عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
بوی عرق چین تو باد صبا برگرفت
یا زخواص بهار نشو و نما برگرفت
گویی عطار صبح کرد معنبر جهان
نافه ی چین برگشاد مشک ختا برگرفت
بوی گل بی وفا در سرش افکند شور
بلبل شوریده سر راه نوا برگرفت
کرد دماغ خرد ممتلی از بوی خوش
از اثر آن نسیم سیر ز ما برگرفت
عقل سراسیمه شد صبر درآمد ز پای
از سر ما لطف تو دست چرا برگرفت
دل که ز ما برشکست سیر شد از ما دگر
قاعده ی نو نهاد خوی شما برگرفت
هم به کناری امید داشتمی پیش ازین
حسن تو خود از میان رسم عطا برگرفت
بر تو ملامت کند هر که به گوشش رسید
کز تو نزاری چرا راه رجا برگرفت
گفتمش آنِ توام گفت تو آن خودی
من ز کجا گفتمش او ز کجا برگرفت
یا زخواص بهار نشو و نما برگرفت
گویی عطار صبح کرد معنبر جهان
نافه ی چین برگشاد مشک ختا برگرفت
بوی گل بی وفا در سرش افکند شور
بلبل شوریده سر راه نوا برگرفت
کرد دماغ خرد ممتلی از بوی خوش
از اثر آن نسیم سیر ز ما برگرفت
عقل سراسیمه شد صبر درآمد ز پای
از سر ما لطف تو دست چرا برگرفت
دل که ز ما برشکست سیر شد از ما دگر
قاعده ی نو نهاد خوی شما برگرفت
هم به کناری امید داشتمی پیش ازین
حسن تو خود از میان رسم عطا برگرفت
بر تو ملامت کند هر که به گوشش رسید
کز تو نزاری چرا راه رجا برگرفت
گفتمش آنِ توام گفت تو آن خودی
من ز کجا گفتمش او ز کجا برگرفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
خیال دوست ز من خورد و خواب بازگرفت
بسوخت وز جگر تشنه آب بازگرفت
گر اندکی به شراب و سماع میلم بود
سماع باز ستاند و شراب بازگرفت
به من بر ید محبت ز ابتدای ازل
پیام عشق بداد و جواب بازگرفت
چو مرغ شب نظرم تاب آفتاب نداشت
و گر نه چند ره از خور نقاب بازگرفت
نداشت طاقتِ نور تجّلی شب طور
کلیم از آن ورق اضطراب بازگرفت
عجب دهنده ی بخشنده یی ست حاتم عشق
که هر چه داد به کس بر شتاب بازگرفت
به دامنش نتوان دست زد مگر وقتی
که آستین به رخ آفتاب بازگرفت
همای عشق به هر سر که سایه برگسترد
و گرچه صعوه بود ار عقاب بازگرفت
خلاف نیست نزاری ز هرچه گیرد باز
ولی ز دوست نشاید خطاب بازگرفت
فرو شود به همه حال هرچه دست سخاست
نثار فیض عمیم از سحاب گرفت
بسوخت وز جگر تشنه آب بازگرفت
گر اندکی به شراب و سماع میلم بود
سماع باز ستاند و شراب بازگرفت
به من بر ید محبت ز ابتدای ازل
پیام عشق بداد و جواب بازگرفت
چو مرغ شب نظرم تاب آفتاب نداشت
و گر نه چند ره از خور نقاب بازگرفت
نداشت طاقتِ نور تجّلی شب طور
کلیم از آن ورق اضطراب بازگرفت
عجب دهنده ی بخشنده یی ست حاتم عشق
که هر چه داد به کس بر شتاب بازگرفت
به دامنش نتوان دست زد مگر وقتی
که آستین به رخ آفتاب بازگرفت
همای عشق به هر سر که سایه برگسترد
و گرچه صعوه بود ار عقاب بازگرفت
خلاف نیست نزاری ز هرچه گیرد باز
ولی ز دوست نشاید خطاب بازگرفت
فرو شود به همه حال هرچه دست سخاست
نثار فیض عمیم از سحاب گرفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
ما دگر بوی کسی برنتوانیم گرفت
هر زمان شیوه ی دیگر نتوانیم گرفت
در وفای تو اگر سر برود از سر دست
شرط عهدی دگر از سرنتوانیم گرفت
گر ز هر گوشه هلیلی به درآید ماییم
که چو از هر کم مزهر نتوانیم گرفت
آفتابی تو و ما سایه از آن در عقبیم
که قدم از قدمت برنتوانیم گرفت
ما ضعیفیم و سبک دل تو گرانی مشمر
گر میانت چو کمر در نتوانیم گرفت
یار چون لشکری افتاد مسافر گشتیم
ترک دنباله ی لشکر نتوانیم گرفت
روی در روی خیال تو کنم اولاتر
که ازین روی نکوتر نتوانیم گرفت
رنگ رخ ساره چنین زرد از آن می داریم
که بر سیم تو بی زر نتوانیم گرفت
به گریبان هوای دل خود در زده چنگ
دامن دوست عجب گر نتوانیم گرفت
تکیه بر صبر نزاری نتوان کرد ای دل
نه که آرام بر آذر نتوانیم گرفت
هر زمان شیوه ی دیگر نتوانیم گرفت
در وفای تو اگر سر برود از سر دست
شرط عهدی دگر از سرنتوانیم گرفت
گر ز هر گوشه هلیلی به درآید ماییم
که چو از هر کم مزهر نتوانیم گرفت
آفتابی تو و ما سایه از آن در عقبیم
که قدم از قدمت برنتوانیم گرفت
ما ضعیفیم و سبک دل تو گرانی مشمر
گر میانت چو کمر در نتوانیم گرفت
یار چون لشکری افتاد مسافر گشتیم
ترک دنباله ی لشکر نتوانیم گرفت
روی در روی خیال تو کنم اولاتر
که ازین روی نکوتر نتوانیم گرفت
رنگ رخ ساره چنین زرد از آن می داریم
که بر سیم تو بی زر نتوانیم گرفت
به گریبان هوای دل خود در زده چنگ
دامن دوست عجب گر نتوانیم گرفت
تکیه بر صبر نزاری نتوان کرد ای دل
نه که آرام بر آذر نتوانیم گرفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
نگارم را ز جان خوشتر توان گفت
لبش را چشمه کوثر توان گفت
ز چالاکی که دیدم سرو آزاد
به جز او را به ایزد گر توان گفت
مرا گویند اگر اسلام خواهی
به ترک قبله ی آزر توان گفت
ولیکن با چو من صورت پرستی
حدیث کفر و دین کمتر توان گفت
وفا داری کنم با دوست چندان
که چون افسانه تا محشر توان گفت
وفای دوستان تا باز گویند
حدیث ازهر و مزهر توان گفت
فدای عشق را در جان سپاری
نکوبخت بلند اختر توان گفت
نه آن اندیشه دارم در دل از دوست
که هرگز با کسی دیگر توان گفت
چو می دانی نزاری کین سخنها
کخ در جان است با جان بر توان گفت
برو با جان به لفظ جان سخن گوی
که حق فی الجمله با حق ور توان گفت
لبش را چشمه کوثر توان گفت
ز چالاکی که دیدم سرو آزاد
به جز او را به ایزد گر توان گفت
مرا گویند اگر اسلام خواهی
به ترک قبله ی آزر توان گفت
ولیکن با چو من صورت پرستی
حدیث کفر و دین کمتر توان گفت
وفا داری کنم با دوست چندان
که چون افسانه تا محشر توان گفت
وفای دوستان تا باز گویند
حدیث ازهر و مزهر توان گفت
فدای عشق را در جان سپاری
نکوبخت بلند اختر توان گفت
نه آن اندیشه دارم در دل از دوست
که هرگز با کسی دیگر توان گفت
چو می دانی نزاری کین سخنها
کخ در جان است با جان بر توان گفت
برو با جان به لفظ جان سخن گوی
که حق فی الجمله با حق ور توان گفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
به جفتِ چشمِ سیاه و به ابروی طاقت
که در فراق تو ام نیست بیش از این طاقت
هلاک می شوم آخر بیا و دستم گیر
که پاد زهر دل است آن لب چو تریاقت
مگر هم ایلچیِ آه صبح گاهیِ من
بر تو آید و باز آورد ز ییلاقت
به زندگانی خویش از تو راحتی نبود
مرا اگر بنمیرد رقیب ایقاقت
پری وشا تو چه ترکی که کم فرشته بود
به شکل و شیوه و خوی و سرشت و اخلاقت
مگر در آینه بینی وگرنه ممکن نیست
به نیکویی که نظیری بود در آفاقت
به باغ سرو در آرد به پای بوس تو سر
اگر ز موزه به عمدا برون کنی ساقت
کلاه بر نه و زلفت به دوش باز انداز
نهان مکن که دریغ است زیر قلپاقت
خوشا که حلقه بجنبانم و تو گویی کیست
نزاری آه برآرد که من زِ عشّاقت
به زینهار که با حسنِ طلعتی که توراست
به چشمِ پاک نظر کی کنند عشّاقت
به دفع چشم بد از روی بر مگیر نقاب
که بس عجایب و خوب آفرید خلّاقت
اگر چه سرمه شود استخوانم اندر خاک
بود روان نزاری هنوز مشتاقت
که در فراق تو ام نیست بیش از این طاقت
هلاک می شوم آخر بیا و دستم گیر
که پاد زهر دل است آن لب چو تریاقت
مگر هم ایلچیِ آه صبح گاهیِ من
بر تو آید و باز آورد ز ییلاقت
به زندگانی خویش از تو راحتی نبود
مرا اگر بنمیرد رقیب ایقاقت
پری وشا تو چه ترکی که کم فرشته بود
به شکل و شیوه و خوی و سرشت و اخلاقت
مگر در آینه بینی وگرنه ممکن نیست
به نیکویی که نظیری بود در آفاقت
به باغ سرو در آرد به پای بوس تو سر
اگر ز موزه به عمدا برون کنی ساقت
کلاه بر نه و زلفت به دوش باز انداز
نهان مکن که دریغ است زیر قلپاقت
خوشا که حلقه بجنبانم و تو گویی کیست
نزاری آه برآرد که من زِ عشّاقت
به زینهار که با حسنِ طلعتی که توراست
به چشمِ پاک نظر کی کنند عشّاقت
به دفع چشم بد از روی بر مگیر نقاب
که بس عجایب و خوب آفرید خلّاقت
اگر چه سرمه شود استخوانم اندر خاک
بود روان نزاری هنوز مشتاقت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
غایب نشد زمانی از خاطرم خیالت
در پیش چشم دارم آیینه جمالت
هر بامداد دیدن رویت خجسته باشد
فرخ کسی که گیرد بر خویشتن به فالت
سر بر خط ارادت داریم و دیده بر در
تا کی دهند ما را پروانهٔ وصالت
دل ها نثار پایت جان ها فدای نامت
گر خون ما بریزی این نیز هم حلالت
با نقش بند اول صورت کند نیفتد
از نوک کلک قدرت یک نقطه همچو خالت
عیسی نفس نیارد با معجز دهانت
موسی نظر بدوزد از پرتو جلالت
وقتی که خشمناکی با ما عتاب می کن
بر هم مزن جهانی کز ما بود ملالت
گفتم همه تو را ام خود را طلاق دادم
تا بو که محو گردم در هستی کمالت
گفتا قدم نداری تا کی دم ای نزاری
بس کن که در نگیرد با ما به قیل و قالت
در پیش چشم دارم آیینه جمالت
هر بامداد دیدن رویت خجسته باشد
فرخ کسی که گیرد بر خویشتن به فالت
سر بر خط ارادت داریم و دیده بر در
تا کی دهند ما را پروانهٔ وصالت
دل ها نثار پایت جان ها فدای نامت
گر خون ما بریزی این نیز هم حلالت
با نقش بند اول صورت کند نیفتد
از نوک کلک قدرت یک نقطه همچو خالت
عیسی نفس نیارد با معجز دهانت
موسی نظر بدوزد از پرتو جلالت
وقتی که خشمناکی با ما عتاب می کن
بر هم مزن جهانی کز ما بود ملالت
گفتم همه تو را ام خود را طلاق دادم
تا بو که محو گردم در هستی کمالت
گفتا قدم نداری تا کی دم ای نزاری
بس کن که در نگیرد با ما به قیل و قالت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
هر که ببیند تو را بدین قد و قامت
باز نیاید به هوش تا به قیامت
جان و دل و دانش و خرد به تو دادیم
در حق ما بوسه ای نرفت کرامت
تا تو در آیی به باغ اگرچه ادب نیست
پیش تو بر پای ، سروکرده اقامت
درد سرم می دهد پدر ز رندی
دست بدار این چه علت است و علامت
بر عقب نیکوان مرو که نباشد
حاصل شاهد پرست غیر ندامت
گفتم اگر قدرت خدا به تفرّج
می نگرم بی غرض بر این چه غرامت
طلعت یوسف ندیده ای پدر آخر
سَترِ زلیخا چه می دری به ملامت
عشق برون تاخت از کمین و به تکلیف
مملکت دل فرو گرفت تمامت
تن به بلا ده نزاریا که نبرده ست
هیچ کس از کوی عشق سر به سلامت
باز نیاید به هوش تا به قیامت
جان و دل و دانش و خرد به تو دادیم
در حق ما بوسه ای نرفت کرامت
تا تو در آیی به باغ اگرچه ادب نیست
پیش تو بر پای ، سروکرده اقامت
درد سرم می دهد پدر ز رندی
دست بدار این چه علت است و علامت
بر عقب نیکوان مرو که نباشد
حاصل شاهد پرست غیر ندامت
گفتم اگر قدرت خدا به تفرّج
می نگرم بی غرض بر این چه غرامت
طلعت یوسف ندیده ای پدر آخر
سَترِ زلیخا چه می دری به ملامت
عشق برون تاخت از کمین و به تکلیف
مملکت دل فرو گرفت تمامت
تن به بلا ده نزاریا که نبرده ست
هیچ کس از کوی عشق سر به سلامت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
مخوان بعد از این داستان قیامت
بیا و تفرج کن این قد و قامت
اگر چینیان این صنم را ببینند
برند از پرستیدن بت ندامت
هر آن کس که این قد و قامت ببیند
نگیرد دگر کار او استقامت
به فتوای عشّاق پیش چنین بت
حلال است بر بت پرستان اقامت
سجود چنین بت کنند ای مسلمان
به ایزد که واجب نباشد ملامت
خنک آن که در بت پرستی علم شد
زهی خوش علامت زهی خوش علامت
مپیوند با عشق اگر نه به کلی
ببر چون نزاری امید از سلامت
بیا و تفرج کن این قد و قامت
اگر چینیان این صنم را ببینند
برند از پرستیدن بت ندامت
هر آن کس که این قد و قامت ببیند
نگیرد دگر کار او استقامت
به فتوای عشّاق پیش چنین بت
حلال است بر بت پرستان اقامت
سجود چنین بت کنند ای مسلمان
به ایزد که واجب نباشد ملامت
خنک آن که در بت پرستی علم شد
زهی خوش علامت زهی خوش علامت
مپیوند با عشق اگر نه به کلی
ببر چون نزاری امید از سلامت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
بکشم گر همه کوه است وز آهن ستمت
بر ندارم به جفا چشم امید از کرمت
تا بمیرم زغمت روی نتابم هرگز
وین تفاخر نه بس آخر که بمیرم ز غمت
در وفای تو نشینم که توانم بر خواست
از سر سر که سرم باد فدای قدمت
عیب گویند که در پای تو افتم آخر
که به بت خانه روی سجده نماید صنمت
تا سلامی به تو آرد به رقیبت فرمای
تا صبا را نبرد ناز بسی از کرمت
قادری گر بزنی گر بنوازی ، اما
آن کن ای دوست که از کرده نباشد ندمت
یاد داری که چه عهد است میان من و تو
تا بدانی که فراموش نکردم قسمت
در کشیدم ز همه خلق جهان دامن دل
بو که چون پیرهنت تنگ به بر در کشمت
جهد کن در طلب وصل نزاری خوش باش
عاقبت دست دهد دولت این نیز همت
بر ندارم به جفا چشم امید از کرمت
تا بمیرم زغمت روی نتابم هرگز
وین تفاخر نه بس آخر که بمیرم ز غمت
در وفای تو نشینم که توانم بر خواست
از سر سر که سرم باد فدای قدمت
عیب گویند که در پای تو افتم آخر
که به بت خانه روی سجده نماید صنمت
تا سلامی به تو آرد به رقیبت فرمای
تا صبا را نبرد ناز بسی از کرمت
قادری گر بزنی گر بنوازی ، اما
آن کن ای دوست که از کرده نباشد ندمت
یاد داری که چه عهد است میان من و تو
تا بدانی که فراموش نکردم قسمت
در کشیدم ز همه خلق جهان دامن دل
بو که چون پیرهنت تنگ به بر در کشمت
جهد کن در طلب وصل نزاری خوش باش
عاقبت دست دهد دولت این نیز همت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
یک نفسی بیا که بر دیده و سر نشانمت
چند به زاری و شفاعت بر خویش خوانمت
روزی اگر قدم به بیغوله ی بنده در نهی
جان و دلی به صدق در هر قدمی فشانمت
هر چه خلایقند اگر قصد کنند مجتمع
با همه دیده وا نهم وز همه وا ستانمت
این همه لاف می زنم بو که ز در نرانی ام
این همه جهد میکنم بو که به خود رسانمت
شرح جمال و لطف تو خانه به خانه می کنم
بر همه خلق جز چنین جلوه نمی توانمت
با دل خام گفتم ای سوخته دل چو خون شدی
باش که قطره قطره از دیده برون چکانمت
یک دو سه هفته ی دگر در پس پرده صبر کن
تا چو کشنده ی منی نیک بپرورانمت
هاتف عشق گفت هان خشم مکن نزاریا
دل شد و گر نُطُق زنی از همه وارهانمت
چند به زاری و شفاعت بر خویش خوانمت
روزی اگر قدم به بیغوله ی بنده در نهی
جان و دلی به صدق در هر قدمی فشانمت
هر چه خلایقند اگر قصد کنند مجتمع
با همه دیده وا نهم وز همه وا ستانمت
این همه لاف می زنم بو که ز در نرانی ام
این همه جهد میکنم بو که به خود رسانمت
شرح جمال و لطف تو خانه به خانه می کنم
بر همه خلق جز چنین جلوه نمی توانمت
با دل خام گفتم ای سوخته دل چو خون شدی
باش که قطره قطره از دیده برون چکانمت
یک دو سه هفته ی دگر در پس پرده صبر کن
تا چو کشنده ی منی نیک بپرورانمت
هاتف عشق گفت هان خشم مکن نزاریا
دل شد و گر نُطُق زنی از همه وارهانمت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
بیا و بوسه بده از آن لبان خندانت
که در دلم زدی آتش به آب دندانت
به ابروان خوش آشفته کردی ام با خود
چه دید خواهم از آن چشم های فتانت
مرو دمی بنشین تا شکستگان فراق
خبر کنند ز حال دل پریشانت
کسی برای خدا با تو بر نمی گوید
که چند ناز کنی بر نیازمندانت
امید نیست که رحمت کنی و نرم شود
به آتش دم گرمم دل چو سندانت
مگر شبی چو زبان داده ای به روز آرم
به خلوت ار نکند بخت من پشیمانت
چه باشد ار ز سر مرحمت نزاری را
شبی به خانه بری یا دمی به بستانت
که در دلم زدی آتش به آب دندانت
به ابروان خوش آشفته کردی ام با خود
چه دید خواهم از آن چشم های فتانت
مرو دمی بنشین تا شکستگان فراق
خبر کنند ز حال دل پریشانت
کسی برای خدا با تو بر نمی گوید
که چند ناز کنی بر نیازمندانت
امید نیست که رحمت کنی و نرم شود
به آتش دم گرمم دل چو سندانت
مگر شبی چو زبان داده ای به روز آرم
به خلوت ار نکند بخت من پشیمانت
چه باشد ار ز سر مرحمت نزاری را
شبی به خانه بری یا دمی به بستانت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
الغیاث از جفت و طاق ابروانت
دین و دل شد در سر آن هر دوانت
آخر از چشمان مستت چند نالم
نیست ممکن مَخلَصم زان جادوانت
بی حیا بر خون من الله اکبر
چون گواهی می دهند آن هندوانت
هر چه از سر پنجه ی سیمین بکردی
باز می خواهند عذرش بازوانت
گر مرا پیرانه سر افتاد کاری
تو مدارایی کن از بخت جوانت
آخر ای مسکین نزاری دین و دنیا
هر دو شد در وصف خال نیکوانت
چون بگردانی زخود بیچاره آری
هر چه از فطرت روان شد با روانت
هر کجا حالی حوالت شد نصیبت
می برد تقدیر عشق آن جا دوانت
دین و دل شد در سر آن هر دوانت
آخر از چشمان مستت چند نالم
نیست ممکن مَخلَصم زان جادوانت
بی حیا بر خون من الله اکبر
چون گواهی می دهند آن هندوانت
هر چه از سر پنجه ی سیمین بکردی
باز می خواهند عذرش بازوانت
گر مرا پیرانه سر افتاد کاری
تو مدارایی کن از بخت جوانت
آخر ای مسکین نزاری دین و دنیا
هر دو شد در وصف خال نیکوانت
چون بگردانی زخود بیچاره آری
هر چه از فطرت روان شد با روانت
هر کجا حالی حوالت شد نصیبت
می برد تقدیر عشق آن جا دوانت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
جانا دلی چه سوزی کان هست جای گاهت
ماها تنی چه کاهی کان هست در پناهت
با دیده ی پر آبم با سینه ی پر آتش
زآن سینه ی سپیدت زآن دیده ی سیاههت
هر روز بامدادان کایی برون ز خانه
باشند صد هزاران بی دل گرفته راهت
زان پس که با تو بودم بی گاه و گاه گشتم
راضی بدان که بینم در راه گاه گاهت
در محنت درازم زآن گیسوی درازت
با قامت دوتاهم ز آن ابروی دو تاهت
چون سرو خشک زارم چون ماه نو نزارم
ز آن قد هم چو سروت ز آن روی هم چو ماهت
رنجی ست عاقلان را هاروت جرم کارت
گنجی است عاشقان را یاقوت عذر خواهت
ناهید خیره گردد وقت سماع دورت
خورسید سجده آرد پیش جمال و جاهت
پوشی سلاح کینم سازی سپاه جنگم
هر ساعتی روا نیست اندیشه سال و ماهت
آگه نه ای که باشد در کین و جنگ بر من
چشم دژم سلاحت زلف به خم سپاهت
سوزان شود نزاری از عشق تو هر آن گه
کاراسته ببیند در بزم پادشاهت
ماها تنی چه کاهی کان هست در پناهت
با دیده ی پر آبم با سینه ی پر آتش
زآن سینه ی سپیدت زآن دیده ی سیاههت
هر روز بامدادان کایی برون ز خانه
باشند صد هزاران بی دل گرفته راهت
زان پس که با تو بودم بی گاه و گاه گشتم
راضی بدان که بینم در راه گاه گاهت
در محنت درازم زآن گیسوی درازت
با قامت دوتاهم ز آن ابروی دو تاهت
چون سرو خشک زارم چون ماه نو نزارم
ز آن قد هم چو سروت ز آن روی هم چو ماهت
رنجی ست عاقلان را هاروت جرم کارت
گنجی است عاشقان را یاقوت عذر خواهت
ناهید خیره گردد وقت سماع دورت
خورسید سجده آرد پیش جمال و جاهت
پوشی سلاح کینم سازی سپاه جنگم
هر ساعتی روا نیست اندیشه سال و ماهت
آگه نه ای که باشد در کین و جنگ بر من
چشم دژم سلاحت زلف به خم سپاهت
سوزان شود نزاری از عشق تو هر آن گه
کاراسته ببیند در بزم پادشاهت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
به دیدار تو مشتاقم به غایت
ندارد آرزومندی نهایت
اگر خواهی توانی تافت بر ما
عنانی از سر لطف و عنایت
بیا بنشین دمی با ما چنان کن
که شوری بر نخیزد زین حکایت
شنیده ستی که در افواه باشد
گِل نم دیده را آبی کفایت
برآوردی دمار از من فراقت
خیالت گر نمی کردی حمایت
شبی تا روز می خواهم که با تو
کنم هر گونه از هجران شکایت
نکردی جانب مسکین نزاری
به اندک مایه بیش و کم رعایت
مکن شوخی که چندین بی وفایی
به بد نامی کند آخر سرایت
ندارد آرزومندی نهایت
اگر خواهی توانی تافت بر ما
عنانی از سر لطف و عنایت
بیا بنشین دمی با ما چنان کن
که شوری بر نخیزد زین حکایت
شنیده ستی که در افواه باشد
گِل نم دیده را آبی کفایت
برآوردی دمار از من فراقت
خیالت گر نمی کردی حمایت
شبی تا روز می خواهم که با تو
کنم هر گونه از هجران شکایت
نکردی جانب مسکین نزاری
به اندک مایه بیش و کم رعایت
مکن شوخی که چندین بی وفایی
به بد نامی کند آخر سرایت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
ای حقه ی نقد جان بر طاق دو ابرویت
وی حلقه ی جان و دل پیرامن گیسویت
تشویش خردمندان از باد صبا بودی
گر هیچ گذر کردی بر سلسله ی مویت
از پیرهن یوسف تا بیش نگوید کس
بر باد فشان یک شب سامک چه ی خوش بویت
شاید که کند دعوی کز خلد همی آیم
آن را که گذر باشد بر خاک سر کویت
وصف لب شیرینت چون من که کند الّا
هنگام شکر خوردن طوطی سخن گویت
چون جام به کف گیری با آن همه گیرایی
گرمی نکند صهبا با نازکی خویت
تا چشم زدم بر هم بربود مرا از من
ختم است فسون کردن بر غمزه ی جادویت
جز با تو نمی باشم زیرا نتوان بودن
در مظلمه ی هجرت بی مشعله ی رویت
بی چاره نزاری را مرجع تو و ملجأ تو
عیبش نتوان کردن گر میل کند سویت
وی حلقه ی جان و دل پیرامن گیسویت
تشویش خردمندان از باد صبا بودی
گر هیچ گذر کردی بر سلسله ی مویت
از پیرهن یوسف تا بیش نگوید کس
بر باد فشان یک شب سامک چه ی خوش بویت
شاید که کند دعوی کز خلد همی آیم
آن را که گذر باشد بر خاک سر کویت
وصف لب شیرینت چون من که کند الّا
هنگام شکر خوردن طوطی سخن گویت
چون جام به کف گیری با آن همه گیرایی
گرمی نکند صهبا با نازکی خویت
تا چشم زدم بر هم بربود مرا از من
ختم است فسون کردن بر غمزه ی جادویت
جز با تو نمی باشم زیرا نتوان بودن
در مظلمه ی هجرت بی مشعله ی رویت
بی چاره نزاری را مرجع تو و ملجأ تو
عیبش نتوان کردن گر میل کند سویت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
گلبن فراز تخت چمن بر نهاده تاج
بستان به حکم باده ز ملک وجود باج
پیراهن وجود نزاری ز دست شوق
کردم قبا چو غنچه برون آمد ازدواج
طبع از صبا چو مریم دوشیزه حامل است
لابد تولدی کند آخر ز ازدواج
ماییم و خرقه یی و چه باشد که در صبوح
کِسرا گرو کند به وجوه شراب تاج
من صید ساقیی که کمند نغوله را
در گردن افکند زبُنا گوش همچو عاج
فریاد من ز کاکل و پیشانی چو سیم
افغان من ز قامت و بالای همچو ساج
آن کو نمی دهد دل ناقص به دل بری
با نفس خویشتن به ستم می کند لجاج
نقل از کسی طلب که به بادام چشم مست
بستاند از نبات به یک غمزه سد خراج
در سینه ای که نیست در او آتشی ز عشق
تاریک تر بود به شب از خانه بی سراج
الا به روی دوست به دنیا و آخرت
مارا به هیچ وجهه دگر نیست احتیاج
ما کعبه در درون دل خویش یافتیم
شاید که اقتدا به نزاری کنند حاج
بستان به حکم باده ز ملک وجود باج
پیراهن وجود نزاری ز دست شوق
کردم قبا چو غنچه برون آمد ازدواج
طبع از صبا چو مریم دوشیزه حامل است
لابد تولدی کند آخر ز ازدواج
ماییم و خرقه یی و چه باشد که در صبوح
کِسرا گرو کند به وجوه شراب تاج
من صید ساقیی که کمند نغوله را
در گردن افکند زبُنا گوش همچو عاج
فریاد من ز کاکل و پیشانی چو سیم
افغان من ز قامت و بالای همچو ساج
آن کو نمی دهد دل ناقص به دل بری
با نفس خویشتن به ستم می کند لجاج
نقل از کسی طلب که به بادام چشم مست
بستاند از نبات به یک غمزه سد خراج
در سینه ای که نیست در او آتشی ز عشق
تاریک تر بود به شب از خانه بی سراج
الا به روی دوست به دنیا و آخرت
مارا به هیچ وجهه دگر نیست احتیاج
ما کعبه در درون دل خویش یافتیم
شاید که اقتدا به نزاری کنند حاج
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
مرده گر زنده شد از معجز انفاس مسیح
خم می دارد بر معجزه ی او ترجیح
او اگر کرد یکی مرده به عمری زنده
من به می مرده بسی زنده کنم لال فصیح
بوی درز در می خانه نسیم است ز خلد
روح را تازه کند رایحه راح به ریح
با من تشنه جگر کرد می روشن دل
آن چه با مزهر عاشق به وفا کرد صحیح
اهل تزویر بر آنند که تائب شده ام
توبه بر من نتوان بست به بهتان صریح
مردمان در حق من هرچه بتر می گویند
عشق بی علت وتحسین نبود بی تقبیح
معرفت باید و اخلاص که بی صدق و صفا
کم ز زنار و صلیب است ردا و تسبیح
غفر الله نزاری که زمیدان جهان
گوی برده ست به چوگان سخن های ملیح
خم می دارد بر معجزه ی او ترجیح
او اگر کرد یکی مرده به عمری زنده
من به می مرده بسی زنده کنم لال فصیح
بوی درز در می خانه نسیم است ز خلد
روح را تازه کند رایحه راح به ریح
با من تشنه جگر کرد می روشن دل
آن چه با مزهر عاشق به وفا کرد صحیح
اهل تزویر بر آنند که تائب شده ام
توبه بر من نتوان بست به بهتان صریح
مردمان در حق من هرچه بتر می گویند
عشق بی علت وتحسین نبود بی تقبیح
معرفت باید و اخلاص که بی صدق و صفا
کم ز زنار و صلیب است ردا و تسبیح
غفر الله نزاری که زمیدان جهان
گوی برده ست به چوگان سخن های ملیح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
چه شور از آن لب شیرین که در جهان افتاد
ز قامتت چه قیامت که در زمان افتاد
میان ما و شما وعده ی کناری بود
تو با کنار شدی فتنه در میان افتاد
بسوخت صفحه رویم ز آب گرم سرشک
که آتشم ز تو در مغز استخوان افتاد
مگر غم تو که یک دم نمی شود غایب
به قرعه بر من مسکین ناتوان افتاد
به یک کرشمه که کردی ز گوشه برقع
هزار بی دل بی چاره در گمان افتاد
دریغ نام تو آلوده دهانِ خسان
به خاص و عام رسد هر چه در زبان افتاد
اگر ز حسن تو آوازه در جهان افکند
به اختیار نزاری نبد چنان افتاد
سوال کرد و به من گفت دوستی که بگو
تویی که بویِ عبیر ِتو در جهان افتاد
ز قامتت چه قیامت که در زمان افتاد
میان ما و شما وعده ی کناری بود
تو با کنار شدی فتنه در میان افتاد
بسوخت صفحه رویم ز آب گرم سرشک
که آتشم ز تو در مغز استخوان افتاد
مگر غم تو که یک دم نمی شود غایب
به قرعه بر من مسکین ناتوان افتاد
به یک کرشمه که کردی ز گوشه برقع
هزار بی دل بی چاره در گمان افتاد
دریغ نام تو آلوده دهانِ خسان
به خاص و عام رسد هر چه در زبان افتاد
اگر ز حسن تو آوازه در جهان افکند
به اختیار نزاری نبد چنان افتاد
سوال کرد و به من گفت دوستی که بگو
تویی که بویِ عبیر ِتو در جهان افتاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
کجا رفتی بیا ای سرو آزاد
که رحمت بر چنان بالا و بر باد
به طلعت از تو غیرت برده خورشید
به قامت از تو حسرت خورده شمشاد
نه آزر چون رخت نقشی دگر کرد
نه مادر چون تو فرزندی دگر زاد
شبی بر ناله ی زارم ببخشای
به فریادم رس آخر چند فریاد
اگر چشمت سر ابرو ترش کرد
ز جان شیرین تری کت جان بماناد
از آن پایم گل آلودست در هجر
که سنگی بر گذر دارم چو فرهاد
اگر خونم بریزی سر نپیچم
ز خونی عشق بر نگرفت و ننهاد
گرفتم شاهدی خونی بریزد
توان گفتن که داد از دست بی داد
نزاری گر به زاری خاک گردد
ز کویت بر نه انگیزاندش یاد
که رحمت بر چنان بالا و بر باد
به طلعت از تو غیرت برده خورشید
به قامت از تو حسرت خورده شمشاد
نه آزر چون رخت نقشی دگر کرد
نه مادر چون تو فرزندی دگر زاد
شبی بر ناله ی زارم ببخشای
به فریادم رس آخر چند فریاد
اگر چشمت سر ابرو ترش کرد
ز جان شیرین تری کت جان بماناد
از آن پایم گل آلودست در هجر
که سنگی بر گذر دارم چو فرهاد
اگر خونم بریزی سر نپیچم
ز خونی عشق بر نگرفت و ننهاد
گرفتم شاهدی خونی بریزد
توان گفتن که داد از دست بی داد
نزاری گر به زاری خاک گردد
ز کویت بر نه انگیزاندش یاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
زمانه گرچه بسی بر سرم نهاد
کمند زلف تو باری دگر به دستم داد
خوشا حیات به رویت که زنده زان نفسم
که با تو باز ملاقاتم اتفاق افتاد
بلی حصول مراد از حیات جسمانی
دمیست در نظرِ همدمی ، دگر همه باد
رفیق همدم ما در سفر خیال تو بود
که آفرین خدا بر رفیق همدم باد
بهشت اهل صفا چیست ؟ راست گویم نیست
مگر دری که به دیدار دوستان بگشاد
دهان به چشمه نوش تو تا درآوردم
از آن زمان ز لب کوثرم نیامد یاد
به بندگی تو تا کرده ام قدم ثابت
به قامت تو که هستم ز هرچه هست آزاد
نخست طالب حج ترک سر گرفت آن گه
قدم به عزم متین در طریق کعبه نهاد
طمع به صحبت شیرین خطا بود کردن
به ترک جان گرامی نکرده چون فرهاد
نزاریا به ثبات قدم مکن دعوی
که خانه بر گذر سیل می نهی بنیاد
محل پنجه صبر تو پیش بازوی عشق
چنان که موم بود در برابر پولاد
کمند زلف تو باری دگر به دستم داد
خوشا حیات به رویت که زنده زان نفسم
که با تو باز ملاقاتم اتفاق افتاد
بلی حصول مراد از حیات جسمانی
دمیست در نظرِ همدمی ، دگر همه باد
رفیق همدم ما در سفر خیال تو بود
که آفرین خدا بر رفیق همدم باد
بهشت اهل صفا چیست ؟ راست گویم نیست
مگر دری که به دیدار دوستان بگشاد
دهان به چشمه نوش تو تا درآوردم
از آن زمان ز لب کوثرم نیامد یاد
به بندگی تو تا کرده ام قدم ثابت
به قامت تو که هستم ز هرچه هست آزاد
نخست طالب حج ترک سر گرفت آن گه
قدم به عزم متین در طریق کعبه نهاد
طمع به صحبت شیرین خطا بود کردن
به ترک جان گرامی نکرده چون فرهاد
نزاریا به ثبات قدم مکن دعوی
که خانه بر گذر سیل می نهی بنیاد
محل پنجه صبر تو پیش بازوی عشق
چنان که موم بود در برابر پولاد