همی ترسم
که به دیدار ما نپردازد
راستی را بر آفتابِ سپهر
رسدش گر به حسن می نازد
مهرۀ مهر بر بساطِ نشاط
نیست ممکن که کس چو او بازد
لیک یک عادتِ دگر دارد
همه با رایِ خویشتن سازد
عاشقان را ز خویش بستاند
خان و مان شان به کل براندازد
دوستان را بر آتشِ هجران
چون نزاریِ زار بگدازد
رایتِ دولتم برافرازد
خود دگر بار از آن همی ترسم
که به دیدار ما نپردازد
راستی را بر آفتابِ سپهر
رسدش گر به حسن می نازد
مهرۀ مهر بر بساطِ نشاط
نیست ممکن که کس چو او بازد
لیک یک عادتِ دگر دارد
همه با رایِ خویشتن سازد
عاشقان را ز خویش بستاند
خان و مان شان به کل براندازد
دوستان را بر آتشِ هجران
چون نزاریِ زار بگدازد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
خرد را که می ننگ و نامش بسوزد
بده تا حلال و حرامش بسوزد
به بد گفتن ما فقیه فسرده
زبان در مکش گو که کامش بسوزد
مدام از پی ما چه تشنیع دارد
بیا گو بخور تا مدامش بسوزد
اگر عشق در جانش اندازد آتش
رکوع و سجود و قیامش بسوزد
اگر زآهن و سنگ باشد وجودش
به یک شعله خود برق جامش بسوزد
از این آب آتش صفت گو دو کاسه
به افسرده ده تا تمامش بسوزد
خلاصش دهد از خیال مصور
تمنای سودای خامش بسوزد
نسیمی اگر از دماغش برآید
ز تف حرارت مشامش بسوزد
زمانه اگر بر مرادم نگردد
ز دود نفس صبح و شامش بسوزد
به آهی که از اندرونم برآید
تر و خشک ما لا کلامش بسوزد
چنان در وجود نزاری زن آتش
که خون در عروق و مشامش بسوزد
بده تا حلال و حرامش بسوزد
به بد گفتن ما فقیه فسرده
زبان در مکش گو که کامش بسوزد
مدام از پی ما چه تشنیع دارد
بیا گو بخور تا مدامش بسوزد
اگر عشق در جانش اندازد آتش
رکوع و سجود و قیامش بسوزد
اگر زآهن و سنگ باشد وجودش
به یک شعله خود برق جامش بسوزد
از این آب آتش صفت گو دو کاسه
به افسرده ده تا تمامش بسوزد
خلاصش دهد از خیال مصور
تمنای سودای خامش بسوزد
نسیمی اگر از دماغش برآید
ز تف حرارت مشامش بسوزد
زمانه اگر بر مرادم نگردد
ز دود نفس صبح و شامش بسوزد
به آهی که از اندرونم برآید
تر و خشک ما لا کلامش بسوزد
چنان در وجود نزاری زن آتش
که خون در عروق و مشامش بسوزد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
مرا دلی ست که بر خویشتن بمیسوزد
چنان که جانم از آن سوختن بمیسوزد
درون سینه عجب نیست گر بسوزد دل
چو از برون تنم پیرهن بمیسوزد
به نامه شرح فراقش نمی توانم داد
که نوک خامه ز دود سخن بمیسوزد
چنان بسوخته ام در غم جدایی دوست
که چرخ را دل بر جان من بمیسوزد
بسوخت جانم از این پس نفس نخواهم زد
ز سوزناکیِ آهم دهن بمیسوزد
ز آتشِ غم ، نفتِ فراق نزدیک است
که هر کجا که نشینم وطن بمیسوزد
عجب مدار از این سان که گشته ام بر من
دلِ نزاریَ کِ ممتحن بمیسوزد
چنان که جانم از آن سوختن بمیسوزد
درون سینه عجب نیست گر بسوزد دل
چو از برون تنم پیرهن بمیسوزد
به نامه شرح فراقش نمی توانم داد
که نوک خامه ز دود سخن بمیسوزد
چنان بسوخته ام در غم جدایی دوست
که چرخ را دل بر جان من بمیسوزد
بسوخت جانم از این پس نفس نخواهم زد
ز سوزناکیِ آهم دهن بمیسوزد
ز آتشِ غم ، نفتِ فراق نزدیک است
که هر کجا که نشینم وطن بمیسوزد
عجب مدار از این سان که گشته ام بر من
دلِ نزاریَ کِ ممتحن بمیسوزد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
نوبت پاس وصل تو بو که شبی به ما رسد
سلطنتی چنان عجب گر به چنین گدا رسد
ما ننشسته یک نفس باهم و شهر پر سخن
قصه ماجرای من تا پس از این کجا رسد
کار به جان رسید و تو هیچ به ما نمی رسی
زین به نواتر آشنا با سر آشنا رسد
گر چه نمی رسد به ما نوبت اتصال تو
هم به امید حالیا صبر کنیم تا رسد
جهد کنیم سالها تا تو دمی به ما رسی
صبر کنند عمرها تاچو تویی فرا رسد
گر بکشی و بعد از این بر سر کشته بگذری
از نفس نسیم تو روح به شخص ما رسد
چند ستم کشم ز دل دیده چرا نمی کَنَم
جرم من است راستی هر چه به ما جزا رسد
آینه ی افق چنان تیره کند که بخت من
دود دل پر آتشم گر به دم صبا رسد
یا برسی به کام دل یا نرسی نزاریا
گر نرسد جفا به سر عمر به منتها رسد
سلطنتی چنان عجب گر به چنین گدا رسد
ما ننشسته یک نفس باهم و شهر پر سخن
قصه ماجرای من تا پس از این کجا رسد
کار به جان رسید و تو هیچ به ما نمی رسی
زین به نواتر آشنا با سر آشنا رسد
گر چه نمی رسد به ما نوبت اتصال تو
هم به امید حالیا صبر کنیم تا رسد
جهد کنیم سالها تا تو دمی به ما رسی
صبر کنند عمرها تاچو تویی فرا رسد
گر بکشی و بعد از این بر سر کشته بگذری
از نفس نسیم تو روح به شخص ما رسد
چند ستم کشم ز دل دیده چرا نمی کَنَم
جرم من است راستی هر چه به ما جزا رسد
آینه ی افق چنان تیره کند که بخت من
دود دل پر آتشم گر به دم صبا رسد
یا برسی به کام دل یا نرسی نزاریا
گر نرسد جفا به سر عمر به منتها رسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
نه هیچ خلقم از اندوه یار می پرسد
نه یارم از ستم روزگار می پرسد
کس از غم دل این بی قرار بر نرسد
ولی همیشه غمم برقرار می پرسد
کسی دگر متعاقب چو تب نمیدانم
که گرم گرم مرا زار زار می پرسد
وگر کسی به ملامت زبان کشد در من
به طنز گه گهم استادوار می پرسد
مگر به مزد ملامت خلاص خواهد داد
محاسبم چو به روزِ شمار می پرسد
نهان خلق نمی پرسدم حبیب ولی
رقیبم از همه شهر آشکار می پرسد
مثال عاشق و افسرده هم چنان باشد
که شرح غرقه کسی بر کنار می پرسد
نزار یا به شکایت زبان دراز مکن
ترا کسی به چه موجب چه کار می پرسد
برین بسنده کن ]ار از رهت[ نیاید دوست
خیال هر نفست چند بار می پرسد
نه یارم از ستم روزگار می پرسد
کس از غم دل این بی قرار بر نرسد
ولی همیشه غمم برقرار می پرسد
کسی دگر متعاقب چو تب نمیدانم
که گرم گرم مرا زار زار می پرسد
وگر کسی به ملامت زبان کشد در من
به طنز گه گهم استادوار می پرسد
مگر به مزد ملامت خلاص خواهد داد
محاسبم چو به روزِ شمار می پرسد
نهان خلق نمی پرسدم حبیب ولی
رقیبم از همه شهر آشکار می پرسد
مثال عاشق و افسرده هم چنان باشد
که شرح غرقه کسی بر کنار می پرسد
نزار یا به شکایت زبان دراز مکن
ترا کسی به چه موجب چه کار می پرسد
برین بسنده کن ]ار از رهت[ نیاید دوست
خیال هر نفست چند بار می پرسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
منتظرِ هدهدم تا ز سبا کی رسد
وز طرفِ گل سِتان پیکِ صبا کی رسد
گرچه ز حد شد برون مدّتِ هجران ولی
دست به سروی چنان از سرِ پا کی رسد
گرنه بریدِ صبا واسطه باشد دگر
بویِ عرق چینِ دوست بیش به ما کی رسد
صبر کنم حالیا تا ز طبیبِ امید
چشمِ رَمَد دیده را کشفِ غطا کی رسد
از درِ حق نا امید بازنگشته ست کس
هم برسد بخشِ من آری تا کی رسد
وسوسۀ انتظار بی طمعی نیست هم
تا به سرِ وقتِ ما بخت کجا کی رسد
مشورتی با خرد کردم و گفتم بگوی
وصلِ فلانی به من از تو هلا کی رسد
گفت نزاری خموش شیفته رایی مکن
چشمۀ حیوان به تو ساده دلا کی رسد
زان که تو دانی و من آن چه تو داری امید
شاه سکندر نیافت پس به گدا کی رسد
گفتمش آن جا که من می رسم آخر هزار
هم چو سکندر رسد نی به خدا کی رسد
وز طرفِ گل سِتان پیکِ صبا کی رسد
گرچه ز حد شد برون مدّتِ هجران ولی
دست به سروی چنان از سرِ پا کی رسد
گرنه بریدِ صبا واسطه باشد دگر
بویِ عرق چینِ دوست بیش به ما کی رسد
صبر کنم حالیا تا ز طبیبِ امید
چشمِ رَمَد دیده را کشفِ غطا کی رسد
از درِ حق نا امید بازنگشته ست کس
هم برسد بخشِ من آری تا کی رسد
وسوسۀ انتظار بی طمعی نیست هم
تا به سرِ وقتِ ما بخت کجا کی رسد
مشورتی با خرد کردم و گفتم بگوی
وصلِ فلانی به من از تو هلا کی رسد
گفت نزاری خموش شیفته رایی مکن
چشمۀ حیوان به تو ساده دلا کی رسد
زان که تو دانی و من آن چه تو داری امید
شاه سکندر نیافت پس به گدا کی رسد
گفتمش آن جا که من می رسم آخر هزار
هم چو سکندر رسد نی به خدا کی رسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
چشم بر راهم که جانان کی رسد
با چمن سروِ خرامان کی رسد
نافۀ آهویِ چین کی آورند
وز سبا مرغِ سلیمان کی رسد
هر دمم از عشق صفرا می کند
دردِ این سودا به درمان کی رسد
این معمّا را به می باید گشاد
تا مرادِ بی نوایان کی رسد
یا رب این باد از گلِ ستان کی وزد
یا رب این سیب از سپاهان کی رسد
کی به ما آید نسیمِ زنده رود
پیکِ صبح از باغِ کاران کی رسد
از عراق آید نمی دانم نسیم
یا ز اطرافِ خراسان کی رسد
از ختن یا از ختا یا از تتار
تحفۀ یاری ز ترکان کی رسد
گرچه دوراندیشم و باریک بین
وهمِ من در وصفِ ایشان کی رسد
کی بشارت نامۀ روز آورند
وین شبِ یلدا به پایان کی رسد
او که گفت آنم که فریادت رسم
ز اشتغالِ خویش با آن کی رسد
غبغب و زلفی عجب دیدم به خواب
تا به من آن گوی و چوگان کی رسد
هان نزاری هم چنان می گوی باز
چشم بر راهم که جانان کی رسد
با چمن سروِ خرامان کی رسد
نافۀ آهویِ چین کی آورند
وز سبا مرغِ سلیمان کی رسد
هر دمم از عشق صفرا می کند
دردِ این سودا به درمان کی رسد
این معمّا را به می باید گشاد
تا مرادِ بی نوایان کی رسد
یا رب این باد از گلِ ستان کی وزد
یا رب این سیب از سپاهان کی رسد
کی به ما آید نسیمِ زنده رود
پیکِ صبح از باغِ کاران کی رسد
از عراق آید نمی دانم نسیم
یا ز اطرافِ خراسان کی رسد
از ختن یا از ختا یا از تتار
تحفۀ یاری ز ترکان کی رسد
گرچه دوراندیشم و باریک بین
وهمِ من در وصفِ ایشان کی رسد
کی بشارت نامۀ روز آورند
وین شبِ یلدا به پایان کی رسد
او که گفت آنم که فریادت رسم
ز اشتغالِ خویش با آن کی رسد
غبغب و زلفی عجب دیدم به خواب
تا به من آن گوی و چوگان کی رسد
هان نزاری هم چنان می گوی باز
چشم بر راهم که جانان کی رسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
زان پیش که یارم را آهنگِ سفر باشد
خوش باشد اگر وصلی یک بارِ دگر باشد
در پایِ وی افتادن گر جان طلبد دادن
در معرضِ جان بازان جان را چه خطر باشد
بی دوست به سر بردن دشوارتر از مردن
دل میل به جان دارد تن زنده به سر باشد
من دوست کسی دارم ای دوست که بر سَروش
هم مشتری و زهره هم شمس و قمر باشد
گر هیچ شود روزی سر در سرِ آن کارم
هر دم عَلَم بِختم افراخته تر باشد
باری بتوان گفتن کز عشقِ که کشتندم
بر من ظفرِ دشمن می شاید اگر باشد
بر صورتِ حالِ خود دل شیفته می باشم
نه هم چو خطا بینان میلم به صور باشد
از ترس رقیبان را نفرین نکنم هرگز
دانی که چرا؟ از بد بسیار بتر باشد
آن جا که خیالِ او بنمود جمالِ او
نه گوش و خبر ماند نه چشم و بصر باشد
روزی که ببخشاید و ز پرده برون آید
مشنو که نزاری را پروایِ نظر باشد
جایی که کند لیلی در پردۀ دل میلی
بر هم زدۀ مجنون را از خود چه خبر باشد
خوش باشد اگر وصلی یک بارِ دگر باشد
در پایِ وی افتادن گر جان طلبد دادن
در معرضِ جان بازان جان را چه خطر باشد
بی دوست به سر بردن دشوارتر از مردن
دل میل به جان دارد تن زنده به سر باشد
من دوست کسی دارم ای دوست که بر سَروش
هم مشتری و زهره هم شمس و قمر باشد
گر هیچ شود روزی سر در سرِ آن کارم
هر دم عَلَم بِختم افراخته تر باشد
باری بتوان گفتن کز عشقِ که کشتندم
بر من ظفرِ دشمن می شاید اگر باشد
بر صورتِ حالِ خود دل شیفته می باشم
نه هم چو خطا بینان میلم به صور باشد
از ترس رقیبان را نفرین نکنم هرگز
دانی که چرا؟ از بد بسیار بتر باشد
آن جا که خیالِ او بنمود جمالِ او
نه گوش و خبر ماند نه چشم و بصر باشد
روزی که ببخشاید و ز پرده برون آید
مشنو که نزاری را پروایِ نظر باشد
جایی که کند لیلی در پردۀ دل میلی
بر هم زدۀ مجنون را از خود چه خبر باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
نه چنان نیازمندم که صفت پذیر باشد
به هزار نامه شرحش که دهم قصیر باشد
نشدی دمی فراموش اگر از نظر نهانی
رقمِ خیال نقشی ست که در ضمیر باشد
تو نظاره گاهِ حُسنی و من انتظار برده
نه مرا نظر به غیری نه ترا نظیر باشد
اگرم ز در برانی بروم ولی به نامت
چه کند کسی که او را ز تو ناگزیر باشد
به جهنّم ار بسوزم به از آن که بی تو باشم
که مرا هوایِ فردوس چو زمهریر باشد
شبِ خلوت ار بیایی نبود به شمع حاجت
که به آفتابِ رویت شبِ ما منیر باشد
نه حریفِ خانقاهم من و خاکِ کویِ رندان
که مریدِ پارسا را سرِ وعظِ پیر باشد
ز متاعِ این جهانی که بود سری ست ما را
نتوان نثار کردن که سری حقیر باشد
چه خطر که دوستان را پس و پیش خصم گیرد
به کسی پناه دارند که دست گیر باشد
ز خلافِ بدسگالم چه غم ار ضعیف حالم
به خدا کنم توکّل که خدا بصیر باشد
نه ز محتسب هراسم نه ز شحنه باک دارم
به کسی که عشق فرمان بدهد امیر باشد
به عیادتِ نزاری قدمی نه ار چه دانم
چو تو پادشاه را کی سرِ این فقیر باشد
به هزار نامه شرحش که دهم قصیر باشد
نشدی دمی فراموش اگر از نظر نهانی
رقمِ خیال نقشی ست که در ضمیر باشد
تو نظاره گاهِ حُسنی و من انتظار برده
نه مرا نظر به غیری نه ترا نظیر باشد
اگرم ز در برانی بروم ولی به نامت
چه کند کسی که او را ز تو ناگزیر باشد
به جهنّم ار بسوزم به از آن که بی تو باشم
که مرا هوایِ فردوس چو زمهریر باشد
شبِ خلوت ار بیایی نبود به شمع حاجت
که به آفتابِ رویت شبِ ما منیر باشد
نه حریفِ خانقاهم من و خاکِ کویِ رندان
که مریدِ پارسا را سرِ وعظِ پیر باشد
ز متاعِ این جهانی که بود سری ست ما را
نتوان نثار کردن که سری حقیر باشد
چه خطر که دوستان را پس و پیش خصم گیرد
به کسی پناه دارند که دست گیر باشد
ز خلافِ بدسگالم چه غم ار ضعیف حالم
به خدا کنم توکّل که خدا بصیر باشد
نه ز محتسب هراسم نه ز شحنه باک دارم
به کسی که عشق فرمان بدهد امیر باشد
به عیادتِ نزاری قدمی نه ار چه دانم
چو تو پادشاه را کی سرِ این فقیر باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
تا با منت این ملال باشد
کی با منت اتّصال باشد
هر چند که صحبتِ گدایی
با پادشهی محال باشد
نتوان دانست هم بکوشم
باشد که مگر وصال باشد
گر حسن کند شگفت نبود
آن را که چنین جمال باشد
جز خاکِ درِ تو آتشِ دل
ننشاند اگر زلال باشد
اندیشه نمی کنی که چندین
بی داد و ستم وبال باشد
از کویِ تو جان برد نزاری
هرگز نبرد خیال باشد
کی با منت اتّصال باشد
هر چند که صحبتِ گدایی
با پادشهی محال باشد
نتوان دانست هم بکوشم
باشد که مگر وصال باشد
گر حسن کند شگفت نبود
آن را که چنین جمال باشد
جز خاکِ درِ تو آتشِ دل
ننشاند اگر زلال باشد
اندیشه نمی کنی که چندین
بی داد و ستم وبال باشد
از کویِ تو جان برد نزاری
هرگز نبرد خیال باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
چو رویِ یارِ من زیبا نباشد
قمر در خانۀ جوزا نباشد
چه می گویم که تابِ ماهِ رویش
فروغِ مهرِ گردون را نباشد
چو خدّش لالۀ حمرا نروید
چو خطّش عنبرِ سارا نباشد
نباشد چون لبش لعلِ بدخشان
چو دندانش دُرِ دریا نباشد
سیه چشمانِ فردوسِ برین را
به خلوت خانۀ او جا نباشد
اگر او نگذرد بر طرفِ بازار
میانِ شهریان غوغا نباشد
نباشد عیب اگر نازک دلان را
شکیب از یارِ بی هم تا نباشد
ملامت بر نزاری نیست جایز
سرِ شوریده بی سودا نباشد
قمر در خانۀ جوزا نباشد
چه می گویم که تابِ ماهِ رویش
فروغِ مهرِ گردون را نباشد
چو خدّش لالۀ حمرا نروید
چو خطّش عنبرِ سارا نباشد
نباشد چون لبش لعلِ بدخشان
چو دندانش دُرِ دریا نباشد
سیه چشمانِ فردوسِ برین را
به خلوت خانۀ او جا نباشد
اگر او نگذرد بر طرفِ بازار
میانِ شهریان غوغا نباشد
نباشد عیب اگر نازک دلان را
شکیب از یارِ بی هم تا نباشد
ملامت بر نزاری نیست جایز
سرِ شوریده بی سودا نباشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
مرا اگر چو دو چشمت هزار جان باشد
چو حلقۀ کمرت با تو در میان باشد
گر استخوانِ تنم هم چو سرمه خاک شود
هنوز بویِ تو ام در مشامِ جان باشد
چه گونه صورتِ شیرین هنوز در سنگ است
خیالِ رویِ تو در چشمِ من چنان باشد
کمندِ زلفِ تو در گردنم همی تابد
چو خون به گردنِ ظالم که جاودان باشد
من از میان بروم چون تو در میان آیی
محبّتِ ازلی را همین نشان باشد
جهان به رویِ چو ماهِ تو خرّم است و به لطف
مقابلِ تو نه ممکن که در جهان باشد
دهانت ار به حلاوت نبات نیست چرا
چو چشمۀ خضرش سبزه بر کران باشد
لبش هر اینه کی باشد از خضر خالی
کسی که چشمۀ حیوانش در دهان باشد
به رغمِ من سرِ زلفت به دستِ بادِ صبا
مده که غیرتِ من بیش تر از آن باشد
بپوش روی ز کوته نظر که صحبتِ او
گران بود پس اگر چند رایگان باشد
مکن در آینه رویِ نکو نگاه بسی
که عاشق از پیِ معشوق بد گمان باشد
به دوستی که وصالِ توم چنان باید
که هم چو صورتِ جان از نظر نهان باشد
قبول کن ز نزاری حدیثِ عشق ومگوی
که لافِ مدّعیان بر سرِ زبان باشد
به گوشِ جان بشنو کز میانِ جان گوید
حکایتی که درو سرّ عاشقان باشد
چو حلقۀ کمرت با تو در میان باشد
گر استخوانِ تنم هم چو سرمه خاک شود
هنوز بویِ تو ام در مشامِ جان باشد
چه گونه صورتِ شیرین هنوز در سنگ است
خیالِ رویِ تو در چشمِ من چنان باشد
کمندِ زلفِ تو در گردنم همی تابد
چو خون به گردنِ ظالم که جاودان باشد
من از میان بروم چون تو در میان آیی
محبّتِ ازلی را همین نشان باشد
جهان به رویِ چو ماهِ تو خرّم است و به لطف
مقابلِ تو نه ممکن که در جهان باشد
دهانت ار به حلاوت نبات نیست چرا
چو چشمۀ خضرش سبزه بر کران باشد
لبش هر اینه کی باشد از خضر خالی
کسی که چشمۀ حیوانش در دهان باشد
به رغمِ من سرِ زلفت به دستِ بادِ صبا
مده که غیرتِ من بیش تر از آن باشد
بپوش روی ز کوته نظر که صحبتِ او
گران بود پس اگر چند رایگان باشد
مکن در آینه رویِ نکو نگاه بسی
که عاشق از پیِ معشوق بد گمان باشد
به دوستی که وصالِ توم چنان باید
که هم چو صورتِ جان از نظر نهان باشد
قبول کن ز نزاری حدیثِ عشق ومگوی
که لافِ مدّعیان بر سرِ زبان باشد
به گوشِ جان بشنو کز میانِ جان گوید
حکایتی که درو سرّ عاشقان باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
مرا محبّتِ تو در میانِ جان باشد
نه هم چو مدّعیان بر سرِ زبان باشد
گر اتّصال نباشد به جسم چتوان کرد
خلاصۀ دل و جان با تو در میان باشد
تمام عشقِ تو باری مرا ز من بستد
محبّتِ ازلی را همین نشان باشد
تویی نهانِ من و آشکارِ من چه غم است
گر آشکار شود راز اگر نهان باشد
نظر چه گونه ز روی تو برتوانم داشت
گرم به هر مژه در دیده سد سنان باشد
نفس چه گونه زند با کسی دگر هرگز
کسی که هم نفسش چون تو مهربان باشد
نسیمِ پیرهنِ یوسف ار چه در معجز
میانِ خلق چو افسانه داستان باشد
ولی خواصِ عرق چینِ نازکِ تو نداشت
که نکهتش مددِ عمرِ جاودان باشد
گر التفات کنی یک نظر تمام بود
خجسته بختِ کسی کش قبولِ آن باشد
زهی سعادت و دولت اگر نزاری را
محّلِ بندگیِ حضرتی چنان باشد
ز آبِ دیده کند بر درِ تو فرّاشی
اگر چو خاک مجالش بر آستان باشد
نه هم چو مدّعیان بر سرِ زبان باشد
گر اتّصال نباشد به جسم چتوان کرد
خلاصۀ دل و جان با تو در میان باشد
تمام عشقِ تو باری مرا ز من بستد
محبّتِ ازلی را همین نشان باشد
تویی نهانِ من و آشکارِ من چه غم است
گر آشکار شود راز اگر نهان باشد
نظر چه گونه ز روی تو برتوانم داشت
گرم به هر مژه در دیده سد سنان باشد
نفس چه گونه زند با کسی دگر هرگز
کسی که هم نفسش چون تو مهربان باشد
نسیمِ پیرهنِ یوسف ار چه در معجز
میانِ خلق چو افسانه داستان باشد
ولی خواصِ عرق چینِ نازکِ تو نداشت
که نکهتش مددِ عمرِ جاودان باشد
گر التفات کنی یک نظر تمام بود
خجسته بختِ کسی کش قبولِ آن باشد
زهی سعادت و دولت اگر نزاری را
محّلِ بندگیِ حضرتی چنان باشد
ز آبِ دیده کند بر درِ تو فرّاشی
اگر چو خاک مجالش بر آستان باشد