عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۷
از شیخ زین الطایفه عمر شوکانی شنیدم کی گفت از امام احمد مالکان شنیدم کی گفت: روزی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز و استاد امام و جمعی بزرگان متصوفه در بازار نشابور می‌شدند، بر دکانی شلغم جوشیده بود نهاده، و درویشی را نظر بر آن افتاده بود شیخ ما بدانست، هم آنجا کی بود عنان بازکشید، و حسن را گفت برو بدکان شلغم فروش، چندانک شلغم دارد بستان و بیار و هم آنجا مسجدی بود، شیخ در مسجد شد با استاد امام و جمعی متصوفه. حسن بدکان مرد رفت و شلغم بیاورد و صلا آواز دادند، درویشان بکار می‌بردند و شیخ موافقت می‌کرد و استاد امام موافقت نمی‌کرد وبدل انکار می‌کرد کی مسجد در میان بازار بود و پیش گشاده،. بعد از آن بروزی دو سه شیخ ما را با استاد امام بدعوتی بردند و تکلف بسیار کرده و الوان اطعمه ساخته، سفره بنهادند، مگر طعامی بود کی استاد را بدان اشتها بودی و از وی دور بود و شرم مانع، شیخ روی بوی کرد و گفت ای استاد آن وقت کی دهندت نخوری و آن وقت کی بایدت ندهند. استاد از آنچ رفته بود بدل استغفار کرد و متنبه گشت.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۸
شیخ بونصر روایت کرد از حسن مؤدب کی گفت در نشابور روزی استاد امام درویشی را خرقه برکشید و بسیاری برنجانید و از شهر بیرون کرد بسبب آنک مگر آن درویش را بخواجه اسمعیلک دقاق نظری بودو این اسمعیلک از نزدیکان استاد امام بود، مگر آن درویش از محبی درخواست کرده بود که امشب می‌باید کی دعوتی سازی و قوّالان را بخوانی و اسمعیلک را حاضر گردانی کی در کار او سوخته‌ایم. آن محب آرزوی درویش بجای آورد،، دیگر روز خبر باستاد امام رسید، آن درویش را خرقه برکشید و مهجو کرد و از شهر بیرون کرد. چون خبر بخانقاه شیخ آوردند درویشان رنجور شدند، پس شیخ حسن مؤدب را گفت امشب می‌باید کی دعوتی نیکو بسازی با همه تکلفی و جملۀ جمع شهر را طلب داری و استاد امام را بخوانی و شمعهای بسیار فراگیری. حسن گفت برفتم و آنچ شیخ فرموده بود راست کردم و استاد امام را خبر کردم و اهل شهر را حاضر کردم، استاد امام بیامد و شیخ او را شبانگاه بر تخت نشاند با خویشتن بهم، و صوفیان در پیش تخت شیخ سه صف بنشستند، در هر صفی صد مرد، و ما سفره بنهادیم، و صاحب سفره خواجه بوطاهر بود، و هنوز امرد بود و سخت با جمال، نیم جبۀ پوشیده، بر سر سفره می‌گشت، چون شمعی روشن. چون وقت شیرینی رسید جامی لوزینه پیش شیخ و استاد امام نهادم، چون ایشان پاسی چند بکار بردند و دست باز کشیدند، شیخ گفت یا باطاهر بیا و این جام بردار و پیش آن درویش شو، بوعلی ترشیزی، و یک نیمه می‌خور و یک نیمه در دهان آن درویش می‌نه. خواجه بوطاهر آن جام لوزینه برداشت و پیش درویش شد و بحرمت بدو زانو بنشست و یک نیمۀ لوزینه خود بخورد و یک نیمه در دهان درویش نهاد و دیگری همچنین کرد. آن درویش فریاد برداشت و جامه خرقه کرد و لبیک زنان از خانقاه بیرون رفت و می‌دوید و نعره می‌زد. شیخ خواجه بوطاهر را گفت یا باطاهر ترا بخدمت آن درویش وقف کردیم. برو، عصا و ابریق او بردار و از پس او می‌شو، و خدمت او بجای می‌آور و هر کجا کی او فرود آید مغمزیش می‌کن تا به کعبه. خواجه بوطاهر عصا و ابریق آن درویش برداشت و از پس او برفت، بوعلی بازپس نگریست خواجه بوطاهر را دید کی از پس وی می‌دوید، چون بوی رسید گفت کجا می‌آیی؟ گفت پدرم مرا بخدمت تو فرستادست و احوال بگفت. بوعلی بازگشت و پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ از برای خدای بوطاهر را از من بازگردان. شیخ بوطاهر را بازخواند. آن درویش خدمت کرد و برفت. چون بوعلی بشد شیخ روی سوی استاد امام کرد و گفت ای استاد، درویشی را کی بنیم لقمۀ لوزینه از شهر برون توان کرد و به حجاز افگند، چندین رنجانیدن و خرقه بر کشیدن و رسوا کردن چرا؟ و این ما را از برای تو پیش آمد والا چهار سال بود کی آن درویش در کار بوطاهر ما بود و ما آشکارا نمی‌کردیم، وگرنه به سبب تو بودی هم بکسی بازنگفتمی. استادبرخاست و استغفار کرد و وقت خوش گشت و صوفیان را حالتها ظاهر شد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۹
آورده‌اند که چون استاد امام را آن انکار برخاست از میان، از شیخ درخواست کرد کی هر هفته یک بار می‌باید کی درخانقاه من مجلس گویی. شیخ اجابت کرد و درهفته یک روز آنجا مجلس گفتی. یک روز نوبت مجلس بود، و کرسی نهاده بودند، و مردم می‌آمدند و می‌نشستند، شیخ عبداللّه باکودرآمد بپرسیدن استاد امام، چون یکدیگر را پرسیدند شیخ عبداللّه باکو گفت این چیست؟ استادامام گفت از آن شیخ بوسعیدست، مجلس خواهد گفت، بنشین تا بشنوی. عبداللّه گفت من او را منکرم یعنی معتقد نیستم استاد امام گفت. گوش دار کی این مرد مشرفست بر خواطرها، تا هیچ حرکت نکنی و هیچ چیز نیندیشی، کی او حالی بازنماید. پس شیخ بوسعید درآمد و بر کرسی رفت و مقریان برخواندند و شیخ دعا بگفت و در سخن آمد. شیخ عبداللّه باکو آهسته گفت باخود: بس باد کی دربادست! او هنوز سخن تمام نکرده بود، شیخ روی سوی او کرد و گفت: در باد معدن بادست. این کلمه بگفت و با سر سخن شد. استاد امام شیخ عبداللّه را گفت چه کردی؟ گفت چنین گفتم. استاد گفت ترا نگفتم کی هیچ مگوی کی این مرد مشرفست بر هرچ کنی و اندیشی. چون شیخ در سخن گرم شد و شیخ عبداللّه آن حالت او مشاهده کرد، با خود اندیشه کرد که چندین موقف بتجرید بیستادم و چندین مشایخ رادیدم و نود و اند سالست که تا درخدمت مشایخ‌ام سبب چیست کی این همه برین مرد اظهار می‌شود و بر ما نمی‌شود؟ شیخ در حال روی بوی کرد و گفت ای خواجه:
تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان
من چنین‌ام که مرا بخت چنین است و چنین
وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر وی فرود آورد و از کرسی فرود آمد و پیش استاد امام و عبداللّه باکوشد. چون بنشستند شیخ باستاد گفت کی با این خواجه بگو کی دل خوش کن. شیخ عبداللّه گفت آنوقت دل خوش کنم کی تو هر پنجشنبه بخانقاه من می‌بیایی. شیخ گفت بسیار بزرگان و مشایخ را چشم بر تو افتادست، ما بدان نظرها می‌آییم نه بتو. چون شیخ این سخن بگفت گریستن و خروش از جمع برآمد و شیخ عبداللّه آن انکار از دل بیرون کرد و جملۀ جمع صافی شدند..
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۰
آورده‌اند که چون شیخ عبداللّه باکورا آن داوری برخاست، بهر وقت به سلام شیخ آمدی و سخن گفتی. اما شیخ عبداللّه را به سماع و رقص شیخ انکار می‌بود و گاه گاه اظهار می‌کرد تا شبی بخواب دید کی هاتفی آواز داد کی قوموا و ارقصو لِلّه! یعنی برخیزید و رقص کنید برای خدای سبحانه و تعالی! بیدار شد و لاحول کرد و گفت این خواب شوریده بود کی مرا شیطان نمود. دیگر بار بخفت همچنین دید کی هاتفی می‌گوید کی «قوموا وارقصواللّه بیدار شد و لاحول کرد و ذکری بگفت و سورۀ دو سه از قرآن برخواند، در خواب شد همان دید دانست کی جز حقّ نتواند بود. بامداد برخاست و بخانقاه بزیارت شیخ آمد و شیخ را دید کی از اندرون خانه می‌گفت کی قوموا و ارقصواللّه. شیخ عبداللّه را آن انکار از دل دور شد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۱
هم درین وقت روزی شیخ عبداللّه باکو به نزدیک شیخ آمد، شیخ در چهار بالش نشسته بود و تکیه کرده، از آن انکاری بدل او درآمد. شیخ گفت به چهار بالش منگر بخلق و خوی نگر. چون شیخ این دقیقه بنمود بدین لفظ موجز، شیخ عبداللّه را آن انکار برخاست و توبه کرد کی دیگر بر شیخ هیچ اعتراض نکند.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۳
از عمید خراسان نقل کرده‌اند که سبب ارادت من در حقّ شیخ بوسعید و فرزندان او که در ابتدا کی من بنشابور آمدم یکسواره بودم و مرا حاجب محمد گفتندی. هر روز بامداد بدر خانقاه شیخ بوسعید برگذشتمی و بدانجا درنگریستمی و او را بدیدمی، آن روز بر من مبارک بودی. یک شب اندیشه کردم که فردا به سلام این شیخ شوم و او را چیزی برم. هزار درم سیم بسختم از آن سیمی کی در آن وقت نوزده بودند، سی درم بدیناری. و این هزار درم سیم در تایی کاغذ پیچیدم تا چون روز شود به سلام شیخ شوم و این سیم پیش وی بنهم. و درین خانه تنها بودم و با کس نگفتم. پس بخاطرم درآمد کی این بسیار باشد، پانصد درم تمام باشد سیم بدو نیمه کردم و پانصد درم در پس بالش کردم و پانصد درم بخدمت شیخ بردم و سلام گفتم و آن سیم بخواجه حسن مؤدب دادم. حسن برفقی بگوش شیخ گفت کی حاجب محمد شکستۀ آورده است، شیخ گفت مبارک باد اما تمام نیاورده است، یک نیمه در پس بالش گذاشته است و حسن را هزار درم وامست، تمام به حسن دهد تا حسن دل از وام فارغ کند. عمید گفت چون این سخن بشنیدم متغیر شدم و چاکری بفرستادم تا باقی بیاورد و بحسن داد. پس گفتم ای شیخ مرا قبول کن. شیخ دست من بگرفت و گفت تمام شد، برو به سلامت. عمید گفت بعد از آن هیچ کس را بر من دست نبود و به سلامت بودم و اگر چه خرجی می‌افتاد باختیار من بود و هرگز هیچ رنج ندیدم و هر روز کارم در زیادت بود. چون بازگشتم شیخ از پس پشت من درنگریست و گفت ای بساکار که در پس قفای این مردست.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۴
بوسعید خشاب گفت، کی خادم خاص شیخ قدس اللّه روحه العزیز بود، که روزی شیخ از خانقاه کوی عدنی کویان بیرون آمد تا به گرمابه شود، عمید خراسان می‌شد، ساختی بر اسب افگنده، و هنوز عمید خراسان نبود، هم حاجب محمدش گفتندی. چون چشم بر شیخ افگند از اسب بزیر آمد و خدمت کرد و گفت بدستوری سخنی بگویم، شیخ گفت بگوی. عمید گفت می‌باید کی شیخ مرا در دل خود جای دهد، شیخ گفت دادیم، اوخدمت کرد و برفت. و شیخ به گرمابه رفت و آن حدیث با من صحبت می‌داشت، خویشتن نگاه نتوانستم داشت، گفتم ای شیخ آن مرد چنان سخنی بگفت و تو اجابت کردی، او را چه محل آن بود؟ شیخ گفت او را باحقّ تعالی سری است، عجب نبود که آنچ جوید بیابد. از آن روز باز کار او بالا گرفت تا بعد از آن به مدتی نزدیک، خواجه بوالفتح شیخ گفت: روزی پیش شیخ استاده بودم، و عمید خراسان احمد دهستانی بود و این حاجب محمد حاجب او بود، روزی به زیارت شیخ درآمدند، حاجب محمد پیش می‌آمد، جوانی صاحب جمال بود، درآمد و خدمت کرد، شیخ گفت درآی ای عمید خراسان. او گفت اینک عمید خراسان می‌آید، و احمد دهستانی بر اثر او می‌آمد، شیخ گفت نه عمید خراسان تویی، او سگیست، سگانش بدرند. و شیخ احمد دهستانی را که عمید بود هیچ التفات نکرد، احمد دهستانی را بکشتند و پاره پاره کردند و حاجب محمد عمید خراسان گشت و شصت سال خراج خراسان بید کفایت او بود و پیوسته به تفاخر بازگفتی که نصب کردۀ شیخ‌ام در عمیدی خراسان.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۵
خواجه امام بوالفتح عباس گفت که من با پدر باصفهان شدم، پیش نظام الملک رحمة اللّه علیهم. چون پیش او دررفتیم پدرم او را دعایی بگفت. نظام الملک گفت ای خواجه امام من هرچ یافتم از شیخ بوسعید یافتم، پدرم گفت چگونه؟ گفت یک روز در نشابور بودم بر اسبی بدلگام نشسته، به کوی عدنی کویان می‌رفتم، یکی از پس من بیامد و گفت ترا می‌خوانند من برفتم و بخانقاه درشدم، شیخ بوسعید را دیدم، مرا بپرسید و من پیشتر از آن بخدمت شیخ رسیده بودم چنانک آن حکایت بجای خویش گفته آید، و دست من بگرفت و گفت نیک مردی خواهی بود. من خدمت کردم وبازگشتم، دیگر روز به خدمت شیخ آمدم و در بر ستونی متواری بنشستم چنانک شیخ مرا نمی‌دید، شیخ سخن می‌گفت چون مجلس به آخر رسانید گفت حسن را قرضی هست، و من کمرکی ساخته بودم چنانک رعنایی جوانان باشد کمر را بند بگشادم و بدادم، شیخ گفت حسن را کی آن کمر بیاور، حسن کمر بخدمت شیخ رسانید، شیخ بستدو انگشت در حلقۀ کمر افکند و چند بار بگردانید و گفت نه دیر رود که چهار هزار کمر در پیش تو خواهند بستن، همه کمرهای بزر. امروز عرض داده‌ام، چهارهزار مرداند در خدمت من با کمرهای زر و من هرچ یافتم از برکات شیخ باسعید است.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۶
پیری بود در شهر مرو و او را محمد بونصر گفتندی و او از جملۀ مشایخ ماوراءالنهر بود، در آن وقت کی بغراخان قصد کشتن صوفیان ماورالنهر کرد جماعتی از مشایخ ایشان متواری بمرو آمدند. و این محمد ختنی از آن جمله بودو شیخ ما را ندیده بود و در مرو امامی بود، او را ابوبکر خطیب گفتندی، از شاگردان قفال و شیخ را پیش قفال دیده بود. بمهمی عزم نشابور کرد. پس محمد ختنی پیش او آمد و گفت می‌شنوم کی قصد نشابور داری و مرا حاجتی است. گفت چیست گفت می‌خواهم کی از شیخ ابوسعید بپرسی چنانک او نداند کی این سؤال من کرده‌ام و حدیث من باوی بگویی که آثار را محو بود؟ گفتم من این یاد نتوانم داشت. این سخن را بر کاغذی نویس، بر کاغذی نبشت و بمن داد. بوبکر خطیب گفت بنشابور آمدم و در کاروان سرایی نزول کردم، در حال دو صوفی دیدم کی درآمدند و آواز می‌دادند کی خواجه بوبکر خطیب در کاروان مرو کدامست؟ گفتم منم. ایشان نزدیک آمدند و گفتند شیخ بوسعید سلام می‌گوید و می‌گوید کی ما آسوده نیستیم کی تو در کاروان سرای نزول کردی، باید کی نزدیک ما آیی، گفتم تا به گرمابه درآیم و غسلی برآرم آنگه بیایم. و من از آن سلام و پیام متحیر شدم چون از حمام بیرون آمدم همان دو درویش را دیدم بر سر گرمابه ایستاده با عود و گلاب، من در صحبت ایشان بخدمت شیخ رفتم، چون نظر شیخ بر من افتاد گفت:
اَهْلاً بسعدی وَالرَّسولِ و حَبّذا
وَجْه الرَّسُولِ لحُبّ وَجْه الْمُرْسِل
سلام گفتم جواب داد. گفت رسالت آن پیر تو سبک می‌داری سخن او به نزد ما بس عزیز است، و تو تا از مرو رفتۀ ما منزل منزل می‌شماریم. بوبکر خطیب گفت من بشکستم، پس شیخ گفت بیار تا چه داری و آن پیر چه گفتست؟ بوبکر خطیب گفت در آن ساعت جملۀ علوم فراموش کردم از هیبت شیخ، گفتم ای شیخ کاغذ در جیب جامۀ راهست، شیخ گفت متفق را و مختلف را یاد می‌داشتی، سؤال پیری را یاد نمی‌توانستی داشت؟ از آن سخن نیز شکسته‌تر شدم. شیخ گفت اگر باتو بگویم سؤال را یادت آید؟ گفتم فرمان شیخ راست گفت سؤال اینست که محو آثار ممکن هست؟ گفتم همچنین است شیخ گفت اگر جواب اکنون گویم بر تو لازم آید کی همین ساعت بازگردی، شغلی که هست بگزار و چون می‌روی جواب گویم. ابوبکر خطیب گفت تا من در نشابور بودم هر شبی بر شیخ می‌آمدم و شیخ اعزازها می‌کرد و کرمها می‌فرمود و بوقت مراجعت به خدمت شیخ آمدم و گفتم جواب آن سؤال پیر پس شیخ گفت پیر را بگوی لاتبْقی ولاتَذَرْعین می‌نماند اثر کجا ماند. بوبکر خطیب گفت سر در پیش افگندم و گفتم شیخ بیان فرماید. شیخ گفت این در بیان دانشمندی نیاید، این بیت یادگیر و با او بگوی:
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی‌جسم همی باید زیست
از من اثری نماند این عشق تو چیست
چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
گفتم شیخ بفرماید تا بر جایی ثبت کنند، حسن مؤدب را فرمود تا بنوشت و بمن داد. چون به مرو رسیدم پیر محمد ختنی می‌آمد، گفتم که مرا به نزدیک سلطانی فرستادی که اسرار همه عالم پیش وی بر طبقی نهاده‌اند و قصه آنچ رفته بود همه باوی تقریر کرد و کاغذ بنمود، چون برخواند نعرۀ بزد و بیهوش بیفتاد، از آنجا بدو کس او را از جای برگرفتند و به خانه بردندو هفتم را در خاک رفت رحمةاللّه علیه.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۷
آورده‌اند کی در آن وقت کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود، آنجا امامی بود از اصحاب بوعبداللّه کرام، او را بوالحسین تونی گفتندی و شیخ ما را منکر بودی و انکار وی بدرجۀ بود که هروقت پیش او سخن شیخ گفتندی او لعنت کردی و تا شیخ در نشابور بود او بکوی عدنی کویان که خانقاه شیخ در آنجا بود نگذشته بود. روزی شیخ گفت اسب زین کنید تا به زیارت بوالحسین تونی شویم، جمعی صوفیان و مریدان بدل بر شیخ اعتراض کردند که بزیارت کسی می‌رود که سخن وی پیش او نمی‌توان گفت و اگر نام او شنود لعن می‌کند. شیخ برنشست بامریدان، در راه رافضتی از خانه بیرون آمد، شیخ را دید با جمع، لعنت آغاز کرد، جماعت قصد زخم او کردند، شیخ گفت آرام گیرید، باشد که بدان لعنت بروی رحمت کنند، جمع گفتند چگونه رحمت کنند بر کسی کی بر چون تویی لعنت کند؟ شیخ گفت معاذاللّه او لعنت بر ما نمی‌کند او پندارد کی ما بر باطلیم و او برحقّ، او لعنت برآن باطل می‌کند برای خدایرا، و آن مرد ایستاده بود و آن سخن کی شیخ می‌گفت می‌شنود، حالی در پای اسب شیخ افتاد و گفت ای شیخ توبه کردم، بر حقّ تویی و بر باطل من، اسلام عرضه کن تا بنو مسلمان شوم! شیخ مریدان را گفت: دیدی که لعنتی که برای خدای کنی چه اثر دارد! چون فراتر شدند حسن مؤدب درویشی را پیش فرستاد تا امام بوالحسین را خبر کند که شیخ به سلام تومی‌آید، آن درویش ابوالسحین را خبر کرد، او شیخ را نفرین کرد و گفت او به نزدیک ما چه کار دارد اورا به کلیسای ترسایان باید شد. چون درویش بشنید نزدیک حسن آمد وآنچ بود بگفت. اتفاق را روز یکشنبه بود، شیخ را خود آگاهی بود از آنچ رفت، گفت یا حسن چه می‌رود؟ حسن آنچ شنید بازنمود، شیخ گفت اکنون پیر آنچ فرموده است بجای آریم، روی به کلیسا نهاد و گفت بسم اللّه الرحمن الرحیم چنان باید کرد کی پیر می‌فرماید. چون به کلیسا رسید ترسایان جمع بودندو به کار خود مشغول، چون شیخ را بدیدند همه گرد وی درآمدند و در وی نظاره می‌کردند تا بچه کار آمده است و ایشان در پیش کلیسا صفۀ کرده بودند و صورت عیسی و مریم در دیوار صفه کرده و روی بدان آورده و آنرا سجده می‌کردند. شیخ بدنبالۀ چشم بدان صورتها باز نگریست و گفت ءَاَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتْخِذُونی واُمّیَ اِلهَیْنِ مِنْ دُونِ اللّه تویی که می‌گویی مرا و مادر مرا بخدایی گیرید؟ اگر محمد و دین محمد حقّ است درین لحظه حقّ را سبحانه و تعالی سجود کنید. چون شیخ این سخن بگفت آن هر دو صورت درحال بزمین افتادند چنانک رویهاشان از سوی کعبه بود. چون ترسایان آن بدیدند فریاد برآوردند و چهل تن ازیشان زنار ببریدند و مسلمان شدند و مرقعها درپوشیدند و غسل آوردند. شیخ روی بجمع متصوفه آورد و گفت هرک بر اشارت پیران رود چنین بود، و این همه از برکة اشارت آن پیر بود و این خبر پیش ابوالحسین تونی بردند که شیخ را چه رفت و او چه گفت، امام بوالحسین را حالتی پدید آمد و گفت آن چوب پاره بیارید یعنی محفه و. او رادر محفه نشاندند چون به خانقاه شیخ رسید گفت مرا از محفه بیرون آرید، او را بیرون آوردند و از در خانقاه شیخ به پهلو می‌گشت ونعره می‌زد تا پیش تخت شیخ، و در دست و پای شیخ افتاد و جمع را حالتها پدید آمد و او جامه خرقه کرد و شیخ و جمع موافقت نمودند و او از کرده استغفار کرد و از مریدان شیخ گشت.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۸
آورده‌اند که درآن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز به نشابور بود، روزی جماعتی درویشان شیخ به بازار می‌گذشتند، قوّالان آمده بودند از طوس و در بازار سماع می‌کردند. چون جماعت بخانقاه آمدند با شیخ گفتند کی قوّالان طوس رسیده‌اند و در بازار سماع می‌کنند، ما را سماع ایشان می‌باید. شیخ حسن را گفت برو در بازار نشابور بنگر تا کیست نیکو روی‌تر، بگوی مقریان رسیده‌اند از طوس، و اصحابنا را می‌باید کی آواز ایشان بشنوند، اسباب سفرۀ ایشان ترتیب کن تا مقریان با اصحابنا امشب بیاسایند. بیرون آمد و گرد بازار نشابور بگشت و پیش شیخ آمد و گفت همۀ نشابور بگشتم، هیچ کس را نیکوروی‌تر از شیخ ندیدم. چون شیخ این سخن بشنید فرجی از پشت باز کرد و گفت این فرجی را بدکان بوجعفر ما بر و بگوی کی ایشان می‌گویند کی پنجاه دینار بده کی جماعت را امشب اوایی سازیم تا مقریان طوس بیاسایند، تا مجاهدی پدید آید و دل تو از قرض ایشان فارغ کند. حسن گفت به حکم اشارت شیخ بدکان بوجعفر شدم وآنچ فرموده بود بگفتم. بوجعفر گفت ای حسن تو گواهی می‌دهی کی برزفان شیخ رفته است کی بوجعفر ما؟ من گفتم کی فردای قیامت از عهده بیرون آیم کی برزفان شیخ رفت کی بوجعفر ما. پنجاه دینار بسخت و درکاغذی کرد و بمن داد و فرجی شیخ بمن داد و گفت پیش شیخ رسان، چون برفتم و آنچ داده بود پیش شیخ آوردم، بوجعفر بر اثر من درآمد و پنجاه دینار دیگر و تختی فوطه بر سر غلام نهاده درآورد و پیش شیخ بنهاد و گفت آنچ بدست حسن فرستادم باشارت شما بود وآنچ من آورده‌ام شکرانۀ آنست کی برزفان شما رفته است که بوجعفر ما. که دستگیر مادر قیامت این کلمه خواهد بود.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۹
هم در آن وقت که شیخ بوسعید به نشابور بود حسن مؤدب کی خادم خاص شیخ بود، از هر کسی چیزی قرض کرده بودو بر درویشان خرج کرده، و چیزی دیرتر پدید می‌آمد و غنیمان تقاضا می‌کردند. یک روز جملۀ جمع بدر خانقاه آمدند، شیخ حسن را گفت بگوی تا درآیند، حسن ایشان را درآورد. چون شیخ را خدمت کردند، کودکی از در خانقاه بگذشت و ناطف آواز می‌داد، شیخ گفت آن طواف را آواز دهید، او را بیاوردند. شیخ گفت آنچ داری جمله بسنج، همه بسخت و پیش درویشان نهاد تا بکار بردند. کودک طواف گفت زر می‌باید شیخ گفت پدید آید. ساعتی بود، دیگربار تقاضا کرد، شیخ همان جواب داد کودک گفت استاد مرا بزند. این بگفت و در گریستن استاد. در حال کسی از در خانقاه درآمد و صرۀ زر پیش شیخ نهاد، گفت فلان کس فرستاده است و گفته که ما را بدعا یاددار. شیخ حسن را گفت برگیر و تفرقه کن بر متقاضیان. حسن زر همه بداد و زر ناطف آن کودک بداد، هیچ باقی نماندو نه هیچ دربایست. شیخ گفت در بند اشک این کودک بودست.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۰
حسن مؤدب گفت محبی بود شیخ را در نشابور بوعمرو حسکو نام،مردی منعم بود و بیاع نشابور بود. روزی مرا بخواند و گفت من از سر تا قدم مرید شیخ شده‌ام، از تو درخواست می‌کنم که هرچ شیخ را باید همه رجوع بامن کنی، و گرچه بسیار باشد باک نداری. حسن گفت مرا یک روز شیخ هفت بار به نزدیک وی فرستاد بهر شغلی و او آن همه راست کرد. بار هشتم آفتاب فرو می‌رفت، گفت ای حسن به نزدیک بوعمرو رو و گلاب و کافور و عود بیار. من رفتم و شرم داشتم کی پیش او روم کی در دوکان می‌بست. از دور چشمش برمن افتاد، گفت یا حسن چیست که بیگاه ایستادۀ؟ گفتم ای استاد شرم می‌دارم از بسیاری کی امروز بیامدم، گفت شیخ چه فرموده است که من به فرمان شیخم. گفتم گلاب و عودو کافور. در دکان بگشاد و چندانک خواستم بداد و مرا گفت چون بدین محقّرات شرم می‌داری که بامن رجوع کنی فردا بهزار دینار کاروان سرای و حمام گروستانم تاتو خرج می‌کنی و بدانچ معظم‌تر بود با من رجوع می‌کنی. حسن گفت من شاد شدم و گفتم برستم از مذلت گدایی. با شادی هر کدام تمام‌تر پیش شیخ آمدم و عود و گلاب آوردم. شیخ بنظر انکار درمن نگریست و گفت ای حسن بیرون و اندرون خود از دوستی دنیا پاک گردان. حسن گفت بیرون شدم و بر در خانقاه بیستادم و سرو پای برهنه کردم و بسیار بگریستم و روی بر خاک مالیدم و باز درآمدم. آن شب شیخ با من سخن نگفت، دیگر روز به مجلس بیرون شد. هر روز در میان سخن روی کردی، امروز در او ننگریست. چون شیخ از مجلس فارغ شد بوعمرو حسکو نزدیک من آمد و گفت ای حسن شیخ را چه بودست که امروز در من نگاه نکرد؟ گفتم ندانم و آنچ دی رفته بود باوی بگفتم. بوعمرو پیش تخت شیخ آمد و تخت را بوسه داد و گفت ای عزیز روزگار، حیات و زندگانی ما بنظر تست، امروز هیچ بما در ننگریستی، بر ما چه رفته است تا استغفار کنیم و عذر آن خواهیم. شیخ گفت تو باز همت ما را از اعلی علیین بتخوم ارضین می‌آری و بهزار دینار می‌باز بندی. اگر خواهی کی دل ما با تو خوش شود آن هزار دینار نقد کن تا بینی کی در میزان همت ما چه سنجد. بوعمرو برفت و دو صره بیاورد، در هر یکی پانصد دینار نشابوری، و پیش شیخ بنهاد. شیخ گفت یا حسن بردار و گاوان و گوسفندان بخر، گاوان را هریسه ساز و گوسفندان را زیره بای مزعفر و معطر ساز و لوزینۀ بسیار و هزار شمع بروز بر افروز و عود و گلاب بسیار بیار، و فردا روز ببوشنگان سفره بنه، و این دیهیست بر کنار نشابور بغایت خوش و به شهر منادی کن کی هر کرا طعامی می‌باید کی نه بدین سرای منت بود و نه بدان سرای خصومت، بیاید. حسن گفت این جمله بساختم و منادی بشهر درفرستادم، دو هزار مرد زیادت ببوشنگان آمدند و شیخ با جمع بیامد و خاص و عام را بر سفره بنشاند و بدست مبارک خویش گلاب بر ایشان می‌ریخت و عود می‌سوخت و خلق طعام می‌خوردند. یکی از جملۀ منکران شیخ در دل اندیشه کرد که این چه اسرافست که این مرد می‌کند؟ و هزار شمع بروز در گرفتن. شیخ از میان آن همه قوم پیش مرد باستاد و گفت ای جوامرد انکار و داوری از سینه بیرون کن که هرچ در حقّ حقّ کنی هیچ اسراف نباشد و اگر دانگی سیم در حقّ نفس بکاربری اسراف بود. آن مرد در پای شیخ افتاد و مرید شیخ شد و هر مال کی داشت فدای شیخ کرد. حسن گفت چون فارغ شدند و هرچ بود صرف شد من سفرها برگرفتن و بشهر آمدم. چون شب درآمد شیخ سرباز نهاد و مرا آواز داد و گفت ای حسن بنگر تا در خزینه چه ماندست که مادر خواب نمی‌شویم. من خزینه بجستم چیزی نیافتم. بازآمدم و گفتم هیچ چیز نمی‌یابم. شیخ گفت بهتر طلب کن. دیگر، بار طلب کردم، نیافتم. گفتم ای شیخ هیچ نمی‌یابم، دیگر باره جستم یک تا نان یافتم، به نزدیک شیخ بردم، شیخ گفت برو خرج کن تا ما در خواب شویم. خرج کردم، شیخ در خواب شد..
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۱
هم درین وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز به نشابور بود مریدان بسیار می‌آمدند، بعضی مهذب و بعضی نامهذب. یکی از روستا توبه کرده بود و در خانقاه می‌بود، جفتی کفش داشت بر قطری زده کی هر وقت بخانقاه آمدی آوازی و گفت ترا باید رفت و این درۀ است در میان کوه نشابور و طوس و آبی از آن دره بیرون می‌آید و به رودخانۀ نشابور می‌پیوندد و گفت چون بدان دره درشوی، پارۀ بروی، سنگی است. بر آن سنگ دوگانۀ باید گزارد و منتظر بودن کی دوستی از دوستان ما به نزدیک تو آید، سلام ما بوی رسان و سخنی چند با آن درویش بگفت کی با او بگوی کی او دوست عزیز ماست. آن درویش برغبت تمام روی در راه نهاد و همه راه اندیشه می‌کرد که می‌روم و ولیی از اولیاء حقّ را زیارت کنم. چون بدان موضع رسید کی اشارت رفته بود، ساعتی توقف کرد، آواز طراق طراق در آن کوه ظاهر شد کی کوه از هیبت آن بلرز افتاد. درویش بازنگریست، اژدهایی دید سیاه عظیم،کی از آن عظیم‌تر نتواند بود. حرکت نتوانست کردن. اژدهای آمد تا به نزدیک آن سنگ و سر بر سنگ نهاد و بیستاد. چون درویش با خویشتن آمد دید اژدها را کی بتواضع سر بر سنگ نهاده بود و هیچ حرکت نمی‌کرد. از سر بی خویشتنی و ترس گفت شیخ سلام رسانید. آن اژدها روی بر خاک مالید و تواضع کرد. درویش چون بدید دانست کی شیخ پیغام بوی داده است. آنچ گفته بود با او بگفت و او بسیار تواضع کرد. چون درویش سخن تمام کرد اژدها باز گردید. چون از نظر درویش غایب شد درویش از آن کوه بزیر آمد و چون اندکی برفت بنشست و سنگی برگرفت و آن آهنها کی بر کفش داشت جمله بشکست و برکشید وآهسته می‌امد تا بخانقاه. چون بخانقاه درآمد کسی را خبر نبود و سلام چنان گفت که آواز او اصحاب بحیله بشنودند. چون مشایخ حالت او بدیدند خواستند کی بدانند کی آن کدام پیر بوده است که نیم روزه خدمت و صحت اودر وی چندان اثر کرده است کی عمرها بریاضت و مجاهدت آن تأدیب وشکستگی حاصل نتواند آمد. از وی سؤال کردند شیخ ترا به نزدیک کی فرستاده بود؟ او قصه بگفت، جمع تعجب کردند و مشایخ آن حدیث از شیخ سؤال کردند، شیخ گفت او هفت سال رفیق ما بوده است و ما را از یکدیگر راحتها بوده. فی الجمله بعد از آن روز هیچ کس از آن درویش حرکتی درشت ندید و نه آوازی بلند شنید و بیک نظر شیخ مؤدب ومهذب گشت.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۲
استاد عبدالرحمن گفت، کی مقری شیخ ما بود، که روزی شیخ در نشابور مجلس می‌گفت علویی بود در مجلس شیخ، مگر بدل آن علوی بگذشت کی نسب ماداریم و عزت و دولت شیخ دارد. شیخ در حال روی بدان علوی کرد و گفت یا سید بهتر ازین باید و بهتر ازین باید. آنگه روی به جمع کرد و گفت می‌دانید کی این سید چه می‌گوید؟ می‌گوید کی نسب ما داریم و دولت و عزت آنجاست. بدانک محمد علیه السلام هرچ یافت از نسبت یافت نه از نسب، کی بوجهل و بولهب هم از آن نسب بودند و شما به نسب از آن مهتر قناعت کرده‌اید و ما همگی خویشتن را در نسبت بدان مهتر بپرداخته‌ایم و هنوز قناعت نمی‌کنیم، لاجرم از آن دولت و عزت که آن مهتر داشت ما را نصیب کرد و بنمود کی راه به حضرت ما به نسبت است نه به نسب.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۴
هم درآن وقت که شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود او را منکران بودند و ازآن جمله یکی قاضی صاعد بود کی ذکر او رفته است و اگرچ بظاهر انکار نمی‌نمود از باطنش بیرون نمی‌شد کی اصحاب رأی کرامت اولیا را منکر باشند و او مقدم ایشان بود. روزی قاضی را گفتند کی بوسعید می‌گوید کی اگر همه عالم خون طلق گیرد ما جز حلال نخوریم. او گفت من امروز این مرد را بیازمایم. فرمود تا دو برۀ فربه یکسان آوردند و هر دو رابها دادند یکی از وجه حلال دیگر از حرام و هر دو را بیک شکل بیاراستند و بیک رنگ بریان کردند و بر دو طبق بنهادند و گفت من بسلام شیخ می‌روم شما این بریانها بر اثر من بیارید خدمتکاران بریانها بر سر نهادند و می‌آوردند چون بسر چهار سوی رسیدند غلامان ترک مست بدیشان باز خوردند و تازیانها در نهادند و کسان قاضی را بزدند وآن برۀ که حرام بود در ربودند. ایشان از در خانقاه درآمدند و یک بریان درآوردند و بخدمت بنهادند. قاضی بخشم در ایشان نگاه کرد و در اندرون اوصفرا بشورید. شیخ روی بوی کرد و گفت ای قاضی مردار سگانرا و سگان مردار را وحرام به حرام خوار رسد و حلال به حلال خوار رسید تو صفرا مکن. قاضی از حال خود بشد و آن انکار که در باطن داشت برداشت و توبه کرد و عذرها خواست و از خدمت شیخ معتقد بازگردید.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۵
آورده‌اند کی شیخ را تاجری در نشابور تنگی عود آورد و هزار دینار نشابوری. شیخ بفرمود حسن مؤدب را تا دعوتی بساخت و آن هزار دینار چنانک معهود بود درآن دعوت صرف نمود. پس تنوره بنهادند و شیخ بفرمود تا آن تنگ عود درآن تنوره نهادند تا همسرایگان ما را از بوی خوش نصیبی باشد و شمع بسیار بفرمود تا بروز در گرفتند. محتسبی بود در آن عهد عظیم مستولی و صاحب رأی و شیخ را و صوفیان را عظیم منکر، بخانقاه در آمد و شیخ را گفت این چیست کی تو می‌کنی؟ شمع بروز درگرفتن و تنگ عود در تنوره نهادن روا نیست و کس نکرده است. شیخ گفت ما ندانستیم کی این روا نیست تو برو و آن شمعها را بنشان. محتسب در پیش شمعی شدتا بنشاند و پفی درداد، آتش درروی و موی و جامۀ محتسب افتاد و بیشتر بسوخت. شیخ گفت:
هرآن شمعی که ایزد بر فروزد
کسی کش پف کند سبلت بسوزد
محتسب از گفتن پشیمان شد و توبه کرد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۶
درویشی بود در نشابور و او را عظیم میلی بدنیا بود و برجمع ادخار عظیم رغبت نمودی. یک شب دزد در خانۀ او راه یافت و هرچ بود برداشت، مگر مرقعی که نقدوی در آنجا بود بماند. دیگر روز درویش عظیم مهجور و شکسته به مجلس شیخ آمد و با کس نگفت. شیخ در میان سخن روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش:
آری جانا دوش ببامت بودم
گفتی دزدست دز نَبُد من بودم
درویش فریاد درگرفت و به خدمت شیخ آمد و آن نقد کی مانده بود در میان آورد. شیخ گفت چنین باید کی همه در میان باشد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۰
حسن مؤدب گفت کی روزی شیخ در نشابور از مجلس فارغ شده بود و مردمان برفته بودند و من پیش وی ایستاده، و مرا وام بسیار جمع شده و دل مشغول مانده و مرا می‌بایست که شیخ در آن معنی سخنی گوید و نمی‌گفت، شیخ اشارت کرد کی باز پس نگاه کن. واپس نگریستم، پیر زنی از در خانقاه درمی‌آمد، من پیش او شدم، صرۀ زر بمن داد و گفت صد دینار ست، بخدمت شیخ بنه و بگو تا دعایی در کار ما کند. من بستدم و شاد شدم و گفتم هم اکنون قرضها را بازدهم. پیش شیخ بردم و بنهادم. شیخ گفت اینجا منه، بردار و می‌رو تا بگورستان حیره، آنجا چهار طاقیست، نیمی افتاده، پیریست آنجا خفته، سلام ما بوی رسان و صرۀ زر بوی ده و بگوی چون این برسد بر ما آی تا دیگر دهیم. حسن گفت من برفتم، پیری را دیدم ضعیف، طنبوری زیر سر نهاده و خفته، او را بیدار کردم و سلام شیخ رسانیدم و زر بوی دادم. مرد فریاد درگرفت و گفت مرا پیش شیخ بر. پرسیدم که حال تو چیست؟ گفت من مردی‌ام چنین که می‌بینی، پیشه‌ام طنبور زدن است جوان بودم در پیش خلق قبولی داشتم. درین شهر هیچ جای دوتن بهم ننشستندی کی نه من سیم ایشان بودمی، اکنون چون پیر شدم حال برمن بگشت و هیچ کس مرا نخواند. اکنون کی نان تنگ شد زن و فرزندم نیز از خانه دور کردند کی ما ترا نمی‌توانیم داشت، ما را در کار خدا کن. راه فرا هیچ جای ندانستم، بدین گورستان آمدم و بدرد بگریستم و بخدای تعالی مناجات کردم که خداوندا هیچ پیشه نمی‌دانم همه خلقم و من، امشب ترا مطربی خواهم کرد تا نانم دهی. تا بوقت صبح دم طنبور می‌زدم و می‌گریستم، بامداد مانده شده بودم، در خواب شدم تا این ساعت که مرا تو بیدار کردی. حسن گفت با او بهم بخدمت شیخ آمدم، شیخ همانجا نشسته بود، آن پیر در دست و پای افتاد وتوبه کرد، شیخ گفت ای جوامرد ا سر کمی و نیستی و بی‌کسی درخرابه نفسی زدی، ضایعت نگذاشت. برووهم با او می‌گوی و این سیم می‌خور گفت ای حسن هیچ کس در کار خدای زیان نکردست آن او پدید آمد آن تو نیز پدید آید. حسن گفت دیگر روز کی شیخ از مجلس فارغ شد، کسی بیامد و دویست دینار زر بمن داد کی پیش شیخ بر. چون بخدمت شیخ بردم فرمود کی در وجه وام نه و در آن وجه صرف کرده شد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۱
هم حسن مؤدب گفت کی مرا وقتی از جهت صوفیان در نشابور قرضی بسیار برآمده بود و صبر می‌کردم تا شیخ چه فرماید. روزی نماز بامداد گزارد،گفت ای حسن دوات و پارۀ کاغذ حاضر گردان. گفتم اللّه اکبر. دوات و کاغذ پیش شیخ آوردم، شیخ بنوشت کی:
هر جا که روی دو گاوکارند و خری
خواهی تو برو بمرو خواهی بهری
مرا گفت اینکاغذ بستان و بدر خانقاه بیرون شو، بدست راست، آنکس را که پیش تو آید بوی رسان. حسن گفت چون بیرون رفتم جوانی پیش آمد سلام گفتم و سلام شیخ برسانیدم و کاغذ بوی دادم. بوس بر داد و بر چشم نهاد. تاریک بود، نتوانست خواندن، بدر گرمابه رسیدیم آن جوان به حمام رفت و نبشته برخواند، واقعۀ او بود. مرا گفت پیش شیخ بر. من اورا پیش شیخ بردم، سلام گفت، صد دینار زر و نافۀ مشک و پارۀ عود پیش شیخ بنهاد. شیخ گفت دل فارغ دار کی مقصود هم اینجا حاصل شود. جوان بیرون آمد و مرا گفت با من بیا، باوی رفتم، در کاروان سرایی شدم، صد دینار دیگر بسخت و بداد و گفت در وجه اوام شیخ کن و اگر مقصود اینجا حاصل شود صددینار دیگر بدهم. من سؤال کردم کی واقعۀ تو چیست؟ گفت مرا یک همباز به بلغارست و یکی دیگر بنهر واله، سه سالست، مرا دوش قاصدی رسید از مرو که یک انباز بمرو آمده است، من عزم مرو کردم، در شب قاصدی دیگر رسید که آن دگر انباز بهری رسیده است. من همه شب اندیشه می‌کردم که به مرو روم یا بهری؟ سحرگاه مرا در دل آمد کی بامداد به نزدیک شیخ روم و او را صد دینار زر و قدری بوی خوش برم و ازوی سؤال کنم که به مرو روم یا بهری هرچ او اشارت کند برآن بروم، بامداد می‌امدم، تو مرا پیش آمدی و کاغذ دادی. اکنون چون بر لفظ شیخ رفت کی همین جا مقصود حاصل آید، منتظرم تا چه پدید آید. حسن گفت نماز پیشین آن جوان رادیدم مرا گفت آن انباز کی بهری آمده بود رسید. نماز دیگر به بازار بیرون شدم، آن جوان را دیدم که می‌دوید و می‌گفت همباز دیگر از مرو در رسید، من به طلب تو می‌آمدم و چنانک شیخ فرموده بود مقصود هم اینجا حاصل آمد. صد دینار دیگر به من داد. من پیش شیخ آمدم، شیخ فرمود که آن سیصد دینار زر بوام باز ده و بعد ازین هیچ داوری مکن که آنچ این قوم خورند آنرا داوری نباشد کی گزارندۀ این حقّ تعالی است.